شهید عباس بابایی از نگاه همسرش (2)
يك روز آمد و گفت خانه مان را بايد عوض كنيم . يكي از پرسنل نيروي هوايي را ديده بود كه با هشت تا بچه در يك خانه دو اتاقه زندگي مي كنند و نمي شد كه ما با دو بچه (همان وقت محمد را حامله بودم ) در اين خانه نسبتا بزرگ زندگي كنيم . آدرس خانه را به آن آقا داده بود و رفته بود. آن آقا بعد از اين كه فهميد فرمان ده پايگاه مي خواهد خانه اش را به او بده كلي اصرار كرد كه نه ! ولي با پافشاري عباس قبول كرد . و خانه مان را به آنها داديم .
با اين مهرباني و مظلوميتش ، فرمان ده قاطعي بود. وقتي جدي مي شد باورت نمي شد كه اين همين عباسي است كه تا چند دقيقه قبل داشت شيرين بازي در مي آورد و مي خنديد و همه را مي خنداند . اما ديگر در خود اصفهان هم خبرش پيچيده بود كه براي پايگاه هوايي فرماندهي جديدي آمده كه آدم خوبي است .
آن موقع من هم مثل خانم هاي خلبانهاي ديگر ، دل تو دلم نبود . آدم همين طور راست راست راه مي رود ممكن است بيفتد و بميرد ، تا چه برسد به خلباني كه معلوم است چه طور شغلي است . هر تلفني كه به خانه مان زده مي شد مي گفتم نكند… ديگر اين وضع را قبول كرده بودم كه از او و كارهايش خبري نداشته باشم ، به هر حال من زن خانه بودم و او مرد خانه .
جنگ فرصت زيادي برايش باقي نمي گذاشت . با آن كه فرمانده بود و مي توانست بنشيند و دستور بدهد، خودش براي شناسايي منطقه اي كه قرار بود در آن عمليات كنند مي رفت . با ماشين مي رفت ، مي گفت هواپيما پروازش براي بيت المال هزينه دارد. وقت پرواز ، خودش موتور را روشن و تست مي كرد. با اين كه چند بار هم از طرف مقامات گفته بودند بهتر است كمي از درگيري دورتر باشد ، باز در عمليات شركت مي كرد. هواپيماي خودش اف – 14 بود كه مخصوص درگيري هوايي است . ولي با هر هواپيمايي ديگري هم بلد بود پرواز كند.
وقتي نبود ، وقتي منطقه بود و مدت ها مي شد كه من و بچه ها نمي ديديمش ، دلم مي گرفت . توي خيابان زنها و مردها را مي ديدم كه دست در دست هم راه مي روند ، غصه ام مي شد . زن شوهر ميخواهد بالاي سرش باشد. حرص مي خوردم . مي گفتم: ((تو اصلا مي خواستي اين كاره بشوي چرا آمدي مرا گرفتي ؟)) مي گفت: ((پس ما بايد بي زن مي مانديم ….)) مي گفتم: ((اگر سر تو نخواهم نق بزنم ، پس بايد سر چه كسي بزنم ؟)) مي گفت: ((اشكالي ندارد ، ولي كاري نكن اجر زحمت هايت را كم كني ، اصلا پشت پرده همه اين كارهاي من ، بودن توست كه قدم هايم را محكمتر مي كند.)) نمي گذاشت اخمم باقي بماند. كاري مي كرد كه بخندم و آن وقت همه مشكلاتم تمام مي شد. وقتي مي ديدمش كه در حياط هم با بچه ها خاك بازي مي كند ، عوض اين كه به شان بگويد ميكروب دارد ، مي فهميدم كه او چه قدر از اين چيزهاي معمولي دور است .
آن موقع از اصفهان مي رفت يزد خدمت آقاي صدوقي . از آن جا مبالغي براي دادن به آدم هاي محتاج مي گرفت . نصفه هاي شب مي رسيد. با اين كه پايگاه چند تا ماشين بهتر از پيكان داشت كه اصلا يكي اش براي استفاده شخصي خود اوبود، هميشه با پيكان به اين طرف و آن طرف مي رفت . ماشين بيوك فرماندهي را به گروه ضربت پايگاه داده بود . نصفه هاي شب مي رسيد . حالا من همه روز را به اين طرف و آن طرف بودن و زحمت كشيدن گذرانده بودم . آن قدر خسته مي شدم كه خواب را از هر چيزي برايم شيرين تر بود ، ولي تا صداي كليدش را روي در، يا اگر كليد نداشت صداي زنگش را مي شنيدم ، بلند مي شدم و به استقبالش مي رفتم . چشم هايش از زور بي خوابي و خستگي سرخ بودند. برايش غذا گرم مي كردم . چاي مي آوردم . همين طور نيم ساعتي با هم مي نشستيم و گپ مي زديم ، خستگي از تن جفتمان در مي رفت .
مرد هنوز در باز نكرده بود كه كارتن تلويزيون رنگي را پشت در ديد . زن گفت كه اهدايي يكي از مقامات است . بچه ها از صبح منتظرند تا او بيايد و بازش كنند. بچه ها را نگاه كرد. چشم هاي سلما هنوز همان قدر درشت و نيش خندي به شيطنت گوشه لب هاي حسين مانده بود. با ديدن آن ها طعم باروتي را كه يك مرد جنگي هميشه ته ريه خود مي چشيد ، از ياد برد . سرو صداي بازي جنگ همان بهتر كه پشت در بماند ، اگر كه مي توان در اين كوچكترين جاي جهان ، خانه، لحظه اي از آن چيزي كه بايد ، لذت ببري. گفت كه بچه ها بعضي از خانواده ها هستند كه نه پدر دارند ، نه تلويزيون رنگي . شما كه پدر داريد بگذاريد تلويزيون را به آنها بدهيم . قبولاندنش زياد سخت نبود.
زيپ لباس پروازش را تا نيمه بازكرد . لباسش را پايين كشيد و آستين هايش را دور كمرش گره زد . محمد را از زمين بلند كرد و چند بار هوا انداخت . گفت ميخواهي بابا بهت سواري بده ؟ خم شد و چهار دست و پا روي زمين نشست . بچه را روي كمرش گذاشت و دور اتاق چرخاند . دختر آن گوشه نشسته بود و چشم هايش برق مي زد . پدر سخت گيري بود. همين ديروز هم از او خواست بود كه برايش ساعت بخرد . گفته بود به شرطي مي خرد كه فقط توي خانه ببندد .توي مدرسه شان ممكن بود جزو اولين نفرهايي باشد كه ساعت دستشان است و آن وقت بقيه بچه ها چه بايد بكنند؟ دختر همه اين ها يادش رفته بود. گفت بابا به من هم سواري مي دي ؟
زن كه آمد ، ديد بچه ها با سرو صدا خانه را روي سرشان گذاشته اند . صداي تلويزيون سياه و سفيد را بلند كرده اند و همه خانه را مثل قيامت به هم ريخته اند. كفش هاي مرد را دم در ديده بود. داخل كه رفت خودش را ديد كه ايستاده نماز مي خواند . نگاهش كرد. با آن مو و سبيل كوتاه و ريش بلند هم ، هنوز به همان خوش تيپي پسر دبيرستاني سابق مدرسه نظام وفاي خيابان سعدي قزوين بود. آهي كشيد و خريدهايش را برد توي آشپزخانه.
هنوز هم بعضي وقت ها فرصت مي شد تا مثل دزفول به روستاهاي اطراف پايگاه سر بزنيم . استامبولي پلويمان را بر مي داشتيم و مي رفتيم با خانواده هاي روستايي دور هم مي خورديم . اصرار داشت جوري لباس بپوشم كه ساده ساده باشد و آن ها تفاوتي بين خودشان و ما احساس نكنند. مي نشستيم و زير آتش سيب زميني كباب مي كرديم . وقتي مي خواست شوخ باشد مي توانست . آن قدر ادا در مي آورد و با لهجه قزويني اش حرفهاي شيرين مي زد كه من و بچه ها را به خنده مي انداخت . اين جور وقت ها طعم شيرين زندگي با او را مي چشيدم . با روستاييان گرم مي گرفت . آن ها بعضي وقت ها بي آن كه او را بشناسند برايش درد دل مي كردند و مشكلاتشان را مي گفتند و يك بار رفتيم روستايي اطراف اصفهان كه آب خوردن و استحمام و غسل ميتشان يك جا بود . برايشان آب لوله كشي فراهم كرد. اسم آن جا را عوض كردند و گذاشتند ((عباس آباد)) .ديگر آن جا نرفتيم . تا اسم ده را عوض نكردند آن جا نرفت .
هفت سال در اصفهان مانديم . دوست و رفيق پيدا كرديم كه اكثرا از محافظ ها و هم كاران عباس بودند. لهجه ام ديگر كم كم اصفهاني شده بود . يك روز قرار شد عباس به عنوان فرمانده پايگاه بين دو خطبه نماز جمعه صحبت كند. متن سخنراني اش را جلوي من تمرين كرد . گفتم ((فقط اگر فردا لهجه ات را جمع و جور تر كني بهتر است . فردا هم وسط جمعيت مرا نگاه نكني خنده ات بگيرد.)) فردايش با بچه ها رفتم و پاي حرف هايش نشستم كه اتفاقا سخنراني خوبي كرد.
اواسط جنگ بود كه آمديم تهران . آن وقت كه عباس فرمانده پايگاه بود ، بارها آدم فرستاده بودند تا او فرمانده نيروي هوايي شود . قبول نكرده بود. مي گفت ((من به عنوان نفر دوم هميشه بهتر مي توانم كاركنم ، خدمت كنم .)) آقاي ستاري را براي فرماندهي معرفي كردند. خودش معاون عمليات نيروي هوايي شد و به تهران منتقل شديم .مي دانستم ديگر آن چايي را هم كه صبح ها به زور مجبورش مي كردم با هم بخوريم ، وقت نمي كند بخورد.
مرد، خانه بر دوش دارد. گاهي اين جا ، وقتي جاي ديگر . هيچ جايي اين كره خاكي آرام نبود و جنگ هم كه جوان هاي مردم را يكي يكي انتخاب مي كرد . ولي نكند آرامش در همين جا باشد؟ در همين خانه كوچك؟ در خنده دخترش كه دو هفته منتظر آمدنش بوده ، ياد آن روز افتاد كه به اصرار زن سر راه مسافرت به قزوين با بچه ها به پارك ارم رفته بودند. زن گفته بود كمي خوش بگذرانند. گفته بود تو را خدا ، به خاطر بچه ها. خوش هم گذشته بود . روي سبزه ها نشسته بودند و از فلاسك چايي مي ريختند. بچه ها هم همان دورو بر بازي مي كردند.
صداي خنده شان مي آمد . مرد كمي بعد گفته بود ((مليحه چه قدر خوش گذشت .)) يادش آمده بود كه نيامده تا خوش بگذراند . حقيقت همسايه ديوار به ديوار مرگ بود و مرد حقيقت را يافته بود. ياد جبهه هاي جنوب افتاد. جايي كه راحت مي شد او را گوشه قرارگاه خاتم انبيا نشسته و قرآن مي خواند ، با يكي از بسيجيها اشتباه گرفت . آن جا مرگ شوخي رايجي بود. موشكي سرگردان ، گلوله اي به تصادف رها شده از پدافندي خواب آلود و چند لحظه بعد … چند لحظه بعد همين الان بود . همين الان هم مرگ شايد داشت از پشت درختي، خوش بختي خانوادگي شان را تماشا مي كرد. آموخته بود كه اين نگاه ها آن هم در كشاكش جنگ و كشته شدن چه قدر دعوت كننده هستند. در عكس هاي آن موقع هم قيافه اش كمي با آن جوان روستايي سابق فرق كرده . چشم هاي گود رفته اي كه گرسنگي مدام و بي خوابي پياپي برق خاصي به نگاهشان داده، لب هايي كه ديگر كم تر مي توانند به خنده باز شوند، مگر براي خوش حال كردم كسي و… از عكس فقط همين چيزها را مي توان فهميد.
تهران همان قدر كه مسوليت هاي او بيشتر شد ، زماني هم مي توانستيم با هم باشيم كم تر شد. بچه ها ديگر به نبودن دو هفته ، يك ماه پدرشان عادت كرده بودند. مدرسه اي كه بايد مي رفتم نزديكي هاي شاه عبدالعظيم بود . صبح بايد بچه ها را آماده مي كردم ، حسين و محمد را مي گذاشتم مهدكودك و آمادگي . سلما مدرسه خودم بود. براي رفتن به مدرسه بايد بيست كيلومتر مي رفتم ، بيست كيلومتر مي آمدم، با آن ترافيك سختي كه آن جا داشت و اكثرا ماشين هاي سنگين مي رفتند و مي آمدند. مي گفتم :((عباس تو را خدا يك كاري بكن با اين همه مشكلات ، حداقل راه من يك كم نزديك تر بشود.)) مي گفت: ((من اگر هم بتوانم – كه مي توانست – اين كار را نمي كنم . آن هايي كه پارتي ندارند پس چه كار كنند؟ ما هم مثل بقيه .)) مي گفتم: ((آن ها حداقل زن و شوهر كنار همديگر هستند ، دست محبت پدري بر سر بچه هايشان كشيده مي شود.)) مي گفت: ((نه ، نمي شود . من بايد سختي بكشم ، شما هم همينطور.))
ماهم پا به پايش سختي مي كشيديم . سختي كشيدن با او هم برايم شيرين بود. در خانواده اي بزرگ شده بودم كه چيزي كم نداشتيم و او هرچه منصب و مقامش بالاتر مي رفت به اين چيزها بي اعتناتر مي شد. تهران كه آمديم يك سال در نوبت گرفتن خانه هاي سازماني بوديم . در حاليكه چند جا برايمان خان در نظر گرفته بودند، در قسمت حفاظتي پايگاه ، داخل شهر، خانه ويلايي نوسازي كه آماده بودند تا ما برويم آن جا . قبول نمي كرد.
خانه مان از خانه هاي سازماني پايگاه بود. بعضي وقت ها چاه فاضلابش بالا مي زد و من آن قدر بايد تلمبه مي كوبيدم تا آب پايين برود كه دست هايم پينه مي بست. بعضي وقت ها اصلا به گريه مي افتادم . او از همان اول عادت نداشت زياد در مورد كارهاي بيرون با من صحبت كند. مي دانستم وقتي بيرون خانه است خواب و خوراكش تعريفي ندارد. لباس پوشيدنش هم كه اصلا به خلبانها نمي رفت . بعضي وقت ها به شوخي مي گفتم: ((اصلا تو با من راه نيا . به من نمي آيي.)) ميخواستم اذيتش كنم . مي گفت: ((تو جلو جلو برو ، من پشت سرت مي آيم ، مثل نوكرها .)) شرمنده مي شدم . فكر مي كردم مگر اين دنيا چه ارزشي دارد. حالا كه او مي تواند اين قدر به آن بي اعتنا باشد من هم مي توانم . مي گفتم: ((تو اگر كور و كچل هم باشي ، باز مرد مورد علاقه من هستي .))
يك شب موقع برگشتن از مدرسه آن قدر برف و باران زياد آمده بود كه تمام راه ها بند آمده بود . آب رودخانه سر راه مدرسه تا پايگاه بالا آمده بود و ترافيك شده بود. مدرسه ساعت پنج تعطيل شد ، من ساعت نه رسيدم خانه . بچه ها هم كه با شيطنت هايشان ماشين را گذاشته بودند سرشان . وقتي رسيدم خانه ديدم عباس دارد دم در قدم مي زند. سرش پايين بود و از دير كردم ما نگران شده بود. كنارش ترمز كردم . ما را كه ديد دستش را بلند كرد و خدا را شكر كرد كه ما سالميم . گفتم:(( خدا را خوش مي آيد تو با اين همه كار و مشغله ، زير اين باران منتظر ما بايستي ؟ اگر مدرسه ام نزديك مي شد …)) جوابش را مي دانستم . گفت :((خون ما از بقيه رنگين تر نيست .))
آن قدر اين راه سخت را رفتم و آمدم كه دستم از كار افتاد. ديگر نمي توانستم رانندگي كنم. بعد از آن تا مدت ها خودش مي آمد و صبح خيلي زود ما را خانه يكي از اقوام كه نزديكي هاي مدرسه بود مي گذاشت و زود بر مي گشت كه به اداره برسد. بعد از مدتي ديگر دستم اين قدر درد گرفت كه تحمل تكان خوردن هاي ماشين را هم نداشتم .
پيش چند تا دكتر رفتيم و آن ها گفتند كه سرطان گرفته ام . عباس ديگر هيچ چيز را نمي فهميد. همه برنامه هايش را تعطيل كرد و هم راه من آمد. آخر سر يك دكتر حاذق گفت كه تشخيص پزشك قبلي اشتباه است و فقط نياز به استراحت دارم . بعد از اين همه گرفتاري و تحمل سختي ، قبول كرد كه مدرسه من نزديكتر بيايد.
خودش هميشه اين را مي گفت كه هرچه به من نزديكتر بشويد كارتان سخت تر است . همين طور هم بود . اطرافيان مي دانستند كه نبايد بابت كار سربازي بچه هايشان پيش عباس بيايند. هر چه قدر براي آشنا ها سخت مي گرفت براي غريبه ها كمكي هميشگي بود. به خودش بيشتر از همه سختي مي داد . تهران كه آمده بوديم به دليل پستش پرواز را تقريبا بر او حرام كرده بود ، اما خبر داشتم كه مي رفت و از پايگاه هاي ديگر ايران پرواز مي كرد.
همان وقت ها آقاي خامنه اي به ده نفر از نظامي ها درجه سرتيپي دادند كه عباس هم يكي از آنها بود. خودش هدايايي را كه مرسوم اين جور وقت ها است قبول نمي كرد ، من هم در خانه به تلفن هايي كه اين و آن مي زدند و تبريك درجه جديد او را مي گفتند با ناراحتي جواب ميدادم . مي دانستم كه او دارد دورتر مي شود و شايد ديگر روزي دستم بهش نرسد.
سرتيپ كه شد آمد به من گفت: ((اين موتورخانه، اسلحه خانه پايگاه هم جاي خوبي براي زندگي كردن است . موافقي برويم آنجا؟)) كه موافق بودم . آخر كار ، به همان سادگي زندگي كه در روستاهاي دزفول ديده بودم برگشته بوديم و خوش حال بودم. با او مي توانستم روي زمين خالي هم سركنم . ميخواستم برويم آن جا ، كه دوستانش قبول نكردند . گفتند: ((آن جا بايد تعميرات شود.)) از آنجا دو اتاق در آوردند كه يك آشپزخانه و يك سرويش بهداشتي . دور تا دورش هم حفاظ كشيدند و پروژكتور گذاشتند. براي خانه ما محافظ گذاشتند كه به اكراه قبول كرد . مي گفتند ديگر اين جا نمي توانيم به حرف شما گوش دهيم . دستور از بالاست .
هنوز به خانه جديدمان اسباب كشي نكرده بوديم كه قضيه سفر حج پيش آمد. يك روز مدرسه بودم كه تلفن زنگ زد . از دفتر آقاي ستاري بود. گفتند:((مداركتان را آماده كنيد ، عكس و فتوكپي شناسنامه . هم مال خودتان هم مال همسرتان . فردا يكي از مي فرستيم بيايد بگيرد.)) گفتم: ((براي چه ؟)) گفتند:((بعدا مي فهميد.)) هرچه كردم نگفتند. عباس آن موقع چابهار بود . گفتم: ((تا او خبر نداشته باشد نمي توانم .)) خانه كه آمدم عباس تلفن زد و جريان را گفتم . وقتي بيرون از تهران بود سعي مي كردم كمتر با او تماس بگيرم . هر ده بار يك بارش تلفن ميزدم.
چند روز بعد وقتي برگشت گفت: ((مدارك را دادي .))گفتم: ((آره ، خودت گفتي.)) خنديد. گفتم :((خبر داري قضيه چيه ؟)) گفت: ((بماند.))اصرار كردم . گفت: ((اگر خدا بخواهد مي خواهيم برويم خانه اش.))
بي نهايت خوش حال شدم . از اين كه مي خواهيم جايي برويم كه هر مسلماني آرزوي رفتنش را دارد. از اين كه بعد از يازده سال دو نفري يك مسافرت درست و حسابي غير از مسير تهران قزوين كه خانه پدرهايمان بود مي رفتيم . قبلا براي خودش هم جور شده بود كه برود ولي نرفته بود . گفته بود مكه من اين است كه نفت كش ها به سلامت از خليج فارس رد شوند. فرمانده ها برنامه ريزي كرده بودند كه با همديگر برويم تا راضي شود كه بيايد.
از خوش حالي در پوست خودم جا نمي شدم ولي نمي دانم چه چيز بود كه به من الهام شده بود . به يكي از همكارانم گفتم: ((فكر كنم قرار است يك اتفاقي بيفتد.)) گفتم: ((فكر كنم وقتي مي روم و بر مي گردم با صحنه دلخراشي روبرو مي شوم.)) گفت: ((همه مسافرهايي كه مي خواهند سفر طولاني بروند چنين احساسي دارند . تو اين فكر ها نباش .))
همكارم حق داشت كه نفهمد من چه مي گويم . عباس حرف هايي مي زد كه تا قبل از آن اين قدر درك و صريح آن ها را جلوي من نمي زد . قبلا در مورد مرگ و قيامت و آخرت باهم زياد حرف ميزديم ولي تا حالا اين جور يك باره چنين سوالي از من نپرسيده بود ، گفت: ((اگر يك روز تابوت من را ببيني چه كار مي كني ؟)) گفتم: ((عباس تو را خدا از اين حرفها نزن . عوض اينكه دو نفري نشسته ايم يك چيز خوبي بگي …)) گفت: ((نه جدي مي گويم .)) دست زد رو شانه ام . گفت: ((بايد مرد باشي . من بايد زودتر از اين ها مي رفتم ولي چون تو تحمل نداشتي خدا مرا نبرد اما احساس مي كنم ديگر وقتش شده.)) گفتم: ((يعني چه ؟ اين چه صحبت هايي است ؟يعني مي خواهي واقعا دل بكني ؟ ))گفت :((آره )) گيج بودم . نبايد قبول مي كردم . گفتم: ((خودت اگر جاي من بودي شنيدن اين حرفها برايت راحت بود؟))
زن مي دانست كه مرد دوباره مجابش مي كند . برايش منطق و استدلال مي كند. قربان صدقه اش مي رود و مي خنداندش . اين بار اما خنده به لب هايش نمي آمد . مرد داشت مي گفت كه او اين مدت اين همه زجر كشيده ، قدرت تحمل پذيرفتن اي يك هم زياد شده . مي گفت وقتي تابوتش را ديد گريه و زاري نكند . از خدا خواسته بود كه اول صبر به زن بدهد و بعد شهادت به خودش. به زن مي گفت كه مي رود حج و آن جا صبر از خدا مي گيرد و بعد… قبولش مشكل بود. همه عمر يازده ساله زندگي مشتركشان از اين ترسيده بود و حالا مرد داشت دقيقا راجع به همين صحبت مي كرد. هر چه قدر هم مرد برايش حرف ميزد اين يكي را نمي توانست بپذيرد.
بعضي وقت ها مي شد كه نگاهش مي كردم مي لرزيدم. انگار ابهتش ، يك چيزي در وجودش مرا بترساند. يك بار به خودش گفتم . دم پايي را برداشت ، زد توي سرش . روي زمين غلت زد . گفت: ((مگر من كه هستم كه اين حرفها را مي زني ؟ همه مان از همين خاك هستيم و دوباره خاك مي شويم .))
آن روزها من كلاس هاي آمادگي براي حج مي رفتم. جزوه هايم را نگاه مي كرد و با من آن ها را مي خواند . حتي معاينات پزشكي را هم آمد و انجام داد. ساكش را هم بسته بود . همه چيز توي ساكش آماده بود. يكي دو روز قبل از حركت بود كه فهميدم نمي آيد . به آقاي اردستاني گفت: ((مصطفي، من همسرم را اول به خدا ، بعد به تو مي سپارم .)) گفتم :((مگر تو نمي آيي؟)) گفت: ((فكر نكنم بتوانم بيايم .)) گفتم: ((عباس جدا نمي آيي؟)) نگفت كه نمي آيد .گفت كار من معلوم نيست . يك بار ديديد كه قبل از اين كه خواستيد لباس احرام بپوشيد و برويد عرفات رسيدم آن جا. معلوم نيست . چيزهايي هم خواست ، وقتي كعبه را ديدم دعا كنم كه جنگ تمام شود . براي ظهور امام زمان دعا كنم. براي طول عمر امام دعا كنم . سفارش كرد كه براي خريد و اين ها خودم را اذيت نكنم . فقط يك چيز براي دل خوش شدن بچه ها بياورم .سفارش كرد سوار هواپيما كه مي شوم آيت الكرسي بخوانم.
حج آن سال حج خونين مكه بود . شلوغ بود . بيمارستانها پر از مجروح بودند. سعي كردم با دقت و حوصله همه مناسك را به جا بياورم . انگار اصلا دو تايي آمده باشيم . محرم شدم . همه وقتي لباس سفيد احرام را مي پوشيدند. خوشحال مي شدند، ولي من اميدم براي ديدن دوباره عباس كم تر و كم تر مي شد. ديگر بعد از رفتن ما به عرفات پروازي نبود كه او را از ايران به اين جا بياورد. عباس نمي آمد.
براي رفتن به عرفات آماده شديم . داشتيم سوار اتوبوس ها مي شديم تا برويم كه خبر دادند عباس تلفن زده . صدايش را كه حداقل مي توانستم بشنوم. به دو به دو با لباس احرام آمدم طرف هتل . دم گوشي تلفن يك صف پانزده شانزده نفره براي صحبت با عباس من درست شده بود كه من نفر آخرش بودم . بالاخره گوشي را به من رساندند.
گفت :((سلام مليحه ، شنيدم لباس احرام تنته ، داريد مي رويد عرفات . التماس دعا دارم . براي خودت هم دعا كن. از خدا صبر بخواه. ديگر من را نخواهي ديد . برگشتن مبادا گريه كني ، ناراحت بشي ، تو قول دادي به من.))
گفتم: ((من فكر مي كردم تو الان تو راهي داري مي آيي.))
گفتم :((به همين راحتي ؟ ديگه تمومه؟))
گفت: ((بله . پس اين همه باهم حرف زديم بيخود بود ؟ از خدا صبر بخواه . ارتباطت را با امام زمان بيشتر كن.))
او حرف مي زد و من اين طرف گوشي گريه مي كردم و توي سر خودم مي زدم . دست خودم نبود.
گفت: ((با مامانت، با حسين، با محمد و سلما نمي خواهي صحبت كني ؟))
گفتم: ((هيچ كدام عباس . فقط مي خواهم با تو صحبت كنم.))
گفت: ((مليحه ،مامانت؟))
گفتم: ((هيشكي ! فقط خودت حرف بزن. يك چيزي بگو.))
گفت: ((الان ديگه بايد بري نمي شه .))
گفتم: ((آخر من چه طوري برگردم و تو را نبينم؟))
گوشي از دستم افتاد. آن قدر زار زده بودم كه از حال رفتم . يكي گوشي را گرفت كه ببيند چه شده . توي اتاق و سرم را كوبيدم به ديوار. نزديك بود ديوانه شوم. مي دانستم معصيت مي كنم ، ولي توي سر خودم مي زدم . خانم هاي هم اتاقي ام مي گفتند چه شده. كسي خبر نداشت كه بين من و عباس چه گذشته . خودم هم خبر نداشتم كه قرار است چه پيش بيايد. طاقت نياوردم . از اتاق بيرون زدم . هنوز بعد از من يكي داشت با عباس صحبت مي كرد. گوشي را علي رغم سماجتش گرفتم.
گفتم ((عباس نمي توانم بهت بگويم خداحافظ. من بايد چه كاركنم؟ به دادم برس.)) چيزي نگفت . نمي توانست چيزي بگويد . ديگر نه او مي توانست حرفي بزند ،نه من.
همين جور مثل بهت زده ها گوشي دستم مانده بود. وقتي گفتم ((خداحافظ)) گوشي از دستم افتاد. خانم ها آمدند و مرا بردند.
آمديم عرفات . عرفات عجيب بود. توي چادرمان نشسته بودم كه يك هو تنم لرزيد. حالم انگار يك باره به هم خورد. به خانم هايي كه در چادر بودند گفتم ((نمي دانم چرا اينطوري شده ام ؟ دلم ميخواهد سر به كوه و بيابان بگذارم.)) بقيه اش را نفهميدم . يك باره بوي عجيبي آمد. بوي خوب و عجيبي آمد و از حال رفتم .
عرفات خيلي عجيب بود . چون درست همان لحظه مردهاي چادر بغل دستي ما عباس را ديده بودند كه كنار چادر ما ايستاده قرآن ميخواند. حتي او را به يكديگر نشان مي دهند و از بودن او در آنجا تعجب مي كنند.
روز آخر عرفات، روز سوم، قبل از اين كه اعمال سعي و تقصير و قرباني را انجام دهيم براي استراحت برگشتيم هتل . توي خنكي هتل و بعد از اين كه نماز طولاني امام زمان را خواندم خوابم برد. خواب ديدم :
يك سالن بزرگ پر از آدم هايي است كه لباس نيروي هوايي تنشان است . حسين داشت طبق معمول وسط آن آدم ها بازيگوشي مي كرد. به عباس كه آن جا بود گفتم: ((با اين پسر شيطونت من چه كاركنم ؟ تو هم كه هيچ وقت نيستي.)) حسين را گرفت و برد. مدتي طول كشيد . توي جمعيت پيدايش كردم و گفتم: ((چه كار كردي حسين را ؟ نگفتم كه اذيتش كني.)) حسين را به من پس داد و گفت: ((بيا ، اين هم حسين .)) خيالم راحت شد . گفتم: ((خودت كجايي؟)) ديدم جايي كه او قبلا ايستاده بود يك عكس بالاآمد . گفت: ((من اينجام .))گفتم »((اين كه عكسته.))توي عكس روي گردنش سه تا خراش خورد بود، انگار كه مثلا تيغ هاي گلي دست آدم را بخراشد . گفت: ((نه خودمم.)) صدايش دورتر مي شد . عكس رفت وسط آدم ها و پلاكاردشد. دنبال صدايش كه دور مي شد راه افتاده بودم و مي گفتم كه مي خواهم با خودت صحبت كنم.
ناراحت از خواب پريدم . حالم دست خودم نبود . بين راه كه داشتم براي آخرين اعمال مي رفتيم به آقاي اردستاني گفتم چه خوابي ديده ام . براي رفع بلا صدقه دادم . اعمال كه تمام شد و مي خواستيم برگرديم هتل ديگر ظهر شده بود. حالت عجيبي داشتم . بي تاب بودم. انگار زمين برايم تنگ شده بود. به آقاي اردستاني گفتم :((نمي توانم برگردم هتل .مي خواهم بروم بالاي كوه داد بزنم .))
پايگاه هوايي تبريز . روز عيد قربان . ساعاتي مانده به ظهر مرد از چند شب پيش كه تقريبا نخوابيده بود . كارهاي زيادي داشت كه بايد انجام مي داد. به زن قول داده بود تا عيد قربان خودش را مي رساند آنجا . فرصت كمي باقي مانده بود . فقط چند ساعت ديگر خورشيد درست وسط آسمان بود. ديشب در همدان يادش آمده بود بايد درخواست وام خلباني را امضا كند. راه افتاده بود و فقط براي همين به تهران رفته بود ، نيمه شب از تهران حركت كرده بود تا پدر و مادرش را ببيند . گرگ و ميش به قزوين رسيده بود و دلش نيامده بود پدرش را بيدار كند. هر چند پدر ، خودش بيدار شده بود و داشت مي گفت كه امروز عيد قربان در تعزيه برايش نقشي در نظر گرفته اند كه اگر بتواند بيايد….
مرد نمي توانست پرواز داشت . و حالا هم سر ظهر در پايگاه تبريز بود. سه روز مدارم پرواز كرده بود . يك وعده غذاي كامل نخورده بود. همه مي ديدند كه اين مرد كمي عجيب از روزهاي ديگرش هم غيرعادي تر است .هواپيماي اف-5 به دستور او كاملا مسلح شده بود. تجهيزات پروازي اش را برداشت و از پلكان جنگنده بالا رفت . هنوز در كابين را پايين نياورده بود . براي خدمه پرواز و دوستانش دست تكان داد . چند لحظه بعد غول آهني روي هوا بود و داشت روي سر عراقي ها آتش مي ريخت . آفتاب سر ظهر روي بدنه فلزي هواپيما سر مي خورد . ماموريت با موفقيت انجام شده بود و حالا بايد بر مي گشتند . در مسير برگشتن ، كوههاي بلند زير پايشان ، دشتي سبز را در برگرفته بودند. از توي كابين پايين را نگاه كرد، بهشت هم شايد جايي مثل همين مي بود. صدايش در راديوي هواپيما پيچيد. به كمك خلبانش گفت: ((اون پايين را نگاه كن ! درست مثل بهشت مي ماند.)) فكر كرد خدا لعنتشون كند كه با جنگ ، اين بهشت را به جهنم تبديل كرده اند . حرف آخر ناتمام ماند. در كابين صدايي پيچيد . پدافندي شليك كرده بود . گلوله اي به دست مرد خورد و مسيرش را تا گردنش ادامه داد. كمك خلبان هرچه مرد را صدا كرد جوابي نشنيد . كابين عقب رانگاه كرد . شيشه هواپيما شكسته بود و باد به شدت داخل كابين مي زد و خون ها را پخش مي كرد . مرگ، آرام مرد را در بغل گرفته بود. جسدش را كه از داخل كابين به بيمارستان پايگاه مي بردند، موذن داشت آخرين جمله هاي اذان را مي گفت . رگه اي ابر نازك از جلوي خورشيد رد شد.
ديگر از لباس احرام بيرون آمده بوديم . همان شب در هتل مجلس ختم گرفته بودند . گفتند ختم شهداي مكه است . من بي خبر از همه جا رفتم و شركت كردم . بي تاب بودم . مدام امام زمان را صدا ميزدم . از او مي خواستم تا صبر به من نداده نگذارد به ايران برگردم.
جمعه شب آقاي اردستاني در اتاقمان را زد و گفت: ((فردا آماده باشيد مي خواهيم برگرديم تهران .)) گفتم: ((چرا ؟)) هنوز ده روز ديگر بايد مي مانديم . گفت: ((متوجه شده اند كه كاروان ما نظامي است و بايد چند نفر چند نفر با پروازهاي معمولي برگرديم . اوضاع مي دانيد كه شلوغ است .))
من هنوز خريدهايم را نكرده بودم . مي خواستم براي عباس چوب مسواك و صندل بخرم . مي توانست جاي دم پايي آن ها را بپوشد. شنبه صبح رفتم خريد. آقاي اردستاني كه آمده بود كمكم كند چشم هايش سرخ بود و هي الله اكبر مي گفت . چوب مسواك گيرم نيامد، صندل و چند تا چيز ديگر براي بچه ها خريدم و برگشتم .
پروازمان تاخير داشت . شنبه شب در فرودگاه جده مانديم . وقت شام خوردن يكي از هم دوره اي هاي عباس در شيراز كه دوست خانوادگي مان هم بود و حالا با خانمش هم راه ما به تهران بر مي گشتند. رو به من كرد و گفت: ((يادتان هست با عباس كه بوديم چه جوري غذا مي خورديم .)) شيراز را مي گفت كه از اتاق هاي محل اقامتمان مي زديم بيرون و انگار كه پيك نيك رفته باشيم ، روي چمن ها روزنامه پهن مي كرديم و غذا مي خورديم . اين ها يادم مانده بود كه به او گفتم .ديدم يك هو از سر غذا پاشد و رفت . وقتي برگشت معلوم بود گريه كرده .
بالاخره صبح روز يك شنبه راه افتاديم . وارد هواپيما كه شدم ديدم روزنامه اي را كه قبلا پخش كرده بودند دارند جمع مي كنند.
وسط پرواز هم اسم مرا صدا زدند تا ببينند چنين مسافري در هواپيما هست يا نه . آقاي اردستاني را كه خواب بود بيدار كردم و گفتم دارند اسم مرا صدا مي زنند. خدا رحمتش كند، تكيه كلامش الله اكبر بود . سراسيمه بيدار شد و گفت: ((الله اكبر .چي؟))
او به طرف كابين خلبان راه افتاد و من هم پشت سرش .مشكوك شده بود كه چه خبر است . او زودتر از من به كابين رسيد و برگشتن مرا سر جايم نشاند و گفت: ((وقتي هواپيما نشست ما آخر از همه پياده مي شويم .)) خانم اردستاني هم بغل دستم نشسته بود . به او گفتم: ((دلم نميخواهد به تهران برسم . دلم مي خواهد هواپيما همين الان سقوط كند و بميرم. )) گفت: ((اين چه حرفي است ، بچه هايمان چشم به راهمان هستند.))
اما كسي چشم به راه من نبود . هواپيما كه نشست منتظر مانديم تا همه بروند. منتظر عباس بودم كه بيايد استقبالم . از دور در راه روي هوا پيما خلباني را ديدم كه داشت مي آمد پيش ما . فكر كردم عباس است . خوش حال شدم . نزديك تر كه آمد فهميدم اشتباه كرده ام .پرسيدم: ((پس عباس كجاست ؟)) گفت: ((ماموريت است .))گفتم: ((امروز هم طاقت نياورد كه ماموريت نرود؟))
از آشنايان و خانواده ام هم كسي به استقبالم نيامده بود. پاي هواپيما پر از آدم هاي بي سيم بدست و ماشين هاي پاترول بود. پرسيدم: ((اين همه تشريفات براي چيست ؟ مقامي كسي قرار است برود؟))گفتند:((نه ، براي شهداي مكه است .)) از پاي هواپيما من را سوار ماشين كردند و بردند كنار هلي كوپتري كه آن جا نگه داشته بود. گفتند: ((سوار شويد تا برويم .)) گفتم: ((هلي كوپتر براي چه ؟ از آزادي تا دوشان تپه را بايد با هلي كوپتر رفت ؟ خود عباس حتي ماشين دولت را براي كارهايش سوار نمي شود حالا من با هلي كوپتر بروم؟)) گفتند:((شما نگران نباشيد . خود تيمسار هلي كوپتررا فرستاده اند. الان تشييع جنازه شهداي مكه است و همه خيابان ها بسته است .)) بعد از اين كه ده دقيقه اي معطلشان كردم سوار شدم . هلي كوپتر كه بلند شد دلم مثل سير و سركه مي جوشيد. چند تا از دوست هاي عباس هم در هلي كوپتر بودند. همه شان مثل آدم هاي عزيز از دست داده بودند . چشم هايشان از زور گريه بايد كرده بود . به يكي شان گفتم: ((ديگر بس است هرچه شده به من بگوييد .)) گفت: ((قول مي دهي گريه نكني ؟))قول دادم . گفت :(( الان داريم مي رويم بيمارستان . عباس تصادف كرده و كتفش شكسته . آقاي خامنه اي و رفسنجاني هم الان آن جا هستند.)) گفتم: ((شما گفتيد و من هم باوركردم . مقامات كه به خاطر يك كتف شكستن نيامده اند. راستش را به من بگوييد .)) گفت: ((نه همين طور است كه مي گويم . به دستور امام آمده اند . فقط آن جا گريه نكني ها. عباس هميشه دوست داشت تو بخندي.))
سرم گيج رفت. احساس كردم كه آن چه عباس قبل از سفر به من مي گفته اتفاق افتاده و ديگر نمي توانم ببينمش . حالا تازه مي فهميدم همه آن مجلس ختم و پنهانكاري همسفرهايم و روزنامه جمع كردن ها براي چه بود. با دست كوبيدم توي شيشه هلي كوپتر كه ديگر در حال فرود آمدن بود. با دست كوبيدم توي شيشه جمعيت سياه پوش آن پايين را ديدم . دخترم با دسته گلي در دستش جلوي آن ها ايستاده بود. ديگر يقين كردم كه شهيد شده. پايين كه آمدم انگار همه زمين روي شانه هايم آوار شده باشد.
پاهايم ناي حركت نداشتند. افتادم روي زمين . ياد حرف خودش افتادم كه توقع داشت در چنين شرايطي مثل يك مرد رفتار كنم. بلند شدم و كفش هايم را درآوردم و دنبال عكسش توي جمعيت گشتم. درست مثل خوابي كه در مكه ديده بودم. عباس حالا فقط عكسي ميان جمعيت شده بود.
كاش مي شد همه چيز به همين خوبي تمام شود. يك روز در پاركي با هم فواره اي ديده بودند. مرد گفته بود بدش مي آيد از فواره كه درست در لحظه اوج سرنگون مي شود. يا آدم نبايد شروع كند، يا ديگر وقتي شروع كرد ايستادن برابر يا افتادن است . زن ياد روزهاي شروعشان افتاد. از آن موقع رنگ آرامش را نديده بودند. مرد نمي خواست بايستد و آخر كار هم در لحظه اوج نيفتاده بود، بلكه به آرزوي قديمي اش رسيده بود. اين سال ها زن هم پا به پاي او دويده بود. فكر كرد اين همه سال مرد مي خواسته او را براي چنين لحظه اي آمده كند تا حالا طاقت نعش شهيدي عزيز بر دل ديده را داشته باشد.
امام خواسته بودند ((جنازه را دفن نكنيد تا خانمش بيايد.)) او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و بايد بدن او را روي دست ها مي ديدم . حالم قابل وصف نبود. حال آدمي كه عزيزش را از دست بده چه طور است ؟ در شلوغي تشييع جنازه نتوانستم ببينمش . روز شهادت عباس عيد قربان بود . روزي كه ابراهيم خواسته بود پسرش را قرباني كند. درست سر ظهر . عباس سرم كلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانه خدا و خودش رفته بود پيش خدا.
اصرار كردم كه توي سردخانه ببينمش . اول قبول نمي كردندولي بالاخره گذاشتند . تبسمي روي لب هايش بود. لباس خلباني تنش بود و پاهايش برخلاف هميشه جوراب داشت . صورتش را بوسيدم . بعد از آن همه سال هنوز سردي اش را حس مي كنم . دوست داشتم كسي آن جا نباشد و در كنارش دراز بكشم و تا قيام قيامت با او حرف بزنم….
منبع: http://www.sajed.ir
/خ
با اين مهرباني و مظلوميتش ، فرمان ده قاطعي بود. وقتي جدي مي شد باورت نمي شد كه اين همين عباسي است كه تا چند دقيقه قبل داشت شيرين بازي در مي آورد و مي خنديد و همه را مي خنداند . اما ديگر در خود اصفهان هم خبرش پيچيده بود كه براي پايگاه هوايي فرماندهي جديدي آمده كه آدم خوبي است .
آن موقع من هم مثل خانم هاي خلبانهاي ديگر ، دل تو دلم نبود . آدم همين طور راست راست راه مي رود ممكن است بيفتد و بميرد ، تا چه برسد به خلباني كه معلوم است چه طور شغلي است . هر تلفني كه به خانه مان زده مي شد مي گفتم نكند… ديگر اين وضع را قبول كرده بودم كه از او و كارهايش خبري نداشته باشم ، به هر حال من زن خانه بودم و او مرد خانه .
جنگ فرصت زيادي برايش باقي نمي گذاشت . با آن كه فرمانده بود و مي توانست بنشيند و دستور بدهد، خودش براي شناسايي منطقه اي كه قرار بود در آن عمليات كنند مي رفت . با ماشين مي رفت ، مي گفت هواپيما پروازش براي بيت المال هزينه دارد. وقت پرواز ، خودش موتور را روشن و تست مي كرد. با اين كه چند بار هم از طرف مقامات گفته بودند بهتر است كمي از درگيري دورتر باشد ، باز در عمليات شركت مي كرد. هواپيماي خودش اف – 14 بود كه مخصوص درگيري هوايي است . ولي با هر هواپيمايي ديگري هم بلد بود پرواز كند.
وقتي نبود ، وقتي منطقه بود و مدت ها مي شد كه من و بچه ها نمي ديديمش ، دلم مي گرفت . توي خيابان زنها و مردها را مي ديدم كه دست در دست هم راه مي روند ، غصه ام مي شد . زن شوهر ميخواهد بالاي سرش باشد. حرص مي خوردم . مي گفتم: ((تو اصلا مي خواستي اين كاره بشوي چرا آمدي مرا گرفتي ؟)) مي گفت: ((پس ما بايد بي زن مي مانديم ….)) مي گفتم: ((اگر سر تو نخواهم نق بزنم ، پس بايد سر چه كسي بزنم ؟)) مي گفت: ((اشكالي ندارد ، ولي كاري نكن اجر زحمت هايت را كم كني ، اصلا پشت پرده همه اين كارهاي من ، بودن توست كه قدم هايم را محكمتر مي كند.)) نمي گذاشت اخمم باقي بماند. كاري مي كرد كه بخندم و آن وقت همه مشكلاتم تمام مي شد. وقتي مي ديدمش كه در حياط هم با بچه ها خاك بازي مي كند ، عوض اين كه به شان بگويد ميكروب دارد ، مي فهميدم كه او چه قدر از اين چيزهاي معمولي دور است .
آن موقع از اصفهان مي رفت يزد خدمت آقاي صدوقي . از آن جا مبالغي براي دادن به آدم هاي محتاج مي گرفت . نصفه هاي شب مي رسيد. با اين كه پايگاه چند تا ماشين بهتر از پيكان داشت كه اصلا يكي اش براي استفاده شخصي خود اوبود، هميشه با پيكان به اين طرف و آن طرف مي رفت . ماشين بيوك فرماندهي را به گروه ضربت پايگاه داده بود . نصفه هاي شب مي رسيد . حالا من همه روز را به اين طرف و آن طرف بودن و زحمت كشيدن گذرانده بودم . آن قدر خسته مي شدم كه خواب را از هر چيزي برايم شيرين تر بود ، ولي تا صداي كليدش را روي در، يا اگر كليد نداشت صداي زنگش را مي شنيدم ، بلند مي شدم و به استقبالش مي رفتم . چشم هايش از زور بي خوابي و خستگي سرخ بودند. برايش غذا گرم مي كردم . چاي مي آوردم . همين طور نيم ساعتي با هم مي نشستيم و گپ مي زديم ، خستگي از تن جفتمان در مي رفت .
مرد هنوز در باز نكرده بود كه كارتن تلويزيون رنگي را پشت در ديد . زن گفت كه اهدايي يكي از مقامات است . بچه ها از صبح منتظرند تا او بيايد و بازش كنند. بچه ها را نگاه كرد. چشم هاي سلما هنوز همان قدر درشت و نيش خندي به شيطنت گوشه لب هاي حسين مانده بود. با ديدن آن ها طعم باروتي را كه يك مرد جنگي هميشه ته ريه خود مي چشيد ، از ياد برد . سرو صداي بازي جنگ همان بهتر كه پشت در بماند ، اگر كه مي توان در اين كوچكترين جاي جهان ، خانه، لحظه اي از آن چيزي كه بايد ، لذت ببري. گفت كه بچه ها بعضي از خانواده ها هستند كه نه پدر دارند ، نه تلويزيون رنگي . شما كه پدر داريد بگذاريد تلويزيون را به آنها بدهيم . قبولاندنش زياد سخت نبود.
زيپ لباس پروازش را تا نيمه بازكرد . لباسش را پايين كشيد و آستين هايش را دور كمرش گره زد . محمد را از زمين بلند كرد و چند بار هوا انداخت . گفت ميخواهي بابا بهت سواري بده ؟ خم شد و چهار دست و پا روي زمين نشست . بچه را روي كمرش گذاشت و دور اتاق چرخاند . دختر آن گوشه نشسته بود و چشم هايش برق مي زد . پدر سخت گيري بود. همين ديروز هم از او خواست بود كه برايش ساعت بخرد . گفته بود به شرطي مي خرد كه فقط توي خانه ببندد .توي مدرسه شان ممكن بود جزو اولين نفرهايي باشد كه ساعت دستشان است و آن وقت بقيه بچه ها چه بايد بكنند؟ دختر همه اين ها يادش رفته بود. گفت بابا به من هم سواري مي دي ؟
زن كه آمد ، ديد بچه ها با سرو صدا خانه را روي سرشان گذاشته اند . صداي تلويزيون سياه و سفيد را بلند كرده اند و همه خانه را مثل قيامت به هم ريخته اند. كفش هاي مرد را دم در ديده بود. داخل كه رفت خودش را ديد كه ايستاده نماز مي خواند . نگاهش كرد. با آن مو و سبيل كوتاه و ريش بلند هم ، هنوز به همان خوش تيپي پسر دبيرستاني سابق مدرسه نظام وفاي خيابان سعدي قزوين بود. آهي كشيد و خريدهايش را برد توي آشپزخانه.
هنوز هم بعضي وقت ها فرصت مي شد تا مثل دزفول به روستاهاي اطراف پايگاه سر بزنيم . استامبولي پلويمان را بر مي داشتيم و مي رفتيم با خانواده هاي روستايي دور هم مي خورديم . اصرار داشت جوري لباس بپوشم كه ساده ساده باشد و آن ها تفاوتي بين خودشان و ما احساس نكنند. مي نشستيم و زير آتش سيب زميني كباب مي كرديم . وقتي مي خواست شوخ باشد مي توانست . آن قدر ادا در مي آورد و با لهجه قزويني اش حرفهاي شيرين مي زد كه من و بچه ها را به خنده مي انداخت . اين جور وقت ها طعم شيرين زندگي با او را مي چشيدم . با روستاييان گرم مي گرفت . آن ها بعضي وقت ها بي آن كه او را بشناسند برايش درد دل مي كردند و مشكلاتشان را مي گفتند و يك بار رفتيم روستايي اطراف اصفهان كه آب خوردن و استحمام و غسل ميتشان يك جا بود . برايشان آب لوله كشي فراهم كرد. اسم آن جا را عوض كردند و گذاشتند ((عباس آباد)) .ديگر آن جا نرفتيم . تا اسم ده را عوض نكردند آن جا نرفت .
هفت سال در اصفهان مانديم . دوست و رفيق پيدا كرديم كه اكثرا از محافظ ها و هم كاران عباس بودند. لهجه ام ديگر كم كم اصفهاني شده بود . يك روز قرار شد عباس به عنوان فرمانده پايگاه بين دو خطبه نماز جمعه صحبت كند. متن سخنراني اش را جلوي من تمرين كرد . گفتم ((فقط اگر فردا لهجه ات را جمع و جور تر كني بهتر است . فردا هم وسط جمعيت مرا نگاه نكني خنده ات بگيرد.)) فردايش با بچه ها رفتم و پاي حرف هايش نشستم كه اتفاقا سخنراني خوبي كرد.
اواسط جنگ بود كه آمديم تهران . آن وقت كه عباس فرمانده پايگاه بود ، بارها آدم فرستاده بودند تا او فرمانده نيروي هوايي شود . قبول نكرده بود. مي گفت ((من به عنوان نفر دوم هميشه بهتر مي توانم كاركنم ، خدمت كنم .)) آقاي ستاري را براي فرماندهي معرفي كردند. خودش معاون عمليات نيروي هوايي شد و به تهران منتقل شديم .مي دانستم ديگر آن چايي را هم كه صبح ها به زور مجبورش مي كردم با هم بخوريم ، وقت نمي كند بخورد.
مرد، خانه بر دوش دارد. گاهي اين جا ، وقتي جاي ديگر . هيچ جايي اين كره خاكي آرام نبود و جنگ هم كه جوان هاي مردم را يكي يكي انتخاب مي كرد . ولي نكند آرامش در همين جا باشد؟ در همين خانه كوچك؟ در خنده دخترش كه دو هفته منتظر آمدنش بوده ، ياد آن روز افتاد كه به اصرار زن سر راه مسافرت به قزوين با بچه ها به پارك ارم رفته بودند. زن گفته بود كمي خوش بگذرانند. گفته بود تو را خدا ، به خاطر بچه ها. خوش هم گذشته بود . روي سبزه ها نشسته بودند و از فلاسك چايي مي ريختند. بچه ها هم همان دورو بر بازي مي كردند.
صداي خنده شان مي آمد . مرد كمي بعد گفته بود ((مليحه چه قدر خوش گذشت .)) يادش آمده بود كه نيامده تا خوش بگذراند . حقيقت همسايه ديوار به ديوار مرگ بود و مرد حقيقت را يافته بود. ياد جبهه هاي جنوب افتاد. جايي كه راحت مي شد او را گوشه قرارگاه خاتم انبيا نشسته و قرآن مي خواند ، با يكي از بسيجيها اشتباه گرفت . آن جا مرگ شوخي رايجي بود. موشكي سرگردان ، گلوله اي به تصادف رها شده از پدافندي خواب آلود و چند لحظه بعد … چند لحظه بعد همين الان بود . همين الان هم مرگ شايد داشت از پشت درختي، خوش بختي خانوادگي شان را تماشا مي كرد. آموخته بود كه اين نگاه ها آن هم در كشاكش جنگ و كشته شدن چه قدر دعوت كننده هستند. در عكس هاي آن موقع هم قيافه اش كمي با آن جوان روستايي سابق فرق كرده . چشم هاي گود رفته اي كه گرسنگي مدام و بي خوابي پياپي برق خاصي به نگاهشان داده، لب هايي كه ديگر كم تر مي توانند به خنده باز شوند، مگر براي خوش حال كردم كسي و… از عكس فقط همين چيزها را مي توان فهميد.
تهران همان قدر كه مسوليت هاي او بيشتر شد ، زماني هم مي توانستيم با هم باشيم كم تر شد. بچه ها ديگر به نبودن دو هفته ، يك ماه پدرشان عادت كرده بودند. مدرسه اي كه بايد مي رفتم نزديكي هاي شاه عبدالعظيم بود . صبح بايد بچه ها را آماده مي كردم ، حسين و محمد را مي گذاشتم مهدكودك و آمادگي . سلما مدرسه خودم بود. براي رفتن به مدرسه بايد بيست كيلومتر مي رفتم ، بيست كيلومتر مي آمدم، با آن ترافيك سختي كه آن جا داشت و اكثرا ماشين هاي سنگين مي رفتند و مي آمدند. مي گفتم :((عباس تو را خدا يك كاري بكن با اين همه مشكلات ، حداقل راه من يك كم نزديك تر بشود.)) مي گفت: ((من اگر هم بتوانم – كه مي توانست – اين كار را نمي كنم . آن هايي كه پارتي ندارند پس چه كار كنند؟ ما هم مثل بقيه .)) مي گفتم: ((آن ها حداقل زن و شوهر كنار همديگر هستند ، دست محبت پدري بر سر بچه هايشان كشيده مي شود.)) مي گفت: ((نه ، نمي شود . من بايد سختي بكشم ، شما هم همينطور.))
ماهم پا به پايش سختي مي كشيديم . سختي كشيدن با او هم برايم شيرين بود. در خانواده اي بزرگ شده بودم كه چيزي كم نداشتيم و او هرچه منصب و مقامش بالاتر مي رفت به اين چيزها بي اعتناتر مي شد. تهران كه آمديم يك سال در نوبت گرفتن خانه هاي سازماني بوديم . در حاليكه چند جا برايمان خان در نظر گرفته بودند، در قسمت حفاظتي پايگاه ، داخل شهر، خانه ويلايي نوسازي كه آماده بودند تا ما برويم آن جا . قبول نمي كرد.
خانه مان از خانه هاي سازماني پايگاه بود. بعضي وقت ها چاه فاضلابش بالا مي زد و من آن قدر بايد تلمبه مي كوبيدم تا آب پايين برود كه دست هايم پينه مي بست. بعضي وقت ها اصلا به گريه مي افتادم . او از همان اول عادت نداشت زياد در مورد كارهاي بيرون با من صحبت كند. مي دانستم وقتي بيرون خانه است خواب و خوراكش تعريفي ندارد. لباس پوشيدنش هم كه اصلا به خلبانها نمي رفت . بعضي وقت ها به شوخي مي گفتم: ((اصلا تو با من راه نيا . به من نمي آيي.)) ميخواستم اذيتش كنم . مي گفت: ((تو جلو جلو برو ، من پشت سرت مي آيم ، مثل نوكرها .)) شرمنده مي شدم . فكر مي كردم مگر اين دنيا چه ارزشي دارد. حالا كه او مي تواند اين قدر به آن بي اعتنا باشد من هم مي توانم . مي گفتم: ((تو اگر كور و كچل هم باشي ، باز مرد مورد علاقه من هستي .))
يك شب موقع برگشتن از مدرسه آن قدر برف و باران زياد آمده بود كه تمام راه ها بند آمده بود . آب رودخانه سر راه مدرسه تا پايگاه بالا آمده بود و ترافيك شده بود. مدرسه ساعت پنج تعطيل شد ، من ساعت نه رسيدم خانه . بچه ها هم كه با شيطنت هايشان ماشين را گذاشته بودند سرشان . وقتي رسيدم خانه ديدم عباس دارد دم در قدم مي زند. سرش پايين بود و از دير كردم ما نگران شده بود. كنارش ترمز كردم . ما را كه ديد دستش را بلند كرد و خدا را شكر كرد كه ما سالميم . گفتم:(( خدا را خوش مي آيد تو با اين همه كار و مشغله ، زير اين باران منتظر ما بايستي ؟ اگر مدرسه ام نزديك مي شد …)) جوابش را مي دانستم . گفت :((خون ما از بقيه رنگين تر نيست .))
آن قدر اين راه سخت را رفتم و آمدم كه دستم از كار افتاد. ديگر نمي توانستم رانندگي كنم. بعد از آن تا مدت ها خودش مي آمد و صبح خيلي زود ما را خانه يكي از اقوام كه نزديكي هاي مدرسه بود مي گذاشت و زود بر مي گشت كه به اداره برسد. بعد از مدتي ديگر دستم اين قدر درد گرفت كه تحمل تكان خوردن هاي ماشين را هم نداشتم .
پيش چند تا دكتر رفتيم و آن ها گفتند كه سرطان گرفته ام . عباس ديگر هيچ چيز را نمي فهميد. همه برنامه هايش را تعطيل كرد و هم راه من آمد. آخر سر يك دكتر حاذق گفت كه تشخيص پزشك قبلي اشتباه است و فقط نياز به استراحت دارم . بعد از اين همه گرفتاري و تحمل سختي ، قبول كرد كه مدرسه من نزديكتر بيايد.
خودش هميشه اين را مي گفت كه هرچه به من نزديكتر بشويد كارتان سخت تر است . همين طور هم بود . اطرافيان مي دانستند كه نبايد بابت كار سربازي بچه هايشان پيش عباس بيايند. هر چه قدر براي آشنا ها سخت مي گرفت براي غريبه ها كمكي هميشگي بود. به خودش بيشتر از همه سختي مي داد . تهران كه آمده بوديم به دليل پستش پرواز را تقريبا بر او حرام كرده بود ، اما خبر داشتم كه مي رفت و از پايگاه هاي ديگر ايران پرواز مي كرد.
همان وقت ها آقاي خامنه اي به ده نفر از نظامي ها درجه سرتيپي دادند كه عباس هم يكي از آنها بود. خودش هدايايي را كه مرسوم اين جور وقت ها است قبول نمي كرد ، من هم در خانه به تلفن هايي كه اين و آن مي زدند و تبريك درجه جديد او را مي گفتند با ناراحتي جواب ميدادم . مي دانستم كه او دارد دورتر مي شود و شايد ديگر روزي دستم بهش نرسد.
سرتيپ كه شد آمد به من گفت: ((اين موتورخانه، اسلحه خانه پايگاه هم جاي خوبي براي زندگي كردن است . موافقي برويم آنجا؟)) كه موافق بودم . آخر كار ، به همان سادگي زندگي كه در روستاهاي دزفول ديده بودم برگشته بوديم و خوش حال بودم. با او مي توانستم روي زمين خالي هم سركنم . ميخواستم برويم آن جا ، كه دوستانش قبول نكردند . گفتند: ((آن جا بايد تعميرات شود.)) از آنجا دو اتاق در آوردند كه يك آشپزخانه و يك سرويش بهداشتي . دور تا دورش هم حفاظ كشيدند و پروژكتور گذاشتند. براي خانه ما محافظ گذاشتند كه به اكراه قبول كرد . مي گفتند ديگر اين جا نمي توانيم به حرف شما گوش دهيم . دستور از بالاست .
هنوز به خانه جديدمان اسباب كشي نكرده بوديم كه قضيه سفر حج پيش آمد. يك روز مدرسه بودم كه تلفن زنگ زد . از دفتر آقاي ستاري بود. گفتند:((مداركتان را آماده كنيد ، عكس و فتوكپي شناسنامه . هم مال خودتان هم مال همسرتان . فردا يكي از مي فرستيم بيايد بگيرد.)) گفتم: ((براي چه ؟)) گفتند:((بعدا مي فهميد.)) هرچه كردم نگفتند. عباس آن موقع چابهار بود . گفتم: ((تا او خبر نداشته باشد نمي توانم .)) خانه كه آمدم عباس تلفن زد و جريان را گفتم . وقتي بيرون از تهران بود سعي مي كردم كمتر با او تماس بگيرم . هر ده بار يك بارش تلفن ميزدم.
چند روز بعد وقتي برگشت گفت: ((مدارك را دادي .))گفتم: ((آره ، خودت گفتي.)) خنديد. گفتم :((خبر داري قضيه چيه ؟)) گفت: ((بماند.))اصرار كردم . گفت: ((اگر خدا بخواهد مي خواهيم برويم خانه اش.))
بي نهايت خوش حال شدم . از اين كه مي خواهيم جايي برويم كه هر مسلماني آرزوي رفتنش را دارد. از اين كه بعد از يازده سال دو نفري يك مسافرت درست و حسابي غير از مسير تهران قزوين كه خانه پدرهايمان بود مي رفتيم . قبلا براي خودش هم جور شده بود كه برود ولي نرفته بود . گفته بود مكه من اين است كه نفت كش ها به سلامت از خليج فارس رد شوند. فرمانده ها برنامه ريزي كرده بودند كه با همديگر برويم تا راضي شود كه بيايد.
از خوش حالي در پوست خودم جا نمي شدم ولي نمي دانم چه چيز بود كه به من الهام شده بود . به يكي از همكارانم گفتم: ((فكر كنم قرار است يك اتفاقي بيفتد.)) گفتم: ((فكر كنم وقتي مي روم و بر مي گردم با صحنه دلخراشي روبرو مي شوم.)) گفت: ((همه مسافرهايي كه مي خواهند سفر طولاني بروند چنين احساسي دارند . تو اين فكر ها نباش .))
همكارم حق داشت كه نفهمد من چه مي گويم . عباس حرف هايي مي زد كه تا قبل از آن اين قدر درك و صريح آن ها را جلوي من نمي زد . قبلا در مورد مرگ و قيامت و آخرت باهم زياد حرف ميزديم ولي تا حالا اين جور يك باره چنين سوالي از من نپرسيده بود ، گفت: ((اگر يك روز تابوت من را ببيني چه كار مي كني ؟)) گفتم: ((عباس تو را خدا از اين حرفها نزن . عوض اينكه دو نفري نشسته ايم يك چيز خوبي بگي …)) گفت: ((نه جدي مي گويم .)) دست زد رو شانه ام . گفت: ((بايد مرد باشي . من بايد زودتر از اين ها مي رفتم ولي چون تو تحمل نداشتي خدا مرا نبرد اما احساس مي كنم ديگر وقتش شده.)) گفتم: ((يعني چه ؟ اين چه صحبت هايي است ؟يعني مي خواهي واقعا دل بكني ؟ ))گفت :((آره )) گيج بودم . نبايد قبول مي كردم . گفتم: ((خودت اگر جاي من بودي شنيدن اين حرفها برايت راحت بود؟))
زن مي دانست كه مرد دوباره مجابش مي كند . برايش منطق و استدلال مي كند. قربان صدقه اش مي رود و مي خنداندش . اين بار اما خنده به لب هايش نمي آمد . مرد داشت مي گفت كه او اين مدت اين همه زجر كشيده ، قدرت تحمل پذيرفتن اي يك هم زياد شده . مي گفت وقتي تابوتش را ديد گريه و زاري نكند . از خدا خواسته بود كه اول صبر به زن بدهد و بعد شهادت به خودش. به زن مي گفت كه مي رود حج و آن جا صبر از خدا مي گيرد و بعد… قبولش مشكل بود. همه عمر يازده ساله زندگي مشتركشان از اين ترسيده بود و حالا مرد داشت دقيقا راجع به همين صحبت مي كرد. هر چه قدر هم مرد برايش حرف ميزد اين يكي را نمي توانست بپذيرد.
بعضي وقت ها مي شد كه نگاهش مي كردم مي لرزيدم. انگار ابهتش ، يك چيزي در وجودش مرا بترساند. يك بار به خودش گفتم . دم پايي را برداشت ، زد توي سرش . روي زمين غلت زد . گفت: ((مگر من كه هستم كه اين حرفها را مي زني ؟ همه مان از همين خاك هستيم و دوباره خاك مي شويم .))
آن روزها من كلاس هاي آمادگي براي حج مي رفتم. جزوه هايم را نگاه مي كرد و با من آن ها را مي خواند . حتي معاينات پزشكي را هم آمد و انجام داد. ساكش را هم بسته بود . همه چيز توي ساكش آماده بود. يكي دو روز قبل از حركت بود كه فهميدم نمي آيد . به آقاي اردستاني گفت: ((مصطفي، من همسرم را اول به خدا ، بعد به تو مي سپارم .)) گفتم :((مگر تو نمي آيي؟)) گفت: ((فكر نكنم بتوانم بيايم .)) گفتم: ((عباس جدا نمي آيي؟)) نگفت كه نمي آيد .گفت كار من معلوم نيست . يك بار ديديد كه قبل از اين كه خواستيد لباس احرام بپوشيد و برويد عرفات رسيدم آن جا. معلوم نيست . چيزهايي هم خواست ، وقتي كعبه را ديدم دعا كنم كه جنگ تمام شود . براي ظهور امام زمان دعا كنم. براي طول عمر امام دعا كنم . سفارش كرد كه براي خريد و اين ها خودم را اذيت نكنم . فقط يك چيز براي دل خوش شدن بچه ها بياورم .سفارش كرد سوار هواپيما كه مي شوم آيت الكرسي بخوانم.
حج آن سال حج خونين مكه بود . شلوغ بود . بيمارستانها پر از مجروح بودند. سعي كردم با دقت و حوصله همه مناسك را به جا بياورم . انگار اصلا دو تايي آمده باشيم . محرم شدم . همه وقتي لباس سفيد احرام را مي پوشيدند. خوشحال مي شدند، ولي من اميدم براي ديدن دوباره عباس كم تر و كم تر مي شد. ديگر بعد از رفتن ما به عرفات پروازي نبود كه او را از ايران به اين جا بياورد. عباس نمي آمد.
براي رفتن به عرفات آماده شديم . داشتيم سوار اتوبوس ها مي شديم تا برويم كه خبر دادند عباس تلفن زده . صدايش را كه حداقل مي توانستم بشنوم. به دو به دو با لباس احرام آمدم طرف هتل . دم گوشي تلفن يك صف پانزده شانزده نفره براي صحبت با عباس من درست شده بود كه من نفر آخرش بودم . بالاخره گوشي را به من رساندند.
گفت :((سلام مليحه ، شنيدم لباس احرام تنته ، داريد مي رويد عرفات . التماس دعا دارم . براي خودت هم دعا كن. از خدا صبر بخواه. ديگر من را نخواهي ديد . برگشتن مبادا گريه كني ، ناراحت بشي ، تو قول دادي به من.))
گفتم: ((من فكر مي كردم تو الان تو راهي داري مي آيي.))
گفتم :((به همين راحتي ؟ ديگه تمومه؟))
گفت: ((بله . پس اين همه باهم حرف زديم بيخود بود ؟ از خدا صبر بخواه . ارتباطت را با امام زمان بيشتر كن.))
او حرف مي زد و من اين طرف گوشي گريه مي كردم و توي سر خودم مي زدم . دست خودم نبود.
گفت: ((با مامانت، با حسين، با محمد و سلما نمي خواهي صحبت كني ؟))
گفتم: ((هيچ كدام عباس . فقط مي خواهم با تو صحبت كنم.))
گفت: ((مليحه ،مامانت؟))
گفتم: ((هيشكي ! فقط خودت حرف بزن. يك چيزي بگو.))
گفت: ((الان ديگه بايد بري نمي شه .))
گفتم: ((آخر من چه طوري برگردم و تو را نبينم؟))
گوشي از دستم افتاد. آن قدر زار زده بودم كه از حال رفتم . يكي گوشي را گرفت كه ببيند چه شده . توي اتاق و سرم را كوبيدم به ديوار. نزديك بود ديوانه شوم. مي دانستم معصيت مي كنم ، ولي توي سر خودم مي زدم . خانم هاي هم اتاقي ام مي گفتند چه شده. كسي خبر نداشت كه بين من و عباس چه گذشته . خودم هم خبر نداشتم كه قرار است چه پيش بيايد. طاقت نياوردم . از اتاق بيرون زدم . هنوز بعد از من يكي داشت با عباس صحبت مي كرد. گوشي را علي رغم سماجتش گرفتم.
گفتم ((عباس نمي توانم بهت بگويم خداحافظ. من بايد چه كاركنم؟ به دادم برس.)) چيزي نگفت . نمي توانست چيزي بگويد . ديگر نه او مي توانست حرفي بزند ،نه من.
همين جور مثل بهت زده ها گوشي دستم مانده بود. وقتي گفتم ((خداحافظ)) گوشي از دستم افتاد. خانم ها آمدند و مرا بردند.
آمديم عرفات . عرفات عجيب بود. توي چادرمان نشسته بودم كه يك هو تنم لرزيد. حالم انگار يك باره به هم خورد. به خانم هايي كه در چادر بودند گفتم ((نمي دانم چرا اينطوري شده ام ؟ دلم ميخواهد سر به كوه و بيابان بگذارم.)) بقيه اش را نفهميدم . يك باره بوي عجيبي آمد. بوي خوب و عجيبي آمد و از حال رفتم .
عرفات خيلي عجيب بود . چون درست همان لحظه مردهاي چادر بغل دستي ما عباس را ديده بودند كه كنار چادر ما ايستاده قرآن ميخواند. حتي او را به يكديگر نشان مي دهند و از بودن او در آنجا تعجب مي كنند.
روز آخر عرفات، روز سوم، قبل از اين كه اعمال سعي و تقصير و قرباني را انجام دهيم براي استراحت برگشتيم هتل . توي خنكي هتل و بعد از اين كه نماز طولاني امام زمان را خواندم خوابم برد. خواب ديدم :
يك سالن بزرگ پر از آدم هايي است كه لباس نيروي هوايي تنشان است . حسين داشت طبق معمول وسط آن آدم ها بازيگوشي مي كرد. به عباس كه آن جا بود گفتم: ((با اين پسر شيطونت من چه كاركنم ؟ تو هم كه هيچ وقت نيستي.)) حسين را گرفت و برد. مدتي طول كشيد . توي جمعيت پيدايش كردم و گفتم: ((چه كار كردي حسين را ؟ نگفتم كه اذيتش كني.)) حسين را به من پس داد و گفت: ((بيا ، اين هم حسين .)) خيالم راحت شد . گفتم: ((خودت كجايي؟)) ديدم جايي كه او قبلا ايستاده بود يك عكس بالاآمد . گفت: ((من اينجام .))گفتم »((اين كه عكسته.))توي عكس روي گردنش سه تا خراش خورد بود، انگار كه مثلا تيغ هاي گلي دست آدم را بخراشد . گفت: ((نه خودمم.)) صدايش دورتر مي شد . عكس رفت وسط آدم ها و پلاكاردشد. دنبال صدايش كه دور مي شد راه افتاده بودم و مي گفتم كه مي خواهم با خودت صحبت كنم.
ناراحت از خواب پريدم . حالم دست خودم نبود . بين راه كه داشتم براي آخرين اعمال مي رفتيم به آقاي اردستاني گفتم چه خوابي ديده ام . براي رفع بلا صدقه دادم . اعمال كه تمام شد و مي خواستيم برگرديم هتل ديگر ظهر شده بود. حالت عجيبي داشتم . بي تاب بودم. انگار زمين برايم تنگ شده بود. به آقاي اردستاني گفتم :((نمي توانم برگردم هتل .مي خواهم بروم بالاي كوه داد بزنم .))
پايگاه هوايي تبريز . روز عيد قربان . ساعاتي مانده به ظهر مرد از چند شب پيش كه تقريبا نخوابيده بود . كارهاي زيادي داشت كه بايد انجام مي داد. به زن قول داده بود تا عيد قربان خودش را مي رساند آنجا . فرصت كمي باقي مانده بود . فقط چند ساعت ديگر خورشيد درست وسط آسمان بود. ديشب در همدان يادش آمده بود بايد درخواست وام خلباني را امضا كند. راه افتاده بود و فقط براي همين به تهران رفته بود ، نيمه شب از تهران حركت كرده بود تا پدر و مادرش را ببيند . گرگ و ميش به قزوين رسيده بود و دلش نيامده بود پدرش را بيدار كند. هر چند پدر ، خودش بيدار شده بود و داشت مي گفت كه امروز عيد قربان در تعزيه برايش نقشي در نظر گرفته اند كه اگر بتواند بيايد….
مرد نمي توانست پرواز داشت . و حالا هم سر ظهر در پايگاه تبريز بود. سه روز مدارم پرواز كرده بود . يك وعده غذاي كامل نخورده بود. همه مي ديدند كه اين مرد كمي عجيب از روزهاي ديگرش هم غيرعادي تر است .هواپيماي اف-5 به دستور او كاملا مسلح شده بود. تجهيزات پروازي اش را برداشت و از پلكان جنگنده بالا رفت . هنوز در كابين را پايين نياورده بود . براي خدمه پرواز و دوستانش دست تكان داد . چند لحظه بعد غول آهني روي هوا بود و داشت روي سر عراقي ها آتش مي ريخت . آفتاب سر ظهر روي بدنه فلزي هواپيما سر مي خورد . ماموريت با موفقيت انجام شده بود و حالا بايد بر مي گشتند . در مسير برگشتن ، كوههاي بلند زير پايشان ، دشتي سبز را در برگرفته بودند. از توي كابين پايين را نگاه كرد، بهشت هم شايد جايي مثل همين مي بود. صدايش در راديوي هواپيما پيچيد. به كمك خلبانش گفت: ((اون پايين را نگاه كن ! درست مثل بهشت مي ماند.)) فكر كرد خدا لعنتشون كند كه با جنگ ، اين بهشت را به جهنم تبديل كرده اند . حرف آخر ناتمام ماند. در كابين صدايي پيچيد . پدافندي شليك كرده بود . گلوله اي به دست مرد خورد و مسيرش را تا گردنش ادامه داد. كمك خلبان هرچه مرد را صدا كرد جوابي نشنيد . كابين عقب رانگاه كرد . شيشه هواپيما شكسته بود و باد به شدت داخل كابين مي زد و خون ها را پخش مي كرد . مرگ، آرام مرد را در بغل گرفته بود. جسدش را كه از داخل كابين به بيمارستان پايگاه مي بردند، موذن داشت آخرين جمله هاي اذان را مي گفت . رگه اي ابر نازك از جلوي خورشيد رد شد.
ديگر از لباس احرام بيرون آمده بوديم . همان شب در هتل مجلس ختم گرفته بودند . گفتند ختم شهداي مكه است . من بي خبر از همه جا رفتم و شركت كردم . بي تاب بودم . مدام امام زمان را صدا ميزدم . از او مي خواستم تا صبر به من نداده نگذارد به ايران برگردم.
جمعه شب آقاي اردستاني در اتاقمان را زد و گفت: ((فردا آماده باشيد مي خواهيم برگرديم تهران .)) گفتم: ((چرا ؟)) هنوز ده روز ديگر بايد مي مانديم . گفت: ((متوجه شده اند كه كاروان ما نظامي است و بايد چند نفر چند نفر با پروازهاي معمولي برگرديم . اوضاع مي دانيد كه شلوغ است .))
من هنوز خريدهايم را نكرده بودم . مي خواستم براي عباس چوب مسواك و صندل بخرم . مي توانست جاي دم پايي آن ها را بپوشد. شنبه صبح رفتم خريد. آقاي اردستاني كه آمده بود كمكم كند چشم هايش سرخ بود و هي الله اكبر مي گفت . چوب مسواك گيرم نيامد، صندل و چند تا چيز ديگر براي بچه ها خريدم و برگشتم .
پروازمان تاخير داشت . شنبه شب در فرودگاه جده مانديم . وقت شام خوردن يكي از هم دوره اي هاي عباس در شيراز كه دوست خانوادگي مان هم بود و حالا با خانمش هم راه ما به تهران بر مي گشتند. رو به من كرد و گفت: ((يادتان هست با عباس كه بوديم چه جوري غذا مي خورديم .)) شيراز را مي گفت كه از اتاق هاي محل اقامتمان مي زديم بيرون و انگار كه پيك نيك رفته باشيم ، روي چمن ها روزنامه پهن مي كرديم و غذا مي خورديم . اين ها يادم مانده بود كه به او گفتم .ديدم يك هو از سر غذا پاشد و رفت . وقتي برگشت معلوم بود گريه كرده .
بالاخره صبح روز يك شنبه راه افتاديم . وارد هواپيما كه شدم ديدم روزنامه اي را كه قبلا پخش كرده بودند دارند جمع مي كنند.
وسط پرواز هم اسم مرا صدا زدند تا ببينند چنين مسافري در هواپيما هست يا نه . آقاي اردستاني را كه خواب بود بيدار كردم و گفتم دارند اسم مرا صدا مي زنند. خدا رحمتش كند، تكيه كلامش الله اكبر بود . سراسيمه بيدار شد و گفت: ((الله اكبر .چي؟))
او به طرف كابين خلبان راه افتاد و من هم پشت سرش .مشكوك شده بود كه چه خبر است . او زودتر از من به كابين رسيد و برگشتن مرا سر جايم نشاند و گفت: ((وقتي هواپيما نشست ما آخر از همه پياده مي شويم .)) خانم اردستاني هم بغل دستم نشسته بود . به او گفتم: ((دلم نميخواهد به تهران برسم . دلم مي خواهد هواپيما همين الان سقوط كند و بميرم. )) گفت: ((اين چه حرفي است ، بچه هايمان چشم به راهمان هستند.))
اما كسي چشم به راه من نبود . هواپيما كه نشست منتظر مانديم تا همه بروند. منتظر عباس بودم كه بيايد استقبالم . از دور در راه روي هوا پيما خلباني را ديدم كه داشت مي آمد پيش ما . فكر كردم عباس است . خوش حال شدم . نزديك تر كه آمد فهميدم اشتباه كرده ام .پرسيدم: ((پس عباس كجاست ؟)) گفت: ((ماموريت است .))گفتم: ((امروز هم طاقت نياورد كه ماموريت نرود؟))
از آشنايان و خانواده ام هم كسي به استقبالم نيامده بود. پاي هواپيما پر از آدم هاي بي سيم بدست و ماشين هاي پاترول بود. پرسيدم: ((اين همه تشريفات براي چيست ؟ مقامي كسي قرار است برود؟))گفتند:((نه ، براي شهداي مكه است .)) از پاي هواپيما من را سوار ماشين كردند و بردند كنار هلي كوپتري كه آن جا نگه داشته بود. گفتند: ((سوار شويد تا برويم .)) گفتم: ((هلي كوپتر براي چه ؟ از آزادي تا دوشان تپه را بايد با هلي كوپتر رفت ؟ خود عباس حتي ماشين دولت را براي كارهايش سوار نمي شود حالا من با هلي كوپتر بروم؟)) گفتند:((شما نگران نباشيد . خود تيمسار هلي كوپتررا فرستاده اند. الان تشييع جنازه شهداي مكه است و همه خيابان ها بسته است .)) بعد از اين كه ده دقيقه اي معطلشان كردم سوار شدم . هلي كوپتر كه بلند شد دلم مثل سير و سركه مي جوشيد. چند تا از دوست هاي عباس هم در هلي كوپتر بودند. همه شان مثل آدم هاي عزيز از دست داده بودند . چشم هايشان از زور گريه بايد كرده بود . به يكي شان گفتم: ((ديگر بس است هرچه شده به من بگوييد .)) گفت: ((قول مي دهي گريه نكني ؟))قول دادم . گفت :(( الان داريم مي رويم بيمارستان . عباس تصادف كرده و كتفش شكسته . آقاي خامنه اي و رفسنجاني هم الان آن جا هستند.)) گفتم: ((شما گفتيد و من هم باوركردم . مقامات كه به خاطر يك كتف شكستن نيامده اند. راستش را به من بگوييد .)) گفت: ((نه همين طور است كه مي گويم . به دستور امام آمده اند . فقط آن جا گريه نكني ها. عباس هميشه دوست داشت تو بخندي.))
سرم گيج رفت. احساس كردم كه آن چه عباس قبل از سفر به من مي گفته اتفاق افتاده و ديگر نمي توانم ببينمش . حالا تازه مي فهميدم همه آن مجلس ختم و پنهانكاري همسفرهايم و روزنامه جمع كردن ها براي چه بود. با دست كوبيدم توي شيشه هلي كوپتر كه ديگر در حال فرود آمدن بود. با دست كوبيدم توي شيشه جمعيت سياه پوش آن پايين را ديدم . دخترم با دسته گلي در دستش جلوي آن ها ايستاده بود. ديگر يقين كردم كه شهيد شده. پايين كه آمدم انگار همه زمين روي شانه هايم آوار شده باشد.
پاهايم ناي حركت نداشتند. افتادم روي زمين . ياد حرف خودش افتادم كه توقع داشت در چنين شرايطي مثل يك مرد رفتار كنم. بلند شدم و كفش هايم را درآوردم و دنبال عكسش توي جمعيت گشتم. درست مثل خوابي كه در مكه ديده بودم. عباس حالا فقط عكسي ميان جمعيت شده بود.
كاش مي شد همه چيز به همين خوبي تمام شود. يك روز در پاركي با هم فواره اي ديده بودند. مرد گفته بود بدش مي آيد از فواره كه درست در لحظه اوج سرنگون مي شود. يا آدم نبايد شروع كند، يا ديگر وقتي شروع كرد ايستادن برابر يا افتادن است . زن ياد روزهاي شروعشان افتاد. از آن موقع رنگ آرامش را نديده بودند. مرد نمي خواست بايستد و آخر كار هم در لحظه اوج نيفتاده بود، بلكه به آرزوي قديمي اش رسيده بود. اين سال ها زن هم پا به پاي او دويده بود. فكر كرد اين همه سال مرد مي خواسته او را براي چنين لحظه اي آمده كند تا حالا طاقت نعش شهيدي عزيز بر دل ديده را داشته باشد.
امام خواسته بودند ((جنازه را دفن نكنيد تا خانمش بيايد.)) او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و بايد بدن او را روي دست ها مي ديدم . حالم قابل وصف نبود. حال آدمي كه عزيزش را از دست بده چه طور است ؟ در شلوغي تشييع جنازه نتوانستم ببينمش . روز شهادت عباس عيد قربان بود . روزي كه ابراهيم خواسته بود پسرش را قرباني كند. درست سر ظهر . عباس سرم كلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانه خدا و خودش رفته بود پيش خدا.
اصرار كردم كه توي سردخانه ببينمش . اول قبول نمي كردندولي بالاخره گذاشتند . تبسمي روي لب هايش بود. لباس خلباني تنش بود و پاهايش برخلاف هميشه جوراب داشت . صورتش را بوسيدم . بعد از آن همه سال هنوز سردي اش را حس مي كنم . دوست داشتم كسي آن جا نباشد و در كنارش دراز بكشم و تا قيام قيامت با او حرف بزنم….
منبع: http://www.sajed.ir
/خ