نويسنده: دكتر سيد يحيي يثربي
ندا رسيد به جان ها كه چند مي پاييد؟! *** به سوي خانه اصلي خويش بازآييد!
چو قاف قربت ما، زاد و بود اصل شماست *** به كوه قاف بپريد خوش، چو عنقاييد
زآب و گل چو چنين كُنده اي است بر پاتان *** به جهد كُنده ز پا پاره پاره بگشاييد
سفر كنيد از اين غربت و به خانه رويد *** ازين فراق ملوليم عزم فرماييد
خداي پرّ شما را ز جهد ساخته است *** چو زنده ايد بجنبيد و جهد بنماييد
هلا كه شاهد جان آينه همي جويد *** به صيقل آينه ها را ز زنگ بزداييد
(مولوي، ديوان)
سالك، با ايمان به سير و سلوك، با قطع نظر از اين كه اين ايمان از كجا و چگونه حاصل شده باشد، و با احساس اين كه مي تواند رياضت را تحمل كند، وارد مرحله جديدي مي شود. در اين جا عامل اصلي همين احساس تحمل است. اما ايمان اگر در حد يك احتمال هم باشد، كافي است؛ يعني لازم نيست كه سالك به نتيجه سلوك خود ايمان روشن داشته باشد، بلكه با يك احتمال و گمان نيز مي تواند سلوك را آغاز كند. مهم آن است كه در وجود خود اين احساس را داشته باشد كه در اين راه مي تواند خود را به زحمت اندازد. باطن سالك در چنين شرايطي و با همين آمادگي ها، با روشنايي ويژه اي آراسته مي گردد. انگار جاهل بود و عالم شده است يا به تعبير معروف، در خواب بوده و بيدار گشته است.
يقظه، معرفت خاصي در برندارد. يقظه بيشتر به شوق و حيرت شباهت دارد. اگر بخواهيم حالات عرفاني را با فلسفه بسنجيم، يقظه در عالم سلوك، همانند شك در تفكر فلسفي است. شك نوعي حيرت است، نوعي شگفت زدگي است. همين حيرت و شگفت زدگي تفكر فلسفي را به بار مي آورد. در عالم سلوك هم همين حيرت و يك روشنايي مبهم در درون، انسان را به گام نهادن در سير و سلوك تشويق مي كند.
چنان كه در ابيات ابتدايي مي خوانيد، يقظه با يك نداي دروني همراه است كه انسان را به سوي مقصد اصلي فرامي خواند. در اين كشش، دل و درون انسان به هيجان مي آيد، اما نمي داند كه چه كار بايد بكند. او در اثر اين هيجان روز به روز بي قرارتر مي گردد و سرانجام به تدريج اين يقظه را بيشتر مي شناسد و به علل و عوامل آن پي مي برد و به جايي مي رسد كه اين جاذبه را با جاذبه هاي طبيعي وجود خود در تضاد مي يابد. آشكارا درمي يابد كه ميان دو جاذبه متضاد درگير است و از دوطرف، گوش او را مي كشند، اما نه به يك سو، بلكه به دو سوي كاملاً متفاوت. يكي به سوي پايين و ديگري به سوي بالا:
من گوش كشان گشتم از ليلي و از مجنون *** آن مي كشدم زان سو وين مي كشدم زين سون
يك گوش به دست اين، يك گوش به دست آن *** اين مي كشدم بالا وان مي كشدم هامون
از دست كشاكش من وز چرخ پر آتش من *** مي گردم و مي نالم چون چنبره گردون
(مولوي، ديوان)
در اين جا بايد دو نكته را يادآور شوم:
نكته اول اين كه حالات و مقامات عرفاني يك حالت بسته و محدود نيستند كه يك باره پديد آيند و يك باره هم سالك آن ها را پشت سر بگذارد. مثلاً مقام يقظه مانند يك پله نيست كه سالك يك مرتبه پايش را روي آن پله بگذارد، سپس پاي خود را از آن پله برداشته و به پله بعدي بگذارد.
شمس مي گويد در طريقت به يكباره مسلمان نتوان شد. شخص مسلمان مي شود و كافر مي گردد و باز مسلمان مي شود و همين طور، هر بار چيزي از صفات خود را از دست مي دهد تا سرانجام كامل مي گردد.(1)
مقامات عرفاني چنين نيستند، بلكه هر حالتي مدت ها پيش از ظهور روشن خود، در وجود سالك جلوه هاي پنهان و گذرا دارد. اين جلوه ها گاه ظهور پيدا مي كنند و گاه پنهان مي شوند. ظهورشان گاهي چنان ضعيف است كه بسيار كم مورد توجه قرار مي گيرند. با اين وصف وجود سالك را تحت تأثير قرار مي دهند. حالات عرفاني را مي توانيم به مراحل تحصيل انسان تشبيه كنيم. انسان يك باره باسواد نمي شود و دانشمند نمي شود. سواد و دانايي انسان نتيجه مدت ها به ياد سپردن و فراموش كردن است، انسان بارها ياد مي گيرد و از ياد مي برد و باز هم ياد مي گيرد تا درنهايت روزي باسواد و دانشمند مي گردد.
در سير و سلوك نيز حالات و مقامات مي آيند و مي روند انسان گاه در بالاست و گاه در پايين و به تعبير سعدي؛ گاهي بر طارم اعلا مي نشيند و گاهي پشت پاي خود را نمي بيند. شمس تبريزي مي گويد: پيش ما كسي يك بار مسلمان نتواند شد، مسلمان مي شود و كافر مي شود و باز مسلمان مي شود و هر باري از او چيزي بيرون مي آيد، تا آن وقت كه كامل شود.(2)
يقظه هم به عنوان يك مقام عرفاني همين طور است. اين يقظه از مدت ها پيش در دل و درون سالك حضور داشته است، اما حضور كم رنگ و زودگذر. اما ظهور و حضور كم رنگ به تدريج نيرو گرفته است. همين يقظه، تا پايان سير و سلوك نيز حضور خواهد داشت و مدام قوي تر خواهد شد. در آغاز سلوك مرحله اي را به عنوان يقظه مي شناسيم كه در اين مرحله، يقظه با تمام مشخصاتش جلوه روشن يافته و حالت ثابت و پايداري هم پيدا كرده است.
در اين مرحله سالك از ابهام درآمده و جهت حركت خود را با عنايت و جذبه معشوق درك مي كند.
بانگ زدم من كه دل، مست كجا مي رود؟ *** گفت شهنشه: خموش! جانب ما مي رود
گفتم: تو با مني، دم ز درون مي زني *** پس دل من از برون خيره چرا مي رود؟
گفت كه: دل آن ماست، رستم دستان ماست *** سوي خيال خطا بهر غزا مي رود
هر طرفي كو، رود بخت از آن سو رود *** هيچ مگو، هر طرف خواهد تا مي رود
(مولوي، ديوان)
نكته دوم اين كه حالات و مقامات عرفاني نوعي تحول و بلوغ اند، و جنبه علمي و ذهني ندارند؛ مثلاً جواني در عمر انسان يك حالت علمي و ذهني نيست كه اگر كودك يا پير، تصوري از جواني داشته و چند غزل را در ارتباط با حال و هواي جواني به زبان آورد، عملاً جوان باشند. نه! جواني يك مرحله است؛ كودك هنوز به آن مرحله نرسيده است. بنابراين با دانستن تعريف جواني و مشخصات و حالات آن دوره اين كودك تبديل به جوان نمي گردد. آري! براي كودك از جواني سخن گفتن، افسانه است.
در عرفان نيز انسان بايد برسد، وگرنه همه چيز افسانه خواهد بود.
حديث ليلي و مجنون، به مكتب خانه افسانه ست *** بلي، چون داستان عشق در دفتر نمي گنجد
(محمدحسين غروي)
آري، اي عزيز! قصه گفتن از يك حالت و دست يافتن به آن حالت با هم فرقي دارند از زمين تا آسمان. دوستم از مرحوم استادش نقل مي كرد كه بارها به اين نكته تأكيد مي كرد كه: عرفان دارايي است نه دانايي! از اين جاست كه بايد به دانايي دل خوش نكرد و به فكر دارايي بود.
لسان الغيب شيراز، خواجه حافظ در اين باره مي گويد:
بشوي اوراق اگر هم درس مايي *** كه حرف عشق در دفتر نباشد
(حافظ)
از قضا، اشتغال به بحث و دفتر و كتاب، هميشه حجاب شمرده شده است. دليل حجاب شمردن درس و بحث آن است كه علاوه بر از دست گرفتن فرصت عمل سالك، او را به غلط دچار اين توهم مي سازد كه حالات علمي و ذهني خود را، حالت عرفاني پندارد. بنابراين بايد توجه داشت كه با خواندن چند سطر درباره يقظه، يا شنيدن چند بيت شعر درباره آن، نمي توان به يقظه رسيد. اين ها افسانه يقظه اند، نه خود يقظه.
در اين جا براي آشنايي علاقه مندان با آثار و نشانه هاي يقظه واقعي، كمي درباره نشانه ها و يافته هاي منزل يقظه سخن مي گوييم.
الف- انسان در حالت يقظه حال و هواي ويژه اي دارد كه اين حال و هوا بدين سان قابل توصيف است: سالك در حال يقظه به كائنات و رازآلود بودن كائنات حساسيت پيدا مي كند. او احساس مي كند كه زمين و آسمان غرق در اسرار و رازند. در حيرت اين راز و اسرار، به تب و تاب مي افتد كه چيزي دريابد. پدر شمس تبريزي به او گفت: چرا دل تنگي؟ آيا پول نداري يا لباس؟ او در پاسخ گفت: كاش اين ها را هم كه دارم از من مي گرفتند و به من راه مقصودم را نشان مي دادند!
به تعبير مولوي، سالك در مقام يقظه، و در تب و تاب تحقيق، تا از راه و سر منزل آن آگاهي نيابد، يك دم آرام نمي گيرد و نفسي دم نمي زند.
يقظه با دل تنگي ها، شوق ها و گريه هاي ويژه اي همراه است. اين يقظه كه از مدت ها پيش، آثار آن در وجود سالك احساس مي شد، اينك سراسر وجود او را در برگرفته و تا پايان سير و سلوك با او خواهد بود. اين بي قراري ها روز به روز شدت مي يابند و احساس معنوي انسان نيرو مي گيرد. گويي كه عشق براي او آسان مي نمايد. گاه چنان است كه گويي اثري از يأس در وجود او نيست.
طواف حاجيان دارم، به گرد يار مي گردم *** نه اخلاق سگان دارم، نه بر مردار مي گردم
جهان مار است و زير او يكي گنج است در پنهان *** سر گنجستم و بر وي چو دمّ مار مي گردم
رفيق خضرم و هر دم، قدوم خضر را جويان *** قدم بر جا و سرگردان كه چون پرگار مي گردم
نمي داني كه سيمرغم كه گرد قاف مي پرّم *** نمي داني كه بو بردم كه بر گلزار مي گردم
هر آن نقشي كه پيش آيد، در او نقاش مي بينم *** براي عشق ليلي دان كه مجنون وار مي گردم
(مولوي، ديوان)
در اين بي قراري ها، سالك شب ها را دوست مي دارد، آسمان و ستارگان را دوست مي دارد. سالك، سودازده كسي است كه جلوه او را از همه جا مي خواهد دريابد.
مگر ديوانه خواهم شد در اين سودا كه شب تا روز *** سخن با ماه مي گويم، پري در خواب مي بينم!
(حافظ)
در چنين شرايطي رفيق اهل دل و راهنماي دردآگاه، مي تواند به سالك بي قرار ياري رساند و به او دل بدهد و اندكي از تب و تاب او را فرو نشاند كه:
بيا كه دانه لطيفست، رو، ز دام مترس *** قمارخانه درآ و ز ننگِ وام مترس!
بيا بيا كه حريفان همه به گوش تواَند *** بيا بيا كه حريفان تو را غلام مترس!
بيابيا به شرابي و ساقي اي كه مپرس *** درآ درآ بر آن شاه خوش سلام مترس!
شنيده اي كه در اين راه بيم جان و سر است *** چو يار آب حياتست ازين پيام مترس!
چو عشق عيسي وقتست و مرده مي جويد *** بمير پيش جمالش چو من تمام مترس!
اگرچه رطل گرانست، او سبك روحست *** ز دست دوست فروكش هزار جام، مترس!
غلام شير شدي، بي كباب كي ماني؟ *** چو پخته خوار نباشي ز هيچ خام مترس!
(مولوي، ديوان)
يقظه انسان را در عين حيرت و سرگرداني به تلاش و حركت وامي دارد، و همين تلاش و حركت او را به درجه اي مي رساند كه در سير و سلوك بسيار اهميت دارد و آن درجه عبارت است از توبه.
سالك در اين تلاش و كوشش همراه با سرگشتگي، اندك اندك رو به سوي حق مي كند و از حالت روزمرگي مي رهد. او آماده مي شود كه توبه زهد را بشكند و از شيدايي و مستي سر درآورد.
چيست كه هر دمي چنين، مي كشدم به سوي او؟ *** عنبر ني و مشك ني بوي ويست، بوي او
سلسله اي است بي بها، دشمن جمله توبه ها *** توبه شكست، من كي ام سنگ من و سبوي او
توبه من براي او، توبه شكن هواي او *** توبه من گناه من، سوخته پيش روي او
شاخ و درخت عقل و جان نيست مگر به باغ او *** آب حيات جاودان نيست مگر به جوي او
سايه ويست و نور او، جمع وي است و دور او *** نور ز عكس روي او، سايه ز عكس موي او
(مولوي، ديوان)
اي ديده زِ نَم زبون نگشتي؟ *** وي دل ز فراق، خون نگشتي؟
وي عقل، مگر تو سنگ جاني؟ *** چون مايه صد جنون نگشتي؟
اين يك هنرت هزار ارزد *** كز عشق به هر فسون نگشتي
ليك از تو شكايتست دل را *** كز ناله چو ارغنون نگشتي
ز انديشه دوست بو نبردي ***ز انديشه خود فزون نگشتي
زان گرم نگشته اي ز خورشيد *** كز خانه تن برون نگشتي
چون گردش آفتاب ديدي *** ماننده ذره چون نگشتي؟
چون آب حيات خضر ديدي *** چون صافي و آبگون نگشتي؟
(مولوي، ديوان)
يقظه و بيداري، فضاي ويژه خود را دارد. كسي كه به اين درجه و منزل مي رسد، حال و هوايي دارد كه ديگران از آن حال و هوا چيزي نمي دانند، ما اين حال و هوا را زير دو عنوان كلي بررسي مي كنيم:
الف- اشاره ها.
يقظه مرحله هوشياري سالك است. او در اين مرحله از همه عوالم و مقامات سلوك بو مي برد و اشاره دريافت مي كند. مزه توبه را مي چشد، توكل را مي آزمايد، رضا را حس مي كند، شهود را مزمزه مي كند و از فنا بو مي برد. ابو عبيد بسري مي گفت: خداي بزرگ بندگاني دارد كه در همان آغاز نشانه ها و آثاري از مراحل پاياني سلوك را در درون خود احساس مي كنند.همين احساس ها و همين اشاره هايند كه سالك را تا پايان كار پيش مي برند. هوايي كه در درون سينه اهل يقظه پديد مي آيد، سرانجام سرشان را بر باد فنا مي دهد. در يقظه عنان دل و زمام درون انسان، آشكارا در دست كسي قرار مي گيرد و سالك را « مي كشد هر جا كه خاطرخواه اوست. »
من همان روز ز فرهاد طمع ببريدم *** كه عنان دل شيدا به كف شيرين داد
(حافظ)
اين اشاره ها و درخشش ها در خواب و بيداري خودنمايي مي كنند. خواب نيكان و پاكان، خواب هاي روشن، رؤياهاي سبز، آرزوهاي ديدار، همت ايثار، ميل مهرباني، كراهت گناه، عشق به پاكي، رقّت قلب و ظرافت باطن و ... همه اين ها اشاراتي هستند كه در حال و هواي يقظه رو به رشد و فزوني دارند. در اين ميان برخي اشاره هاي كرامتي نيز ديده مي شوند: سالك در دل دارد كه كسي را ببيند شرايطي پيش مي آيد كه او را مي بيند! به دنبال چيزي مي گردد، در اولين لحظه كه اقدام مي كند، آن چيز را در دست خود مي يابد؛ مثلاً خسته و با عجله به دم در رسيده است، دست مي برد كه كليد درآرد و در را باز كند، مي بيند كه در باز است؛ انگار قفل خراب شده و در بسته نمي شود. اين اشاره ها با انواع گوناگون شان، پيام هاي عالم غيب اند و از عشوه ها و غمزه هاي آن معشوق ازل اند. عاشق در اين مقام احساس مي كند كه همه جا نشانه است، همه جا پيام است:
كدام لب، كه از او بوي جان نمي آيد؟ *** كدام دل، كه در او آن نشان نمي آيد؟
برون گوش دوصد نعره جان همي شنود *** تو هوش دار چنين، گر چنان نمي آيد
دو سه قدم به سوي باغ عشق كس ننهاد *** كه صد سلامش از آن باغبان نمي آيد
به هر دمي ز درونت ستاره اي تابد *** كه هين مگو! اثري ز آسمان نمي آيد
(مولوي، ديوان)
ب- داشتن حالت غيرعادي.
از خلاف آمد عادت بطلب كام كه من *** كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم
(حافظ)
روزمرگي و زندگي عادي چيزي است كه نه تنها انسان و هر حيوان مي تواند آن را داشته باشد، بلكه بيشتر جانداران در آن گرفتارند و نمي توانند از آن كنار بكشند. همه انسان ها يك سان صبح را شب مي كنند و شب را به صبح مي آورند، با حوادث عادي، و با شادي ها و غم هاي عادي و شناخته شده. اما يقظه، انسان را از چرخه اين روزمرگي بيرون مي كشد. او روزمرگي را برنمي تابد و ضرورتي در آن نمي بيند، بلكه به جست و جوي فضاهايي مي گردد كه با روزمرگي فرق دارند. اين جاست كه نشانه هاي دو صفت بسيار شناخته شده جهان سلوك، كم كم پديدار مي گردند. اين دو صفت عبارتند از: جنون و غربت.
عشق و سلوك، انسان را در محيط خود و در خانه خود دچار غربت مي كند و نيز در نظر خويش و بيگانه ديوانه اش جلوه مي دهد. چرا؟ براي اين كه اكنون او به نقطه اي چشم دوخته است كه كس به آن نقطه توجه ندارد و به چيزهايي بي اعتناست كه آن ها قبله و معبود مردم هستند.اين جاست كه اگر همدمي پيدا كند، برايش بسيار ارزش خواهد داشت.
الا اي آهوي وحشي كجايي؟ *** مرا با توست چندين آشنايي
بيا تا قدر يكديگر بدانيم *** مراد هم بجوييم ار توانيم
(حافظ)
در اين جاست كه اگر انسان همدمي يابد، برايش بسيار گران بهاست؛ آري در غربت سير و سلوك رفيق همدل و همراه بسيار كارساز است.
رسول خدا، هرگز خديجه را از ياد نمي برد؛ اگرچه محبت او نسبت به خديجه با احساسات برخي از همسرانش سازگار نبود، اما مي گفت كه خديجه يك چيز ديگر بود؛ خديجه را نمي شود با ديگران مقايسه كرد. خديجه مرا زماني پذيرفت كه كسي مرا نمي پذيرفت! ...
آري! آن كه با دنياي ديگر ارتباط برقرار مي كند، حتي در درون خانه و خانواده خود دچار غربت مي شود و همه زبان به سرزنش او باز مي كنند. در اين روزگار اگر كسي پيدا شود كه او را دريابد برايش بسيار اهميت خواهد داشت. عزت خديجه در دل محمد، از اين جا بود كه خديجه در روزگاران سخت محمد، در كنار او بود.
آري! داشتن رفيق همدم و همدل در چنين شرايطي بسيار كارساز است. رفيق همدم و همراه در گمراهي بسيار خطرناك است و در راه راست، بسيار سودمند. اگر دو دزد با هم رفيق باشند، همديگر را كمك مي كنند و دل و جرئت مي دهند، در نتيجه به دزدي ادامه مي دهند و به سادگي توبه نمي كنند.
در راه پر دردسر سلوك نيز كه راه غربت و تنهايي انسان است، رفيق بسيار مهم است و نيز رفيق خوب از عوامل مهم توفيق و كاميابي است؛ اما دريغا كه عاشق سالك را كسي درك نمي كند:
شاعر! ترا زين خيل بي دردان، كسي نشناخت *** تو مشكلي و هرگزت آسان، كسي نشناخت
كنج خرابت را بسي تمسخر زدند اما *** گنج تو را، اي خانه ويران كسي نشناخت
جسم تو را، تشريح كردند از براي هم *** اما تو را، اي روح سرگردان! كسي نشناخت
آري تو را، اي گريه پوشيده در خنده! *** و آرامش آبستن طوفان! كسي نشناخت
(منزوي)
ياد آن دوست عزيزم را گرامي داشته و براي روح او، تعالي و تكامل آرزو مي كنم. رفيقي كه بسيار زود از هم جدا شديم و اين جدايي ديگر ديداري در پي نداشت. رفيقم در راه يك سفر عرفاني در اثر يك تصادف جانش را از دست داد. من با حساسيتي كه در او مي ديدم، اگر اهل بصيرت بودم بايد از همان آغاز مي دانستم كه او زود خواهد رسيد. در همان اوايل بي قراري هاي او چنان بود كه نمي شد پنهانش كرد و شيفتگي و دل دادگي هايش، داستاني شد كه بسياري از آشنايان آن را شنيدند.
در اين گونه بي قراري ها از همه بيشتر ياد خدا آرام بخش دل هاست. بايد نه از زبان بلكه بايد از دل به ياد خدا بود. و نيز بايد به زندگي انبيا و محمد (عليهم السلام) فكر كرد. به غربت محمد (صلي الله عليه و آله) در مكه و به غربت علي (عليه السلام) بعد از محمد (صلي الله عليه و آله) و فاطمه در مدينه. به محمد انديشيد، به تنهايي محمد در لابلاي صخره هاي حرا و به علي بايد انديشيد و به تنهايي علي در دل شب هاي تار و در نخلستان هاي مدينه.
در اين بي قراري ها و در اين غربت كه در عين حال با درخشش رمزها و اشاره هاي غيبي آراسته مي شوند، به سراغ كساني بايد رفت كه كسي به سراغ شان نمي آيد. از دانايان گمنام و مردان گوشه گير خدا گرفته تا تهي دستان و گرفتاران و حتي زندانيان كه از خانه و خانمان بريده اند و به غربت افتاده اند. به سراغ بيماري بايد رفت كه هيچ كس به عيادتش نمي رود. به سراغ آن جوان بي كاري بايد رفت كه در گوشه خيابان مي خوابد. به سراغ پيرمردان و پيرزناني كه در خانه سالمندان از عمق جان خود احساس غربت مي كنند. همه اين ها باطن انسان را صفا مي بخشد.
آري! مرحله يقظه، مرحله احساس هاي تند و بي قراري هاي ناشناخته است. همانند دوران نخستين بلوغ، كه انسان در چنگال احساس هاي گوناگوني گرفتار است و هر لحظه حال و هواي ديگري دارد.
اين غربت و اين بي قراري ها و اين جنون كم رنگ، اندك اندك انسان را به جايي مي كشاند كه از انس با اين طرف دنيا دل بريده و در عشق آن سوي دنيا و دنياي ديگر زندگي كند.
اي لوليان اي لوليان، يك لوليي ديوانه شد! *** طشتش فتاد از بام ما، نك سوي مجنون خانه شد!
مي گشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو *** چون خشكه نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد!
اي مرد دانشمند، تو، دو گوش ازين بربند تو *** مشنو تو اين افسون كه او، زافسون ما افسانه شد
زين حلقه نجهد گوش ها، كو عقل برد از هوش ها *** تا سر نهد بر آسيا، چون دانه در پيمانه شد
بازي مبين، بازي مبين، اين جا تو جانبازي گزين *** سرها از عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
غرّه مشو با عقل خود، بس اوستاد معتمد *** كاستون عالم بود او، نالان تر از حنانه شد
من كه ز جان ببريده ام چون گل قبا بدريده ام *** زان رو شدم كه عقل من با جان من بيگانه شد
اين قطره هاي هوش ها مغلوب بحر هوش شد *** ذرات اين جان ريزه ها مستهلك جانانه شد
خامش كنم فرمان كنم، وين شمع را پنهان كنم *** شمعي كه اندر نور او، خورشيد و مه پروانه شد
(مولوي، ديوان)
خيزيد عاشقان نفسي شور و شر كنيم *** وز هاي و هو جهان همه زير و زبر كنيم
از تاب سينه آتشي اندر جگر زنيم *** وز آب ديده سينه تفتيده تر كنيم
نعره ز جان زنيم همه روز تا به شب *** ناله ز درد دل همه شب تا سحر كنيم
آهي برآوريم سحرگه ز سوز دل *** وين بخت خفته را دمي از خواب بر كنيم
زاري كنان به درگه دلدار خود رويم *** نعره زنان به پيش سرايش گذر كنيم
باشد كه يك نفس نظري سوي ما كند *** دزديده آن نفس به رخ او نظر كنيم
(عراقي)
يقظه آن حالت ويژه اي است كه- چنان كه گفتيم- عاشق در اثر پيدايش آن دچار بي قراري مي گردد؛ اما اين بي قراري ها شكننده اند، يعني با پيدايش يقظه وسوسه هاي نفساني انسان را برخلاف جهت يقظه دعوت مي كنند. يقظه از انسان مي خواهد كه به راه عشق رود؛ به سوي معشوق برود. به سوي بالا پر بگشايد اما اين وسوسه ها او را دعوت مي كنند كه به زندگي روزمره خود پاي بند باشد؛ همان كاري را بكند كه ديگران مي كنند. ديوانه نشود و زندگي در غربت را انتخاب نكند. مولوي در يكي از بحث هايش مي گويد كه هركسي به كاري در اين دنيا مشغول است و به دنبال خوراك و جاه و مال، هركسي به گونه اي درگير كاري است. گربه اي به بام مي رود تا پرنده اي شكار كند. گربه اي بر در سوراخي كمين مي كند تا موشي بگيرد. يكي دكان باز مي كند، يكي نگهباني مي كند. در اين ميان كساني هم هستند كه در جست و جوي حقّ و حقيقتند. اينانند كه به بيداري رسيده و راه خود را يافته اند:
كار، او دارد كه حق را شد مريد *** بهر كار او ز هر كاري بريد
اين همان كسي است كه به مقام يقظه رسيده است و خود را از صف مردم عادي بيرون كشيده است.
ديگران چون كودكان اين روزِ چند *** تا به شب بر خاك بازي مي كنند
مردم ديگر مانند كودكان مشغول خاكبازي اند؛ چنان كه قرآن كريم مي فرمايد: زندگي دنيا بازي و سرگرمي است.
خوابناكي كو ز يقظه مي جهد *** دايه ي وسواس عشوه اش مي دهد
در اين ميان از اين گرفتاران خواب غفلت، يكي كه بيدار مي گردد و به مقام يقظه مي رسد، دايه اي مهربان تر از مادر، يعني هوا و هوس، وسوسه اش مي كند؛ در اين وسوسه به او مي گويند كه:
رو بخسب اي جان كه نگذاريم ما *** كه كسي از خواب بجهاند تو را
ما نمي گذاريم كه كسي تو را از خواب بيدار كند. اما به هر حال انسان بيدار مي شود:
هم تو خود را بركني از بيخ خواب *** همچو تشنه كه شنود او بانگ آب
آري، در مقابل اين وسوسه ها اين خود انسان است كه گويي تشنه اي، صداي آب بشنود از خواب غفلت مي پرد و بيدار مي گردد. آري كسي كه به يقظه مي رسد اين بانگ را از درون خود مي شنود و با همين بانگ از خواب بيدار مي شود.
بانگ آبم من به گوش تشنگان *** همچو باران مي رسم از آسمان
يقظه و نشانه هايي كه با خود دارد براي تشنگان حق و حقيقت بانگ آب است.
برجه اي عاشق برآ ور اضطراب *** بانگ آب و تشنه و آن گاه خواب؟
(مولوي، مثنوي)
مولوي سپس داستان عاشقي را نقل مي كند كه روزي معشوقش به او گفت من براي تو غذا پخته ام در فلان جا باش، من شب هنگام و ديروقت به سراغت مي آيم. عاشق بسيار خوشحال شد و صدقه داد و شادماني كرد و در انتظار معشوقش نشست. اما در اين انتظار خوابش برد. وقتي كه در خواب بود معشوق آمد، اما عاشق خود را خفته ديد. چند گردو در آستين او گذاشت، عاشق چون صبح از خواب بيدار شد، از اين اشاره فهميد كه معشوق از غفلت و تنبلي او گله دارد. يعني من مي آيم ولي شما غفلت مي كنيد! عاشق از اين اتفاقي كه افتاده بود شرمنده و پشيمان شد و چنين گفت:
گفت شاه ما همه صدق و وفاست *** آنچه بر ما مي رسد آن هم ز ماست
و تصميم مي گيرد كه ديگر دست از شور و جنون برندارد:
من نخواهم عشوه ي هجران شنود *** آزمودم چند خواهم آزمود
هرچه غير شورش و ديوانگيست *** اندرين ره روي در بيگانگيست
و تلاش مي كند كه به وسوسه ها غلبه كند:
هين منه بر پايمان زنجير را *** كه دريدم سلسله تدبير را
غير آن جعد نگار مقبلم *** گر دو صد زنجير باشد بگسلم
(مولوي، مثنوي)
اين وسوسه ها به طور كلي به دو صورت انجام مي پذيرند:
يكي آن كه به سالك مي گويند ديگران اين راه را رفتند، آسيب ديدند و به جايي نرسيدند. با مشكل رو به رو شدند و اين راهي است كه به زحمتش نمي ارزد! در برابر اين وسوسه، سالك بايد به فضل و رحمت حق اميدوار باشد و كارهايش را به عشق واگذارد و مطمئن باشد كه:
سايه حق بر سر بنده بود *** عاقبت جوينده يابنده بود
گفت پيغمبر كه چون كوبي دري *** عاقبت زان در برون آيد سري
چون نشيني بر سر كوي كسي *** عاقبت بيني تو هم روي كسي
چون ز چاهي مي كني هر روز خاك *** عاقبت اندر رسي در آب پاك
(مولوي، مثنوي)
سپس مولوي توصيه مي كند كه برخي اتفاقات ناموفق و يأس آور را نبايد مبنا قرار داد. مي گويد: بعيد است كه اگر كسي سنگ بر آهن بزند و آتش در نيايد؛ چنين اتفاقي نمي افتد، اگر هم اتفاق بيفتد نادر و كمياب است. او مي گويد آن كساني كه رهايي و نجات نصيبشان نمي شود همين كسانند كه اين رخدادهاي نادر را اساس تصميم هاي خود قرار مي دهند. مولوي مي گويد: اي بسا آب يا نان در گلوي كسي گير كند و او را بكشد؛ اين دليل نمي شود كه ديگران دست از آب و نان بردارند. پس نبايد آن اتفاق هاي نادر را مبنا قرار داد.
دومين شيوه وسوسه سالك در اين مرحله به اين صورت است كه وقتي نفس انسان احساس مي كند كه اين شخص دست بردار از سلوك نيست، او را به تأخير و درنگ تشويق مي كند! در راه و روش اول اين وسوسه ها مي خواستند سالك را وادار كنند كه از اين كار دست بردارد؛ اما اينك احساس مي كنند كه سالك دست بردار نيست. وقتي كه مي بينند دست بردار نيست او را بدين گونه وسوسه مي كنند كه: عجله نكن، اين كار را انجام خواهي داد اما حالا وقت زياد است. اگر امسال نشد سال آينده. و اگر تابستان بگذرد پاييز شروع مي كني و ... به هر حال او را به درنگ و تأخير دعوت مي كنند كه شتاب نكند و عجله نكند.
از اين جاست كه عرفا مي گويند تأخير، هميشه انسان را با آفت و مشكل رو به رو مي كند. نبايد سالك به درنگ و تأخير تن بدهد.
هين مگو فردا كه فرداها گذشت *** تا به كلي نگذرد ايام كشت
پند من بشنو كه تن بند قويست *** كهنه بيرون كن گرت ميل نو يست!
(مولوي، مثنوي)
سالك بايد امروز و فردا نكند و فرصت هاي خوب را از دست ندهد؛ مخصوصاً فرصت جواني را. اگرچه در دوران پيري هوا و هوس كم مي شود، اما پير آزمندتر و دلبسته تر از جوان است و لذا براي سير و سلوك بهترين دوران، جواني است. اگرچه كسي هم كه دوران جواني را از دست داد، نبايد اين طور فكر كند كه ديگر كار از كار گذشت؛ نه! به تعبير خواجه حافظ، پيرانه سر نيز مي توان كاري كرد:
اي دل شباب رفت و نچيدي گلي ز عمر *** پيرانه سر بكن هنري ننگ و نام را!
اما فرصت جواني را نبايد راحت از دست داد، مولوي در اين باره مي گويد:
اي خنك آن را كه او ايام خويش *** مغتنم دارد گزارد وام خويش
اندر آن ايام كش قدرت بود *** صحت و زور دل و قوّت بود
وان جواني همچو باغ سبز و تر *** مي رساند بي دريغي بار و بر
خانه اي مأمور و سقفش بس بلند *** معتدل اركان و بي تخليط و بند
نور چشم و قوّت ابدان به جا *** قصر محكم خانه روشن پر صفا
هين غنيمت دان جواني اي پسر *** سر فرو آور بكن خشت و مدر
پيش از آن كه ايّام پيري در رسد *** گردنت بندد به حبل من مسد
خاك شوره گردد و ريزان و سست *** هرگز از شوره نبات خوش نرست
پشت دو تا گشت و دل سست و تپان *** تن ضعيف و دست و پا چون ريسمان
بر سر ره زاد كم، مركوب سست *** غم قوي و دل تُنُك تن نادرست
خانه ويران كار بي سامان شده *** دل پر افغان همچو ني انبان شده
عمر ضايع، سعي باطل، راه دور! *** نفس كاهل، دل سيه جان، ناصبور!
موي بر سر همچو برف از بيم مرگ *** جمله اعضا لرز لرزان همچو برگ
روز بي گه لاشه لنگ و ره دراز *** كارگه ويران عمل رفته ز ساز
بيخ هاي خوي بد محكم شده *** قوت بركندن آن كم شده!
(مولوي، مثنوي)
تعبير رسا و برخاسته از روشن بيني مولوي به ما و همه انسان ها هشدار مي دهد كه فرصت را از دست ندهيم. مخصوصاً جوانان نبايد اين دوران پربركت را به سادگي از دست بدهند و به روزگاري برسند كه به تعبير مولوي خانه ويران شده و نفس انسان كاهل شده و تن از كار افتاده و از طرف ديگر ريشه هاي خوي بد، حرص و آز، دنيا دوستي، جاه طلبي، حسد و خوي هاي بد ديگر در وجود انسان قوت يافته اند و ريشه خود را محكم تر كرده اند. در چنين شرايطي حركت دشوار مي گردد. بنابراين بايد به موقع اقدام كرد؛ اگرچه آنان هم كه اقدام نكرده اند نبايد نااميد شوند چون براي اقدام هيچ گاه دير نيست.
مولوي امروز و فردا كردن انسان را با يك تمثيل توضيح مي دهد. او مي گويد يك خاربن ( درخت پر خار) بر سر راهي بود. به شخصي كه اين خاربن را كاشته بود گفتند آن را از سر راه مردم بردار! اما او گوش نداد و آن خار را برنداشت، تا آن كه اين خاربن قوت گرفت و كساني كه از آن جا مي گذشتند آسيب مي ديدند. سرانجام به حاكم شكايت بردند كه اين خاربن به جامه و تن رهگذران آسيب مي زند و ما هرچه مي خواهيم كه آن شخص از پيش پاي ما اين خاربن را بردارد، وي اقدام نمي كند! حاكم آن شخص را فراخواند و به وي گفت اين خاربن را بكن! او نيز گفت: چشم، مي كنم. اما مدتي امروز و فردا كرد، تا اين كه حاكم روزي صدايش كرد و گفت: تو كه امروز و فردا مي كني كار خود را مشكل تر مي كني:
تو كه مي گويي كه فردا! اين بدان *** كه به هر روزي كه مي آيد زمان
آن درخت بد جوان تر مي شود *** وين كننده پير و مضطر مي شود
خاربن در قوت و برخاستن *** خاركن در سستي و در كاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر *** خاركن هر روز زار و خشك تر
او جوان تر مي شود تو پيرتر! *** زود باش و روزگار خود مبر!
(مولوي، مثنوي)
انسان هم كه مي خواهد پا در راه سير و سلوك بگذارد و صفات بشري و اخلاق ناپسند را از خود دور كند، بايد درنگ نكند؛ چون هرچه درنگ كند، اين صفات مانند آن خاربن روز به روز نيرو مي گيرند و ريشه مي دوانند و اين شخص كه بايد با اين ها مبارزه كند روز به روز گرفتارتر ضعيف تر و ناتوان تر مي گردد. مولوي مي گويد: خلق هاي بد انسان مانند خاربن اند اگر زود بكني راحت كنده مي شوند و اگر امروز و فردا كني قوت مي گيرند:
خاربن دان هر يكي خوي بدت *** بارها در پاي خار آخر زدت
بارها از فعل بد نادم شدي *** بر سر راه ندامت آمدي
غافلي باري ز زخم خود نه اي *** تو عذاب خويش و هم بيگانه اي
يا تبر بردار و مردانه بزن *** تو علي وار اين در خيبر بكن
يا به گلبن وصل كن اين خار را *** وصل كن با نار نور يار را
تا كه نور او كُشد نار تو را *** وصل او گلبن كند خار تو را
(مولوي، مثنوي)
يعني يا شخصاً اقدام كن براي مبارزه با هواي نفس ات، يا از نظر و همت و هدايت بزرگان مدد بگير! به هر حال دست به كار شو و امروز و فردا نكن!
بنابراين سالك وقتي كه شرايط حركت را در خود مي يابد و بيداري و آگاهي خود را احساس مي كند، بايد فرصت را از دست ندهد و در جهت تكامل خود گام بردارد:
هين بده اي قطره خود را اين شرف *** در كف دريا شو، ايمن از تلف
چون تقاضا مي كند دريا تو را *** پس چه استادي و درماندي؟ هلا!
الله الله! زود بشتاب و بجو *** چون كه بحر رحمت است اين، نيست جو
الله الله! زودتر تعجيل كن! *** برفروز از اين اشارت بي سخن!
الله الله! چون ز فضلت راه داد *** سر به خاك پاي او بايد نهاد
(مولوي، مثنوي)
پينوشتها:
1.مقالات.
2.همان، ج1، ص 226.
يثربي، سيديحيي، (1392)، عرفان عملي، قم، مؤسسه بوستان كتاب، چاپ سوم