مرد را در نزع گردانند روي | | پاک ديني گفت مشتي حيلهجوي |
روي گردانيده بايستي مدام | | پيش از اين اين بيخبر را بر دوام |
روي چون اکنون بگرداني چه سود | | برگ ريزان شاخ بنشاني چه سود |
او جنب ميرد تو زو پاکي مجوي | | هرک را آن لحظه گردانند روي |
عشق زر چون مغز شد در پوستم | | ديگري گفتش که من زر دوستم |
همچو گل خندان بنتوانم نشست | | تا مرا چون گل زري نبود به دست |
کرد پر دعوي و بيمعني مرا | | عشق دنيا و زر دنيا مرا |
از دلت صبح صفت پنهان شده | | گفت اي از صورتي حيران شده |
بستهاي صورت چو موري مانده | | روز و شب تو روز کوري مانده |
چيست معني اصل صورت چيست ، هيچ | | مرد معني باش در صورت مپيچ |
تو چو طفلان مبتلا گشته به رنگ | | زر به صورت رنگ گردانيده سنگ |
بت بود ، در خاکش افکن زينهار | | زر که مشغولت کند از کردگار |
هم براي قفل فرج استر است | | زر اگر جايي به غايت در خورست |
نه ترا هم نيز برخورداريي | | نه کسي را از زر تو ياريي |
گاه او را خون خوري گه خويش را | | گر تو يک جو زر دهي درويش را |
داغ پهلوي تو بر پشتي اوست | | تو به پشتي زري با خلق دوست |
چه دکان آن مزد جان ميبايدت | | ماه نو مزد دکان ميبايدت |
تا درآمد از دکانت يک پشيز | | جان شيرينت شد و عمر عزيز |
پس چنين دل بر همه بنهاده تو | | اين همه چيزي به هيچي داده تو |
نردبانت از زير بکشد روزگار | | ليک صبرم هست تا در زير دار |
هر يکي صد آتش تيزت بود | | در جهان چندانک آويزت بود |
دين بنيزي دست ندهد اي عزيز | | غرق دنيا هم ببايد دينت نيز |
چون نيابي، در تو افتد ولوله | | تو فراغت جويي اندر مشغله |
لن تنالوا البر حتي تنفقوا | | نفقهاي چيزي که داري چار سو |
گر بود جان، ترک ميبايد گرفت | | هرچ هست آن ترک ميبايد گرفت |
مال و ملک و اين و آن نتوان گذاشت | | چون ترا در دست جان نتوان گذاشت |
آن پلاست بند راهت آمدست | | گر پلاسي خوابگاهت آمدست |
تا کي از تزوير با حق هم پلاس | | آن پلاست خوش بسوز اي حقشناس |
کي رهي فردا ز پهناي گليم | | گر نسوزي آن پلاس اينجا ز بيم |
گم شود از واي سر تا پاي او | | هرک صيد واي خود شد واي او |
هر دو را در خاک و خون بيني مدام | | وا دو حرف آمد، الف واو اي غلام |
پس الف را بين ميان خاک خوار | | واو را بين در ميان خون قرار |