رفتند سران به بزم سلطان رفتند سران به بزم سلطانشاعر : عطار ماندند جنيبه را به دربانرفتند سران به بزم سلطانبردند سفال را به خمدانريحان به رياض انس پيوستنو بردهي فهم شد سخندانپروردهي طبع گشت خاموشاز محو صفات صنع يزدانشد قطره محيط و ذره خورشيددر مطلع نور قرب جانانآثار خصال جسم گم شدبر روضهي وصل اوست غلتانتا قطرهي شبنم سحرگاهچون نالهي نيم خواب مستاندر پردهي نيستي هم آوازتيري به نشان راست بنشانچون هيچ نشان نيابي از خودمشکي مکن از جمال خوبانچون سوخت سپند خوش برآسودخواندم که فناست مغز ايماندر نسخهي کيمياي توحيدخود را ز برون در نمانياين است سخن که تا تواني