خاطراتی درباره شهید عباس بابایی (5)

آب آشاميدني پايگاه هشتم از طريق هدايت يك كانال از آب زاينده رود اصفهان به داخل درياچه اي كه در پايگاه واقع شده بود، تأمين مي شد. روش تصفيه بدين صورت بود كه با استفاده از پمپهاي فشار قوي، آب از داخل درياچه به چند منبع بزرگ منتقل مي شد و در آنها به عنوان ذخيره باقي مي ماند و پس از تصفيه شيميايي و كلريزه نمودن به لوله هاي آب منازل سازماني هدايت مي شد. اين منبع ها هر كدام گنجايش 000/10 متر مكعب آب را داشتند و ديواره آنها سيماني بود.
چهارشنبه، 7 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطراتی درباره شهید عباس بابایی (5)
خاطراتی درباره شهید عباس بابایی (5)
خاطراتی درباره شهید عباس بابایی (5)




حجت الاسلام صالحي راد:

حضرت آيت الله صدوقي خيلي به جناب سرهنگ بابايي علاقه‌مند بودند، و شاهد بوديم و مي شنيديم كه ايشان مي فرمودند:
«بابايي چه جوان دوست داشتني و اهل معنايي است.»
و هميشه آرزو مي كردند و مي گفتند:
« اي كاش ما هم در كارهايمان اين چنين خلوص مي داشتيم!»

اكبر صادقيان:

آب آشاميدني پايگاه هشتم از طريق هدايت يك كانال از آب زاينده رود اصفهان به داخل درياچه اي كه در پايگاه واقع شده بود، تأمين مي شد. روش تصفيه بدين صورت بود كه با استفاده از پمپهاي فشار قوي، آب از داخل درياچه به چند منبع بزرگ منتقل مي شد و در آنها به عنوان ذخيره باقي مي ماند و پس از تصفيه شيميايي و كلريزه نمودن به لوله هاي آب منازل سازماني هدايت مي شد. اين منبع ها هر كدام گنجايش 000/10 متر مكعب آب را داشتند و ديواره آنها سيماني بود.
ته نشين شدن گل و لاي حاصله از آب درياچه در كف منبع ها موجب مي گرديد كه هر دو سال يك بار از طريق اعلان مناقصه بين شركتها، داخل منبع ها لايروبي شود و چنانچه اندك زماني از موعدِ لايروبي مي گذشت، آب غير قابل شرب مي‌شد.
زماني كه شهيد بابايي فرماندهي پايگاه را به عهده گرفتند. از تاريخ آخرين لايروبي حدود سه سال مي‌گذشت و ساكنين منازل سازماني پايگاه نسبت به آلودگي آب معترض بودند. وقتي كه شهيد بابايي از قضيه اطلاع يافتند، از واحد تأسيسات خواستند تا جهت لايروبي از شركتهاي داراي صلاحيت استعلام بها كرده و سريعاً نتيجه را به اطلاع ايشان برسانند. پس از استعلام پايين ترين مبلغ پيشنهادي از سوي شركتها، حدود سيصد هزار تومان بود و اين در حالي بود كه محد.وديتهاي مالي در اوايل جنگ، پرداخت و تأمين اين مبلغ را، به چند ماه ديگر مي كشاند؛ به همين خاطر شهيد بابايي خود شخصاً وارد عمل شدند. آن زمان من فرمانده يكي از گروهانهاي سربازان قرارگاه بودم، شهيد بابايي روزي مرا احضار كردند و گفتند كه پس از خريد تعدادي چكمه هاي بلند لاستيكي، يك گروهان از سربازان را در مقابل منبع‌هاي آب حاضر كنم. سربازان را جلو منبع ها حاضر كردم. شهيد بابايي با لباس شخصي به همراه چند تن از مسئولين تأسيسات پايگاه به آنجا آمدند. پس از توضيح مختصر يكي از كارمندان در مورد چگونگي نظافت منبع ها، شهيد بابايي براي تشويق سربازان به عنوان اولين نفر به داخل يكي از منبع ها رفتند. سربازان با تشكيل صفِ فشرده در كنار هم با پارو، گل و لاي را در گوشه اي جمع مي كردند و سپس لجن ها را با سطل به بيرون منبع مي بردند. گويا فضاي تاريك داخل منبع و سختي كار باعث شده بود تا همه فراموش كنند كه فرمانده پايگاه ، يعني شهيد بابايي، در داخل منبع مشغول به كار است؛ به همين خاطر گاهي در حين انجام كار، با پاشيدن لجن بر روي هم با يكديگر شوخي مي كردند. من كه از طرف شهيد بابايي مأمور بودم تا بر كار سربازان نظارت داشته باشم، احساس كردم كه سربازي پشت يكي از ستونها ايستاده. خود را به نزديك ستون رساندم. محكم به پشت او زدم و با صداي بلند فرياد كشيدم:
ـ چرا ايستاده اي كارت را انجام بده.
آن شخص بي آنكه حرفي بزند و يا اعتراضي كند، دوباره مشغول به كار شد. مقداري كه جلوتر رفت و در زير پرتو نورِ دريچه منبع قرار گرفت موي بر بدنم راست شد. او شهيد بابايي بود. به او نزديك شدم و در حالي كه از كار خود خيلي متأثر بودم، از او عذر خواهي كردم. شهيد بابايي لبخندي زد و گفت:
ـ اشكالي ندارد. سعي كن سربازان را اذيت نكني. اگر چه با هم شوخي مي كنند؛ ولي كارشان را انجام مي‌دهند.
پس از چند ساعت كار براي استراحت به بيرون آمديم. سربازان با ديدن شهيد بابايي كه در اثر پاشيدن شدن لجنهاي كف منبع تمام لباس و سر و صورتش سياه شده بود ناراحت شدند و از شوخيهاي خود شرمنده شدند، لذا ساكت و آرام به دور هم نشستند. شهيد بابايي پس از شستن سر و صورتش آمد و در جمع سربازان نشست. سربازان از اين كه فرمانده پايگاه بدون هيچ تكلّفي در تمام مدت نظافت در كنار آنها بوده و بهترين ميوه و غذاها را براي آنان آماده كرده است، خوشحال و راضي به نظر مي رسيدند. دو روز بعد منبع ها نظافت شدند. شهيد بابايي براي قدرداني از سربازان، به هر يك از آنان مبلغي پول پرداخت كردند و آنان را چند روز به مرخصي تشويقي فرستادند.

مسيح مدرّسي و كمال مير مجرّبيان:

از جمله ويژگيهاي مديريت و فرماندهي عباس اين بود كه او پيوسته مراقب افراد و اطرافيان خود بود. تلاش مي كرد تا از وضع آنان باخبر باشد و چنانچه مشكلي داشتند با تمام توان مي كوشيد تا مشكل آنان را برطرف كند. روزي با شهيد بابايي نزد يكي از باغبانان پايگاه كه همه او را «بابا حسن» صدا مي‌كردند، رفتيم. بابا حسن در كنار يكي از كرتها نشسته و مشغول جابه‌جا كردن خاكها بود. از دور كه ما را ديد خواست تا از جا برخيزد كه عباس بالاي سر او رسيده بود. دستش را روي شانه‌اش گذاشت و گفت:
ـسلام بابا حسن! خسته نباشي.
آنگاه كنار او، بر روي زمين نشست و از حال او پرسيد. بابا حسن آهي كشيد و گفت:
ـ شرمنده ام آقا. مثل سابق توان كار ندارم. حالم خوش نيست.
عباس در حالي كه دست بابا حسن را گرفته بود و پينه ها آن را نوازش مي كرد، روي به او كرد و آرام گفت:
ـ اميدت به خدا باشد. خيلي نگران نباشيد.
ولي پيرمرد همچنان از بد روزگار گلايه مي كرد. مي گفت كه نگران جهيزيّه دخترش هست. بابا حسن، نفس زنان گفت:
ـ مريضي امانم را بريده. دستانم طاقت ندارند. پاهايم توان فرو كردن پيل را در زمين ندارند.
عباس محو چهره پيرمرد بود و دردِ گفته هاي بابا حسن را مي شد در چشمان عباس ديد. در همين حال ناگهان بابا حسن از درد به خود پيچيد و روي زمين دراز كشيد و عباس مرا به كمك خواست. بابا حسن را داخل ماشين گذاشتيم و او را به بيمارستان رسانديم. پس از معاينه، بنابر تشخيص پزشك، او در بيمارستان بستري شد. عباس سفارشهاي لازم را به مسئولين بيمارستان كرد و ما آمديم.
چند ساعتي بود كه از بيمارستان برگشته بوديم، عباس از من خواست تا پيوسته با بيمارستان در تماس باشم و حال او را جويا شوم.
از زمان بستري شدن بابا حسن چند روزي مي گذشت تا سرانجام پزشكان تشخيص دادند بايد او تحت عمل جراحي قرار بگيرد. با تلاش عباس جراحي روي او انجام شد. نتيجه آزمايشها نشان مي داد كه او مبتلا به سرطان معده است. از آن پس، من به دليل مشكلات كاري همراه عباس نبودم. بعدها كه از آقاي كمال ميرمجرّبيان، محافظ عباس، پرسيدم او گفت:
«فرداي آن روز شهيد بابايي از يك پرواز برون مرزي برگشته بود.»
به او گفتم؛
ـ از خانه تلفن زدند و با شما كار مهمي داشتند.
سپس همراه شهيد بابايي به منزل رفتيم. خانم ايشان از او تقاضاي پول كرد. او گفت:
ـ فعلاً ندارم.
همسر شهيد بابايي گفت:
ـ تو كه تازه حقوق گرفته اي. نمي دانم خرج و مخارجت چيست كه هميشه بي پولي.
عباس چيزي نگفت. همسر عباس روي به من كرد و گفت:
