اي هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من

اي هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من شاعر : عطار از پاي درافتادم و خون شد جگر من اي هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من نه هست اميدم که کس آيد به بر من رفتم نه چنان کامدنم روي بود نيز وز خاک بپرسيد نشان و خبر من آخر به سر خاک من آييد زماني چه سود که يک ذره نيابند اثر من گر خاک زمين جمله به غربال ببيزند جز من که بداند که چه آمد به سر من من دانم و من حال خود اندر لحد تنگ رستند کنون از من و از دردسر من بسيار ز من دردسر و رنج کشيدند تا روز شمار اين...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من
اي هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من
اي هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من

شاعر : عطار

از پاي درافتادم و خون شد جگر مناي هم‌نفسان تا اجل آمد به سر من
نه هست اميدم که کس آيد به بر منرفتم نه چنان کامدنم روي بود نيز
وز خاک بپرسيد نشان و خبر منآخر به سر خاک من آييد زماني
چه سود که يک ذره نيابند اثر منگر خاک زمين جمله به غربال ببيزند
جز من که بداند که چه آمد به سر منمن دانم و من حال خود اندر لحد تنگ
رستند کنون از من و از دردسر منبسيار ز من دردسر و رنج کشيدند
تا روز شمار اين همه غم در شمر منغمهاي دلم بر که شمارم که نيايد
بردند به تاراج همه سيم و زر منمن دست تهي با دل پر درد برفتم
نه شام پديد است کنون نه سحر مندر ناز بسي شام و سحر خوردم و خفتم
جز حسرت و تشوير ز خواب و ز خور مناز خواب و خور خيش چه گويم که نمانده است
چون هيچ نکردم چه کند کس هنر منبسيار بکوشيدم و هم هيچ نکردم
بر بندد اجل نيز شما را کمر منغافل منشينيد چنين زانکه يکي روز
جانم شد و بي‌فايده آمد حذر منجان در حذر افتاد ولي وقت شد آمد
تا روز قيامت که در آيد ز در منبر من همه درها چو فرو بست اجل سخت
بي‌مرکب و بي‌زاد دريغا سفر مندر باديه مانديم کنون تا به قيامت
دم مي‌نتوان زد ز ره پرخطر مناز بس که خطر هست درين راه مرا پيش
امروز فرو ريخت همه بال و پر مندي تازه تذروي به دم اندر چمن لطف
تابوت شد امروز مقام و مقر مندي در مقر جاه به صد ناز نشسته
اين است کنون زير زمين خشک و تر مناز خون کفنم تر شد و از خاک تنم خشک
باران دريغا همه شب از زبر منمن زير لحد خفته و مي باز نه استد
هر خاک که شد زير قدم پي سپر منبر باد هوا نوحه‌ي من مي‌کند آغاز
ماتم‌زده بايد که بود نوحه گر منهرگاه که در ماتم و در نوحه گرايد
پر گل شود از اشک همه رهگذر منخواهم که درين واقعه از بس که بگريند
يک ذره خبر از من و از خير و شر مندردا و دريغا که درين درد ندارند
امروز دريغ است همه ماحضر مندردا و دريغا که بسي ماحضرم بود
آن ديده‌ي بينا و دل راه بر مندردا و دريغا که ندانم که کجا شد
در پرده شد آواز خوش پرده‌در مندردا و دريغا که ز آهنگ فروماند
از درج صدف ريخته شد سي گهر مندردا و دريغا که چو در شست فتادم
همچو گل سرخ آن لب همچون شکر مندردا و دريغا که فرو ريخت به صد درد
تا شد چو گل زرد رخ چون قمر مندردا و دريغا که مرا خار نهادند
در خاک لحد ريخت همه برگ و بر مندردا و دريغا که به يک باد جهان‌سوز
از دفتر عمر آيت عقل و بصر مندردا و دريغا که ستردند به يک بار
بر خاک فرو ريخت همه خشک و تر مندردا و دريغا که هم از خشک و تر ايام
تا کي نگرد در دل من دادگر منعطار دلي دارد و آن نيز به خون غرق
حقا که نيايد دو جهان در نظر منگر حق به دلم يک نظر لطف رساند


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط