مسیر جاری :
مقتداي دين، جنيد، آن بحر ژرف
مقتداي دين، جنيد، آن بحر ژرف شاعر : عطار يک شبي ميگفت در بغداد حرف مقتداي دين، جنيد، آن بحر ژرف سرنهادي تشنه دل در آستانش حرفهايي کز بلندي آسمانش هم چو خورشيد او...
چون شد آن حلاج بر دار آن زمان
چون شد آن حلاج بر دار آن زمان شاعر : عطار جز انا الحق مينرفتش بر زبان چون شد آن حلاج بر دار آن زمان چار دست و پاي او انداختند چون زبان او همينشناختند سرخ کي ماند...
خسروي ميرفت در دشت شکار
خسروي ميرفت در دشت شکار شاعر : عطار گفت اي سگبان سگ تازي بيار خسروي ميرفت در دشت شکار جلدش از اکسون و اطلس دوخته بود خسرو را سگي آموخته فخر را در گردنش انداخته ...
تاجري مالي و ملکي چند داشت
تاجري مالي و ملکي چند داشت شاعر : عطار يک کنيزک با لبي چون قند داشت تاجري مالي و ملکي چند داشت بس پشيمان گشت و بس بيچاره شد ناگهش بفروخت تا آواره شد ميخريدش باز افزون...
دردمندي پيش شبلي ميگريست
دردمندي پيش شبلي ميگريست شاعر : عطار شيخ پرسيدش که اين گريه ز چيست دردمندي پيش شبلي ميگريست از جمالش تازه بودي جان من گفت شيخا دوستي بود آن من شد جهان بر من سياه...
عود ميسوخت آن يکي غافل بسي
عود ميسوخت آن يکي غافل بسي شاعر : عطار آخ ميزد از خوشي آنجا کسي عود ميسوخت آن يکي غافل بسي تا تو آخ گويي بسوخت اين عود زار مرد را گفت آن عزيز نامدار عشق دلبندي...
از پس تابوت ميشد سوگوار
از پس تابوت ميشد سوگوار شاعر : عطار بيقراري، وانگهي ميگفت زار از پس تابوت ميشد سوگوار هيچ ناديده جهان بيرون شدي کاي جهان ناديدهي من چون شدي گفت صد باره جهان انگار...
بس سبک مردي گران جان ميدويد
بس سبک مردي گران جان ميدويد شاعر : عطار در بياباني به درويشي رسيد بس سبک مردي گران جان ميدويد گفت آخر ميبپرسي شرم دار گفت چون داري تو اي درويش کار تنگ تنگ است اين...
ديدهي آن عنکبوت بيقرار
ديدهي آن عنکبوت بيقرار شاعر : عطار در خيالي ميگذارد روزگار ديدهي آن عنکبوت بيقرار خانهاي سازد به کنجي خويش را پيش گيرد وهم دورانديش را تا مگر در دامش افتد يک...
کرد آن بازاريي آشفته کار
کرد آن بازاريي آشفته کار شاعر : عطار از سر عجبي سرايي زر نگار کرد آن بازاريي آشفته کار دعوتي آغاز کرد از بهر عام عاقبت چون شد سراي او تمام تا سراي او ببينند اي عجب...