ـ مي بينيد؟ هر وقت از او تقاضاي پول مي كنيم ندارد.
عباس گفت:حالا ناراحت نباش خانم! خدا بزرگ است. فعلاً كار مهمي دارم.
سپس خداحافظي كردند و رفتيم تا سوار ماشين شويم. عباس گفت:
ـ به بيمارستان فيض مي رويم.
از محوطه پايگاه كه خارج شديم، كتابچه اي را از جيبش بيرون آورد و شروع كرد به خواندن دعا. در اين فكر بودم كه چند روز پيش فيش حقوقي عباس را ديده بودم. در جدول دريافتي مبلغ بيست و پنج هزار تومان نوشته بود؛ ـ و اين در آن زمان مبلغ قابل توجهي بود. ولي چرا وقتي همسر ايشان از او تقاضاي پول كرد او گفت ندارد؟! در طول راه چند بار خواستم اين موضوع را از او بپرسم؛ اما احساس كردم شايد نوعي دخالت در زندگي خانوادگي است؛ به همين خاطر چيزي نگفتم.
مقابل بيمارستان كه رسيديم، عباس سراسيمه وارد بيمارستان شد. بابا حسن با ديدن شهيد بابايي و من، لبخندي زد و سلام كرد. او پيشاني پيرمرد را بوسيد و گفت:
ـ از بابت همسر و فرزندانت نگران نباش.
چند دقيقه بعد پزشك بر بالاي سر بابا حسن آمد و پس از معاينه او، دكتر به شهيد بابايي گفت: وضع اين بيمار خيلي وخيم است و احتمالاً بيش از چند روز زنده نمي ماند. بهتر است او را به منزل، در كنار فرزندانش ببريد.
شهيد بابايي پس از گفت و گو با دكتر كنار تخت آمد، دستي به پيشاني بابا حسن كشيد و بي آنكه او متوجه شود، پنهاني يك بسته اسكناس در آورد و زير بالش او گذاشت. من ديدم؛ ولي وانمود نكردم. با ديدن اين صحنه دريافتم كه او چرا به همسرش گفت پول ندارد. دقايقي بعد خداحافظي كرديم و آمديم. چند روزي از اين ماجرا گذشت. پيرمرد را به منزلش كه در ده «چادگان» بود برده بودند و چند روز بعد هم او در گذشته بود. با شنيدن خبر درگذشت او شهيد بابايي، به همراه چند تن از دوستانش و من به ده چادگان در 120 كيلومتري اصفهان رفتيم. همسايگان بابا حسن به استقبال ما آمدند. خانواده بابا حسن در حالي كه از شوق اشك مي ريختند مباهات كنان به اهالي روستا مي گفتند: «فرمانده پايگاه اصفهان به ديدن ما آمده.» به خانه بابا حسن رفتيم، عباس همسر و فرزندان آن مرحوم را دلداري داد و پس از چند ساعتي كه آنجا بوديم به اصفهان برگشتيم.
چند روز بعد، شهيد بابايي مقداري اثاثيه و لوازم تهيه كرد و مرا مأمور نمود تا آنها را به منزل پيرمرد ببرم. من همراه راننده وانت به ده چادگان رفتيم. همسر و فرزندان بابا حسن كه ما را ديدند خوشحال و شادي كنان به نزديك ماشين آمدند. اثاث ها را كه پياده مي كرديم؛ شنيدم كه همسر مرحوم بابا حسن، گريه كنان مي گفت: «خدايا! تو را شكر، من نمي دانم اين بابايي فرشته است يا … ».

سربازي كه نخواست نامش فاش شود:

به دليل مشكلات كه در زندگي داشتم؛ بارها پيش آمده بود كه هنگام بازگشت از مرخصي چند روزي ديرتر از موعد مقرر سر خدمت حاضر شوم. غيبتهاي پي در پي من باعث شده بود تا به عنوان بي انضباط‌ترينِ سربازها شناخته شوم. هر بار كه از مرخصي بر مي گشتم مورد توبيخ واقع مي شدم؛ نمي‌دانستم دردِ دلم را با چه كسي و چگونه بگويم. آخر من داراي همسر و فرزند بودم. علاوه بر اين، دو خواهر دم بخت داشتم با مادري پير و عليل؛ و من تنها نان آور خانه بودم كه بنابر ضرروتِ جنگ به خدمتِ سربازي آمده بودم. به همين خاطر ناگزير بودم، روزهايي را كه به مرخصي مي روم صبح تا شب كار كنم و مبلغي به عنوان هزينة مخارج زندگي براي خانواده‌ام فراهم كنم؛ ولي هر چه كوشيده بودم تا اين مشكلم را به مسئولين پادگان بگويم نمي توانستم. سرانجام يك روز كه از مرخصي برگشتم و طبق معمول چند روز هم غيب داشتم افسر فرمانده مرا احضار كرد و گفت:
ـ بي انضباطي را از حد گذرانده اي و كار تو شده غيبت پشتِ غيبت. پرونده تو بايد به دادگاه فرستاده شود.
اشك در چشمانم حلقه زد. هر چه تلاش كردم تا حرفِ دلم را به او بزنم نتوانستم؛ گويا زبانم لال شده بود و چيزي نمي توانستم بگويم. افسر فرمانده با لحن تندي ادامه داد:
ـ هيچ مي داني كه فرمانده پايگاه، جناب سرهنگ بابايي تو را احضار كرده؟ الآن بايد بروي خدمت ايشان.
افسر برگه را به دستم داد و به من سفارش كرد كه سعي كن براي غيبت هايت دليل قانع كننده اي داشته باشي. در حالي كه اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود وارد دفتر فرماندهي پايگاه شدم. خودم را به آجودان معرفي كردم. آجودان مثل اين كه خيلي وقت است در انتظار من نشسته باشد؛ به سمت اتاق سرهنگ بابايي رفت و در را باز كرد. شنيدم كه گفت:
ـ جناب سرهنگ! سربازي را كه احضار فرموده بوديد، خدمت رسيده اند.
و باز شنيدم كه سرهنگ بابايي گفت:
ـ بگوييد داخل شود. در ضمن تا قبل از بيرون آمدن او كسي وارد نشود.
آجودان درِ اتاق را نيمه باز رها كرد. آنگاه روي به من كرد و گفت:
ـ بفرماييد. جناب سرهنگ منتظر شما هستند.
ترس و وحشت همه وجودم را فرا گرفته بود. پاهايم مي لرزيد. من تا به حال سرهنگ بابايي را از نزديك نديده بودم؛ به همين خاطر از آجودان پرسيدم:
ـ چه كار كنم؟
آجودان، مثل اين كه سعي داشت تا مرا دلداري بدهد؛ لبخندي زد و گفت:
ـ ناراحت نباش سرهنگ آن طور كه فكر مي كني نيست. دردِ دلت را صادقانه با او در ميان بگذار. مطمئن باشد حرفهاي تو را گوش مي كند و اگر مشكلي داشته باشي، به تو كمك خواهد كرد.
با گفته هاي آجودان قدري آرام گرفتم. وارد اتاق سرهنگ شدم. پيش رفتم و احترام گذاشتم. او از پشت ميز بلند شد و جلو آمد. از راه رفتن او و از نوع نگاهش به من، دانستم كه آجودان راست گفته و گويا اين با همه فرماندهان ديگر فرق مي كند. گفتم:
ـ جناب سرهنگ! به خدا من تقصيري ندارم.
او گفت:
ـ من پرونده ات را خواندم. آخر برادر من! عزيز من! اينجا پادگان است و بنده و شما هم سربازيم. شما هيچ مي دانيد ارتش يعني چه؟ يعني نظم، يعني مرتب بودن. شما براي چه اين همه غيبت كرده‌اي؟
كلام او، گرچه عتاب آلود بود، ولي با سرزنش ها و توبيخهاي ديگران فرق مي كرد. در حالي كه به چهره نوراني او خيره شده بودم، گفتم:
ـ جناب سرهنگ! نمي دانم دردم را به چه كسي بگويم؟
نزديك آمد و دستش را بر روي شانه‌هايم گذاشت و گفت:
ـ ‌راحت باش جانم! من تو را خواسته ام تا دردت را بشنوم. هر مشكلي داري بگو.
با اين جملة او احساس راحتي كردم. در حالي كه گريه مانع سخن گفتنم مي شد، گفتم:
ـ جناب سرهنگ! دردهاي من زياد است. پدرم كارگر ساده و فقيري بود. من در كارها به او كمك مي‌كردم. تا خرج مادر و دو خواهرم را تأمين كند. در همين گير و دار نفهميدم و ازدواج كردم و حالا صاحب دو فرزند هستم.
او ساكت و آرام به حرفهاي من گوش مي داد، گفتم:
ـ مدتي گذشت تا اينكه پدرم بر اثر بيماري از دنيا رفت. من ماندم با مادرم، دو خواهر و همسر و فرزندانم. پس از مدتي طبق اخطار اداره نظام وظيفه به سربازي آمدم و هم اكنون يك سال و نيم است كه خدمت مي كنم.
سپس براي او توضيح دادم كه تمام روزهاي مرخصي و روزهايي را كه تأخير داشته ام كار مي كرده ام تا هزينه زندگاني خانواده ام را فراهم كنم. در حين صحبتهاي من، مي ديدم كه اشك در چشمان او جمع شده بود. صحبتهاي من كه تمام شد، دستي بر سرش كشيد و آرام چند قطره اشكي را كه بر گونه‌اش بود پاك كرد. سپس مرا، كه گريه امانم را برده بود، در آغوش گرفت و گفت:
ـ طاقت داشته باشد. مرد بايد استوار و با صلابت باد.
آنگاه مرا بر روي صندلي نشاند و به كنار ميزش رفت. قلم را برداشت. چيزي روي برگه نوشت و داخل پاكت گذاشت. روي پاكت را هم چسب زد و به دست من داد. گفت:
ـ اين برگه را به فرمانده ات بده. من بعداً با او صبحت مي كنم. در ضمن خانواده‌ات را هم به مهمانسرا مي‌آوري تا همانجا زندگي كنند و از فردا در بوفه قرارگاه مشغول به كار مي شوي .
سپس دست در جيب كرد و مقداري پول به طرف من گرفت. گفت:
ـ اين هم پيش شما باشد. هر وقت سر و سامان گرفتي به من بر مي گرداني.
مات و مبهوت به او خيره شده بودم. نمي دانستم چه بگويم. خواستم دستش را ببوسم؛ ولي او نگذاشت. گفت:
ـ عجله كن. برو به كارت برس و از اين به بعد ديگر سرباز با انضباطي باش.
گفتم:
ـ چشم، جناب سرهنگ.
آنگاه احترام گذاشتم،‌ در را باز كردم و از اتاق خارج شدم.
فرداي آنروز در بوفه قرارگاه مشغول به كار شدم. چند روز بعد هم مادر، همسر، خواهران و فرزندانم را به مهمانسرا آوردم. از آن روز به بعد ديگر خاطرم آسوده بود. من تا آن روز در تمام عمرم مردي به بزرگي او نديده بودم

