مسیر جاری :
بلبل
لازم است بدانيد که امپراتور چين، مردي چيني است و همهي دوروبريهاي او هم چيني هستند. اين داستان سالّها پيش اتّفاق افتاده ولي اتّفاقاً به همين دليل ارزش آن را دارد که قبل از اينکه همه فراموشش کنند دوباره...
آنچه ميشود خلق کرد
روزي روزگاري، مرد جواني بود که مطالعه ميکرد تا داستاننويس شود. مرد ميخواست تا عيد پاک آن سال داستاننويس شود و زن بگيرد و با داستاننويسي زندگي کند. مرد ميدانست که براي اين کار حتماً بايد
جک خله
در منطقهاي دوردست، در قلب کشوري يک عمارت اشرافي قرار داشت. در اين عمارت، مالکي با دو پسرش زندگي ميکرد؛ پسرهايي که فکر ميکردند عقل کل هستند. پسرها ميخواستند به ديدار دختر پادشاه بروند و
توک کوچولو
بله، اسم پسرک توک کوچولو بود. البته اسم واقعياش توک نبود امّا وقتي نميتوانست درست حرف بزند ميگفت اسمم توک است و منظورش "چارلي" بود، و اگر کسي ميدانست، منظورش را خوب ميفهميد. آن روز توک
هر کاري پيرمرد ميکند درست است
ميخواهم داستاني برايتان بگويم که در بچگي شنيدهام. هر بار که به اين داستان فکر ميکنم به نظرم قشنگتر ميآيد چون داستانها هم مثل خيلي از مردم وقتي پير ميشوند قشنگتر ميشوند.
داستان يک مادر
مادر کنار بچّهي کوچکش نشست: خيلي غصه ميخورد. ميترسيد بچّهاش بميرد. رنگ از صورت کوچولوي کودک پريده و چشمهايش بسته بود. نفسنفس ميزد. گاهي آنقدر عميق نفس ميکشيد که انگار دارد آه ميکشد، و
لباس جديد امپراتور
سالها پيش امپراتوري زندگي ميکرد که عاشقِ لباسهاي نو بود، طوريکه همهي پولهايش را خرج لباس ميکرد. امپراتور فقط موقعي به سربازها، تئاتر و گردش در جنگل اهميت ميداد که ميخواست لباس نويش را به
جوجه اردک زشت
تابستان بود و هواي روستا دلچسب بود. خوشههاي گندم طلايي و دانههاي جو هنوز سبز بودند. علفهاي خشک را در سراشيبي علفزارها روي هم کپه کرده بودند. لکلک با پاهاي قرمز و بلندش در علفزارها اينطرف و
درخت کاج
در نقطهي دوردستي از جنگل، درخت کاج کوچولو و قشنگي زندگي ميکرد. امّا با اينکه آفتاب گرم بر درخت ميتابيد و نسيم پاک بر او ميوزيد، کاج خوشحال نبود. دور تا دور درخت کاج را همنوعانش: درختهاي
دخترک کبريت فروش
شب ژانويه بود. از آسمان تندتند برف ميآمد. آخر شب بود. دخترک قوز کرده بود و آرام آرام راه ميرفت. خيلي سردش بود. کفش پايش نبود. مادر نداشت و پدرش هم آدم خوبي نبود؛ هر چه پول داشت خرج مشروبخواري