مسیر جاری :
شهرياري کرد قصري زرنگار
شهرياري کرد قصري زرنگار شاعر : عطار خرج شد دينار بر وي صد هزار شهرياري کرد قصري زرنگار پس گرفت از فرش آرايش نظام چون شد آن قصر بهشت آسا تمام پيش خدمت با طبقهاي نثار...
عابدي کز حق سعادت داشت او
عابدي کز حق سعادت داشت او شاعر : عطار چار صد ساله عبادت داشت او عابدي کز حق سعادت داشت او راز زير پرده با حق گفته بود از ميان خلق بيرون رفته بود گر نباشد او و دم،...
رفت شيخ بصره پيش رابعه
رفت شيخ بصره پيش رابعه شاعر : عطار گفت اي در عشق صاحب واقعه رفت شيخ بصره پيش رابعه بر کسي نه خواندي نه ديدهاي نکتهي کز هيچ کس نشنيدهاي آن بگو کز شوق جان من شدست...
نو مريدي داشت اندک مايه زر
نو مريدي داشت اندک مايه زر شاعر : عطار کرد زر پنهان ز شيخ خود مگر نو مريدي داشت اندک مايه زر همچنان ميداشت او زر در نهفت شيخ ميدانست، چيزي مينگفت هر دو ميرفتند...
پاک ديني گفت مشتي حيلهجوي
پاک ديني گفت مشتي حيلهجوي شاعر : عطار مرد را در نزع گردانند روي پاک ديني گفت مشتي حيلهجوي روي گردانيده بايستي مدام پيش از اين اين بيخبر را بر دوام روي چون اکنون...
خواجهاي ميگفت در وقت نماز
خواجهاي ميگفت در وقت نماز شاعر : عطار کاي خدا رحمت کن و کارم بساز خواجهاي ميگفت در وقت نماز گفت رحمت ميبپوشي زود ازو آن سخن ديوانهاي بشنيد ازو ميخرامي از تکبر...
مالک دينار را گفت آن عزيز
مالک دينار را گفت آن عزيز شاعر : عطار من ندانم حال خود، چوني تو نيز مالک دينار را گفت آن عزيز پس همه فرمان شيطان ميبرم گفت برخوان خدا نان ميخورم از مسلماني بجز قوليت...
غافلي شد پيش آن صاحب چله
غافلي شد پيش آن صاحب چله شاعر : عطار کرد از ابليس بسياري گله غافلي شد پيش آن صاحب چله کرد دين بر من به طراري تباه گفت ابليسم زد از تلبيس راه آمده بد پيش ازين ابليس...
آن دو روبه چون به هم هم برشدند
آن دو روبه چون به هم هم برشدند شاعر : عطار پس به عشرت جفت يک ديگر شدند آن دو روبه چون به هم هم برشدند آن دو روبه را ز هم افکند باز خسروي در دشت شد با يوز و باز ما...
ژندهاي پوشيد، ميشد پير راه
ژندهاي پوشيد، ميشد پير راه شاعر : عطار ناگهان او رابديد آن پادشاه ژندهاي پوشيد، ميشد پير راه پير گفت اي بيخبر، تن زن خموش گفت من به يا تو، هان اي ژنده پوش کانک...