مسیر جاری :
پاک ديني گفت سي سال تمام
پاک ديني گفت سي سال تمام شاعر : عطار عمر بيخود ميگذارم بر دوام پاک ديني گفت سي سال تمام آن زمان کو را پدر سر ميبريد همچو اسمعيل در خود ناپديد همچو آن يک دم که اسمعيل...
راه بيني وقت پيچاپيچ مرگ
راه بيني وقت پيچاپيچ مرگ شاعر : عطار گفت چون ره را ندارم زاد و برگ راه بيني وقت پيچاپيچ مرگ پس از و خشتي به حاصل کردهام از خوي خجلت کفي گل کردهام ژندهي برچيدهام...
صوفيي را گفت آن پير کهن
صوفيي را گفت آن پير کهن شاعر : عطار چند از مردان حق گويي سخن صوفيي را گفت آن پير کهن آنک ميگويند از مردان مدام گفت خوش آيد زنان را بردوام خوش دلم کين قصه از جان گفتهام...
چون بمرد اسکندر اندر راه دين
چون بمرد اسکندر اندر راه دين شاعر : عطار ارسطاطاليس گفت اي شاه دين چون بمرد اسکندر اندر راه دين خلق را اين پند امروزين تمام تا که بودي پند ميدادي مدام زنده دل شو...
چون به نزغ افتاد آن داناي دين
چون به نزغ افتاد آن داناي دين شاعر : عطار گفت اگر دانستمي من پيش ازين چون به نزغ افتاد آن داناي دين در سخن کي کردمي عمري تلف کين شنو بر گفت چون دارد شرف آن سخن ناگفته...
کردي اي اعطار بر عالم نثار
کردي اي اعطار بر عالم نثار شاعر : عطار نافهي اسرار هر دم صد هراز کردي اي اعطار بر عالم نثار وز تو در شورند عشاق جهان از تو پر عطرست آفاق جهان گه نواي پردهي عشاق...
پادشاهي بود عالم زان او
پادشاهي بود عالم زان او شاعر : عطار هفت کشور جمله در فرمان او پادشاهي بود عالم زان او قاف تا قاف جهانش لشگري بود در فرماندهي اسکندري مه دو رخ بر خاک ره آن جاه را ...
گفت چون در آتش افروخته
گفت چون در آتش افروخته شاعر : عطار گشت آن حلاج کلي سوخته گفت چون در آتش افروخته بر سر آن طشت خاکستر نشست عاشقي آمد مگر چوبي بدست باز ميشوريد خاکستر خوشي پس زفان...
يوسفي کانجم سپندش سوختند
يوسفي کانجم سپندش سوختند شاعر : عطار ده برادر چون ورا بفروختند يوسفي کانجم سپندش سوختند خط ايشان خواست، کار زان ميخريد مالک دعرش چو زيشان ميخريد پس گرفت آن ده برادر...
جملهي پرندگان روزگار
جملهي پرندگان روزگار شاعر : عطار قصهي پروانه کردند آشکار جملهي پرندگان روزگار تا به کي در بازي اين جان شريف جمله با پروانه گفتند اي ضعيف جان مده بر جهل، تا کي زين...