آن يکي دانم ز بي‌خويشي خويش

آن يکي دانم ز بي‌خويشي خويش شاعر : عطار ناله مي‌کردي ز درويشي خويش آن يکي دانم ز بي‌خويشي خويش فقر تو ارزان خريدستي مگر گفتش ابرهيم ادهم اي پسر کس خرد درويشي آنگه شرم‌دار مرد گفتش کاين سخن نايد به کار پس به ملک عالمش بخريده‌ام گفت من باري به جان بگزيده‌ام زانک به مي‌ارزدم هر دم هنوز مي‌خرم يک دم به صد عالم هنوز پادشاهي را به کل کردم وداع چون به ارزم يافتم من اين متاع شکر آن برخويش مي‌خوانم، تو نه لاجرم من قدر مي‌دانم، تو نه سالها...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آن يکي دانم ز بي‌خويشي خويش
آن يکي دانم ز بي‌خويشي خويش
آن يکي دانم ز بي‌خويشي خويش

شاعر : عطار

ناله مي‌کردي ز درويشي خويشآن يکي دانم ز بي‌خويشي خويش
فقر تو ارزان خريدستي مگرگفتش ابرهيم ادهم اي پسر
کس خرد درويشي آنگه شرم‌دارمرد گفتش کاين سخن نايد به کار
پس به ملک عالمش بخريده‌امگفت من باري به جان بگزيده‌ام
زانک به مي‌ارزدم هر دم هنوزمي‌خرم يک دم به صد عالم هنوز
پادشاهي را به کل کردم وداعچون به ارزم يافتم من اين متاع
شکر آن برخويش مي‌خوانم، تو نهلاجرم من قدر مي‌دانم، تو نه
سالها با سوختن در ساختنداهل همت جان و دل درباختند
هم ز دنيا در گذشت و هم ز دينمرغ همتشان به حضرت شد قرين
دور شو کاهل، ولي نعمت نه‌ايگر تو مرد اين چنين همت نه‌اي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما