دولتم ده گرچه بيگاه آمدم | | ره برم شو زان که گم راه آمدم |
در تو گم گشت وز خود بيزار شد | | هرکه در کوي تو دولت يار شد |
بوک درگيرد يکي از صد هزار | | نيستم نوميد و هستم بيقرار |
آنکه جان بخشيد و ايمان خاک را | | آفرين جان آفرين پاک را |
خاکيان را عمر بر باد او نهاد | | عرش را بر آب بنياد او نهاد |
خاک را در غايت پستي بداشت | | آسمان را در زبردستي بداشت |
وان دگر را دايما آرام داد | | آن يکي را جنبش مادام داد |
بي ستون کرد و زمينش جاي کرد | | آسمان چون خيمهي برپاي کرد |
وز دو حرف آورد نه طارم پديد | | کرد در شش روز هفت انجم پديد |
با فلک در حقه هر شب مهره باخت | | مهرهي انجم ز زرين حقه ساخت |
مرغ جان را خاک در دنبال کرد | | دام تن را مختلف احوال کرد |
کوه را افسرده کرد از بيم خويش | | بحر را بگذاشت در تسليم خويش |
سنگ را ياقوت و خون را مشک کرد | | بحر را از تشنگي لب خشک کرد |
اين همه کار از کفي خاک او نمود | | روح را در صورت پاک اونمود |
تن به جان و جان به ايمان زنده کرد | | عقل سرکش را به شرع افکنده کرد |
تا به سرهنگي او افراخت سر | | کوه را هم تيغ داد و هم کمر |
گاه پل بر روي دريا بسته کرد | | گاه گل در روي آتش دسته کرد |
بر سر او چار صد سالش بداشت | | نيم پشه بر سر دشمن گماشت |
صدر عالم را درو آرام داد | | عنکبوتي را به حکمت دام داد |
کرد او را با سليمان در کمر | | بست موري را کمر چون موي سر |
طاء و سين بيزحمت طاسش بداد | | خلعت اولاد عباسش بداد |
گاه و بيگاه از پي اين آمدند | | پيشواياني که ره بين آمدند |
هم ره جان عجز و حسرت يافتند | | جان خود را عين حيرت يافتند |
عمرها بر وي در آن ماتم چه کرد | | درنگر اول که با آدم چه کرد |
تا چه برد از کافران سالي هزار | | بازبنگر نوح را غرقاب کار |
منجنيق و آتشش منزل شده | | باز ابراهيم را بين دل شده |
کبش او قربان شده در کوي يار | | باز اسمعيل را بين سوگوار |
چشم کرده در سر کار پسر | | باز در يعقوب سرگردان نگر |
بندگي و چاه و زندان بر سري | | باز يوسف را نگر در داوري |
مانده در کرمان و گرگان پيش در | | باز ايوب ستمکش را نگر |
آمده از مه به ماهي چند گاه | | باز يونس را نگر گم گشته راه |
دايه فرعون و شده تابوت مهد | | باز موسي را نگر ز آغاز عهد |
موم کرده آهن از تف جگر | | باز داود زرهگر را نگر |
ملک وي بر باد چون بگرفت ديو | | باز بنگر کز سليمان خديو |
اره بر سر دم نزد خاموش شد | | باز آن را بين که دل پر جوش شد |
زار سر بريده در طشتي چو شمع | | باز يحيي را نگر در پيش جمع |
شد هزيمت از جهودان چند بار | | باز عيسي را نگر کز پاي دار |
چه جفا و رنج ديد از کافران | | باز بنگر تا سر پيغامبران |
بلکه کمتر چيز ترک جان بود | | تو چنان داني که اين آسان بود |
گر گلي کز شاخ ميرفتم نماند | | چند گويم چون دگر گفتم نماند |
ميندانم چاره جز بيچارگي | | کشتهي حيرت شدم يکبارگي |
گم شده در جست و جويت عقل پير | | اي خرد در راه تو طفلي بشير |
از زعم من در منزه کي رسم | | در چنان ذاتي من آنگه کي رسم |
ني زيان و سودي از سود و زيان | | نه تو در علم آيي و نه در عيان |
نه ز فرعونت زيان بودي رسد | | نه ز موسي هرگزت سودي رسد |
چون توئي بيحد و غايت جز تو چيست | | اي خداي بينهايت جز تو کيست |
چون به سر نايد کجا ماند يکي | | هيچ چيز از بينهايت بيشکي |
تو بزير پرده پنهان مانده | | اي جهاني خلق حيران مانده |
بيش ازين در پرده پنهانم مسوز | | پرده برگير آخر و جانم مسوز |
زين همه سرگشتگي بازم رهان | | گم شدم در بحر حيرت ناگهان |
وز درون پرده بيرون ماندهام | | در ميان بحر گردون ماندهام |
تو درافکندي مرا تو هم برآر | | بنده را زين بحر نامحرم برآر |
گر نگيري دست من اي واي من | | نفس من بگرفت سر تا پاي من |
من ندارم طاقت آلودگي | | جانم آلودست از بيهودگي |
يا نه در خونم کش و خاکم بکن | | يا ازين آلودگي پاکم بکن |
کز تو نيکو ديدهام از خويش بد | | خلق ترسند از تو من ترسم ز خود |
زنده گردان جانم اي جانبخش پاک | | مردهييام ميروم بر روي خاک |
يا همه سرگشته يا برگشتهاند | | ممن و کافر به خون آغشتهاند |
ور براني اين بود برگشتگي | | گر بخواني اين بود سرگشتگي |
پاي تا سر چون فلک سرگشتهام | | پادشاها دل به خون آغشتهام |
يک نفس فارغ مباشيد از طلب | | گفتهاي من با شماام روز و شب |
تو چو خرشيدي و ما هم سايهايم | | چون چنين با يکدگر همسايهايم |
گر نگه داري حق همسايگان | | چه بود اي معطي بيسرمايگان |
ز اشتياقت اشک ميبارم چو ميغ | | با دلي پر درد و جاني با دريغ |
گم بباشم تا به کي جويم ترا | | گر دريغ خويش برگويم ترا |