هندوان را پادشاهي بود پير
هندوان را پادشاهي بود پير
شاعر : عطار
شد مگر در لشگر محمود اسير هندوان را پادشاهي بود پير شد مسلمان عاقبت آن پادشاه چون بر محمود بردندش سپاه وز دو عالم هم جدايي يافت او هم نشان آشنايي يافت او دل ازو برخاست ، در سودا نشست بعد از آن در خيمهي تنها نشست روز از شب، شب بتر از روز بود روز و شب در گريه و در سوز بود شد خبر محمود را از کار او چون بسي شد نالهاي زار او گفت صد ملکت دهم زان بيشتر خواند محمودش به پيش خويش در چند گريي، نيزمگري بيش ازين تو شهي، نوحه مکن بر خويش ازين من نميگريم ز بهر ملک و جاه خسرو هندوش گفت اي پادشاه در قيامت گر کند از من سال زان هميگريم که فردا ذوالجلال کاشته با چون مني تخم جفا گويد اي بد عهد مرد بيوفا با جهاني پر سوار سرفراز تا نيامد پيش تو محمود باز باري از خط وفا بيرون بود تو نکردي ياد من، اين چون بود بهر تو، تو خود ز بهر ديگري گرد ميبايست کردن لشگري دوستت خوانم بگو يادشمنت بي سپاهي ياد نامد از منت در وفاداري چنين نبود روا تا بکي از من وفا از تو جفا چون دهم اين بيوفايي راجواب گر رسد از حق تعالي اين خطاب گريه زانست اي جوان اين پير را چون کنم آن خجلت و تشوير را درس و ديوان نکوکاري شنو حرف و انصاف وفاداري شنو ورنه بنشين دست ازين کوتاه کن گر وفاداري تو عزم راه کن نيست در باب جوان مردي روا هرچ بيرون شد ز فهرست وفا