عبدالرّضا صالح پور:

در قرارگاه رعد يك سالن جهت استراحت برادران بسيجي اختصاص داده بودند، كه تا قبل از حركت و آماده شدن اتوبوسها در آن سالن استراحت كنند و پذيرايي مختصري از آنها به عمل بيايد. شهيد بابايي بيشتر وقتها به منظور هماهنگي براي عملياتهاي برون مرزي به قرارگاه مي آمد و اگر پرواز داشت تا آماده شدن هواپيما بيكار نمي نشست و از بسيجي ها و مجروحين جنگي پذيرايي و يا به مكانيسينهاي هواپيما كمك مي كرد.
يك روز عده اي برادران بسيجي با دو فروند هواپيماي « C-130» به پايگاه آمده و در سالن مشغول استراحت بودند. من به قصد ديدن يكي از اقوامم مي خواستم به داخل سالن بروم كه شهيد بابايي را با لباس بسيجي و يك سيني پر از چاي در دست ديدم. به او سلام كردم و خواستم سيني چاي را از دست ايشان بگيرم؛ ولي او گفت:
ـ من نوكر بسيجي ها هستم و افتخار مي كنم كه در خدمت آنها باشم.
وقتي به داخل سالن رفتم، ديدم بسيجي ها با مسئولين خود گِرداگِرد هم نشسته اند. شهيد بابايي سيني چاي را در مقابل آنها مي چرخاند و بسيجي ها گمان مي كردند كه او كارگر خدماتي قرارگاه است. استكانهاي چاي كه در سيني بود تمام شد و شهيد بابايي دريافت كه به يكي از برادران چاي تعارف نكرده است؛ به همين خاطر آن شخص كه فراموش شده بود برخاست و در حالي كه خشمگين به نظر مي‌رسيد با تندي به او اعتراض كرد و گفت:
ـ چرا جلوي من چاي نگرفتي؟
شهيد بابايي با لحن بسيار مؤدبّانه دستي به سر او كشيد و گفت:
ـ برادر جان! ببخشيد متوجه نشدم. همين الآن مي روم و برايتان چاي مي آورم.
آن بسيجي كه فرد كم حوصله اي بود،‌شهيد بابايي را هل داد؛ در نتيجه تعادل ايشان بر هم خورد و چند قدمي به عقب رفت؛ ولي خودش را كنترل كرد و با عذرخواهي، دوباره به طرف آشپزخانه رفت تا چاي بياورد. مسئولين كه خود تماشاگر صحنه بودند ظاهراً شهيد بابايي را شناختند و بي درنگ آن بسيجي را به بيرون از سالن دعوت كردند و در حالي كه صداي اعتراض آنها به گوش مي رسيد،‌ مي گفتند:
ـ برادر؛ شما كه به عنوان يك رزمنده و ايثارگر جهت اعزام به منطقه به اينجا آمده اي بايد صبر و حوصله‌ات بيش از اينها باشد. نبايد به خاطر يك استكان چاي اين گونه معترض شوي.
آيا مي داني او چه كسي بود؟ او سرهنگ بابايي معاون عملياتي نيروي هوايي بود. در همين حين شهيد بابايي با سيني چاي به داخل سالن آمد. به اطراف نگاه كرد و دريافت كه آن بسيجي در داخل سالن نيست. بيرون رفت و وقتي صداي مسئولين را شنيد كه آن بسيجي را سرزنش مي‌كنند، نزد آنان رفت و گفت:
ـ چرا او را مؤاخذه مي كنيد؟ اگر او به من توهين كرده هيچ اشكالي ندارد.
سپس خيلي محترمانه و در حالي كه لبخند بر لب داشت چاي را به آن برادر بسيجي تعارف كرد. بسيجي كه از برخورد شهيد بابايي شرمگين به نظر مي رسيد،‌ در حالي كه سرش به پايين بود، عذرخواهي كرد و گفت:
ـ مرا ببخشيد. شما را نشناختم.
شهيد بابايي دوباره دستي بر سر و روي آن بسيجي كشيد و گفت:
ـ برادر هيچ عيبي ندارد. من نوكر شما بسيجي ها هستم.
ادامه دارد ....
منبع:http://www.sajed.ir




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط