شيخ غوري، آن به کلي گشته کل
شيخ غوري، آن به کلي گشته کل
شاعر : عطار
رفت با ديوانگان در زير پل شيخ غوري، آن به کلي گشته کل گفت زير پل چه قومند اين گروه از قضا ميرفت سنجر با شکوه از دو بيرون نيست جان ما همه شيخ گفتش بي سر و بي پا همه زود از دنيا برآريمت مدام گر تو ما را دوست داري بر دوام زود از دينت برآريم اينت کار ور تو ما را دشمني نه دوست دار پاي درنه خويش را رسوا ببين دوستي و دشمني ما را ببين وارهي زين طم طراق و زين هوس گر بزير پل درآيي يک نفس حب و بغضم نيست درخورد شما سنجرش گفتا نيم مرد شما رفتم اينک تا نسوزد خرمنم نه شما را دوستم نه دشمنم با بدو نيک شما کاريم نيست از شما هم فخر و هم عاريم نيست هر زمان در سير خود سر تيزتر همت آمد همچو مرغي تيز پر در درون آفرينش کي بود گر بپرد جز ببينش کي بود کو ز هشياري و مستي برترست سير او ز آفاق گيتي برترست