کردي اي اعطار بر عالم نثار

کردي اي اعطار بر عالم نثار شاعر : عطار نافه‌ي اسرار هر دم صد هراز کردي اي اعطار بر عالم نثار وز تو در شورند عشاق جهان از تو پر عطرست آفاق جهان گه نواي پرده‌ي عشاق زن گه دم عشق علي الاخلاق زن عاشقان را دايم اين سرمايه داد شعر تو عشاق را سرمايه داد منطق الطير و مقامات طيور ختم شد بر تو چو بر خورشيد نور جان سپر زار و بدين ديوان درآي از سر دردي بدين ميدان درآي بل که شد هم نيز ميدان ناپديد در چنين ميدان که شد جان ناپديد روي ننمايد...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کردي اي اعطار بر عالم نثار
کردي اي اعطار بر عالم نثار
کردي اي اعطار بر عالم نثار

شاعر : عطار

نافه‌ي اسرار هر دم صد هرازکردي اي اعطار بر عالم نثار
وز تو در شورند عشاق جهاناز تو پر عطرست آفاق جهان
گه نواي پرده‌ي عشاق زنگه دم عشق علي الاخلاق زن
عاشقان را دايم اين سرمايه دادشعر تو عشاق را سرمايه داد
منطق الطير و مقامات طيورختم شد بر تو چو بر خورشيد نور
جان سپر زار و بدين ديوان درآياز سر دردي بدين ميدان درآي
بل که شد هم نيز ميدان ناپديددر چنين ميدان که شد جان ناپديد
روي ننمايد ترا گردي دروگر نيايي از سر دردي درو
گر زني گامي همه بر کام زندر ازل درد تو چون شد گام زن
کي شود زنده دل مبهوت توتا نگردد نامرادي قوت تو
در دو عالم داروي جان درد تستدرد حاصل کن که درمان درد تست
از سر شعر و سر کبري نگاهدر کتاب من مکن اي مرد راه
تا ز صد يک درد داري باورماز سر دردي نگه کن دفترم
کز سر دردي کند اين را نگاهگوي دولت آن برد تا پيشگاه
درد بايد، درد و کارافتادگيدر گذر از زاهدي و سادگي
هرک درمان خواهد او جانش مبادهرکرا درديست درمانش مباد
تشنه‌اي کو تا ابد نرسد به آبمرد بايد تشنه و بي‌خورد و خواب
از طريق عاشقان گردي نيافتهرک زين شيوه سخن دردي نيافت
وانک اين دريافت برخوردار شدهرک اين را خواند مرد کار شد
اهل معني مرد اسرار من‌انداهل صورت غرق گفتار من اند
خاص را داده نصيب و عام رااين کتاب آرايش است ايام را
خوش برون آمد جوابش از حجابگر چو يخ افسرده‌اي ديد اين کتاب
زانک هر دم بيشتر بخشد نصيبنظم من خاصيتي دارد عجيب
بي‌شکي هر بار خوشتر آيدتگر بسي خواندن ميسر آيدت
جز به تدريجي نيفتد پرده باززين عروس خانگي در خدر ناز
در سخن ننهد قلم بر کاغذيتا قيامت نيز چون من بي‌خودي
ختم شد بر من سخن اينک نشانهستم از بحر حقيقت درفشان
کي پسندد آن ثنا از من کسيگر ثناي خويشتن گويم بسي
زانک پنهان نيست نور بدر منليک خود منصف شناسد قدر من
خود سخن دان داد بدهد بي‌شکيحال خود سر بسته گفتم اندکي
گر نمانم تا قيامت مانده‌امآنچ من بر فرق خلق افشانده‌ام
ياد گردم، بس بود اين يادگاردر زفان خلق تا روز شمار
کم نگردد نقطه‌ي زين تذکرهگر بريزد از هم اين نه دايره
پس براندازد ز پيش او حجابگر کسي را ره نمايد اين کتاب
در دعا گوينده را گو ياد دارچون به آسايش رسد زين يادگار
ياد داريدم به خود اي دوستانگل فشاني کرده‌ام زين بوستان
کرد لختي جلوه و بگذشت زودهر يکي خود را در آن نوعي که بود
جلوه دادم مرغ جان بر خفتگانلاجرم من نيز همچون رفتگان
يک نفس بيدار دل گردد بر اززين سخن گر خفته‌اي عمري دراز
منقطع گردد غم و تيمار منبي‌شکي دايم برآيد کار من
تا جهاني را چو شمع افروختمبس که خود را چون چراغي سوختم
شمع خلدي تا که از دود چراغهمچو مشکاتي شد از دودم دماغ
زاتش دل بر جگر آبم نماندروز خوردم رفت، شب خوابم نماند
چند گويي، تن زن و اسرار جويبا دلم گفتم که اي بسيار گوي
مي بسوزم گر نمي‌گويم سخنگفت غرق آتشم عيبم مکن
چون توانم بود يک ساعت خموشبحر جانم مي‌زند صد گونه جوش
خويش را مشغول مي‌دارم بدينبر کسي فخري نمي‌آرم بدين
چند گويم چون نيم من مرد اينگرچه از دل نيست خالي درد اين
کار مردان از مني پالودگيستاين همه افسانه‌ي بيهودگيست
زوچه آيد چون سخن فرسوده شددل که او مشغول اين بيهوده شد
زين همه بيهوده استغفار کردمي ببايد ترک جان نهمار کرد
جان فشاندن بايد و خاموش بودچند خواهي بحر جان در جوش بود


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.