هرگز بود اي رفيق والا شاعر : عطار وارسته تو از مني و از ما هرگز بود اي رفيق والا فارغ ز کشاکش تمنا من سايه صفت فتاده بر خاک در خوف هواي لا و الا تو باز گشاده بال همت بر طرهي هفت سقف مينا افراخته رايت جلالت بر اوج سرير چرخ خضرا تکيه زده همچو پادشاهان بيرون زده رخت دل به صحرا وز حجرهي تنگ آفرينش از چشم خرد در آن تماشا بربود نقاب ما سوي الله با لمعهي برق حسن يکتا در شعلهي نور عشق يکرنگ ايمن ز فضولي من و ما آزاد زبند...