خاطراتی درباره شهید عباس بابایی (3)
محمد سعيد نيا:
به ياد دارم در پايان دوره آموزش خلباني در آمريكا، هنگامي كه به ايران باز مي گشت، به همراهِ خانواده براي استقبال به فرودگاه مهرآباد رفته بوديم. پس از چند ساعت انتظار سرانجام هواپيما بر زمين نشست و دقايقي بعد عباس را در سالن انتظار ملاقات كريدم. پس از روبوسي و خوش آمد گوئي، او از من خواست تا به قسمت ترخيص فرودگاه بروم و وسايلش را تحويل بگيرم. رفتم و مدتي را به انتظار نشستم تا سرانجام بار و اثاثيه عباس را تحويل گرفتم. چمدان و ساك او از همه ساكها و لوازم ديگر مسافرين كم حجمتر به نظر مي آمد. در بين راه به شوخي از او پرسيدم:
ـ براي ما سوغات چه آورده اي؟ ان شاء الله كه چيز قابل توجهي است.
او مثل هميشه لبخندي زد و سرش را با علامت پاسخ مثبت تكان داد. ما به راه افتاديم. پس از ساعتي كه به منزل رسيديم، تمام افراد منزل به استقبال عباس آمده بودند و از اين كه پس از مدتها دوري از ايران، دوباره او را مي ديدند خيلي خوشحال بودند. چند ساعتي به ديده بوسي و احوالپرسي گذشت. وقتي كه خانه خلوت شده بود به شوخي گفتم:
ـ حالا نوبت وارسي سوغاتيهاي عباس آقاست.
عباس چمدان را باز كرد. با كمال شگفتي مشاهده كرديم، آبريزي را كه با خود از ايران برده بود در ميان نايلوني پيچيده و در كنار آن چند دست لباس دانشجويي و لباس خلباني نهاده است. در ساك دستياش هم تعدادي نوار «تعزيه» و يك مجلّد «قرآن» و كتاب «مفاتيج الجنان» همراه با تعدادي كتاب فنّي و پروازي به زبان انگليسي بود. خنديدم و گفتم:ـ مرد حسابي! من بيش از پنجاه، شصت تومان بنزين سوزانده ام تا به استقبال تو آمده ام و تو از آن طرف دنيا اين آبريز را آورده اي؟!
در حالي كه به نشانه شرمندگي، سرش را به زير انداخته بود، برگشت و با لهجه شيرين قزويني گفت:
ـ تو كه ميداني؛ آنجا آنقدر گراني است كه حد ندارد.
آن روز شايد ديگران به مقصود او پي نبردند؛ ولي من با سابقه اي كه از او سراغ داشتم، منظور او را از «گراني» دريافتم و به يقين دانستم كه عباس آنچه را كه مازاد بر مخارج خويش بوده، به نشاني دوستان و آشنايان بي بضاعتش در نقاط ايران مي فرستاده و مثل هميشه آن دوست، نامي و نشاني از عباس نمييافته است.
احمد رحمان قلهكي:
من شهيد بابايي را براي نخستين بار در منزل شوهر خواهرشان در دزفول ديده بودم و فقط با او يك آشنايي مختصر داشتم؛ تا اينكه در سال 1356 به پايگاه اصفهان منتقل و در كارگزيني ستاد پايگاه مشغول به كار شدم.
يك سال از پيروزي انقلاب مي گذشت و من در قسمت اداري گردان 82 شكاري مشغول انجام وظيفه بودم. شهيد بابايي هم با درجه سرواني، عضو خلبانان شكاري گردان بود. او هر وقت مرا مي ديد احوال خود و خانواده ام را جويا مي شد.
در يكي از روزهاي كه وقت اداري به پايان رسيده بود، در دفتر كارم با همكارانم پيرامون مسايل مختلف روز، از جمله مشكل رفت و آمد و نداشتن ماشين صحبت مي كرديم. آن روزهاي براي رفت و آمد به شهر كه تا پايگاه فاصله زيادي داشت، مي بايد از اتوبوسهاي شركت واحد استفاده مي كردم. تمام دارايي نقدي من، با داشتن چند سر عايله، پانزده هزار تومان كه اين مبلغ براي خريد يك ماشين پول كمي بود؛ ولي در هر حال به همكاران سفارش كرده بودم كه اگر ماشيني به صورت اقساط سراغ داشتند به من اطلاع دهند. چند روزي از اين ماجرا گذشت. يك روز كه جناب سروان بابايي تازه از پرواز آمده بود، در حالي كه چك ليست پروازش را به نفر مسئول پروازي مي داد، مرا ديد و پس از احوالپرسي گفت:
ـ اگر كاري نداري بيا با هم برويم يك چاي بخوريم.
در حين صحبت ها گفت:
ـ آقاي قلهكي شنيده ام كه تصميم داري ماشين بخري.
گفتم:
ـجناب سروان! به قول قديمي ها «دست ما كوتاه و خرما بر نخيل» با اين حقوق و داشتن چند سر عايله فكر خريدن ماشين رؤيايي بيش نيست.
گفت:
ـ خدا بزرگ است. ان شاء الله مشكل شما رفع مي شود.
آنگاه رو به من كرد و گفت:
ـ شما ماشين را كه مي پسنديد پيدا كنيد؛ باقي كارهايش با من.
البته من گفته هاي او را در حد تعارف پنداشتم و جدّي نگرفتم؛ تا اينكه پس از يك هفته، يك روز بعدازظهر زنگ خانه به صدا درآمد. در را كه باز كردم سروان بابايي پشت در ايستاده بود. گفت:
ـ آقاي قلهكي! بيا ببين اين ماشين را مي پسندي؟
رفتم بيرون. يك دستگاه پژو 504 كه خيلي نو به نظر مي آمد در مقابل ساختمان بود. قبل از اينكه حرفي بزنم، او گفت:
- ماشين سالمي است؛ ولي قيمتش شصت و پنج هزار تومان است و به نظر من ده هزار تومان گران تر از قيمت روز است.
گفتم:
ـ جناب سروان! ماشين سالم و خوبي است؛ ولي من توان خريدش را ندارم.
او چيزي نگفت. بعد از خداحافظي سوار ماشين شد و رفت. هفته بعد با يك اتومبيل پيكان جوانان به منزل ما آمد و گفت:
ـ اين ماشين شش ماه بيشتر كار نكرده و در حد «صفر» است. قيمتش چهل و دو هزار تومان و خيلي مناسب است. متعلق به يكي از دوستان خلبان است. اگر مي پسندي فردا برويم محضر.
من به دقت ماشين را بررسي كردم وضع ماشين با توجه به قيمت آن بسيار مناسب بود. در حالي كه سوئيچ ماشين را به من مي داد، گفت:
ـ براي اطمينان خاطر سوار شو و تصميم بگير.
پس از اينكه از سلامت ماشين مطمئن شدم، گفتم:
ـ از هر نظر خوب است، فقط … .
حرفم را قطع كرد و با لبخندي كه بر صورتش بود گفت:
ـ مي دانم مي خواهي چه بگويي. اصلاً فكر پولش را نكن.
سپس ادامه داد:
ـ چقدر پول داري؟
گفتم:
ـ پانزده هزار تومان.
ده هزار تومان از من گرفت و گفت:
شب در خانه نشسته بودم و با خود فكر مي كردم كه نكند بابايي دلال ماشين است و قصد دارد تا با پرداخت كامل پول ماشين بهره آن را بگيرد؛ اما دوباره فكر كردم كه شايد مشتري بهتري پيدا نكرده و مي خواهد مرا طعمه خود كند.
آن شب گذشت و فردا به همراه سروان بابايي و صاحب اتومبيل به يكي از دفترهاي ثبت اسناد واقع در خيابان شيخ بهايي اصفهان رفتيم. منشي محضر كارهاي مقدماتي را انجام داد. منتظر شديم تا سرپرست دفتر خانه نام فروشنده و خريدار را بخواند؛ در اين لحظه شهيد بابايي گفت:
ـ من جايي كار دارم. مي روم تا شما كارهايتان را انجام بدهيد بر مي گردم.
آنگاه نزديك من آمد و آرام گفت:
ـ شما حق الثبت را بپردازيد و ديگر كاري نداشته باشيد.
ترديد داشتم كه آيا دوباره راجع به پول ماشين از او سؤال كنم يا نه؟ حدود ده دقيقه از رفتن او ميگذشت كه سرپرست دفترخانه ما را صدا كرد. از صاحب اتومبيل پرسيد:
ـ آيا تمام مبلغ ماشين را دريافت كرده ايد؟
او پاسخ داد:
ـ بله!
وقتي جواب را شنيدم خيالم راحت شد.
رفتم و مقابل جمله «ثبت با سند برابر است» را امضا كردم. داشتم از دفترخانه خارج مي شدم كه بابايي آمد و پرسيد:
ـ كارها تمام شد؟
گفتم:
ـ بله.
فروشنده سوئيچ را به من داد و خداحافظي كرد و رفت. من پشت فرمان نشستم و با شهيد بابايي به سمت پايگاه حركت كرديم. در اين فكر بودم كه پول ماشين را چگونه بايد بپردازم؟ كه صداي شهيد بابايي مرا به خود آورد:
ـ آقاي قلهكي فكر پول ماشين را نكن. باقي مانده پول ماشين را هر وقت از حقوقت اضافه آمد و هر مقدار بود به من بده. فقط خواهش دارم اين ماجرا به كسي نگوييد.
پس از شنيدن حرفهاي شهيد بابايي از شرم آن تصورات كه در مورد آن داشتم همه وجودم آتش گرفته بود و احساس مي كردم در برابر عظمت، بزرگواري و سخاوت او حرفي براي گفتن ندارم. بعد از اينكه به مقابل بلوكي كه منزل شهيد بابايي در آن بود رسيديم، گفتم:
ـ اگر اجازه بدهيد، من يك سفته و يا چك به شما بدهم.
او خنديد و گفت:
ـمدركي مورد نياز نيست و اين مبلغ را هر وقت كه چيزي از حقوقت باقي ماند براي من بياور. ضمناً هر وقت هم پول لازم داشتي حساب وقت را نكن. به منزل ما بيا من در خدمتت هستم.
آنگاه خداحافظي كرد و رفت. از اين همه جوانمردي شگفت زده بودم. برايم باور كردني نبود كه با ده هزار تومان صاحب يك ماشين مدل بالا شده ام. نمي دانستم چگونه از او تشكر كنم؛ فقط او را دعا مي كردم. سرانجام پس از گذشت دو سال تمام بدهي ام را به ايشان پرداخت كردم.
امیر حبيب صادقپور:
از شروع پرواز چند دقيقه اي مي گذشت و ما در حال نزديك شدن به فضاي جايگاه بوديم. آرايش هواپيماها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جايگاه در انتظار مانور ما بر فراز جايگاه بودند كه ناگهان صداي عباس در راديو پيچيد او گفت:
ـ من در وضع عادي نيستم. نمي توانم دسته را همراهي كنم.
مضطربانه پرسيدم:
ـ چه مشكلي پيش آمده؟
گفت:
ـ سيستم هيدروليك هواپيما از كار افتاده است. مي خواهم از دسته جدا شوم و بايد به برج مراقبت اعلام وضعيت اضطراري كنم.
من فقط گفتم:
ـ شنيدم تمام.
در اين لحظه عباس از دسته جدا شد. مانوري كرد و در جهت مخالف دسته هاي پروازي، به سمت باند رفت. آن لحظه آرايش هواپيماها در هم ريخت و باعث در هم پاشيدن مراسم شد پس از انجام پرواز به پايگاه برگشتيم. يك پرسش ذهن مرا به خود مشغول كرده بود كه با توجه به اينكه سيستم هيدروليك در جنگنده « F-14» دوبله است، چرا عباس از سيستم دوم استفاده نكرده است.
فرمانده پايگاه مرا تحت فشار قرار داد كه درباره اعلام «وضع اضطراري» عباس اظهار نظر كنم. من پاسخ دادم كه وقتي هواپيما در هوا دچار اشكال يا نقص فني مي شود، در آن لحظه تصميم گيرنده خلبان است؛ بنابراين او بايد تصميم بگيرد كه فرود بيايد يا به پرواز خود ادامه دهد. البته اين نظر براي خودم قابل قبول نبود؛ ولي با توجه به علاقه اي كه عباس داشتم و تا حدودي از هدف او آگاه بودم بر روي اين موضوع سرپوش گذاشتم. حال اينكه او مي توانست با استفاده از سيستم دوم به راحتي پرواز را تا پايان ادامه دهد. سپس به طور كتبي و رسماً به مسئولين اعلام كردم كه تصميم بابايي مبني بر فرود، در آن لحظه كاملاً منطقي بوده و سرپيچي از فرمان محسوب نمي شود.
چند روز بعد، هنگام خروج از اتاق عمليات، عباس را ديدم. او در حالي كه به من اداي احترام مي كرد، نگاهش به نگاه من دوخته شده بود. هيچ نگفت؛ ولي در عمق چشمانش خواندم كه مي گفت: «متشكرم».
بعدها حدسم به يقين تبديل شد و دانستم كه عباس در آن روز نمي خواست رژه انجام شود و در حقيقت عمل او در آن روز يك حركت انقلابي و پروازش يك پرواز انقلابي بود.
امیرعلي اصغر جهانبخش:
زماني كه عباس فرمانده پايگاه اصفهان بود يك روز نامه اي از ستاد فرماندهي تهران رسيد. در نامه از خواسته بودند تا اسامي چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشويق و اعطاي اتومبيل به تهران بفرستيم. در پايان نامه نيز قيد شده بود كه « اين هديه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را كه ديد سكوت كرد و هيچ نگفت. ما هم اسامي را تهيه كرديم و چون با روحيه او آشنا بودم. با ترديد نام او را جزء اسامي در ليست داشتم و مي دانستم كه او اعتراض خواهد كرد. از آنجا كه عباس پيوسته از جايي به جاي ديگر ميگرفت و يا مشغول انجام پرواز بود. يك هفته طول كشيد تا توانستم فهرست اسامي را جهت امضاء به او عرضه كنم. ايشان با نگاه به ليست و ديدن نام خود قبل از اينكه صحت من تمام شود، روي به من كرد و با ناراحتي گفت:
ـ برادر عزيز! اين حق ديگران است؛ نه من.
گفتم:
ـ مگر شما بالاترين ساعت پروازي را نداريد؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل اين پايگاه خدمت نميكنيد؟ مگر شما… ؟
ولي مي دانستم هر چه بگويم فايده اي نخواهد داشت. سكوت كردم و بي آنكه چيزي بگويم، ليست اسامي را پيش رويش گذاشتم. روي اسم خود خط كشيد و نام يكي ديگر از خلبانان را نوشت و ليست را امضا كرد.
در حالي كه اتاق را ترك مي كردم. با خود گفتم كه اي كاش همه مثل او فكر مي كرديم.
جعفر وحيد دستجردي:
چند روزي از شهادت شهيد بابايي مي گذشت كه مادر شهيد عربيان خوابي را كه ديده بود برايم تعريف كرد. او گفت:
ـ شب عيد قربان بود كه خواب ديدم پسرم، اكبر، به خانه آمده؛ ولي قصد دارد تا خيلي زود برگردد. از او پرسيدم كه مادر جان حالا كه آمدي چرا شتاب مي كني؟ مدتي پيش ما بمان. او گفت: «مادر من براي انجام مأموريتي آمده ام و اما با خود گفتم تا اينجا كه آمده ام، سري هم به شما بزنم. پرسيدم كه مأموريتت چيست؟ گفت: «من مأمور شده ام بيايم و يك نفر را همراه خود ببرم.» گفتم كه او چه كسي است؟ اكبر پاسخ داد:« اگر او را ببيني حتماً خواهي شناخت.» حرفش كه تمام شد با من خداحافظي كرد و خواست تا برود. ديدم سرهنگ بابايي به همراه اكبر، در حالي كه دست در دست هم دارند با خوشحالي در حال رفتن هستند. بعد از ظهر روز بعد، كه عيد قربان بود، خبر شهادت سرهنگ بابايي را از اخبار راديو اعلام كردند و دانستم كه شهادت شهيد بابايي در نزد خداوند ثبت شده بود.
سعيد آغاسي بيك:
آقاي دكتر كارتان را انجام بدهيد. من مشكلي براي شما ايجاد نمي كنم.
من گفتم:
عباس درد دارد.
گفت:
تحمّل مي كنم.
بالاخره دكتر مشغول به كار شد و من به عباس خيره شده بودم. مي خواستم تا عكس العملش را ببينم. به دستهايش نگاه كردم، ولي او نه به دسته صندلي فشار مي آورد و نه در چهرهاش نشاني از درد ديده مي شد.
دكتر حدود يك ساعت بر روي دندان عباس كار كرد. او هر لحظه مترصّد بود تا عباس بي تابي كند و او آمپول بي حسي را بزند؛ ولي گويي عباس تنها جسمش روي صندلي نشسته بود و مانند كسي كه ميخوابد، چشمانش را بسته و دهانش را باز كرده بود. كار دكتر روي دندان عباس تمام شد. هنگام خروج از مطب ، عباس جلوتر از من بيرون رفت. دكتر رو به من كرد و گفت:
اين چه جور آدمي است؟
گفتم:
والله نمي دانم. دكتر با شگفتي گفت: من كمتر كسي را ديده ام كه اين جوري باشد، دندانش خيلي عميق بود؛ ولي هيچ احساس ناراحتي نكرد.
بسيجي حاج آقا صادقپور:
در طول جنگ تحميلي، مدتي مسئوليت پشتيباني و تداركات (مارون 1) دزفول را به عهده داشتم. چند باري تيمسار بابايي را در لباس بسيجي در جاهاي مختلف ديده بودم و مي شناختم. صبح يكي از روزها كه براي اداي فريضه نماز بيدار شدم، متوجه شخصي شدم كه در جلو در آسايشگاه، در حالي كه گوشهاي از پتوي كف آسايشگاه را بر روي خوش كشيده به خواب رفته است. با خود گفتم اين بنده خدا چرا اينجا خوابيده، بيشتر كه دقت كردم متوجه شدم آن شخص تيمسار بابايي است و چون دير وقت آمده نخواسته ما را بيدار كند.
از آسايشگاه كه بيرون رفتم پوتينهاي تيمسار بابايي توجه من را جلب كرد. پوتين ها با توجه به فرسودگي بيش از حد، مملوّ از گل و لاي بود و مشخص بود تيمسار شب گذشته براي بازديد مواضع پدافندي رفته است. پوتينها را از زمين برداشتم و نگاهي به آن انداختم، با كمال تعجب دريافتم كه علاوه بر فرسودگي، كف پوتين ها نيز سوراخ است. با خود انديشيدم، حتماً تيمسار با آن حجب و حيايي كه دارند نخواستهاند تقاضاي پوتين نو كنند، لذا يك جفت پوتين نو از انبار آوردم و به جاي پوتينهاي كهنه گذاشتم. تيمسار پس از بجا آوردن نماز و خوردن مقداري صبحانه قصد رفتن داشتند. از آسايشگاه كه بيرون رفتند براي پيدا كردن پوتينهاي خودشان سرگردان بودند و آن را پيدا نمي كردند. جلو رفتم و به ايشان عرض كردم:
ـ احتمالاً پوتينهاي شما را اشتباهي برده اند، شما اين پوتين ها را به جاي آنها بپوشيد.
