در کمال از هرچ گويم بيش بود | | شيخ سمعان پيرعهد خويش بود |
با مريد چارصد صاحب کمال | | شيخ بود او در حرم پنجاه سال |
مينياسود از رياضت روز و شب | | هر مريدي کان او بود اي عجب |
هم عيان کشف هم اسرار داشت | | هم عمل هم علم با هم يار داشت |
عمره عمري بود تا ميکرده بود | | قرب پنجه حج بجاي آورده بود |
هيچ سنت را فرو نگذاشت او | | خود صلوة وصوم بيحد داشت او |
پيش او از خويش بيخويش آمدند | | پيشواياني که در عشق آمدند |
در کرامات و مقامات قوي | | موي ميبشکافت مرد معنوي |
از دم او تن درستي يافتي | | هرک بيماري و سستي يافتي |
مقتدايي بود در عالم علم | | خلق را في الجمله در شادي و غم |
چند شب بر هم چنان در خواب ديد | | گرچه خود را قدوهي اصحاب ديد |
سجده ميکردي بتي را بر دوام | | کز حرم در رومش افتادي مقام |
گفت دردا و دريغا اين زمان | | چون بديد اين خواب بيدار جهان |
عقبهي دشوار در راه اوفتاد | | يوسف توفيق در چاه اوفتاد |
ترک جان گفتم اگر ايمان برم | | من ندانم تا ازين غم جان برم |
کو ندارد عقبهاي در ره چنين | | نيست يک تن بر همه روي زمين |
راه روشن گرددش تا پيشگاه | | گر کند آن عقبه قطع اين جايگاه |
در عقوبت ره شود بر وي دارز | | ور بماند در پس آن عقبه باز |
با مريدان گفت کارم اوفتاد | | آخر از ناگاه پير اوستاد |
تا شود تدبير اين معلوم زود | | ميببايد رفت سوي روم زود |
پسروي کردند با او در سفر | | چار صد مرد مريد معتبر |
طوف ميکردند سر تا پاي روم | | ميشدند از کعبه تا اقصاي روم |
بر سر منظر نشسته دختري | | از قضا را بود عالي منظري |
در ره روح اللهاش صد معرفت | | دختري ترسا و روحاني صفت |
آفتابي بود اما بيزوال | | بر سپهر حسن در برج جمال |
زردتر از عاشقان در کوي او | | آفتاب از رشک عکس روي او |
از خيال زلف او زنار بست | | هرک دل در زلف آن دلدار بست |
پاي در ره نانهاده سرنهاد | | هرک جان بر لعل آن دلبر نهاد |
روم از آن مشکين صفت پر چين شدي | | چون صبا از زلف او مشکين شدي |
هر دو ابرويش به خوبي طاق بود | | هر دو چشمش فتنهي عشاق بود |
جان به دست غمزه با طاق او فکند | | چون نظر بر روي عشاق او فکند |
مردمي بر طاق او بنشسته بود | | ابرويش بر ماه طاقي بسته بود |
صيد کردي جان صد صد آدمي | | مردم چشمش چو کردي مردمي |
بود آتش پارهي بس آب دار | | روي او در زير زلف تاب دار |
نرگس مستش هزاران دشنه داشت | | لعل سيرابش جهاني تشنه داشت |
از دهانش هر که گفت آگه نبود | | گفت را چون بر دهانش ره نبود |
بسته زناري چو زلفش بر ميانش | | همچو چشم سوزني شکل دهانش |
همچو عيسي در سخن آن داشت او | | چاه سيمين در زنخدان داشت او |
اوفتاده در چه او سرنگون | | صد هزاران دل چو يوسف غرق خون |
برقعي شعر سيه بر روي داشت | | گوهري خورشيدفش در موي داشت |
بند بند شيخ آتش درگرفت | | دختر ترسا چو برقع بر گرفت |
بست صد زنارش از يک موي خويش | | چون نمود از زير برقع روي خويش |
عشق آن بت روي کارخويش کرد | | گرچه شيخ آنجا نظر در پيش کرد |
جاي آتش بود و برجاي اوفتاد | | شد به کل از دست و در پاي اوفتاد |
ز آتش سودا دلش چون دود شد | | هرچ بودش سر به سر نابود شد |
کفر ريخت از زلف بر ايمان او | | عشق دختر کرد غارت جان او |
عافيت بفروخت رسوايي خريد | | شيخ ايمان داد و ترسايي خريد |
تا ز دل نوميد وز جان سير گشت | | عشق برجان و دل او چير گشت |
عشق ترسازاده کاري مشکل است | | گفت چون دين رفت چه جاي دلست |
جمله دانستند کافتادست کار | | چون مريدانش چنين ديدند زار |
سرنگون گشتند و سرگردان شدند | | سر به سر در کار او حيران شدند |
بودني چون بود به بودي نبود | | پند دادندش بسي سودي نبود |
زانک دردش هيچ درمان مينبرد | | هرک پندش داد فرمان مينبرد |
درد درمان سوز درمان کي برد | | عاشق آشفته فرمان کي برد |
چشم بر منظر، دهانش مانده باز | | بود تا شب همچنان روز دراز |
شد نهان چون کفر در زير گناه | | چون شب تاريک در شعر سياه |
از دل آن پير غمخور درگرفت | | هر چراغي کان شب اختر درگرفت |
لاجرم يک بارگي بيخويش شد | | عشق او آن شب يکي صد بيش شد |
خاک بر سر کرد و ماتم درگرفت | | هم دل از خود هم ز عالم برگرفت |
ميطپيد از عشق و ميناليد زار | | يک دمش نه خواب بود و نه قرار |
يا مگر شمع فلک را سوز نيست | | گفت يا رب امشبم را روز نيست |
خود نشان ندهد چنين شبهاکسي | | در رياضت بودهام شبها بسي |
بر جگر جز خون دل آبم نماند | | همچو شمع از سوختن خوابم نماند |
شب همي سوزند و روزم ميکشند | | همچو شمع از تفت و سوزم ميکشند |
پاي تا سر غرقه در خون ماندهام | | جمله شب در خون دل چون ماندهام |
ميندانم روز خود چون بگذرد | | هر دم از شب صد شبيخون بگذرد |
روز و شب کارش جگر سوزي بود | | هرکه رايک شب چنين روزي بود |
من به روز خويش امشب بودهام | | روز و شب بسيار در تب بودهام |
از براي اين شبم ميساختند | | کار من روزي که ميپرداختند |
شمع گردون را نخواهد بود سوز | | يا رب امشب را نخواهد بود روز |
يا مگر روز قيامت امشبست | | يا رب اين چندين علامت امشبست |
يا ز شرم دلبرم در پرده شد | | يا از آهم شمع گردون مرده شد |
ورنه صد ره مردمي بيروي او | | شب دراز است و سيه چون موي او |
ميندارم طاقت غوغاي عشق | | مي بسوزم امشب از سوداي عشق |
يا به کام خويشتن زاري کنم | | عمر کو تا وصف غم خواري کنم |
يا چو مردان رطل مردافکن کشم | | صبر کو تا پاي در دامن کشم |
يا مرا در عشق او ياري کند | | بخت کو تا عزم بيداري کند |
يا به حيلت عقل در بيش آورم | | عقل کو تا علم در پيش آورم |
يا ز زير خاک و خون سر برکنم | | دست کو تا خاک ره بر سر کنم |
چشم کو تا بازبينم روي يار | | پاي کو تا بازجويم کوي يار |
دست کو تا دست گيرد يک دمم | | يار کو تا دل دهد در يک غمم |
هوش کو تا ساز هشياري کنم | | زور کو تا ناله و زاري کنم |
اين چه عشق است اين چه درد است اين چه کار | | رفت عقل و رفت صبر و رفت يار |
جمع گشتند آن شب از زاري او | | جملهي ياران به دلداري او |
خيز اين وسواس را غسلي برآر | | همنشيني گفتش اي شيخ کبار |
کردهام صد بار غسل اي بيخبر | | شيخ گفتش امشب از خون جگر |
کي شود کار تو بيتسبيح راست | | آن دگر يک گفت تسبيحت کجاست |
تا توانم بر ميان زنار بست | | گفت تسبيحم بيفکندم ز دست |
گر خطايي رفت بر تو توبه کن | | آن دگر يک گفت اي پيرکهن |
تايبم از شيخي و حال و محال | | گفت کردم توبه از ناموس و حال |
خيز خود را جمع کن اندر نماز | | آن دگر يک گفت اي داناي راز |
تا نباشد جز نمازم هيچکار | | گفت کو محراب روي آن نگار |
خيز در خلوت خدا را سجده کن | | آن دگر يک گفت تا کي زين سخن |
سجده پيش روي او زيباستي | | گفت اگر بتروي من اينجاستي |
يک نفس درد مسلمانيت نيست | | آن دگر گفتش پشيمانيت نيست |
تا چرا عاشق نبودم پيش ازين | | گفت کس نبود پشيمان بيش ازين |
تير خذلان بر دلت ناگاه زد | | آن دگر گفتش که ديوت راه زد |
گو بزن چون چست و زيبا ميزند | | گفت گر ديوي که راهم ميزند |
گويد اين پير اين چنين گمراه شد | | آن دگر گفتش که هرک آگاه شد |
شيشهي سالوس بشکستم به سنگ | | گفت من بس فارغم از نام وننگ |
از تو رنجورند و مانده دل دو نيم | | آن دگر گفتش که ياران قديم |
دل ز رنج اين و آن غافل بود | | گفت چون ترسا بچه خوش دل بود |
تا شويم امشب بسوي کعبه باز | | آن دگر گفتش که با ياران بساز |
هوشيار کعبهام در دير مست | | گفت اگر کعبه نباشد دير هست |
در حرم بنشين و عذر من بخواه | | آن دگر گفت اين زمان کن عزم راه |
عذر خواهم خواست، دست از من بدار | | گفت سر بر آستان آن نگار |
مرد دوزخ نيست هرکو آگهست | | آن دگر گفتش که دوزخ در ره است |
هفت دوزخ سوزد از يک آه من | | گفت اگر دوزخ شود هم راه من |
باز گرد و توبه کن زين کار زشت | | آن دگر گفتش که اميد بهشت |
گر بهشتي بايدم اين کوي هست | | گفت چون يار بهشتي روي هست |
حق تعالي را به حق آزرم دار | | آن دگر گفتش که از حق شرم دار |
من به خود نتوانم از گردن فکند | | گفت اين آتش چو حق درمن فکند |
باز ايمان آور و ممن بباش | | آن دگر گفتش برو ساکن بباش |
هرک کافر شد ازو ايمان مخواه | | گفت جز کفر از من حيران مخواه |
تن زدند آخر بدان تيمار در | | چون سخن در وي نيامد کارگر |
تا چه آيد خود ازين پرده برون | | موج زن شد پردهي دلشان ز خون |
هندو شب را به تيغ افکند سر | | ترک روز، آخر چو با زرين سپر |
شد چو بحر از چشمهي خور غرق نور | | روز ديگر کين جهان پر غرور |
با سگان کوي او در کار شد | | شيخ خلوت ساز کوي يار شد |
همچو مويي شد ز روي چون مهش | | معتکف بنشست بر خاک رهش |
صبر کرد از آفتاب روي او | | قرب ماهي روز و شب در کوي او |
هيچ برنگرفت سر زان آستان | | عاقبت بيمار شد بيدلستان |
بود بالين آستان آن درش | | بود خاک کوي آن بت بسترش |
دختر آگه شد ز عاشق گشتنش | | چون نبود از کوي او بگذشتنش |
گفت اي شيخ از چه گشتي بيقرار | | خويشتن را اعجمي ساخت آن نگار |
زاهدان در کوي ترسايان نشست | | کي کنند، اي از شراب شرک مست |
هر دمش ديوانگي بارآورد | | گر به زلفم شيخ اقرار آورد |
لاجرم دزديده دل دزديدهاي | | شيخ گفتش چون زبونم ديدهاي |
در نياز من نگر، چندين مناز | | يا دلم ده باز يا با من بساز |
عاشق و پيرو غريبم درنگر | | از سر ناز و تکبر درگذر |
يا سرم از تن ببر يا سر درآر | | عشق من چون سرسري نيست اي نگار |
گر تو خواهي بازم از لب جان دهي | | جان فشانم برتو گر فرمان دهي |
روي و کويت مقصد و به بود من | | اي لب و زلفت زيان و سود من |
گه ز چشم مست در خوابم مکن | | گه ز تاب زلف در تابم مکن |
بيکس و بييار و بيصبر از توم | | دل چو آتش، ديده چون ابر از توم |
کيسه بين کز عشق تو بردوختم | | بي تو بر جانم جهان بفروختم |
زانک بي تو چشم اين دارم ز چشم | | همچو باران ابر ميبارم ز چشم |
ديده رويت ديد، دل در غم بماند | | دل ز دست ديده در ماتم بماند |
وآنچ من از دل کشيدم کس نديد | | آنچ من از ديده ديدم کس نديد |
خون دل تاکي خورم چون دل نماند | | از دلم جز خون دل حاصل نماند |
در فتوح او لگد چندين مزن | | بيش ازين بر جان اين مسکين مزن |
گر بود وصلي بيايد روزگار | | روزگار من بشد در انتظار |
بر سر کوي تو جان بازي کنم | | هر شبي بر جان کمين سازي کنم |
جان به نرخ خاک ارزان ميدهم | | روي بر خاک درت، جان ميدهم |
يک دمم با خويشتن دمساز کن | | چند نالم بر درت ، در باز کن |
سايهام، بي تو صبوري چون کنم | | آفتابي، از تو دوري چون کنم |
در جهم در روزنت چون آفتاب | | گرچه همچون سايهام از اضطراب |
گر فرو آري بدين سرگشته سر | | هفت گردون را درآرم زير پر |
ز آتش جانم جهاني سوخته | | ميروم با خاک جان سوخته |
دست از شوق تو بر دل مانده | | پاي از عشق تو در گل مانده |
چند باشي بيش از اين پنهان ز من | | ميبرآيد ز آرزويت جان ز من |
ساز کافور و کفن کن، شرمدار | | دخترش گفت اي خرف از روزگار |
پير گشتي، قصد دل بازي مکن | | چون دمت سر دست دمسازي مکن |
بهترم آيد که عزم من ترا | | اين زمان عزم کفن کردن ترا |
چون به سيري نان نخواهي يافتن | | کي تواني پادشاهي يافتن |
من ندارم جز غم عشق تو کار | | شيخ گفتش گر بگويي صد هزار |
عشق بر هر دل که زد تأثير کرد | | عاشقي را چه جوان چه پيرمرد |
چار کارت کرد بايد اختيار | | گفت دختر گر تو هستي مردکار |
خمر نوش و ديده را ايمان بدوز | | سجده کن پيش بت و قرآن بسوز |
با سهي ديگر ندارم هيچکار | | شيخ گفتا خمر کردم اختيار |
و آن سهي ديگر ندانم کرد من | | بر جمالت خمر دانم خورد من |
دست بايد پاکت از اسلام شست | | گفت دختر گر درين کاري تو چست |
عشق او جز رنگ و بويي بيش نيست | | هرک او هم رنگ يار خويش نيست |
وانچ فرمايي به جان فرمان کنم | | شيخ گفتش هرچ گويي آن کنم |
حلقهاي از زلف در حلقم فکن | | حلقه در گوش توم اي سيم تن |
چون بنوشي خمر ، آيي در خروش | | گفت برخيز و بيا و خمر نوش |
آمدند آنجا مريدان در فغان | | شيخ را بردند تا ديرمغان |
ميزبان را حسن بياندازه ديد | | شيخ الحق مجلسي بس تازهديد |
زلف ترسا روزگار او ببرد | | آتش عشق آب کار او ببرد |
درکشيد آن جايگه خاموش دم | | ذرهي عقلش نماند و هوش هم |
نوش کرد و دل بريد از کار خويش | | جام مي بستد ز دست يار خويش |
عشق آن ماهش يکي شد صد هزار | | چون به يک جا شد شراب و عشق يار |
لعل او در حقه خندان ديد شيخ | | چون حريفي آب دندان ديد شيخ |
سيل خونين سوي مژگانش فتاد | | آتشي از شوق در جانش فتاد |
حلقهاي از زلف او در گوش کرد | | بادهاي ديگر بخواست و نوش کرد |
حفظ قرآن را بسي استاد داشت | | قرب صد تصنيف در دين يادداشت |
دعوي او رفت و لاف او رسيد | | چون مي از ساغر به ناف او رسيد |
باده آمد عقل چون بادش برفت | | هرچ يادش بود از يادش برفت |
پاک از لوح ضمير او بشست | | خمر، هر معني که بودش از نخست |
هرچ ديگر بود کلي رفت پاک | | عشق آن دلبر بماندش صعبناک |
همچو دريا جان او پرشور کرد | | شيخ چون شد مست، عشقش زور کرد |
شيخ شد يکبارگي آنجا ز دست | | آن صنم را ديد مي در دست و مست |
خواست تا ناگه کند در گردنش | | دل بداد و دست از مي خوردنش |
مدعي در عشق، معني دار نه | | دخترش گفت اي تو مرد کار نه |
مذهب اين زلف پر خم دارييي | | گر قدم در عشق محکم دارييي |
زانک نبود عشق کار سرسري | | همچو زلفم نه قدم در کافري |
عاشقي را کفر سازد ياددار | | عافيت با عشق نبود سازگار |
با من اين دم دست در گردن کني | | اقتدا گر تو به کفر من کني |
خيز رو، اينک عصااينک ردا | | ور نخواهي کرد اينجا اقتدا |
دل ز غفلت بر قضا بنهاده بود | | شيخ عاشق گشته بس افتاده بود |
يک نفس او را سر هستي نبود | | آن زمان کاندر سرش مستي نبود |
اوفتاد از پاي و کلي شد ز دست | | اين زمان چون شيخ عاشق گشت مست |
مينترسيد از کسي، ترسا شد او | | برنيامد با خود و رسوا شد او |
شيخ را سرگشته چون پرگار کرد | | بود مي بس کهنه دروي کارکرد |
دلبرش حاضر، صبوري کي توان | | پير را مي کهنه و عشق جوان |
مست و عاشق چون بود رفته ز دست | | شد خراب آن پيرو شد از دست و مست |
از من بيدل چه ميخواهي بگوي | | گفت بيطاقت شدم اي ماهروي |
پيش بت مصحف بسوزم مست مست | | گر به هشياري نگشتم بتپرست |
خواب خوش بادت که در خورد مني | | دخترش گفت اين زمان مرد مني |
خوش بزي چون پخته گشتي والسلام | | پيش ازين در عشق بودي خام خام |
کان چنان شيخي ره ايشان گزيد | | چون خبر نزديک ترسايان رسيد |
بعد از آن گفتند تا زنار بست | | شيخ را بردند سوي دير مست |
خرقه آتش در زد و در کار شد | | شيخ چون در حلقهي زنار شد |
نه ز کعبه نه ز شيخي يادکرد | | دل ز دين خويشتن آزاد کرد |
اين چنين نوباوه رويش بازشست | | بعد چندين سال ايمان درست |
عشق ترسازاده کار خويش کرد | | گفت خذلان قصد اين درويش کرد |
زين بتر چه بود که کردم آن کنم | | هرچ گويد بعد ازين فرمان کنم |
بت پرستيدم چو گشتم مست مست | | روز هشياري نبودم بت پرست |
بي شکي ام الخبايث اين کند | | بس کسا کز خمر ترک دين کند |
هرچ گفتي کرده شد، ديگر چه ماند | | شيخ گفت اي دختر دلبر چه ماند |
کس مبيناد آنچ من ديدم ز عشق | | خمر خوردم، بت پرستيدم ز عشق |
و آن چنان شيخي چنين رسوا شود | | کس چو من از عاشقي شيدا شود |
موج ميزد در دلم درياي راز | | قرب پنجه سال را هم بود باز |
برد ما را بر سر لوح نخست | | ذرهي عشق از کمين درجست چست |
خرقه با زنار کردست و کند | | عشق از اين بسيار کردست و کند |
سرشناس غيب سرگردان عشق | | تختهي کعبه است ابجد خوان عشق |
تا تو کي خواهي شدن با من يکي | | اين همه خود رفت برگوي اندکي |
هرچ کردم بر اميد وصل بود | | چون بناي وصل تو براصل بود |
چند سوزم در جدايي يافتن | | وصل خواهم و آشنايي يافتن |
من گران کابينم و تو بس فقير | | باز دختر گفت اي پير اسير |
کي شود بيسيم و زر کارت به سر | | سيم و زر بايد مرا اي بيخبر |
نفقهاي بستان ز من اي پير و رو | | چون نداري تو سر خود گير و رو |
صبرکن مردانهوار و مرد باش | | همچو خورشيد سبکرو فرد باش |
عهد نيکو ميبري الحق به سر | | شيخ گفت اي سرو قد سيم بر |
دست ازين شيوه سخن آخر بدار | | کس ندارم جز تو اي زيبا نگار |
در سراندازي و سر اندازيم | | هر دم از نوع دگر اندازيم |
در سر و کار تو کردم هرچ بود | | خون تو بي تو بخوردم هرچ بود |
کفر و اسلام و زيان و سود شد | | در ره عشق تو هر چم بود شد |
تو ندادي اين چنين با من قرار | | چند داري بيقرارم ز انتظار |
دشمن جان من سرگشتهاند | | جملهي ياران من برگشتهاند |
نه مرا دل ماند و نه جان ، چون کنم | | تو چنين و ايشان چنان، من چون کنم |
با تو در دوزخ که بي تو در بهشت | | دوستر دارم من اي عالي سرشت |
دل بسوخت آن ماه را از درد او | | عاقبت چون شيخ آمد مرد او |
خوک راني کن مرا سالي مدام | | گفت کابين را کنون اي ناتمام |
عمر بگذاريم در شادي و غم | | تا چو سالي بگذرد، هر دو بهم |
کانک سرتافت او ز جانان سرنيافت | | شيخ از فرمان جانان سرنتافت |
خوک واني کرد سالي اختيار | | رفت پيرکعبه و شيخ کبار |
خوک بايد سوخت يا زنار بست | | در نهاد هر کسي صد خوک هست |
کين خطر آن پير را افتاد بس | | تو چنان ظن ميبري اي هيچ کس |
سر برون آرد چو آيد در سفر | | در درون هر کسي هست اين خطر |
سخت معذوري که مرد ره نهاي | | تو ز خوک خويش اگر آگه نهاي |
هم بت و هم خوک بيني صد هزار | | گر قدم در ره نهي چون مرد کار |
ورنه همچون شيخ شو رسواي عشق | | خوک کش، بت سوز، اندر راه عشق |
کز فرو ماندن به جان درماندند | | هم نشينانش چنان درماندند |
بازگرديدند از ياري او | | چون بديدند آن گرفتاري او |
در غم او خاک بر سر ريختند | | جمله از شومي او بگريختند |
پيش شيخ آمد که اي در کار سست | | بود ياري در ميان جمع، چست |
چيست فرمان، باز بايد گفت راز | | ميرويم امروز سوي کعبه باز |
خويش را محراب رسوايي کنيم | | يا همه هم چون تو ترسايي کنيم |
همچو تو زنار بربنديم ما | | اين چنين تنهات نپسنديم ما |
زود بگريزيم بيتو زين زمين | | يا چو نتوانيم ديدت هم چنين |
دامن از هستيت در چينيم ما | | معتکف در کعبه بنشينيم ما |
هر کجا خواهيد بايد رفت زود | | شيخ گفتا جان من پر درد بود |
دختر ترسام جان افزاي بس | | تا مرا جانست، ديرم جاي بس |
زانک اينجا جمله کار افتادهايد | | ميندانيد، ارچه بس آزادهايد |
هم دمي بودي مرا در هر غمي | | گر شما را کار افتادي دمي |
ميندانم تا چه خواهد بود نيز | | باز گرديد اي رفيقان عزيز |
کان ز پا افتاده سرگردان کجاست | | گر ز ما پرسند، برگوييد راست |
در دهان اژدهاي دهر ماند | | چشم پر خون و دهن پر زهر ماند |
آنچکرد آن پير اسلام از قضا | | هيچ کافر در جهان ندهد رضا |
شد ز عقل و دين و شيخي ناصبور | | موي ترسايي نمودندش ز دور |
در زفان جملهي خلقش فکند | | زلف او چون حلقه در حلقش فکند |
گو درين ره اين چنين افتد بسي | | گر مرا در سرزنش گيرد کسي |
کس مبادا ايمن از مکر و خطر | | در چنين ره کان نه بن دارد نه سر |
خوک واني را سوي خوکان شتافت | | اين بگفت و روي از ياران بتافت |
گه ز دردش مرده گه ميزيستند | | بس که ياران از غمش بگريستند |
مانده جان در سوختن، تن درگداز | | عاقبت رفتند سوي کعبه باز |
داده دين در راه ترسا مانده | | شيخشان در روم تنها مانده |
هر يکي در گوشهي پنهان شده | | وانگه ايشان از حيا حيران شده |
در ارادت دست از کل شست بود | | شيخ را در کعبه ياري چست بود |
زو نبودي شيخ را آگاهتر | | بود بس بيننده و بس راهبر |
او نبود آنجايگه حاضرمگر | | شيخ چون از کعبه شد سوي سفر |
بود از شيخش تهي خلوت سراي | | چون مريد شيخ بازآمد بجاي |
باز گفتندش همه احوال شيخ | | باز پرسيد از مريدان حال شيخ |
وز قدر او را چه کار آمد به سر | | کز قضا او را چه بار آمد ببر |
راه بر ايمان به صد سويش ببست | | موي ترسايي به يک مويش ببست |
خرقه گشتش مخرقه، حالش محال | | عشق ميبازد کنون با زلف و خال |
خوک واني ميکند اين ساعت او | | دست کلي بازداشت از طاعت او |
بر ميان زنار دارد چار کرد | | اين زمان آن خواجهي بسيار درد |
از کهن گبريش مينتوان شناخت | | شيخ ما گرچه بسي در دين بتاخت |
روي چون زر کرد و زاري درگرفت | | چون مريد آن قصه بشنود، از شگفت |
در وفاداري نه مرد و نه زنان | | با مريدان گفت ايتر دامنان |
يار نايد جز چنين روزي به کار | | يار کار افتاده بايد صد هزار |
ياري او از چه نگرفتيد پيش | | گر شما بوديد يار شيخ خويش |
حق گزاري و وفاداري بود | | شرمتان باد، آخر اين ياري بود |
جمله را زنار ميبايست بست | | چون نهاد آن شيخ بر زنار دست |
جمله را ترسا هميبايست شد | | از برش عمدا نميبايست شد |
کانچ کرديد از منافق بودنست | | اين نه ياري و موافق بودنست |
يار بايد بود اگر کافرشود | | هرک يار خويش راياور شود |
خود بود در کامراني صد هزار | | وقت ناکامي توان دانست يار |
جمله زو بگريختيد از نام و ننگ | | شيخ چون افتاد در کام نهنگ |
هرک ازين سر سرکشد از خاميست | | عشق را بنياد بر بد ناميست |
بارها گفتيم با او پيش ازين | | جمله گفتند آنچ گفتي بيش ازين |
هم نفس باشيم در شادي و غم | | عزم آن کرديم تا با او بهم |
دين براندازيم و ترسايي خريم | | زهد بفروشيم و رسوايي خريم |
کز بر او يک به يک گرديم باز | | ليک روي آن ديد شيخ کارساز |
بازگردانيد ما را شيخ زود | | چون نديد از ياري ما شيخ سود |
قصه برگفتيم و ننهفتيم راز | | ما همه بر حکم او گشتيم باز |
گر شما را کار بودي بر مزيد | | بعد از آن اصحاب را گفت آن مريد |
در حضورستي سرا پاي شما | | جز در حق نيستي جاي شما |
هر يکي بردي از آن ديگر سبق | | در تظلم داشتن در پيش حق |
بازدادي شيخ را بيانتظار | | تا چو حق ديدي شما را بيقرار |
از در حق از چه ميگرديد باز | | گر ز شيخ خويش کرديد احتراز |
برنياوردند يک تن سر ز پيش | | چون شنيدند آن سخن از عجز خويش |
کار چون افتاد برخيزيم زود | | مرد گفت اکنون ازين خجلت چه سود |
در تظلم خاک ميپاشيم ما | | لازم درگاه حق باشيم ما |
در رسيم آخر به شيخ خود همه | | پيرهن پوشيم از کاغذ همه |
معتکف گشتند پنهان روز و شب | | جمله سوي روم رفتند از عرب |
گه شفاعت گاه زاري بود کار | | بر در حق هر يکي را صد هزار |
سرنپيچدند هيچ از يک مقام | | هم چنان تا چل شبان روز تمام |
هم چو شب چل روز نه نان و نه آب | | جمله را چل شب نه خور بود و نه خواب |
در فلک افتاد جوشي صعب ناک | | از تضرع کردن آن قوم پاک |
جمله پوشيدند از آن ماتم کبود | | سبزپوشان در فراز و در فرود |
آمدش تير دعااندر هدف | | آخرالامر آنک بود از پيش صف |
بود اندر خلوت از خود رفته باز | | بعد چل شب آن مريد پاک باز |
شد جهان کشف بر دل آشکار | | صبح دم بادي درآمد مشک بار |
در برافکنده دو گيسوي سياه | | مصطفي را ديد ميآمد چو ماه |
صد جهان وقف يک سر موي او | | سايهي حق آفتاب روي او |
هرک ميديدش درو گم مينمود | | ميخراميد و تبسم مينمود |
کاي نبي الله دستم گير دست | | آن مريد آن را چو ديد از جاي جست |
شيخ ما گم راه شد راهش نماي | | رهنماي خلقي، از بهر خداي |
رو که شيخت را برون کردم ز بند | | مصطفي گفت اي بهمت بس بلند |
دم نزد تا شيخ را در پيش کرد | | همت عاليت کار خويش کرد |
بود گردي و غباري بس سياه | | در ميان شيخ و حق از ديرگاه |
در ميان ظلمتش نگذاشتم | | آن غبار از راه او برداشتم |
منتشر بر روزگار او همي | | کردم از بهر شفاعت شب نمي |
توبه بنشسته گنه برخاستست | | آن غبار اکنون ز ره برخاستست |
از تف يک توبه برخيزد ز راه | | تو يقين ميدان که صد عالم گناه |
محو گرداند گناه مرد و زن | | بحراحسان چون درآيد موج زن |
نعرهاي زد کسمان پرجوش شد | | مرد از شادي آن مدهوش شد |
مژدگاني داد و عزم راه کرد | | جملهي اصحاب را آگاه کرد |
تا رسيد آنجا که شيخ خوک وان | | رفت با اصحاب گريان و دوان |
در ميان بيقراري خوش شده | | شيخ را ميديد چون آتش شده |
هم گسسته بود زنار از ميان | | هم فکنده بود ناقوس مغان |
هم ز ترسايي دلي پرداخته | | هم کلاه گبرکي انداخته |
خويشتن را در ميان بينور ديد | | شيخ چون اصحاب را از دور ديد |
هم به دست عجز سر بر خاک کرد | | هم ز خجلت جامه بر تن چاک کرد |
گاه از جان جان شيرين برفشاند | | گاه چون ابر اشک خونين برفشاند |
گه ز حسرت در تن او خون بسوخت | | گه ز آتش پردهي گردون بسوخت |
شسته بودند از ضميرش سر به سر | | حکمت اسرار قرآن و خبر |
بازرست از جهل و از بيچارگي | | جمله با ياد آمدش يکبارگي |
در سجود افتادي و بگريستي | | چون به حال خود فرونگريستي |
وز خجالت در عرق گم گشته بود | | هم چو گل در خون چشم آغشته بود |
مانده در اندوه و شادي مبتلاش | | چون بديدند آنچنان اصحابناش |
وز پي شکرانه جان افشان همه | | پيش او رفتند سرگردان همه |
ميغ شد از پيش خورشيد تو باز | | شيخ را گفتند اي پيبرده راز |
بت پرست روم شد يزدان پرست | | کفر برخاست از ره و ايمان نشست |
شد شفاعت خواه کار تو رسول | | موج زد ناگاه درياي قبول |
شکر کن حق را چه جاي ماتمست | | اين زمان شکرانه عالم عالمست |
کرده راهي همچو خورشيد آشکار | | منت ايزد را که در درياي قار |
توبه داند داد با چندين گناه | | آنک داند کرد روشن را سياه |
هرچ بايد جمله بر هم سوزد او | | آتش توبه چو برافروزد او |
بودشان القصه حالي عزم راه | | قصه کوته ميکنم، آن جايگاه |
رفت با اصحاب خود سوي حجاز | | شيخ غسلي کرد و شد در خرقه باز |
کاوفتادي در کنارش آفتاب | | ديد از آن پس دختر ترسا به خواب |
کز پي شيخت روان شو اين زمان | | آفتاب آنگاه بگشادي زبان |
اي پليدش کرده، پاک او بباش | | مذهب او گيرو خاک او بباش |
در حقيقت تو ره او گير باز | | او چو آمد در ره تو بيمجاز |
چون به راه آمد تو هم راهي نماي | | از رهش بردي، به راه او درآي |
چند ازين بيآگهي آگه بباش | | ره زنش بودي بسي همره بباش |
نور ميداد از دلش چون آفتاب | | چون درآمد دختر ترسا ز خواب |
بيقرارش کرد آن درد از طلب | | در دلش دردي پديد آمد عجب |
دست در دل زد،دل از دستش فتاد | | آتشي در جان سرمستش فتاد |
در درون او چه تخم آورد بار | | ميندانست او که جان بيقرار |
ديد خود را در عجايب عالمي | | کار افتاد و نبودش هم دمي |
گنگ بايد شد، زفان را راه نيست | | عالمي کانجا نشان راه نيست |
هم چو باران زو فروريخت اي عجب | | در زمان آن جملگي ناز و طرب |
خاک بر سر در ميان خون دويد | | نعره زد جامه دران بيرون دويد |
از پي شيخ و مريدان شد دوان | | با دل پردرد و شخص ناتوان |
پاي داد از دست بر پي ميدويد | | هم چو ابر غرقه در خون ميدويد |
از کدامين سوي ميبايد گذشت | | ميندانست او که در صحرا و دشت |
روي خود در خاک ميماليد خوش | | عاجز و سرگشته ميناليد خوش |
عورتيام مانده از هر کار باز | | زار ميگفت اي خداي کار ساز |
تو مزن بر من که بي آگه زدم | | مرد راه چون تويي را ره زدم |
ميندانستم، خطاکردم، بپوش | | بحر قهاريت رابنشان ز جوش |
دين پذيرفتم ، مرا تو دست گير | | هرچ کردم بر من مسکين مگير |
حصه از عزت بجز خواريم نيست | | ميبميرم از کسم ياريم نيست |
کامد آن دختر ز ترسايي برون | | شيخ را اعلام دادند از درون |
کارش افتاد اين زمان در راه ما | | آشنايي يافت با درگاه ما |
بابت خود همدم و همساز شو | | بازگرد و پيش آن بت بازشو |
باز شوري در مريدانش فتاد | | شيخ حالي بازگشت از ره چو باد |
توبه و چندين تک و تازت چه بود | | جمله گفتندش ز سر بازت چه بود |
توبهي بس نانمازي ميکني | | بار ديگر عشق بازي ميکني |
هرک آن بشنود ترک جان بگفت | | حال دختر شيخ با ايشان بگفت |
تا شدند آنجا که بود آن دلنواز | | شيخ و اصحابش ز پس رفتند باز |
گم شده در گرد ره گيسوي او | | زرد ميديدند چون زر روي او |
بر مثال مردهاي بر روي خاک | | برهنه پاي و دريده جامه پاک |
غشي آورد آن بت دلريش را | | چون بديد آن ماه شيخ خويش را |
شيخ بر رويش فشاند از ديده آب | | چون ببرد آن ماه را در غشي خواب |
اشک ميباريد چون ابر بهار | | چون نظر افکند بر شيخ آن نگار |
خويشتن در دست و پاي او فکند | | ديده برعهد وفاي او فکند |
بيش ازين در پرده نتوانم بسوخت | | گفت از تشوير تو جانم بسوخت |
عرضه کن اسلام تا با ره شوم | | برفکندم توبه تا آگه شوم |
غلغلي رد جملهي ياران فتاد | | شيخ بر وي عرضهي اسلام داد |
اشک باران، موج زن شد در ميان | | چون شد آن بت روي از اهل عيان |
ذوق ايمان در دل آگاه يافت | | آخر الامر آن صنم چون راه يافت |
غم درآمد گرد او بي غمگسار | | شد دلش از ذوق ايمان بيقرار |
من ندارم هيچ طاقت در فراق | | گفت شيخا طاقت من گشت طاق |
الوداع اي شيخ عالم الوداع | | ميروم زين خاندان پر صداع |
عاجزم، عفوي کن و خصمي مکن | | چون مرا کوتاه خواهد شد سخن |
نيم جاني داشت برجانان فشاند | | اين بگفت آن ماه و دست از جان فشاند |
جان شيرين زو جدا شد اي دريغ | | گشت پنهان آفتابش زير ميغ |
سوي درياي حقيقت رفت باز | | قطرهاي بود او درين بحر مجاز |
رفت او و ما همه هم ميرويم | | جمله چون بادي ز عالم ميرويم |
اين کسي داند که هست آگاه عشق | | زين چنين افتد بسي در راه عشق |
رحمت و نوميد و مکر و ايمنست | | هرچ ميگويند در ره ممکنست |
بي نصيبه گوي نتواند ربود | | نفس اين اسرار نتواند شنود |
نه بنفس آب و گل بايد شنيد | | اين يقين از جان و دل بايد شنيد |
نوحهاي در ده که ماتم سخت شد | | جنگ دل با نفس هر دم سخت شد |