قصهي پروانه کردند آشکار | | جملهي پرندگان روزگار |
تا به کي در بازي اين جان شريف | | جمله با پروانه گفتند اي ضعيف |
جان مده بر جهل، تا کي زين محال | | چون نخواهد بود از شمعت وصال |
داد حالي آن سليمان را جواب | | زين سخن پروانه شد مست و خراب |
گر درو نرسم درو برسم تمام | | گفت اينم بس که من بيدل مدام |
پاي تو سر غرقهي درد آمدند | | چون همه در عشق او مرد آمدند |
لطف او را نيز رويي تازه بود | | گرچه استغني برون ز اندازه بود |
هر نفس صد پردهي ديگر گشاد | | حاجب لطف آمد و در برگشاد |
پس ز نور النور در پيوست کار | | شد جهان بي او حجابي آشکار |
بر سرير عزت و هيبت نشاند | | جمله را در مسند قربت نشاند |
گفت بر خوانيد تا پايان همه | | رقعهي بنهاد پيش آن همه |
ميشود معلوم اين شوريده حال | | رقعهي آن قوم از راه مثال |