بود در کاريز بي‌سرمايه‌اي

بود در کاريز بي‌سرمايه‌اي شاعر : عطار عاريت بستد خر از همسايه‌اي بود در کاريز بي‌سرمايه‌اي چون بخفت آن مرد حالي خر برفت رفت سوي آسيا و خوش بخفت روز ديگر بود تاوان...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بود در کاريز بي‌سرمايه‌اي
بود در کاريز بي‌سرمايه‌اي
بود در کاريز بي‌سرمايه‌اي

شاعر : عطار

عاريت بستد خر از همسايه‌ايبود در کاريز بي‌سرمايه‌اي
چون بخفت آن مرد حالي خر برفترفت سوي آسيا و خوش بخفت
روز ديگر بود تاوان خواست مردگرگ آن خر را بدريد و بخورد
تا بنزد مير کاريز آن زمانهر دو تن مي‌آمدند از ره دوان
زو بپرسيدند کين تاوان کراستقصه پيش مير برگفتند راست
سردهد در دشت صحرا گرسنهمير گفتا هرک گرگ يک تنه
هردو را تاوان ازو بايست جستبي شک اين تاوان برو باشد درست
هيچ تاوان نيست هرچ او مي‌کندبا رب اين تاوان چه نيکو مي‌کند
زانک مخلوقي به ديشان برگذشتبر زنان مصر چون حالت بگشت
حالتي تابد ز دولت خانه‌ايچه عجب باشد که بر ديوانه‌اي
ننگرد هيچ از پس و از پيش اوتا در آن حالت شود بي‌خويش او
جمله زو جويد، بدو جويد همهجمله زو گويد، بدو گويد همه


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط