مسیر جاری :
شيخ سمعان پيرعهد خويش بود
شيخ سمعان پيرعهد خويش بود شاعر : عطار در کمال از هرچ گويم بيش بود شيخ سمعان پيرعهد خويش بود با مريد چارصد صاحب کمال شيخ بود او در حرم پنجاه سال مينياسود از رياضت...
هدهد رهبر چنين گفت آن زمان
هدهد رهبر چنين گفت آن زمان شاعر : عطار کانک عاشق شد نه انديشد ز جان هدهد رهبر چنين گفت آن زمان خواه زاهد باش خواهي فاسقي چون بترک جان بگويد عاشقي جان برافشان ره به...
چون اياز از چشم بد رنجور شد
چون اياز از چشم بد رنجور شد شاعر : عطار عافيت از چشم سلطان دور شد چون اياز از چشم بد رنجور شد در بلا و رنج و بيماري فتاد ناتوان بر بستر زاري فتاد خادمي را خواند شاه...
گفت چون اسکندر آن صاحب قبول
گفت چون اسکندر آن صاحب قبول شاعر : عطار خواستي جايي فرستادن رسول گفت چون اسکندر آن صاحب قبول جامه پوشيدي و خود رفتي نهان چون رسد آخر خود آن شاه جهان گفتي اسکندر چنين...
پادشاهي بود بس صاحب جمال
پادشاهي بود بس صاحب جمال شاعر : عطار در جهان حسن بيمثل و مثال پادشاهي بود بس صاحب جمال در نکويي آيتي ديدار او ملک عالم مصحف اسرار او کو تواند از جمالش بهره يافت ...
بعد از آن مرغان ديگر سر به سر
بعد از آن مرغان ديگر سر به سر شاعر : عطار عذرها گفتند مشتي بيخبر بعد از آن مرغان ديگر سر به سر گر نگفت از صدر کز دهليز گفت هر يکي از جهل عذري نيز گفت دار معذورم که...
چون جدا افتاد يوسف از پدر
چون جدا افتاد يوسف از پدر شاعر : عطار گشت يعقوب از فراقش بيبصر چون جدا افتاد يوسف از پدر نام يوسف مانده دايم در زفانش موج ميزد بحر خون از ديدگانش بر زفان تو کند...
صعوه آمد دل ضعيف و تن نزار
صعوه آمد دل ضعيف و تن نزار شاعر : عطار پاي تا سر همچو آتش بيقرار صعوه آمد دل ضعيف و تن نزار بيدل و بيقوت و قوت آمدم گفت من حيران و فرتوت آمدم وز ضعيفي قوت موريم...
حقهي زر داشت مردي بيخبر
حقهي زر داشت مردي بيخبر شاعر : عطار چون بمرد و زو بماند آن حقه زر حقهي زر داشت مردي بيخبر صورتش چون موش دو چشمش پر آب بعد سالي ديد فرزندش به خواب موشي اندر گرد...
کوف آمد پيش چون ديوانهاي
کوف آمد پيش چون ديوانهاي شاعر : عطار گفت من بگزيدهام ويرانهاي کوف آمد پيش چون ديوانهاي در خرابي ميروم بيباده من عاجزيام در خرابي زاده من هم مخالف هم مشوش يافتم...