جمله‌ي پرندگان روزگار

جمله‌ي پرندگان روزگار شاعر : عطار قصه‌ي پروانه کردند آشکار جمله‌ي پرندگان روزگار تا به کي در بازي اين جان شريف جمله با پروانه گفتند اي ضعيف جان مده بر جهل، تا کي زين محال چون نخواهد بود از شمعت وصال داد حالي آن سليمان را جواب زين سخن پروانه شد مست و خراب گر درو نرسم درو برسم تمام گفت اينم بس که من بي‌دل مدام پاي تو سر غرقه‌ي درد آمدند چون همه در عشق او مرد آمدند لطف او را نيز رويي تازه بود گرچه استغني برون ز اندازه بود هر نفس...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جمله‌ي پرندگان روزگار
جمله‌ي پرندگان روزگار
جمله‌ي پرندگان روزگار

شاعر : عطار

قصه‌ي پروانه کردند آشکارجمله‌ي پرندگان روزگار
تا به کي در بازي اين جان شريفجمله با پروانه گفتند اي ضعيف
جان مده بر جهل، تا کي زين محالچون نخواهد بود از شمعت وصال
داد حالي آن سليمان را جوابزين سخن پروانه شد مست و خراب
گر درو نرسم درو برسم تمامگفت اينم بس که من بي‌دل مدام
پاي تو سر غرقه‌ي درد آمدندچون همه در عشق او مرد آمدند
لطف او را نيز رويي تازه بودگرچه استغني برون ز اندازه بود
هر نفس صد پرده‌ي ديگر گشادحاجب لطف آمد و در برگشاد
پس ز نور النور در پيوست کارشد جهان بي او حجابي آشکار
بر سرير عزت و هيبت نشاندجمله را در مسند قربت نشاند
گفت بر خوانيد تا پايان همهرقعه‌ي بنهاد پيش آن همه
مي‌شود معلوم اين شوريده حالرقعه‌ي آن قوم از راه مثال


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما