نيم شب ديوانهاي خوش ميگريست
نيم شب ديوانهاي خوش ميگريست
شاعر : عطار
گفت اين عالم بگويم من که چيست نيم شب ديوانهاي خوش ميگريست ميپزيم از جهل خود سودا درو حقهاي سر برنهاده، ما درو هر که پر دارد بپرد تا ازل چون سراين حقه برگيرد اجل در ميان حقه ماند مبتلا وانک او بي پر بود، در صد بلا عقل را دل بخش و جان را حال ده مرغ همت را به معني بال ده مرغ ره گرد و برآور بال و پر پيش از آن کز حقه برگيرند سر تا تو باشي از همه در پيش هم يا نه، بال و پر بسوز و خويش هم چون بود در حضرت آن پادشا ديگري گفتش که انصاف و وفا بيوفايي هم نکردم با کسي حق تعالي داد انصافم بسي رتبت او چون بود در معرفت در کسي چون جمع آمد اين صفت هر که منصف شد برست از ترهات گفت انصافست سلطان نجات به ز عمري در رکوع و در سجود از تو گر انصاف آيد در وجود برتر از انصاف دادن در نهان خود فتوت نيست در هر دو جهان از ريا کم خالي افتد، ياد دار وانک او انصاف بدهد آشکار ليک خود ميدادهاند الحق بسي نستدند انصاف، مردان از کسي