مسیر جاری :
اي وراي وصف و ادراک آمده
اي وراي وصف و ادراک آمده شاعر : عطار از صفات واصفان پاک آمده اي وراي وصف و ادراک آمده لاجرم هستيم خاک خاک تو دست کس نرسيد برفتراک تو اهل عالم خاک خاک تو شدند خاک...
خواجهي دنيا و دين گنج وفا
خواجهي دنيا و دين گنج وفا شاعر : عطار صدر و بدر هر دو عالم مصطفي خواجهي دنيا و دين گنج وفا نور عالم رحمة للعالمين آفتاب شرع و درياي يقين جان رها کن آفرينش خاک او...
خورد عياري بدان دلخسته باز
خورد عياري بدان دلخسته باز شاعر : عطار با وثاقش برد دستش بسته باز خورد عياري بدان دلخسته باز پارهي نان داد آن ساعت زنش شد که تيغ آرد زند در گردنش ديد آن دلخسته...
ره برم شو زان که گم راه آمدم
ره برم شو زان که گم راه آمدم شاعر : عطار دولتم ده گرچه بيگاه آمدم ره برم شو زان که گم راه آمدم در تو گم گشت وز خود بيزار شد هرکه در کوي تو دولت يار شد بوک درگيرد...
آن کيست بر آن سپهر اعظم
آن کيست بر آن سپهر اعظم شاعر : عطار وان کيست وراي هر دو عالم آن کيست بر آن سپهر اعظم وز آب درو بلاد احکم از خاک يکي سواد افتد کم نام ولي دو کون ازو کم کم کار ولي...
رفتند سران به بزم سلطان
رفتند سران به بزم سلطان شاعر : عطار ماندند جنيبه را به دربان رفتند سران به بزم سلطان بردند سفال را به خمدان ريحان به رياض انس پيوست نو بردهي فهم شد سخندان پروردهي...
اين خاک ز لطف نور برخاست
اين خاک ز لطف نور برخاست شاعر : عطار وانگاه روان شد از چپ و راست اين خاک ز لطف نور برخاست برتر ز ضمير و وهم داناست شد جانوري که آشيانش بزمي و بساط ديگر آراست هر...
شهري است وجود آدمي زاد
شهري است وجود آدمي زاد شاعر : عطار بر باد نهاده شهر بنياد شهري است وجود آدمي زاد چون باد گذشت خاک استاد باد است که خاک را براند شهوت چو عوام و خشم جلاد دل خسرو...
هرگز بود اي رفيق والا
هرگز بود اي رفيق والا شاعر : عطار وارسته تو از مني و از ما هرگز بود اي رفيق والا فارغ ز کشاکش تمنا من سايه صفت فتاده بر خاک در خوف هواي لا و الا تو باز گشاده بال...
کي باشد ازين نشيب نمناک
کي باشد ازين نشيب نمناک شاعر : عطار دل خيمهي جان زند برافلاک کي باشد ازين نشيب نمناک بفشاند روح دامن از خاک بستاند عقل جوهر از جان در حلقهي عاشقان زند چاک وين...