مسیر جاری :
خواجهاي از خان و مان آواره شد
خواجهاي از خان و مان آواره شد شاعر : عطار وز فقاعي کودکي بيچاره شد خواجهاي از خان و مان آواره شد گشت سر غوغاي رسوايي ازو شد ز فرط عشق سودايي ازو ميفروخت و ميخريد...
گر ز غيبت ديدهاي بخشند راست
گر ز غيبت ديدهاي بخشند راست شاعر : عطار اصل عشق اينجا ببيني کز کجاست گر ز غيبت ديدهاي بخشند راست سر ببر افکنده از مستي عشق هست يک يک برگ از هستي عشق با تو ذرات جهان...
بيخودي ميگفت در پيش خداي
بيخودي ميگفت در پيش خداي شاعر : عطار کاي خدا آخر دري بر من گشاي بيخودي ميگفت در پيش خداي گفت اي غافل کي اين در بسته بود رابعه آنجا مگر بنشسته بود ...
يک شبي محمود ميشد بيسپاه
يک شبي محمود ميشد بيسپاه شاعر : عطار خاک بيزي ديد سر بر خاک راه يک شبي محمود ميشد بيسپاه شاه چون آن ديد، بازو بند خويش کرده بد هر جاي کوهي خاک بيش پس براند آنگاه...
شيخ مهنه بود در قبضي عظيم
شيخ مهنه بود در قبضي عظيم شاعر : عطار شد به صحرا ديده پر خون، دل دو نيم شيخ مهنه بود در قبضي عظيم گاو ميبست و ازو ميريخت نور ديد پيري روستايي را ز دور شرح دادش حال...
يوسف همدان، امام روزگار
يوسف همدان، امام روزگار شاعر : عطار صاحب اسرار جهان، بيناي کار يوسف همدان، امام روزگار ديده ور ميبنگرد در هرچ هست گفت چنداني که از بالا و پست يوسف گم کرده ميپرسد...
ديد مجنون را عزيزي دردناک
ديد مجنون را عزيزي دردناک شاعر : عطار کو ميان ره گذر ميبيخت خاک ديد مجنون را عزيزي دردناک گفت ليلي را هميجويم يقين گفت اي مجنون چه ميجويي چنين کي بود در خاک شارع...
وقت مردن بود شبلي بيقرار
وقت مردن بود شبلي بيقرار شاعر : عطار چشم پوشيده دلي پرانتظار وقت مردن بود شبلي بيقرار بر سر خاکستري بنشسته بود در ميان زنار حيرت بسته بود گاه خاکستر بکردي بر سر...
گفت چون حق ميدميد اين جان پاک
گفت چون حق ميدميد اين جان پاک شاعر : عطار در تن آدم که آبي بود و خاک گفت چون حق ميدميد اين جان پاک نه خبر يابند از جان نه اثر خواست تا خيل ملايک سر به سر پيش آدم...
چون فرو آيي به وادي طلب
چون فرو آيي به وادي طلب شاعر : عطار پيشت آيد هر زماني صدتعب چون فرو آيي به وادي طلب طوطي گردون، مگس اينجا بود صد بلا در هر نفس اينجا بود زانک اينجا قلب گردد کارها...