مسیر جاری :
بود در کاريز بيسرمايهاي
بود در کاريز بيسرمايهاي شاعر : عطار عاريت بستد خر از همسايهاي بود در کاريز بيسرمايهاي چون بخفت آن مرد حالي خر برفت رفت سوي آسيا و خوش بخفت روز ديگر بود تاوان...
گفت آن ديوانهي تن برهنه
گفت آن ديوانهي تن برهنه شاعر : عطار در مياه راه ميشد گرسنه گفت آن ديوانهي تن برهنه تر شد آن سرگشته از باران و برف بود باراني و سرمايي شگرف عاقبت ميرفت تا ويرانهاي...
در خراسان بود دولت بر مزيد
در خراسان بود دولت بر مزيد شاعر : عطار زانک پيدا شد خراسان را عميد در خراسان بود دولت بر مزيد سرو قامت، سيم ساعد، مشک بوي صد غلامش بود ترک ماه روي شب شده در عکس آن...
ده برادر قحطشان کرده نفور
ده برادر قحطشان کرده نفور شاعر : عطار پيش يوسف آمدند از راه دور ده برادر قحطشان کرده نفور چارهاي ميخواستند از تنگ حال از سر بيچارگي گفتند حال پيش يوسف بود طاسي...
غازيي از کافري بس سرفراز
غازيي از کافري بس سرفراز شاعر : عطار خواست مهلت تا که بگزارد نماز غازيي از کافري بس سرفراز بازآمد جنگ هر دم بيش کرد چون بشد غازي نماز خويش کرد مهل خواست او نيز بيرون...
هندوان را پادشاهي بود پير
هندوان را پادشاهي بود پير شاعر : عطار شد مگر در لشگر محمود اسير هندوان را پادشاهي بود پير شد مسلمان عاقبت آن پادشاه چون بر محمود بردندش سپاه وز دو عالم هم جدايي يافت...
احمد حنبل امام عصر بود
احمد حنبل امام عصر بود شاعر : عطار شرح فضل او برون از حصر بود احمد حنبل امام عصر بود زود پيش بشر حافي آمدي چون ز فکر و علم خالي آمدي در ملامت کردنش بشتافتي گر کسي...
نيم شب ديوانهاي خوش ميگريست
نيم شب ديوانهاي خوش ميگريست شاعر : عطار گفت اين عالم بگويم من که چيست نيم شب ديوانهاي خوش ميگريست ميپزيم از جهل خود سودا درو حقهاي سر برنهاده، ما درو هر که پر...
شيخ غوري، آن به کلي گشته کل
شيخ غوري، آن به کلي گشته کل شاعر : عطار رفت با ديوانگان در زير پل شيخ غوري، آن به کلي گشته کل گفت زير پل چه قومند اين گروه از قضا ميرفت سنجر با شکوه از دو بيرون نيست...
آن يکي دانم ز بيخويشي خويش
آن يکي دانم ز بيخويشي خويش شاعر : عطار ناله ميکردي ز درويشي خويش آن يکي دانم ز بيخويشي خويش فقر تو ارزان خريدستي مگر گفتش ابرهيم ادهم اي پسر کس خرد درويشي آنگه...