چون روي بود بدان نکويي

چون روي بود بدان نکويي شاعر : عطار نازش برود به هرچه گويي چون روي بود بدان نکويي خورشيد فلک به زرد رويي رويي که ز شرم او درافتاد بر بوي وصال او چه پويي چون در خور او نمي‌توان شد گر در ره درد مرد اويي خون مي‌خور و پشت دست مي‌خاي تا دست ز جان و دل نشويي جانان به تو باز ننگرد راست تا کي تو تويي تويي و تويي تو ره نبري تو تا تويي تو گم ناشده از تو چند جويي چيزي که ازو خبر نداري اي غره به خويشتن چه گويي گر گويندت چه گم شد از تو...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چون روي بود بدان نکويي
چون روي بود بدان نکويي
چون روي بود بدان نکويي

شاعر : عطار

نازش برود به هرچه گوييچون روي بود بدان نکويي
خورشيد فلک به زرد روييرويي که ز شرم او درافتاد
بر بوي وصال او چه پوييچون در خور او نمي‌توان شد
گر در ره درد مرد اوييخون مي‌خور و پشت دست مي‌خاي
تا دست ز جان و دل نشوييجانان به تو باز ننگرد راست
تا کي تو تويي تويي و توييتو ره نبري تو تا تويي تو
گم ناشده از تو چند جوييچيزي که ازو خبر نداري
اي غره به خويشتن چه گوييگر گويندت چه گم شد از تو
بنديش که در چه آرزوييباري بنشين گزاف کم‌گوي
زيرا که کم از سگان کوييعطار کجا رسي به سلطان


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.