گفت آن ديوانهي تن برهنه شاعر : عطار در مياه راه ميشد گرسنه گفت آن ديوانهي تن برهنه تر شد آن سرگشته از باران و برف بود باراني و سرمايي شگرف عاقبت ميرفت تا ويرانهاي نه نهفتي بودش و نه خانهاي بر سرش آمد همي خشتي ز بام چون نهاد از راه در ويرانه گام مرد سوي آسمان برکرد روي سر شکستش خون روان شد همچو جوي زين نکوتر خشت نتواني زدن گفت تا کي کوس سلطاني زدن