پادشاهي بود عالم زان او

پادشاهي بود عالم زان او شاعر : عطار هفت کشور جمله در فرمان او پادشاهي بود عالم زان او قاف تا قاف جهانش لشگري بود در فرماندهي اسکندري مه دو رخ بر خاک ره آن جاه را جاه او دو رخ نهاده ماه را در بزرگي خرده دان و خرده گير داشت آن خسرو يکي عالي وزير حسن عالم وقف رويش سر به سر يک پسر داشت آن وزير پر هنر هيچ زيبا نيز چندان عز نديد کسي به زيبايي او هرگز نديد هيچ نتوانست بيرون شد به روز از نکو رويي که بود آن دلفروز صد قيامت آشکارا آمدي...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
پادشاهي بود عالم زان او
پادشاهي بود عالم زان او
پادشاهي بود عالم زان او

شاعر : عطار

هفت کشور جمله در فرمان اوپادشاهي بود عالم زان او
قاف تا قاف جهانش لشگريبود در فرماندهي اسکندري
مه دو رخ بر خاک ره آن جاه راجاه او دو رخ نهاده ماه را
در بزرگي خرده دان و خرده گيرداشت آن خسرو يکي عالي وزير
حسن عالم وقف رويش سر به سريک پسر داشت آن وزير پر هنر
هيچ زيبا نيز چندان عز نديدکسي به زيبايي او هرگز نديد
هيچ نتوانست بيرون شد به روزاز نکو رويي که بود آن دلفروز
صد قيامت آشکارا آمديگر به روز آن ماه پيداآمدي
تا ابد محبوب‌تر زو آدميبرنخيزد در جهان خرمي
طره‌اي هم رنگ و بوي مشک نابچهره‌اي داشت آن پسر چون آفتاب
آب حيوان بي لبش لب خشک بودسايه بان آفتابش مشک بود
بود هم چون ذره‌ي شکل دهانشدر ميان آفتاب دلستانش
در درونش صد ستاره گم شدهذره‌ي او فتنه‌ي مردم شده
سي درون ذره‌اي چون شد نهانچون ستاره ره نمايد در جهان
در سرافرازي به پشت افتاده باززلف او بر پشتي او سرفراز
صد جهان جان را به يک دم صد شکنهر شکن در طره‌ي آن سيم تن
در سر هر موي صد اعجوبه داشتزلف او بر رخ بسي منسوبه داشت
خود کجا بد آن کمان را بازوييبود بر شکل کمانش ابرويي
کرده از هر مژه‌اي صد ساحرينرگس افسون گرش در دلبري
چون شکر شيرين و سرسبز از نباتلعل او سرچشمه‌ي آب حيات
طوطي سرچشمه‌ي حد کمالخط سبزش سرخ رويي جمال
کان گهر از عزت خود برد گيستگفتن از دندان او بي‌خرد گيست
ماضي و مستقبل از وي کرده حالمشک خالش نقطه‌ي جيم جمال
از وجود او نمي‌آمد به سرشرح زيبايي آن زيبا پسر
و ز بلاي عشق او از دست شدشاه از و القصه مست مست شد
چون هلالي از غم آن بدر بودگرچه شاهي سخت عالي قدر بود
کز وجود خود نمي‌آمد بدرشد چنان مستغرق عشق پسر
جوي خون راندي دل بي خويش اوگر نبودي لحظه‌اي در پيش او
نه زماني صبر بودش زين هوسنه قرارش بود بي او يک نفس
مونس او بودش به روز و شب هميروز و شب بي او نياسودي دمي
راز مي‌گفتي بدان مه چهره بازتا شبش بنشاندي روز دراز
شاه را نه خواب بودي نه قرارچون شب تاريک گشتي آشکار
شاه مي‌کردي به روي او نگاهوان پسر در خواب رفتي پيش شاه
جمله‌ي شب خفته مي‌بودي ستاندر فروغ و نور شمع دلستان
هر شبي صد گونه خون بگريستيشه در آن مه روي مي‌نگريستي
گاه گرد از موي او افشانديگاه گل بر روي او افشاندي
بر رخ او اشک راندي بي‌دريغگه ز درد عشق، چون باران ز ميغ
گاه بر رويش قدح پرداختيگاه با آن ماه جشني ساختي
تا که بودي لازم خود داشتشيک نفس از پيش خود نگذاشتش
ليک بود از بيم خسرو پاي بستکي توانست آن پسر دايم نشست
شه ز غيرت سرفکندي از تنشگر برفتي يک دم از پيرامنش
تا دمي بينند روي آن پسرخواستي هم مادر او هم پدر
تا برين قصه برآمد ديرگاهليکشان زهره نبود از بيم شاه
دختري خورشيد رخ همچون نگاربود در همسايگي شهريار
همچو آتش گرم شد در کار اوآن پسر شد عاشق ديدار او
مجلسي چون روي خويش آغازکردکي شبي با او نشستي سازکرد
بود آن شب از قضا آن شاه مستاز نهان بي‌شاه با او درنشست
دشنه‌اي در کف، بجست از خوابگاهنيم شب چون نيم مستي پادشاه
عاقبت آنجا که بود آنجا شتافتآن پسر را جست ، هيچش مي‌نيافت
هر دو را در هم دلي پيوسته ديددختري با آن پسر بنشسته ديد
آتش غيرت فتادش در جگرچون بديد آن حال شاه نامور
چون بود معشوق او با ديگريمست و عشق و آنگهي سلطان سري
چون گزيدي ديگري، اينت ابلهيشاه با خود گفت بر چون من شهي
هيچ کس هرگز نکرد آن با کسيآنچ من کردم بجاي تو بسي
رو بکن، الحق که شيرين مي‌کنيدر مکافات من آخر اين کني
هم سر افرازان عالم پست توهم کليد گنجها در دست تو
هم مرا هم درد و هم محرم مدامهم مرا هم راز و هم همدم مدام
از تو پردازم همين ساعت مکاندر نشيني با گدايي در نهان
تا ببستند آن پسر را استواراين بگفت و امر کرد آن شهريار
کرد همچون نيل خام از چوب شاهسيم خام او ميان خاک راه
در ميان صفه‌ي بارش زدندبعد از آن شد گفت تا دارش زدند
سرنگون آنگه به دارش برکشيدگفت اول پوست از وي درکشيد
تا هم آخر او به کس نکند نگاهتا کسي کو گشت اهل پادشاه
تا در آويزند سر مستش ز داردر ربودند آن پسر را زار و خوار
خاک بر سر گفت اي جان پدرشد وزير آگاه از حال پسر
چه قضا بود اين که دشمن شد شهتاين چه خذلان بود کامد در رهت
عزم کرده تا کنند او را تباهبود آنجا دو غلام پادشاه
هر يکي را داد دري شب چراغآن وزير آمد دلي پر درد و داغ
وين پسر را نيست چنديني گناهگفت امشب هست مست اين پادشاه
هم پشيمان گردد وهم بي‌قرارچون شود هشيار شاه نامدار
شاه از صد زنده نگذارد يکيهرک او را کشته باشد بي‌شکي
گر بيايد شه نبيند هيچ کسآن غلامان جمله گفتند اين نفس
پس کند بردار ما را سرنگوندرزمان از ما بريزد جوي خون
بازکردش پوست از تن همچوسيرخونيي آورد از زندان وزير
خاک از خونش گل گل رنگ کردسرنگوسارش زدار آونگ کرد
تا چه زايد از پس پرده جهانوآن پسر را کرد درپرده نهان
همچنان مي‌سوخت از خشمش جگرشاه چون هشيار شد روزي دگر
گفت با آن سگ چه کرديد از جفاآن غلامانرا بخواند آن پادشا
درميان صفه بارش بدارجمله گفتندش که کرديم استوار
بر سردارست اکنون سرنگونپوستش کرديم سرتاسر برون
شاد گشت از پاسخ آن دو غلامشاه چون بشنود آن پاسخ تمام
يافت هريک منصبي ورفعتيهر يکي را داد فاخر خلعتي
خوار بگذاريد بردارش تباهشاه گفتا همچنان تا ديرگاه
عبرتي گيرند خلق روزگارتا زکار اين پليد نابکار
جمله را دل درد کرد از بهر اوچون شنود اين قصه خلق شهر او
باز مي‌نشناختندش هر کسيدرنظاره آمدند آنجا بسي
پوست از وي درکشيده سرنگونگوشتي ديدند خلقان غرق خون
همچو باران خون گرستي در نهانآن که و مه هرک ديدش آن چنان
شهر پردرد و دريغ و آه بودروز تا شب ماتم آن ماه بود
شه پشيمان گشت از کردار خويشبعد روزي چند، بي دلدار خويش
عشق شاه شيردل را مور کردخشم او کم گشت، عشقش زور کرد
روز و شب بنشسته در خلوت خوشيپادشاهي با چنان يوسف وشي
در خمار وصل چون داند نشستبوده دايم از شراب وصل مست
کار او پيوسته زاري بود و بسعاقبت طاقت نماندش يک نفس
گشت بي صبر و قرار از اشتياقجان او مي‌سوخت از درد فراق
ديده پر خون کرد و سر بر خاک راهدر پشيماني فروشد پادشاه
در ميان خون و خاکستر نشستجامه نيلي کرد و در برخود ببست
در رميد از چشم خون افشانش خوابنه طعامي خورد از آن پس نه شراب
کرد از اغيار خالي زير دارچون در آمد شب، برون شد شهريار
ياد مي‌آورد کار آن پسررفت تنها زير دار آن پسر
ازبن هر موي فرياد آمديشچون ز يک يک کار او ياد آمديش
هر زمانش ماتم نو تازه شدبر دل او درد بي اندازه شد
خون او در روي مي‌ماليد زاربر سر آن کشته مي‌ناليد زار
پشت دست از دست برمي کند اوخويش را در خاک مي‌افکند او
بيشتر بودي زصد باران بسيگر شمار اشک او کردي کسي
همچو شمعي در ميان اشک و سوزجمله‌ي شب بود تنها تا بروز
با وثاق خويش رفتي شهريارچون نسيم صبح گشتي آشکار
درمصيبت هر زمان با سرشديدرميان خاک وخاکستر شدي
همچو مويي شد شه عالي مقامچون برآمد چل شبان روزتمام
گشت درتيمار او بيمار اودر فرو بست وبزير دار او
تا گشايد درسخن با شاه لبکس نداشت آن زهره درچل روزوشب
آن پسر را ديد يک ساعت بخواباز پس چل شب نه نان خورد و نه آب
ازقدم در خون نشسته تا بفرقروي همچون ماه اودراشک غرق
ازچه غرق خون شدي سرتابپايشاه گفتش اي لطيف جان فزاي
وين چنين از بي وفايي تومگفت در خون ز آشنايي توم
اين وفاداري بود اي پادشاهبازکردي پوست از من بي گناه
کافرم گر هيچ کافر اين کنديار با يارخود آخر اين کند
سربري وسرنگوسارم کنيمن چه کردم تا تو بردارم کني
تا قيامت داد بستانم ز توروي اکنون مي‌بگردانم ز تو
داد من بستاند از تو کردگارچون شود ديوان دادارآشکار
درزمان درجست دل پر خون زخوابشاه چون بشنود از آن مه اين جواب
هرزماني سخت‌تر شدمشکلششور غالب گشت برجان ودلش
ضعف درپيوست وغم پيوست شدگشت بس ديوانه وازدست شد
نوحه‌ي بس زار زار آغاز کردخانه‌ي ديوانگي دربازکرد
چون شود از تشوير تو جان ودلمگفت اي جان ودلم، بي حاصلم
پس بزاري کشته‌ي من آمدهاي بسي سر گشته‌ي من آمده
اينچ من کردم بدست خود که کردهمچو من گوهر شکست خود که کرد
تا چرا معشوق خود را کشته‌اممي‌سزد گر من به خون آغشته‌ام
خط مکش در آشنايي اي پسردرنگر آخر کجايي اي پسر
زانک اين بد جمله با خود کرده‌امتو مکن بد گرچه من بد کرده‌ام
خاک بر سر بر سر خاک از تواممن چنين حيران و غمناک از توم
رحمتي کن بر دل حيران مناز کجا جويم ترا اي جان من
تو وفاداري، مکن با من جفاگر جفا ديدي تو از من بي وفا
خون جانم چند ريزي اي پسراز تنت گر ريختم خون بي‌خبر
خود چه بود اين کز قضا بر من برفتمست بودم کين خطا بر من برفت
بي تو من کي زنده مانم در جهانگر تو پيش از من برفتي ناگهان
زندگاني يک دو دم بيشم نماندبي تو چون يکدم سر خويشم نماند
تا کند در خون بهاي تو نثارجان به لب آورد بي تو شهريار
ليک ترسم از جفاي خويش منمي‌نترسم من ز مرگ خويشتن
هم نيارد خواست عذر اين گناهگر شود جاويد جانم عذر خواه
وز دلم گم گشتي اين درد و دريغکاشکي حلقم ببريدي به تيغ
پاي تا فرق من از حسرت بسوختخالقا جانم درين حيرت بسوخت
چند سوزد جان من در اشتياقمن ندارم طاقت و تاب فراق
زانک من طاقت نمي‌دارم دگرجان من بستان به فضل اي دادگر
در ميان خامشي بيهوش شدهمچنين مي‌گفت تا خاموش شد
شکر ما بعد شکايت در رسيدعاقبت پيک عنايت در رسيد
بود پنهان آن وزير آن جايگاهچون ز حد بگذشت درد پادشاه
پس فرستادش بر شاه جهانشد بياراست آن پسر را در نهان
پيش خسرو رفت با کرباس و تيغآمد از پرده برون چون مه ز ميغ
همچو باران اشک مي‌باريد زاردر زمين افتاد پيش شهريار
مي‌ندانم تا چه گويم اين زمانچون بديد آن ماه را شاه جهان
کس چه داند کين عجايب چون فتادشاه در خاک و پسر در خون فتاد
در چو در قعرست هم ناسفتنيستهرچ گويم بعد ازين ناگفتنيست
هر دو خوش رفتند در ايوان خاصشاه چون يافت از فراق او خلاص
زانک اينجا موضع اغيار نيستبعد ازين کس واقف اسرار نيست
کور ديد آن حال، گوش کر شنودآنچ آن يک گفت آن ديگر شنود
ور دهم آن شرح خط برجان دهممن کيم آنرا که شرح آن دهم
تن زنم چون مانده‌ام در طرح مننارسيده چون دهم آن شرح من
زود فرمايند شرح آن مراگر اجازت باشد از پيشان مرا
جز خموشي روي نيست اين جايگاهچون سر يک موي نيست اين جايگاه
جز خموشي گوهري تيغ زفاننيست ممکن آنک يابد يک زمان
عاشق خاموشي خويش آمدستگرچه سوسن ده زفان بيش آمدست
کار بايد، چند گويم، والسلاماين زمان باري سخن کردم تمام


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط