خاطراتی درباره شهید عباس بابایی (1)

سال 61 شهيدبابايي را گذاشتيم فرمانده پايگاه هشتم شکاري اصفهان. درجه اين جواب حزب‌اللهي سرگردي بود که او را به سرهنگ تمامي ارتقا داديم. آن وقت آخرين درجه ما، سرهنگ تمامي بود. مرحوم بابايي سرش را مي تراشيد و ريش مي گذاشت. بنا بود او اين پايگاه را اداره کند. کار سختي بود. دل همه مي‌لرزيد دل خود من هم که اصرار داشتم، مي‌لرزيد، که آيا مي تواند؟ اما توانست. وقتي بني‌صدر فرمانده بود، کار مشکل‌تر بود.
چهارشنبه، 7 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطراتی درباره شهید عباس بابایی (1)
خاطراتی درباره شهید عباس بابایی (1)
خاطراتی درباره شهید عباس بابایی (1)




خاطره اي از زبان مقام معظم رهبري

سال 61 شهيدبابايي را گذاشتيم فرمانده پايگاه هشتم شکاري اصفهان. درجه اين جواب حزب‌اللهي سرگردي بود که او را به سرهنگ تمامي ارتقا داديم. آن وقت آخرين درجه ما، سرهنگ تمامي بود. مرحوم بابايي سرش را مي تراشيد و ريش مي گذاشت. بنا بود او اين پايگاه را اداره کند. کار سختي بود. دل همه مي‌لرزيد دل خود من هم که اصرار داشتم، مي‌لرزيد، که آيا مي تواند؟ اما توانست. وقتي بني‌صدر فرمانده بود، کار مشکل‌تر بود.
افرادي بودند که دل صافي نداشتند و ناسازگاري و اذيت مي کردند حرف مي‌زدند، اما کار نمي‌کردند؛ اما او توانست همانها را هم جذب کند. خودش پيش من آمد و نمونه‌اي از اين قضايا را نقل کرد. خلباني بود که رفت در بمباران مراکز بغداد شرکت کرد، بعد هم شهيد شد. او جزو همان خلبان‌هايي بود که از اول با نظام ناسازگاري داشت. شهيد عباس بابايي با او گرم گرفت و محبت کرد حتي يک شب او را با خود به مراسم دعاي کميل برده بود؛ با اين که نسبت به خودش ارشد هم بود. شهيد بابايي تازه سرهنگ شده بود اما او سرهنگ تمام چند ساله بود؛ سن و سابقه خدمتش هم بيشتر بود. در ميان نظامي ها اين چيزها مهم است. يک روز ارشديت تأثير دارد؛ اما او قلباً و روحاً تسليم بابايي شده بود. شهيد بابايي مي گفت ديدم در دعاي کميل شانه‌هايش از گريه مي‌لرزد و اشک مي‌ريزد. بعد رو کرد به من و گفت: عباس دعا کن من شهيد بشوم! اين را بابايي پس از شهادت آن خلبان به من گفت و گريه کرد. او الان در اعلي عليين الهي است؛ اما بنده که سي سال قبل از او در ميدان مبارزه بودم هنوز در اين دنياي خاکي گير کرده‌ام و مانده‌ام! ما نرفتيم؛ معلوم هم نيست دستمان برسد. تأثير معنوي اينگونه است خود عباس بابايي هم همين طور بود او هم يک انسان واقعا مؤمن و پرهيزگار و صادق و صالح بود. 1

اسماعيل دانا وسطي كلايي :

پايگاه دوم شكاري تبريز , در آن صبح تابستان , سرماي زمستان را به رخ مي كشد. عباس سينه اش را از هواي تازه پركرد و به اتفاق سرهنگ بختياري آهسته از پله هاي هواپيما يايين رفت . سرهنگ نادري به همراه خلبانان و جمعي از مسئولين به استقبال آمده بودند. حال و هواي قرارگاه با روزهاي ديگر فرق داشت .
با آماده شدن هواپيما شهيد بابايي به همراه سرهنگ نادري داخل جنگنده شدند , براي لحظه اي سكوتي آميخته به هيجان در كابين حكمفرما شد.
عباس نگاهي به آينه انداخت و دست به پيشاني اش كشيد , هيجان زده بود. حال پسر بچه اي را داشت كه براي اولين بار سوار هواپيما شده است . به خود نگاه كرد. با صداي خرخر راديو به خود آمد , فرمان را چسبيد و دستور حركت داد , هواپيما اوج گرفت و با قدرت هوا را شكافت و بالا رفت , آسمان چنان صاف بود كه انگار آن را بلور آبي تراشيده بودند.
عباس به ياد قولي كه به صديقه داده بود و نقشي كه قرار بود آن روز در تعزيه اي كه پدرش ترتيب داد بازي كند , افتاد.
بايد در آن لحظه در كنار صديقه كعبه را طواف مي كرد يا همراه پدرش نقش اجرا مي نمود براي اين كار افكارش را متمركز كرد , دعايي را كه هميشه قبل از هر عمليات مي خواند , زير لب زمزمه كرد , از مرز گذشتند صداي سرهنگ نادري در كوشش پيچيد نگاهي به پايين انداخت . درست روي هدف قرار گرفتند. چند لحظه بعد , هدف در ميان آتش و دود محاصره شده بود. بابايي با هيجان فرياد شادي سرداد. سرهنگ نادري نيز با صداي هيجان زده فرياد كشيد. تا رسيدن به نيروهاي زرهي دشمن سكوت ميان سرهنگ نادري و شهيد بابايي حكمفرما شد. لحظه اي بعد هواپيما مانوري سريع كرد و بالا سر نيروهاي زرهي پايين كشيد. گلوله و راكت به زمين هجوم برد. شهيد بابايي به پايين نگاه كرد , جهنمي برپا بود , صحنه اي زنده از يك فيلم جنگي . هواپيما با يك چرخش 180 درجه از منطقه دور شد . عباس پلك هايش را روي هم فشرد , صفي از آدمهاي سفيدپوش جلوي چشمانش رژه مي رفتند. شهيد بابايي هنوز غرق در افكارش بود كه صداي انفجار مهيبي كابين را به لرزه در آورد. احساس كرد در سراشيبي تندي افتاده است . پاهايش را به كف هواپيما فشرد.
زوزه باد گوش هايش را پر كرد , خود را بالا كشيد. سرهنگ نادري را صدا زد. انگشتان كرخت شده اش را تا سينه بالا برد و كتابچه دعايش را لمس كرد , چند لحظه بعد , نور تندي از قاب خرد شده پنجره تو زد و چشمانش را پر كرد. به آن خيره شد و همان طور ماند. هواپيما با تكان شديد در حال سقوط بود. درد شديدي وجود سرهنگ نادري را در برگفته بود. نمي دانست چه اتفاقي افتاده , گيج و وحشت زده شهيد بابايي را صدا زد , صدايي نشنيد. دوباره فرياد كشيد. جز صداي باد كه وحشيانه تر مي شد , چيزي شنيده نمي شد. موجي از ترس وجودش را پر كرد. نعره اي كشيد و با هر زحمتي كه بود هواپيما را به حالت افقي در آورد. صداي خرخر ضعيف از راديو شنيده شد , گوش تيز كرد. صداي افسر كنترل رادار را شناخت . با راهنمايي افسر كنترل , هواپيما را به اختيار خود در آورد. به آينه خرد شده خيره شد و سعي كرد كابين عقب را نگاه كند چيزي ديده نمي شد. اشك چشمانش را پر كرد , صداي برج مراقبت به گوش رسيد : در همان زاويه كه هست بيا روي باند. سرهنگ نادري سعي كرد هواپيما را به سمت باند بكشد. دور موتور كم نمي شد.
فرياد زد , خدا را به كمك طلبيد و با همان سرعت هواپيما را روي باند كشيد , چند دقيقه بعد در حاليكه فرياد خلبانان فضاي پايگاه را پر كرده بود. پيكر شهيد عباس بابايي روي دست ها تشييع مي شد.

پرويز سعيدي:

يك روز كه در كلاس هشتم درس مي خوانديم، هنگام عبور از محله «چگيني» كه از توابع شهرستان قزوين است، يكي از نوجوانان آنجا بي جهت به ما ناسزا گفت و اين باعث شد تا با او گلاويز شويم. ما با عباس سه نفر بوديم و در برابرمان يك نفر. عباس پيش آمد و برخلاف انتظار ما، كه توقع داشتيم او به ياريمان بيايد، سعي كرد تا ما را از يكديگر جدا كند و به درگيري پايان دهد. وقتي تلاش خود را بي‌نتيجه ديد، ناگهان قيافه اي بسيار جدي گرفت و در جانبداري از طرف مقابل، با درگير شد.
من و دوستم كه از حركت عباس به خشم آمده بوديم، به درگيري خاتمه داديم و به نشانه اعتراض، از او قهر كرديم. سپس بي آنكه به او اعتنا كنيم، راهمان را در پيش گرفتيم، اما او در طول راه به دنبال ما مي‌دويد و فرياد مي زد:
ـ مرا ببخشيد؛ آخر شما دو نفر بوديد و اين انصاف نبود كه يك نفر را كتك بزنيد.
در خرداد ماه يكي از سالها كه در كلاس پنجم درس مي خوانديم. من و عباس،‌ با يكي دو نفر از همكلاسي‌هايمان براي مطالعه به باغهاي «حكم آباد» در اطراف قزوين رفته بوديم. آن روز پس از كمي مطالعه با ديدن درخت زردآلو، كه داخل باغ بود، وسوسه شديم و با اين كه حصار محكمي در اطراف باغ كشيده شده بود و عبور از آن مشكل مي نمود، بر آن شديم تا وارد باغ شويم و از ميوه ها بچينيم و بخوريم. عباس با رفتن ما به درون باغ مخالفت كرد و گفت:ـ خوردن ميوه، بدون اجازه از صاحب باغ، حرام است.
ولي ما به گفته او توجهي نكرديم و من با يكي ديگر از دوستانم به زحمت از حصار عبور كرديم و وارد باغ شديم.
دقايقي گذشت و ما بر روي درخت، سخت سرگرم خوردن زردآلو بوديم. به طعنه از عباس هم خواستيم تا او نيز بيايد و از اين زردآلوها بخورد؛ اما ناگهان صاحب باغ در حالي كه چوبدست بلندي در دست داشت و ناسزا مي گفت، شتابان به سوي ما آمد. ما كه همه وجودمان را ترس فرا گرفته بود، بي درنگ از ارتفاع دو يا سه متري به پايين پريديم. در حين برخورد با زمين، يكي از پاهاي من پيچ خورد، ولي چون ترسيده بودم، همچنان لنگ لنگان مي دويدم. هنوز از حصار باغ خارج نشده بوديم كه صاحب باغ به ما رسيد و ما را به شدت كتك زد. هر چه فرياد مي زديم و پوزش مي خواستيم او توجهي نمي كرد. عباس كه اين وضع را از دورمي ديد، پيش آمد و از آن مرد خواست تا ما را ببخشد و به جاي ما او را تنبيه كند. در حالي كه صاحب باغ از اين تقاضاي عباس شگفت زده شده بود، عباس توضيح داد كه مقصر اصلي اوست؛ چرا كه از ما بزرگتر است و نتوانسته از ورود ما به باغ جلوگيري كند. آن مرد كه از ايثار عباس سخت تحت تأثير قرار گرفته بود به شفاعت و خواهش او، من و دوستم را رها كرد. سپس مقداري زردآلو نيز از درخت چيد و به ما داد.

علي خوئيني:

در حال عبور از خيابانِ منتهي به دبستان دهخدا بودم كه زنگ مدرسه به صدا درآمد و عباس، كه آن زمان در كلاس پنجم ابتدايي درس مي خواند، همراه با دانش آموزان از مدرسه خارج شد. او با ديدن من به طرفم آمد. پس از احوالپرسي به سوي منزل به راه افتاديم. هنگام گذشتن از خيابان سعدي، گروهي از كارگران را ديديم كه در حال كندن كانال بودند. در ميان كارگران پيرمردي بود. پيرمرد آنگونه كه بايد، توانايي انجام كار را نداشت و بعداً معلوم شد كه به ناچار براي گذراندن زندگي خود و خانواده‌اش كارگري مي كند. عباس با ديدن پيرمرد كه به سختي كلنگ مي زد و عرق از سر و رويش مي چكيد، لحظه اي ايستاد. سپس نزد پيرمرد رفت و گفت:
ـ پدر جان! بايد چند متر بكني؟
پيرمرد با ناتواني گفت:
ـ سه متر به گودي يك متر.
عباس بي درنگ كتابهايش را كه در زير بغل داشت به پيرمرد داد و از او خواست تا كلنگ را به او بدهد و در گوشه اي استراحت كند. عباس شروع كرد به كندن زمين. من كه با ديدن اين صحنه سخت تحت تأثير قرار گرفته بودم، بيلي را كه روي زمين افتاده بود، برداشتم و در خاك برداري به عباس كمك كردم. پس از يك ساعت كار، مقداري را كه پيرمرد مي بايست حفر مي كرد، كنده بوديم. از او خداحافظي كرديم و به منزل رفتيم.
از آن روز به بعد، هر روز پس از تعطيل شدن از مدرسه عباس را مي ديدم كه به ياري پيرمرد مي رود.
اين كار عباس تا پايان حفاري و لوله گذاري خيابان سعدي قزوين ادامه داشت.

سيمياري:

من و عباس در يك محل زندگي مي كرديم و تقريباً در همه پايه ها با هم همكلاس بوديم. عباس چون از پشتكار بسيار بالايي برخوردار بود، هميشه در زمره شاگردان ممتاز كلاس به حساب مي آمد. پس از پايان تحصيلات متوسطه، عباس به استخدام دانشكده خلباني نيروي هوايي درآمد و من هم به خدمت سربازي اعزام شدم. بايد بگويم در آن زمان وضع مالي من چندان خوب نبود.
در يكي از روزها كه در پايگاه اروميه مشغول گذراندن خدمت سربازي بودم، پاكت نامه اي كه در آن مقداري پول بود، به دستم رسيد. پشت و روي پاكت را بررسي كردم. هر قدر كه دقت كردم نام و نشاني از فرستنده برروي آن نيافتم. ابتدا گمان كردم كه يكي از خواهرانم براي من پول فرستاده و خوشحال شدم؛ اما به علت نبودن نشاني فرستنده فكر كردم شايد نامه متعلق به شخص ديگري است كه با من تشابه اسمي دارد.
اين موضوع هر ماه تكرار مي شد و من همچنان سردرگم بودم؛ تا اينكه چند روزي به مرخصي آمدم. موضوع را با خانواده و برخي از خويشاوندانم در ميان گذاشتم. همه آنها اظهار بي اطلاعي كردند. اين مسأله فكرم را به شدت مشغول كرده بود و پيوسته با خود مي گفتم كه چه كسي از وضع زندگاني من با خبر است. و من او را نمي شناسم؟! تا اين كه يك روز برادرم گفت:ـ روزي عباس نشاني تو را از من مي خواست. من هم آدرس تو را به او دادم.
با گفتن اين جمله به ياد عباس افتادم. عباس و محبتهاي او در مدرسه. عباس و ايثارش. عباس و جوانمردي هايش . عباس و … .
ديگر برايم ترديدي باقي نمانده بود كه آن پاكت ها همه از جانب عباس بوده است.
در يك لحظه از خود متنفّر شدم، زيرا عباس با آن همه گرفتاريها هنوز هم مرا از ياد نبرده بود و با پولهايي كه مي فرستاد مي‌كوشيد تا من در شمالِ غرب كشور، در رنج و سختي نباشم؛ ولي من روزها بود به مرخصي آمده بودم و حتي يك بار به ذهنم نيامده بود تا احوال او را بپرسم.
بي درنگ نزد عباس رفتم و پس از احوالپرسي، چون يقين داشتم كه ماجراي پاكت كار او بوده است، از او تشكر كردم. به او گفتم:
ـ چرا مرا شرمنده مي كني و ماهيانه برايم پول مي فرستي؟
او در ابتدا با لبخندي ملايم ‌، اظهار بي خبري كرد. به او گفتم:
ـ عباس! من از كجا بياورم و آن مقدار پول را به تو برگردانم؟
او مثل هميشه خنديد و گفت:
ـ فراموش كن.
محمد سعيدنيا:
در سال 1348، شبي همراه با خانواده جهت خواستگاري همشيره عباس به منزل مرحوم حاج اسماعيل بابايي رفته بوديم. من آن روزها در پايگاه هوايي دزفول مشغول انجام وظيفه بودم.
در آن شب لباس گروهباني به تن داشتم و به محض ورود، ساكت و آرام در كناري نشستم. بزرگان خانواده مشغول بحث پيرامون ازدواج و ذكر ويژگيهاي اخلاقي، حقوق و مزاياي من بودند. گويا آن روزها عباس به تازگي ديپلم گرفته و در جست و جوي كار بود. او كه نگاهش را به من دوخته بود، ناگهان از جايش برخاست و آمد در كنار من نشست. با حجب و حيايي كه هميشه در چهره‌اش بود گفت:
ـ مي خواهم وارد دانشكده خلباني شوم؛ بايد چه كار كنم؟
من او را راهنمايي كردم و گفتم:
ـ به نظر من بهتر است پس از گذراندن دوره سربازي در ادارات ديگر مشغول به كار شوي، كه هم حقوق مكفي دارد و هم محدوديتي در كار نيست. از اين كه بگذريم نظامي بودن روحيه اي خاص مي خواهد. و
به هر حال از او خواستم تا با پسر عمويش هم كه در نيروي هوايي خدمت مي كرد، مشورت كند؛ ولي او قانع نشد و گفت:
ـ نه. من به اين كار علاقه مند هستم و پس از مشورت هايي كه داشته ام و بررسي هايي كه كرده ام تصميم دارم وارد دانشكده خلباني شوم.
به او گفتم كه به شعبه استخدام مركز آموزشهاي هوايي مراجعه كند.
بعدها عباس مراحل استخدام را پشت سر گذاشت و پس از قبولي در معاينات پزشكي وارد دانشكده خلباني شد و به استخدام نيروي هوايي درآمد. در همان روزها مراسم ازدواج ما هم انجام شد و به همراه همسرم، يعني همشيره عباس، راهي پايگاه هوايي دزفول شديم. عباس هم پس از دريافت سردوشي در دانشكده خلباني مشغول به تحصيل بود؛ تا اينكه روزي به پايگاه دزفول زنگ زد و گفت:
ـ اگر امكان دارد به تهران بيابيد. با شما كار دارم.
گفتم:ـ خير است انشاء الله. آيا مشكل خاصي پيش آمده كه نمي تواني از طريق تلفن بگوئي؟
ـ مشكل خاصي نيست، ولي حتماً بياييد.
من هم دو سه روزي مرخصي گرفتم و به تهران رفتم. وقتي نزد او رفتم، گفت:
ـ آسايشگاهي كه من در آن هستم در طبقه دوم ساختمان است، ‌ولي من مي خواهم به طبقه اول منتقل شوم.
تعجب كردم و گفتم:ـ شما كه يك سال در اين آسايشگاه بيشتر نخواهي ماند؛ پس چه دليلي داره كه مي خواهي به آسايشگاه طبقه اول بيايي؟
او گفت:ـ اين آسايشگاه مُشرف به آسايشگاه دختران است و من مي خواهم نماز بخوانم. خوب نيست كه نمازم باطل شود و مرتكب گناهي شده باشم. شما كه مسئول خوابگاه را مي شناسي از او بخواه تا مرا به طبقه اول منتقل كند.
به شوخي گفتم:ـ براي همين موضوع مرا از دزفول به اينجا كشانده اي؟
سپس رفتم و از مسئول آسايشگاه خواستم تا در صورت امكان اتاق او را تغيير دهد. مسئول آسايشگاه در حالي كه مي خنديد با لحن خاصي گفت:
ـ آسايشگاه بالا كلّي سرقفلي دارد ‌، ولي به روي چَشم. او را به طبقه اول منتقل مي كنم.
مي دويد تا شيطان را از خود دور كند

امیر اكبر صياد بوراني:

در دوران تحصيل در آمريكا، روزي در بولتن خبري پايگاه «ريس» كه هر هفته منتشر مي شد، مطلبي نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب اين بود:
«دانشجو بابايي ساعت 2 بعد از نيمه شب مي دود تا شيطان را از خودش دور كند.»
من و بابايي هم اتاق بوديم. ماجراي خبر بولتن را از او پرسيدم. او گفت:
ـ چند شب پيش بي خوابي به سرم زده بود. رفتم ميدانِ چمن پايگاه و شروع كردم به دويدن. از قضا كلنل «باكستر» فرمانده پايگاه با همسرش از ميهماني شبانه بر مي گشتند. آنها با ديدن من شگفت زده شدند. كلنل ماشين را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در اين وقت شب براي چه مي دوي؟ گفتم: خوابم نمي آمد خواستم كمي ورزش كنم تا خسته شوم. گويا توضيح من براي كلنل قانع كننده نبود. او اصرار كرد تا واقعيت را برايش بگويم. به او گفتم: مسايلي در اطراف من مي گذرد كه گاهي موجب مي شود شيطان با وسوسه‌هايش مرا به گناه بكشاند و در دين ما توصيه شده كه در چنين موقعي بدويم و يا دوش آب سرد بگيريم.»
آن دو با شنيدن حرف من، تا دقايقي مي خنديدند، زيرا با ذهنيتي كه نسبت به مسايل جنسي داشتند نمي توانستند رفتار مرا درك كنند.
در طول مدتي كه من با عباس در آمريكا هم اتاق بودم او هميشه روزانه دو وعده غذا مي خورد، صبحانه و شام. هيچ وقت نديدم كه ظهرها ناهار بخورد. من فكر مي كردم عباس از اين عمل دو هدف را دنبال مي‌كرد؛ يكي خودسازي و تزكيه نفس و ديگري صرفه جويي در مخارج و فرستادن پول براي دوستانش كه بيشتر در جاهاي دوردست كشور بودند.
بعضي وقتها عباس همراه با شام نوشابه مي خورد؛ اما نه نوشابه‌هايي مثل پپسي و … كه در آن زمان موجود بود؛ بلكه او هميشه فانتاي پرتقالي مي خريد. چند بار به او گفتم كه براي من پپسي بگيرد؛ ولي دوباره مي ديدم كه فانتا خريده است. يك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسي نمي خري؟ مگر چه فرقي مي كند و از نظر قيمت كه با فانتا تفاوتي ندارد، آرام و متين گفت:
ـ حالا نمي شود شما فانتا بخوريد؟
گفتم:ـ خوب عباس جان آخر براي چه؟
سرانجام با اصرار من آهسته گفت:
ـ كارخانه پپسي متعلق به اسرائيلي هاست، به همين خاطر مراجع تقليد مصرف آن را تحريم كرده‌اند.
به او خيره شدم و دانستم كه او تا چه حد از شعور سياسي بالايي برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسايل، آفرين گفتم.
نكته ديگر اين كه همه تفريح عباس در آمريكا در سه چيز خلاصه مي شد، ورزش، عكّاسي و ديدن مناظر طبيعي.
یکي از کارکنان نیروی هوایی كه نخواست نامش فاش شود:
از زماني كه به ياد دارم، هميشه شخصي مغرور و بي بند و بار بودم. از ابتداي ورودم به خدمت نيروي هوايي، سرپيچي كردن از دستورات، بخشي از وجودم شده بود. به طوري كه پس از بيست سال خدمت، تنها يك بار ترفيع گرفته بودم و خلاصه به هيچ صراطي مستقيم نبودم.
زماني كه شهيد بابايي فرمانده پايگاه هوايي اصفهان بودند. يك روز بعدازظهر، مست و لايعقل، تلوتلوخوران به طرف منزل مي رفتم. به تقاطع يكي از خيابانهاي نزديك خانه هاي سازماني رسيده بودم، چشمم به دو نفر افتاد كه به سوي من آمدند. ابتدا اهميتي ندادم. جلوتر كه آمدند، متوجّه شدم كه سرهنگ بابايي و محافظ ايشان است. لحظه اي با خود فكر كردم، اگر او متوجه شود كه من مشروب خورده ام شايد برايم گران تمام شود؛ ولي طبق عادت هميشگي با خود گفتم هر چه بادا باد؛ حتي خودم را آماده كرده بودم كه چنانچه با اعتراض ايشان روبه‌رو شوم پاسخش را بدهم. در عين حال سعي داشتم تا از آنها فاصله بگيرم؛ ولي من به هر طرف كه راهم را كج مي كردم آنها نيز به سمت من مي آمدند. لحظه‌ها برايم خيلي طولاني شده بود. گويي ساعت ها بود من در محوطه اي كوچك به دور خود مي‌چرخيدم. زماني به خود آمدم كه سينه به سينه با آنها برخورد كردم. ديگر راهي برايم باقي نمانده بود. موسي صادقي، محافظ شهيد بابايي گفت:
ـ چطوري آقا.
گفتم:
ـ قربون تو.
پس از او سرهنگ بابايي گفت:
ـ حالتان چطور است؟
و سپس شروع كرد به احوالپرسي و من دست و پا شكسته به آنها پاسخ مي دادم، سعي داشتم زودتر دور شوم؛ ولي آنها پيوسته با من صحبت مي كردند. سپس شهيد بابايي به گرمي خداحافظي كرد و برخلاف انتظار من كوچكترين اعتراضي نسبت به وضع من بر زبان نياورد. او چنان صميمي و با محبّت از من جدا شد كه گويي عزيزترين دوست او بودم. وقتي به خود آمدم،‌ حال عجيبي داشتم. آن شب تا صبح لحظه‌اي چشم بر هم نگذاشتم؛ البته نه از ترس مجازات؛ بلكه در اين فكر بودم كه با توجه به اينكه سرهنگ بابايي فرمانده پايگاه است و نسبت به احكام شرع به شدت حساس است، چرا هيچ اشاره اي به وضع من نكرد و گذشته از اين با من گرمتر از هميشه برخورد كرد!
صبح فردا پيش محافظ ايشان، آقاي موسي صادقي، رفتم. پرسشي را كه در ذهن داشتم با او در ميان گذاشتم. او گفت:
ـ فكرش را نكن.
گفتم:
چرا او چيزي نگفت.
گفت:
ـ نفهميد.
گفتم:
ـ امكان ندارد. حتماً فهميده است. مي خواهم بروم پيشش.
آقاي صادقي گفت:
ـ پدر جان فراموشش كن.
گفتم:
ـ نه، حتماً بايد او را ببينم.
بالاخره با اصرار من او مرا به دفتر سرهنگ بابايي برد. وارد اتاق كه شدم شهيد بابايي از جا بلند شد و به من خوش آمد گفت. گفتم:
ـ جناب سرهنگ آمده ام كه معذرت خواهي كنم.
گفت:
ـ براي چه؟
گفتم:
ـ با وجود اينكه ديروز من مشروب خورده بودم و شما با آن وضع مرا ديديد، چيزي نگفتيد و من بابت اين موضوع ناراحت هستم. نمي دانم در برابر شما چه بگويم.
بابايي حرف مرا قطع كرد و گفت:
ـ برادر عزيز چيزي نگو. من نمي خواهم راجع به كاري كه كرده اي حرفي بزني. مي داني اگر مرتكب گناهي شوي و پس از ارتكاب، از عمل خودت پيش ديگران سخني بگويي، مرتكب گناه بزرگتري شده اي. تو هر كاري كه كرده اي پيش خداي خودت مسئول هستي. من كه هستم تا از عملت پيش من اظهار شرمساري مي كني؟ اگر حقيقتاً از كرده خود پشيماني با خداوند عهده كن كه از اين پس عملت را اصلاح كني.
وقتي او حرف مي زد چنان بي تكلّف و دلنشين سخن مي گفت كه خود را در برابرش موري هم به حساب نمي آوردم. من زار و ناتوان بودم و نمي توانستم چيزي بگويم. سرش را پايين انداخت و چند لحظه در سكوت گذشت. سكوت سنگيني كه احساس مي كردم با همه غرور و ناداني و لجاجتم در حال له شدن هستم. او گويي حال مرا درك كرده بود. سرش را بلند كرد و در حالي كه دستش را به طرف من دراز مي كرد گفت:
ـ خداحافظت باشد برادر. انشاء الله موفق خواهي شد.
خداحافظي كردم و از اتاق بيرون آمدم. وقتي آقاي صادقي مرا ديد با شگفتي پرسيد:
ـ چه شده؟
فقط نگاهي به او كردم و با صدايي گرفته به او گفتم:
ـ خداحافظ آقا موسي.
از آنجا كه خارج شدم، احساس كردم كه از نو متولّد شده‌ام، زيرا آن ملاقات كوتاه آتش به جانم انداخته بود و از آن روز به بعد سرنوشت من تغيير كرد. از آن لحظه با خود عهد كردم كه ديگر لب به شراب نزنم و به واجبات ديني عمل كنم. اكنون بيش از يازده سال از آن روز مي گذرد و من زندگي خوش و آرامم را مديون آن ديدار كوتاه هستم. من هرگز او را فراموش نخواهم كرد و هر سال براي تجديد ميثاق به زيارت مرقدش مي روم و به او مي گويم تا زنده ام سعادت و آرامش خود و خانواده ام را مديون تو مي دانم.

امیر محمد پيراسته:

پس از انجام كارم در پايگاه اصفهان، مأموريت يافتم تا يك فروند هواپيماي «F-14» را از اصفهان به تهران بياورم. شهيد بابايي به عنوان معاونت عمليات، جهت سركشي به پايگاه اصفهان رفته بودند و در پايان بازديدشان مي خواستند به تهران برگردند. از من پرسيدند:
ـ مي توانم با شما به تهران بيايم؟
از پيشنهاد ايشان بسيار خوشحال شدم و بي درنگ فرم پروازي را تغيير دادم و نام «تيمسار بابايي» را در آن نوشتم. ايشان هميشه با من با حفظ احترام «استاد و شاگردي» برخورد مي كردند. من تعارف كردم كه هدايت هواپيما را ايشان به عهده داشته باشند، اما نپذيرفتند و در كابين عقب هواپيما نشستند و پرواز كرديم.
به نزديك تهران كه رسيديم از طريق راديو با برج تماس گرفتيم. برج طبق معمول نام خلبان را پرسيد. با توجه به اينكه تماسهاي راديويي مي بايستي از طريق كابين عقب انجام شود، ايشان از طريق راديوي داخل به من فرمودند:
ـ بگوييد سرگرد خورشيدي همراه شماست.
من در تماس با برج همانطوري كه خواسته بودند گفتم. بعد از اينكه در پايگاه مهرآباد به زمين نشستم من از بابايي پرسيدم:
ـ چرا نگذاشتيد شما را معرفي كنم.
در پاسخ گفتند:
ـ اگر من اسم خودم را مي گفتم، فرمانده پايگاه ناچار مي شد براي ما وسيله و تشريفات فراهم كند. در حالي كه من خيلي كار دارم و نمي خواهم وقت تلف شود و آنها به زحمت بيفتند.

پي نوشت :

1- (بيانات در ديدار مسئولان عقيدتي، سياسي نيروي انتظامي 23/10/83)

ادامه دارد ....
منبع:http://www.sajed.ir




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.