0
مسیر جاری :
موش شهري و موش روستايي افسانه‌ها

موش شهري و موش روستايي

موش صحرايي يکي از دوستان خود را که در يکي از خانه‌هاي شهر زندگي مي‌کرد، براي شام به روستا دعوت کرد. موش شهري در کمال ميل و رغبت دعوت او را پذيرفت، امّا وقتي متوجّه شد که غذاي دوست روستايي
فرمانبران، سزاوار فرمانروايان افسانه‌ها

فرمانبران، سزاوار فرمانروايان

قورباغه‌ها که فرمانروايي نداشتند، گروهي از نمايندگان خود را نزد زئوس فرستادند تا کسي را براي فرمانروايي آن‌ها بفرستد. زئوس متوجّه سادگي بيش از حدّ آنان شد و تکّه‌چوبي را به ميان برکه‌ي آن‌ها انداخت.
يکي بس است افسانه‌ها

يکي بس است

روزي از روز‌هاي تابستان همه‌ي جانوران و از جمله قورباغه‌ها، به‌خاطر ازدواج خورشيد، شادي و پايکوبي مي‌کردند. در اين هنگام يکي از قورباغه‌ها به قورباغه‌هاي ديگر گفت: «اي نادان‌هاي ابله، چرا اين‌همه
غرور بيجا موجب سقوط مي‌شود. افسانه‌ها

غرور بيجا موجب سقوط مي‌شود.

موش‌ها با راسوها در جنگ و گريز بودند و هميشه از آن‌ها شکست مي‌خوردند. از اين‌رو نشستي برپا کردند و به اين نتيجه رسيدند که دليل شکست‌هاي پي‌درپي آن‌ها نداشتن رهبر و فرمانده است. آن‌ها از بين خود عدّه‌اي...
وفاي به عهد افسانه‌ها

وفاي به عهد

موشي روي بدن شيري خفته پريد، شير از خواب بيدار شد، موش را در چنگال خود گرفت و او را به طرف دهانش برد. وقتي موش به التماس افتاد و قول داد در صورت آزادي، محبّت شير را جبران کند، شير از سر تمسخر
اندکي تأمّل افسانه‌ها

اندکي تأمّل

روزي روزگاري خرگوش‌ها نشستي برپا کردند و پيش هم از ناامني زندگي‌شان و از ترسي که از انسان‌ها، سگ‌ها و جانوران ديگر به دل داشتند، ناليدند. آن‌ها به هم گفتند که مرگ براي‌شان گواراتر است تا آن‌که تمام عمر...
آماده‌ي نبرد افسانه‌ها

آماده‌ي نبرد

گرازي کنار درختي ايستاده بود و دندان‌هاي بلند خود را با ساييدن به تنه‌ي آن، تيز مي‌کرد. روباهي که از آن‌ّجا مي‌گذشت از او پرسيد: «چرا هنگامي که دشمني در تعقيب او نيست و خطري تهديدش نمي‌کند، دندان‌هاي خود...
خيال باطل افسانه‌ها

خيال باطل

هم‌چنان که خورشيد در افق مغرب پايين مي‌رفت، گرگي سايه‌ي بلند خود را بر زمين ديد و با خود گفت: «عجيب است که من با اين جثّه‌ي بزرگ از شير مي‌ترسم! با اين جثّه‌ي سي متري، خودم را سلطان جانوان اعلام
بدي به جاي نيکي افسانه‌ها

بدي به جاي نيکي

در يکي از روزهاي زمستان، مردي ماري را که از شدّت سرما يخ زده بود يافت. مرد دلش به حال مار سوخت و او را توي سينه‌ي خود گذاشت. امّا گرما غريزه‌ي خفته‌ي مار را بيدار کرد و او سينه‌ي مرد را نيش زد.
هويّت نادرست افسانه‌ها

هويّت نادرست

گرگي با خود فکر کرد اگر لباس مبدل بپوشد، ‌غذاي فراوان به‌دست خواهد آورد. از اين‌رو به قصد فريب چوپان، پوستيني به تن کرد و بي‌آن‌که کسي متوجّه شود، به گلّه‌اي که در مرغزار مي‌چريد، پيوست. شب که شد چوپان...