يوسفي کانجم سپندش سوختند

يوسفي کانجم سپندش سوختند شاعر : عطار ده برادر چون ورا بفروختند يوسفي کانجم سپندش سوختند خط ايشان خواست، کار زان مي‌خريد مالک دعرش چو زيشان مي‌خريد پس گرفت آن ده برادر را گواه خط ستد زان قوم هم بر جايگاه آن خط پر غدر با يوسف رسيد چون عزيز مصر يوسف را خريد ده برادر آمدند آن جايگاه عاقبت چون گشت يوسف پادشاه خويش را در پيش او انداختند روي يوسف باز مي‌نشناختند آب خود بردند تا نان خواستند خويشتن را چاره‌ي جان خواستند من خطي دارم به...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يوسفي کانجم سپندش سوختند
يوسفي کانجم سپندش سوختند
يوسفي کانجم سپندش سوختند

شاعر : عطار

ده برادر چون ورا بفروختنديوسفي کانجم سپندش سوختند
خط ايشان خواست، کار زان مي‌خريدمالک دعرش چو زيشان مي‌خريد
پس گرفت آن ده برادر را گواهخط ستد زان قوم هم بر جايگاه
آن خط پر غدر با يوسف رسيدچون عزيز مصر يوسف را خريد
ده برادر آمدند آن جايگاهعاقبت چون گشت يوسف پادشاه
خويش را در پيش او انداختندروي يوسف باز مي‌نشناختند
آب خود بردند تا نان خواستندخويشتن را چاره‌ي جان خواستند
من خطي دارم به عبراني زبانيوسف صديق گفت اي مردمان
گر شما خوانيد نان به خشم بسيمي‌نيارد خواند از خيلم کسي
شادمان گفتند شاها خط بيارجمله عبري خوان بدند واختيار
قصه‌ي خود نشنود چند از غرورکور دل باد آنک اين حال از حضور
لرزه بر اندام ايشان برفتادخط ايشان يوسف ايشان را بداد
نه حديثي نيز دانستند راندنه خطي زان خط توانستند خواند
مبتلاي کار يوسف ماندندجمله از غم در تأسف ماندند
شد ز کار سخت جان آن همهسست شد حالي زبان آن همه
وقت خط خواندن چرا خامش شديدگفت يوسف گوييي بي‌هش شديد
به ازين خط خواندن و گردن زدنجمله گفتندش که ما و تن زدن
در خط آن رقعه‌ي پر اعتبارچون نگه کردند آن سي مرغ زار
بود کرده نقش تا پايان همههرچ ايشان کرده‌بودند آن همه
کان اسيران چون نگه کردند نيکآن همه خود بود سخت اين بود ليک
يوسف خود را به چاه انداختهرفته بودند و طريقي ساخته
وانگه او را بر سري بفروختهجان يوسف را به خواري سوخته
مي‌فروشي يوسفي در هر نفسمي‌نداني تو گداي هيچ کس
پيشواي پيشگه خواهد شدنيوسفت چون پادشه خواهد شدن
سوي او خواهي شدن هم برهنهتو به آخر هم گدا، هم گرسنه
از چه او را رايگان بايد فروختچون از و کار تو بر خواهد فروخت
شد حياي محض و جان شد توتياجان آن مرغان ز تشوير و حيا
يافتند از نور حضرت جان همهچون شدند از کل کل پاک آن همه
باز از نوعي دگر حيران شدندباز از سر بنده‌ي نو جان شدند
پاک گشت و محو گشت از سينه‌شانکرده و ناکرده‌ي ديرينه شان
جمله را از پرتو آن جان بتافتآفتاب قربت از پيشان بتافت
چهره‌ي سيمرغ ديدند از جهانهم ز عکس روي سيمرغ جهان
بي‌شک اين سي مرغ آن سيمرغ بودچون نگه کردند آن سي مرغ زود
باز از نوعي دگر حيران شدنددر تحير جمله سرگردان شدند
بود خود سيمرغ سي مرغ مدامخويش را ديدند سيمرغ تمام
بود اين سيمرغ اين کين جايگاهچون سوي سيمرغ کردندي نگاه
بود اين سيمرغ ايشان آن دگرور بسوي خويش کردندي نظر
هر دو يک سيمرغ بودي بيش و کمور نظر در هر دو کردندي بهم
در همه عالم کسي نشنود اينبود اين يک آن و آن يک بود اين
بي تفکر وز تفکر ماندندآن همه غرق تحير ماندند
بي زفان کردند از آن حضرت سالچون ندانستند هيچ از هيچ حال
حل مايي و توي درخواستندکشف اين سر قوي در خواستند
کاينه‌ست اين حضرت چون آفتاببي زفان آمد از آن حضرت خطاب
جان و تن هم جان و تن بيند دروهر که آيد خويشتن بيند درو
سي درين آيينه پيدا آمديدچون شما سي مرغ اينجا آمديد
پرده‌اي از خويش بگشاييد بازگر چل و پنجاه مرغ آييد باز
خويش را بينيد و خود را ديده‌ايدگرچه بسياري به سر گرديده‌ايد
چشم موري بر ثريا کي رسدهيچ کس را ديده بر ما کي رسد
پشه‌ي پيلي به دندان برگرفتديده موري که سندان برگرفت
و آنچ گفتي و شنيدي، آن نبودهرچ دانستي، چو ديدي آن نبود
وين همه مردي که هر کس کرده‌ايداين همه وادي که از پس کرده‌ايد
وادي ذات صفت را خفته‌ايدجمله در افعال مايي رفته‌ايد
بي‌دل و بي‌صبر و بي‌جان مانده‌ايدچون شما سي مرغ حيران مانده‌ايد
زانک سيمرغ حقيقي گوهريمما به سيمرغي بسي اوليتريم
تا به ما در خويش را يابيد بازمحو ما گرديد در صد عز و ناز
سايه در خورشيد گم شد والسلاممحو او گشتند آخر بر دوام
چون رسيدند و نه سر ماند و نه بنتا که مي‌رفتند و مي‌گفت اين سخن
ره رو و ره برنماند و راه شدلاجرم اينجا سخن کوتاه شد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.