بود در کاريز بيسرمايهاي
بود در کاريز بيسرمايهاي
شاعر : عطار
عاريت بستد خر از همسايهاي بود در کاريز بيسرمايهاي چون بخفت آن مرد حالي خر برفت رفت سوي آسيا و خوش بخفت روز ديگر بود تاوان خواست مرد گرگ آن خر را بدريد و بخورد تا بنزد مير کاريز آن زمان هر دو تن ميآمدند از ره دوان زو بپرسيدند کين تاوان کراست قصه پيش مير برگفتند راست سردهد در دشت صحرا گرسنه مير گفتا هرک گرگ يک تنه هردو را تاوان ازو بايست جست بي شک اين تاوان برو باشد درست هيچ تاوان نيست هرچ او ميکند با رب اين تاوان چه نيکو ميکند زانک مخلوقي به ديشان برگذشت بر زنان مصر چون حالت بگشت حالتي تابد ز دولت خانهاي چه عجب باشد که بر ديوانهاي ننگرد هيچ از پس و از پيش او تا در آن حالت شود بيخويش او جمله زو جويد، بدو جويد همه جمله زو گويد، بدو گويد همه