ولي ايشان مصرّ بودند كه پوتينهاي خودشان را پيدا كنند. وقتي بنده اصرار ايشان را ديدم مجبور شدم پوتينهاي كهنه را برايشان بياورم. تيمسار پس از اينكه پوتينهاي خودشان را پوشيدند با لبخندي گفتند:
ـ حاجي! با اين پوتينها احساس راحتي بيشتري مي كنم. از لطف شما ممنونم.
حميد رضا خزاعي:
زماني كه در پايگاه دزفول خدمت مي كردم، متصدي برگزاري دعاي كميل بودم، كه هر شب جمعه در مسجد پايگاه بر پا مي شد. برخي مواقع كه تيمسار بابايي به پايگاه مي آمدند حتماً در دعا شركت ميكردند. ايشان مي آمدند جلو و در كنار دعا خوانها مي نشستند؛ ولي از آنجايي كه من نمي دانستم ايشان دعا هم مي خوانند، تعارف نمي كردم و او هم حرفي نمي زد؛ تا اينكه يك شب گويا به يكي از دوستانش گفته بود كه شما بگوئيد كه من هم مي توانم دعا بخوانم. آن شخص هم به من يادآوري كرد.
آن شب طبق معمول شهيد بابايي به جلو آمد. مسئول تبليغات پايگاه مشغول خواندن دعا بود كه من بابايي را به او نشان دادم و گفتم:
ـ ايشان هم مي توانند بخوانند.
او هم بخشي از دعا را به شهيد بابايي واگذار كرد. وقتي دعا به پايان رسيد روي به من كرد و گفت:
ـ اين سرباز صداي خوبي دارد و ما به سربازي نياز داريم كه بتواند دعا و نوحه بخواند. اسمش را يادداشت كن تا او را به سايت پدافند بفرستم.
من از حرف دوستم خنده ام گرفت. گفتم:
ـ ايشان تيمسار بابايي، معاونت عمليات هستند.
او كه با شنيدن اين كلمه شگفتزده شده بود، بي درنگ نزد شهيد بابايي رفت و فروتنانه سلام و احوالپرسي كرد. با خود گفتم كه او حق دارد بابايي را نشناسد.
شهيد سرلشگر خلبان مصطفي اردستاني:
او سرانجام با خوش فكري خاصي كه در كارهاي عملياتي از خود نشان مي داد، طرحي را ابداع كرد كه تا پايان جنگ به عنوان يك طرح جامع و موفق از آن بهره برداري مي شد و با اجراي آن، ضمن نجات جان خلبانان، توانست به روند سازماندهي و عمليات جنگي در نيروي هوايي سرعت بدهد.
او انديشيده بود كه بين پايگاههاي نيروي هوايي در جنوب و جبهههاي جنگ فاصله زيادي وجود ندارد؛ به همين خاطر مسيري را از پايگاه تا محورهاي مقدم جبهه ترسيم كرد و ضمن شناسايي مقرهاي توپهاي ضد هوايي كه در اين مسير قرار داشتند براي هر كدام از مقرها خلباني را در نظر گرفت؛ زيرا خلبانان هم از نظر تاكتيكهاي هوايي و هم از نظر شناسايي هواپيماهاي خودي از دشمن، اطلاعات بيشتري داشتند.
از آن پس هر روز، قبل از طلوع آفتاب، اين خلبانان در حالي كه ليست پرواز هواپيماها و ساعت حركت آنها را در اختيار داشتند، بر سر موانع پدافندي گمارده مي شدند و در طول روز، هر هواپيمايي را كه طبق ليستِ از قبل تعيين شده، به مواضع پدافندي نزديك مي شد به پدافند اطلاع مي دادند و توپچي از شليك به آن هواپيما خودداري مي كرد. اين كار در برگشت هواپيماها از خاك دشمن هم ادامه داشت.
در طول جنگ درصد موفقيت عملياتهايي كه با استفاده از اين طرح انجام مي گرفت بالاي 90 درصد بود و احساس مي شد كه با اجراي اين طرح خلبانان در پرواز، آرامش خاطر بيشتري دارند.
ادامه دارد .....
منبع:http://www.sajed.ir /س