پاک ديني گفت مشتي حيله‌جوي

پاک ديني گفت مشتي حيله‌جوي شاعر : عطار مرد را در نزع گردانند روي پاک ديني گفت مشتي حيله‌جوي روي گردانيده بايستي مدام پيش از اين اين بي‌خبر را بر دوام روي چون اکنون بگرداني چه سود برگ ريزان شاخ بنشاني چه سود او جنب ميرد تو زو پاکي مجوي هرک را آن لحظه گردانند روي عشق زر چون مغز شد در پوستم ديگري گفتش که من زر دوستم همچو گل خندان بنتوانم نشست تا مرا چون گل زري نبود به دست کرد پر دعوي و بي‌معني مرا عشق دنيا و زر دنيا مرا از دلت صبح...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پاک ديني گفت مشتي حيله‌جوي
پاک ديني گفت مشتي حيله‌جوي
پاک ديني گفت مشتي حيله‌جوي

شاعر : عطار

مرد را در نزع گردانند رويپاک ديني گفت مشتي حيله‌جوي
روي گردانيده بايستي مدامپيش از اين اين بي‌خبر را بر دوام
روي چون اکنون بگرداني چه سودبرگ ريزان شاخ بنشاني چه سود
او جنب ميرد تو زو پاکي مجويهرک را آن لحظه گردانند روي
عشق زر چون مغز شد در پوستمديگري گفتش که من زر دوستم
همچو گل خندان بنتوانم نشستتا مرا چون گل زري نبود به دست
کرد پر دعوي و بي‌معني مراعشق دنيا و زر دنيا مرا
از دلت صبح صفت پنهان شدهگفت اي از صورتي حيران شده
بسته‌اي صورت چو موري ماندهروز و شب تو روز کوري مانده
چيست معني اصل صورت چيست ، هيچمرد معني باش در صورت مپيچ
تو چو طفلان مبتلا گشته به رنگزر به صورت رنگ گردانيده سنگ
بت بود ، در خاکش افکن زينهارزر که مشغولت کند از کردگار
هم براي قفل فرج استر استزر اگر جايي به غايت در خورست
نه ترا هم نيز برخورداريينه کسي را از زر تو ياريي
گاه او را خون خوري گه خويش راگر تو يک جو زر دهي درويش را
داغ پهلوي تو بر پشتي اوستتو به پشتي زري با خلق دوست
چه دکان آن مزد جان مي‌بايدتماه نو مزد دکان مي‌بايدت
تا درآمد از دکانت يک پشيزجان شيرينت شد و عمر عزيز
پس چنين دل بر همه بنهاده تواين همه چيزي به هيچي داده تو
نردبانت از زير بکشد روزگارليک صبرم هست تا در زير دار
هر يکي صد آتش تيزت بوددر جهان چندانک آويزت بود
دين بنيزي دست ندهد اي عزيزغرق دنيا هم ببايد دينت نيز
چون نيابي، در تو افتد ولولهتو فراغت جويي اندر مشغله
لن تنالوا البر حتي تنفقوانفقه‌اي چيزي که داري چار سو
گر بود جان، ترک مي‌بايد گرفتهرچ هست آن ترک مي‌بايد گرفت
مال و ملک و اين و آن نتوان گذاشتچون ترا در دست جان نتوان گذاشت
آن پلاست بند راهت آمدستگر پلاسي خواب‌گاهت آمدست
تا کي از تزوير با حق هم پلاسآن پلاست خوش بسوز اي حق‌شناس
کي رهي فردا ز پهناي گليمگر نسوزي آن پلاس اينجا ز بيم
گم شود از واي سر تا پاي اوهرک صيد واي خود شد واي او
هر دو را در خاک و خون بيني مداموا دو حرف آمد، الف واو اي غلام
پس الف را بين ميان خاک خوارواو را بين در ميان خون قرار


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط