خاطرات حاج سياح از سيد جمال الدين اسدآبادي

در اواخر سنه ي 1303 ه‍.ق. به اصفهان رفته يک سال اقامت کردم و از نزديک به اخلاق ظل السلطان و ترتيب حکومت ظالمانه ي او پي بردم. در ظرف اين سال آقا سيد جمال الدين که مشهور به افغاني شده و در عالم فضل و علوم و کمالات
جمعه، 28 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطرات حاج سياح از سيد جمال الدين اسدآبادي
 خاطرات حاج سياح از سيد جمال الدين اسدآبادي

 

نويسنده: مرتضي مدرسي چهاردهي




 

مرتبه ي اول ورود سيد جمال الدين اسدآبادي به ايران (1)

در اواخر سنه ي 1303 ه‍.ق. به اصفهان رفته يک سال اقامت کردم و از نزديک به اخلاق ظل السلطان و ترتيب حکومت ظالمانه ي او پي بردم. در ظرف اين سال آقا سيد جمال الدين که مشهور به افغاني شده و در عالم فضل و علوم و کمالات انگشت نما و اعجوبه ي دهر است به ايران تشريف آوردند.

سياح، سيد جمال الدين اسدآبادي را همداني مي داند

اين آقا سيد جمال الدين از اهل اسدآباد همدان است که از طفوليت هوش غريبي داشته و از عجايب بوده، به طوري که اکثر مطالب را يک دفعه مطالعه يا استماع مي کرده و براي حفظ او کافي بوده. در عالم سياست و غيرت اسلاميت و محبت بشريت نيز از بزرگان عالم است. اين شخص بزرگوار در نطق و قوه ي بيان و اقامه ي برهان چنان است که يک مجلس ملاقات او و استماع بيانات او براي انقلاب عقايد و امور يک مملکت کافي است. خداوند به او قيافه ي جذابي داده که ممکن نيست شخص بي غرضي او را ملاقات کرده و مجذوبش نگردد. به اعتقاد من، مدح امثال من درحق او قدح است. اشتهار او به قدري است که کتابها براي شرح حال او بايد نوشته شود. اگر در چنين عصري که حکما و بزرگان عالم محل توجه شده و از حد معمولي اعصار زيادترند، ده نفر شمرده شود اول يا دوم ايشان اين بزرگوار است. اما سبب اشتهار او به افغاني اين است که مدتي در افغانستان مانده و از برکات وجودش اهالي آنجا استفاده کرده اند و در آنجا حتي به مقام صدارت هم رسيده بود و به اين واسطه مشهور به افغاني شد.
آقاي سيد جمال الدين براي اينکه در بلاد عثماني و ممالک اسلامي، که اکثر مذاهب اهل سنت دارند، به اسم تشيع منفور نشود و در اتحاد اسلامي که وجهه ي همت او بود و در نجات دادن ممالک اسلام بتواند کار کند از عمامه ي سفيد استفاده مي کند و در ممالک شيعه از عمامه ي سياه که نشانه ي سيادت ايشان است. اين بزرگوار را در مصر و اروپا ديدم و ارادت داشتم.

دعوت به ايران

در بيست و دوم ذيقعده ي سنه ي 1303 ه‍.ق. / شهريور 1265 ه‍.ش. تلگرافي از بوشهر از حاجي احمد مرعوف به کبابه اي به من در اصفهان رسيد که (جناب آقا سيد جمال الدين وارد بوشهر شده عازم خانه ي خداست).
من اين نعمت را غنيمت شمردم و جواب را تلگراف کردم:
« حضرت آقا از ايران عبور فرمايد. علماي اصفهان شايق ملاقات هستند » باز به اين تلگراف قناعت نکرده تلگراف ديگري کردم که آقا به اين سمت حرکت کند.
در بيست و ششم ذيحجه ي 1303 ه‍.ق. / مهر 1265 ه‍.ش. جواب آمد که « آقا پنج روز است به طرف شيراز حرکت کرده. » و به خواهش بنده، ظل السلطان تلگراف معرفي و سفارش ايشان را به صاحب ديوان کرد. بعد از چند روز جواب آمد که « آقا وارد شد. »
چند روز در شيراز توقف کرده با علما و سايرين ملاقات فرموده بود. مکتوبي از ميرزاي آسوده رسيد بدين مضمون: « اين بزرگواري که شما به ايران آورده ايد، فتنه ي آخرالزمان و سبب انقراض جور و عدوان است. » (2)
در دوازدهم صفر 1304 ه‍.ق. / آبان 1265 ه‍.ش. از آباده تلگرافي رسيد که آقا دوشنبه روانه شده اند و شنبه به اصفهان مي رسند.
حاجي محمد اسماعيل صراف و حاجي ميرزا تقي نقشينه که به نزد من آمده بودند، مژده ي ورود آقا را به ايشان دادم. ايشان هم به حاجي محمدحسن امين الضرب که پسرش در عتبات خدمت آقا سيد جمال الدين رسيده و مريد شده بود (حاجي اسماعيل خويش نزديک او بود) نوشتند که چنين مرد بزرگواري به اصفهان مي آيد و به تهران هم خواهد آمد. از شيراز هم تلگرافي از ورود او به شاه راپرت داده بودند. شاه به اعتماد السلطنه محمدحسن خان امر فرموده بودند که مهماندار او باشد. او هم تلگرافي اطلاع داده بود که من از طرف شاه مهماندار آقا هستم. پس از اينکه آقا به اصفهان وارد شد تلگرافي به حضرت آقا و بنده رسيد که ايشان مورد مرحمت شاهانه هستند و اعتماد السلطنه مهماندار است. بعد مکتوبي از حاجي امين الضرب به من رسيد که:
« هرگاه حضرت آقا به تهران وارد شده در غير خانه ي من منزل کند، حمل بر بي محبتي به بنده است. »
خبر ورود آقا به اصفهان از قمشه تلگراف شده بود و من در حضور ظل السلطان بودم. تهيه ي کالسکه مي کردند که به استقبال روم. آقا ميرزا هاشم، امام جمعه، هم بود که خبر آوردند آقا به منزل من وارد شده، به عجله رفتم نعمت ملاقات ايشان را بعد از مدتي مفارقت درک کردم و فوراً تلگرافي به آقاي حاجي محمد امين الضرب نموده، و ورود آقا را اطلاع دادم. در 22 صفر 1304 جواب ايشان رسيد.

خاطره ي هنگام طلبگي در نجف

بعضي رفقاي قاهره ي مصر هم به زيارت آقا آمدند. حضرت آقا فرمود: « وقتي که من در جواني در نجف اشرف بودم، يک نفر ملاحيدر نام از اهل سه ده اصفهان با من دوست بود. مي توانيد او را پيدا کنيد؟ »
من آدم فرستادم ملاحيدر که پريشان بود وارد شد به محض ملاقات آقا را در آغوش کشيد و آقا بسيار اظهار محبت به او فرمود.
ملاحيدر در حال خلوت از آقا گفت: « وقتي که من و آقا سيد جمال الدين در نجف بوديم،‌ اين آقا که جوان غير ملتجي تقريباً بيست ساله بود چنان ذهن عالي داشت که هر چيز را به يک مطالعه حفظ مي کرد و بعضي در حق آقا بعضي عقايد داشتند که اصرار ايشان و انکار آقا سبب شد آقا از نجف خارج شود. »
من پرسيدم: « چه اعتقاد داشتند؟ » گفت: « زبانم ياراي گفتن ندارد. »
در اين حال آقا وارد شده گفت: « چه صحبت مي کنيد؟ آقا ميرزا حيدر، هنوز هم آن خرافات را فراموش نکرده اي؟ »
« گويا بعضي به آقا مي گفته اند تو مهدي موعود هستي و آقا به ايشان ملامت مي کرده. »
من از آقا سيد جمال الدين خواهش کردم که « به ميرزا حبيب الله خان مشيرالملک امر فرمايد که به ملاحيدر معاونت نمايد »، فرمود:
« من خواهش نمي کنم اما اگر معاونتي کند خدا اجرش دهد. »

خاندان سيد جمال الدين اسدآبادي در اسدآباد

آقا در سفرها به من گفته بود که « من اسدآبادي هستم و يک همشيره و دو همشيره زاده در آنجا دارم. » من به همشير زاده ي بزرگ او، ميرزا شريف، بشارت ورود آقا را نوشتم.

مدت اقامت سيد جمال الدين اسدآبادي در اصفهان

حضرت آقا بيست و دو روز در اصفهان توقف کرده به طرف تهران حرکت فرمود.
در ايامي که آقا در اصفهان بود، از خراب کردن عمارات عالي صفويه و قلع آثار آن دودمان مطلع شد، بسيار بسيار اوقاتش تلخ شد.
روزي که به بازديد رکن الملک و مشيرالملک کسان ظل السلطان مي رفت به من گفت: « در اين باب به ايشان طعن سخت خواهم کرد. » گفتم:
« چيزي نفرماييد فايده ندارد. » قبول نکرده گفت: « همه ي اين بديها از سکوت و صبر علماست که محض خوف يا طمع دنيا حق را نمي گويند. »
پس از اينکه با ايشان ملاقات کرد فرمود: « مگر شما انسان نيستيد يا هيچ از عالم خبر نداريد؟ در خارجه خرجهاي زياد مي کنند که يک اثر قديمي را حفظ کنند، بلکه سهل است کرورها خرج کرده آثار قديمي دنيا را مي برند. شما به چه عقل و انصاف اين آثار محترم يک دودمان سلطنتي را که کرورها خرج آن شده خراب کرديد؟ »
ايشان گفتند: « ما نوکريم و جز اطاعت چاره نداريم! » فرمود: « اگر آقاي شما امر کند به قتل مظلومي، شما بايد بکنيد؟ » گفتند: « چه علاج داريم؟ اگر نکنيم جان و آبرو و مال ما در خطر است. » فرمود: « اف بر اين نوکري! از کجا معلوم است که شاه به اين فضيحت و خرابي راضي بوده؟ »
شبي ظل السلطان، آقا و بنده را به مجالس استماع ذکر مصيبت و صرف شام دعوت کرد. جمعي از علما و طلاب حاضر بودند. حاجي سيد جعفر و شيخ محمدتقي، معروف به آقاي نجفي، هم حضور داشتند.
بعد از صرف غذا به هر يک از طلاب يک اشرفي داده، روانه کردند.

گفت و گو با ظل السلطان

آقا سيد جمال الدين فرمود: « حضرت والا، طالبم مجلسي شما را در خلوت ملاقات کنم. » او گفت: « همه وقت براي ملاقات شما حاضرم. » پس فردا کالسکه فرستادند و من ترتيبي دادم که آقا با ظل السلطان تنها صحبت کنند تا من مجبور نشوم گفته هاي ظل السلطان را تصديق کنم و بر هر گفته اي صحه بگذارم. آقا را بردند. آقا سيد جمال الدين پس از اينکه از ملاقات ظل السلطان برگشت گفت: « من از ظل السلطان نااميد نشدم » زيرا وقتي مرا ديد گفت: « براي چه وقت ملاقات خواستيد؟ » گفتم: « حقيقت اينکه مي خواستم به شما عتاب کنم در خصوص اينکه در اروپا و چين و هند و ساير ممالک، آثار قديمه را با کمال دقت حفظ و تعمير مي کنند و براي افتخار، به واردين تماشا مي دهند. شما را چگونه دل رخصت داد که آثار دودمان محترمي مثل سلاطين صفويه را اين طور به خاک پست کرديد؟ »
آهي کشيده گفت: « افسوس که پسر پادشاهم و آزادي ندارم! » پس به ولي خان گفت جعبه ي اسناد را آورد، چندين حکم مؤکد شاه را براي خرابي يادگاران صفويه ارائه کرد. گفتم: « باز شما پسر شاه بوديد مي توانستيد توسط کنيد. » پس کاغذهايي چند از شاه سراپا فحش به سلاطين صفويه ارائه کرده گفت: « اينها جواب توسط من است! »
باز اين مساجد چون در دست علماست سالم مانده. اين عالي قاپو و ميدان را به طور نگاه داشته ام و اين سربازها را منظم کرده ام؛ همه خلاف ميل پادشاه است. او مي خواهد کسان و خادمان همه نادان و خر باشند، مثل مليجک پسر ميرزا محمد که تمام ممالک اروپا را با شاه ديد و الان اگر از او بپرسند، ميان انگليس و فرانسه و آلمان را فرق نمي دهد! نمي دانيد شاه چه نيتي دارد؟ اين طور کارهاي نفرت آور را به من تکليف و اجبار مي کند تا مرا منفور نمايد. نمي دانم چه غرضي دارد حتي اينکه نمي خواهد ما برادران با هم خوب باشيم! »
بعد گفت: « ان شاء الله به تهران رفته عرايض مرا تصديق خواهيد کرد. »
بالجمله آقا پس از بيست و دو روز توقف در اصفهان عازم تهران شدند. در دوازدهم ربيع الاول 1304 ه‍.ق. آذر 1265 ه‍.ش. تلگرافي به امضاي خود آقا از کاشان رسيد که « روز جمعه به سمت قم روانه خواهم شد » و از قم هم در نوزدهم ربيع الاول تلگراف آقا به من رسيد که: « روز چهارشنبه از قم روانه ي تهران خواهم شد. »
از تهران هم در بيستم ربيع الاول حاج محمد حسن امين الضرب ورودشان را تلگرافي اطلاع داد.
آقا در تهران در خانه ي حاجي امين الضرب منزل کرده بودند.
بعد از يک ماه، جواني ميرزا لطف الله نام وارد شد که برادر کوچک ميرزا شريف بود. او گفت: « چون او مستوفي است نتوانست مشرف شود! مرا فرستاد. » افسوس داشت که تا آمدن او، آقا به تهران حرکت کرده. با تلگراف به آقا خبر داده مکتوبي هم نوشته او را روانه کردم. (3)
من هم بعد از مدتي خواستم به کارهاي شخصي خودم در محلات سرکشي بکنم. به آنجا آمدم و از آنجا براي اينکه آقا سيد جمال الدين و حاجي امين الضرب به اصرار خواهش کرده بودند، به تهران آمدم و ايشان را ملاقات کردم.

مخالفان تهران

ديدم واقعاً ملاقات آقا، حاجي امين الضرب را تغيير داده، اخلاقش عوض شده، يکي از حق طلبان گرديده و آقا نيز از بزرگان فدوي زياد پيدا کرده ولي شاه و هواپرستان بالکليه بر ضد او هستند و تکليفي جز رفتن از ايران ندارد.
اولاً محمدحسن خان اعتمادالسلطنه به واسطه ي اينکه آقا مهماني او را نپذيرفته است با او دشمن شده دايماً جاسوسي و بدگويي مي کرد. ثانياً حکومت با نايب السلطنه، کامران ميرزا، بود که همه جا جاسوس گذاشته، هر روز خبرهايي به شاه مي دادند که اين سيد جمال الدين اسدآبادي حرف قانون و آزادي مي زند، مردم را مفتون مي کند، و از او فتنه توليد خواهد شد. معين نظام و کامران ميرزا براي اظهار حسن خدمت پيش شاه افتراها بسته، او را به وحشت انداخته بودند. آقا سيد جمال الدين دانسته بود که براي او اقامت موجب خطر است؛ اين بود که اذن مسافرت خواسته، جوابي نداده بودند.
پس از ورود من، باز اذان خواست. اين دفعه اذن داده انفيه دان مرصعي، شاه و انگشتري، امين السلطان برايش فرستادند. خواست قبول نکند من و حاجي امين الضرب توصيه کرديم قبول کند و خشم آنان را غليظ تر نگرداند. من خيلي متأسف شدم از اينکه غرض حاجي امين الضرب نسبت به امين الدوله سبب شده بود که اين دو با هم ملاقات نکنند.
وقت گذشته بود؛ با وجود آن، روزي که آقا سيد جمال الدين، بنده منزل در خانه ي آقا شيخ اسدالله تشريف آوردند فوراً به امين الدوله رقعه اي نوشتم: « با يک بزرگوار دوست حقيقي منتظر زيارتم. » فوراً تشريف آوردند و بر اوقات فوت شده افسوسها خوردند.
بالجمله، حضرت آقا به همراهي حاج امين الضرب از راه مازندران روان شدند که از روسيه به فرنگستان بروند. من هم به اخوي ميرزا جعفرخان نوشتم که در مسکو هرگونه خدمتي که از دستش برمي آيد به آقا سيد جمال الدين بنمايد. چندي بعد نامه اي از اخوي رسيد و ورود آقا را به امين الضرب اطلاع داد و عکسي را که با هم در مسکو انداخته بودند برايم فرستاد.
خاطرات حاج سياح، ص 286-294

ورود دوم سيد جمال الدين به ايران

حاج سياح در خاطرات خود چنين نوشته است:
17 محرم سنه ي 1307 ه‍.ق. / شهريور 1268 ه‍.ش.
در همان ايام حاجي امين الضرب به منزل من آمده اظهار کرد: « آقا سيد جمال الدين، شاه را در فرنگستان ملاقات کرده، شاه او را دعوت کرده که به ايران بيايد و با افکار خود به مملکت مساعدت کند. اينک کاغذي نوشته به شما هم سلام رسانيده که « فردا وارد مي شوم. مصلحت چيست؟ در کجا منزل کنم؟ »
گفتم: « واضح است، شاه او را دعوت کرده، بايد به منزل امين السلطان ورود کند، ايشان هر جا را منزل معين مي نمايند قبول فرمايد. »
فرداي آن روز هنگام غروب ميرزا که سمت نوکري حضرت آقا را داشت به منزلم آمد و گفت: « حضرت آقا به منزل امين الضرب وارد شده منتظر است شما را ملاقات کند. »
گفتم: « چرا به منزل امين السلطان وارد نشدند؟ » گفت: « او خودش نوشت که منزل حاجي امين الضرب منزل من است آنجا نزول فرماييد. »
برخاسته به حضور آقا رفته نعمت ملاقات را دريافتم و گفتم: « اگر اول به منزل امين السلطان نزول نکرده ايد، فردا به ديدن او رفته، بفرماييد چون به امر شاه به ايران آمده ام بايد منزل من به اجازه ي شاه معين شود و تکليف معاشرتم موافق رضاي او باشد. »
آقا فرمود: « نخواهم رفت. بايد او به ديدنم بيايد، بعد شروع به اين ترتيبات شود. » گفتم: « به اين زودي نمي گذارند بيايد و بسيار زود تفتين خواهند کرد و اين دفعه بدتر از سابق خواهد شد. شاه شما را خواسته. شايد بعضي اصلاحات به اطلاع شما در مملکت خواسته بنمايد، بايد منتظر امر و دستور باشيد. » حاجي امين الضرب گفت: « من خود امروز مي روم که امين السلطان را ديده خيالات او را فهميده و تکليف را معين کنم. » گفتم: « حاجي، ارادت شما به آقا شما را مفتون او کرده، موقع احتياط را از دست مي دهيد. شايد شاه آن اوضاع و ترقيات و آزادي فرنگ را ديده، فکري به حال ايران کرده و فهميده که بدون آزادي و قانون مملکت ترقي نمي کند، بلکه زنده نمي ماند؛ پس وجود آقا را لازم ديده. لکن ممکن است به ايران که برگشته هواي استبداد و مستي و جهالت مردم عقيده ي او را تغيير داده باشد. حضرت آقا بايد با احتياط حرف زند. » به هر حال، فردا را ميرزا رضا به منزل من آمده گفت: « حاجي از ملاقات امين السلطان خيلي راضي و مشعوف برگشته و امين السلطان وعده کرده خودش هم به ديدن آقا بيايد. » مرا دل آرام نشد. روزي امين السلطان به ديدن آقا هم آمد، اظهار محبتي نمود لکن مفسدان و جاسوسان مشغول تفتين شدند: بعضي به عداوت حاجي امين الضرب، ملاها به حمله ي سيد جمال الدين که مبادا فضل و کمال و تقرب و نفوذ او غلبه بر نفوذ مستبدانه ي ايشان کند، کامران ميرزا به جهت ضديت با آزادي که مسلک سيد جمال بود، و جمعي ديگر محض اينکه خبري ساخته به شاه يا امين السلطان يا نايب السلطنه فروخته شيرين کاري نمايند و هکذا...
اجمالاً وجود آقا براي دولت، گويا در عوض استفاده، بار سنگيني شده، شاه يک دفعه هم به اين صرافت نيفتاد که چرا آقا را خواسته يا با آقا مشورتي در کاري نمايد. آقا هم با آن فصاحت بيان و فضل بي انتها در نزد هر عالم و عامي، مطالب فلسفي و عقلي و محاسن آزادي را به طوري بيان مي کرد که هر روز اگر معتقدي مي افزود صد حاسد را نيز مشتعل مي نمود. اهل فتنه به هر کلمه هزار شاخ و برگ بسته گاهي جمهوري طلب گاهي ضد مذهبش ناميده، نما مي کردند تا ماه رمضان رسيد. حاجي ملافيض الله دربندي که از جمله ي وعاظ بود، و بعد از چند دفعه ملاقات با آقا سيد جمال مريد کامل شده بود. در ماه رمضان مسجد او مجمع عموم بود. شروع کرد به گفتن بعضي سخنان که در ايران ذره اي مفيد نبود و براي گوينده همه نحو خطر را مهيا مي نمود. من مکرر گفتم: « نبايد اين قدر جسور شد، ملاهادي دنيا پرست سالها زحمت کشيده تا حق را پوشانيده، دين را موافق آمال و منافع خود به ذهن عوام فرو کرده اند. گفته هاي شما چه فايده دارد؟ » گفت: « نگفتند پوشيده ماند. آيا غير مقررات شريعت مي گويم؟ نقبيح ظلم و رشوه و احکام ناحق و ناسخ و منسوخ و خوردن اوقاف و مال فقرا و ايتام هم خطر دارد؟ به من چه خواهند کرد؟ » گفتم: « آقا، به من چرا گفتند در اينجا نمان و به مشهد برو؟ به اين جماعت پاي منبر نگاه نکنيد، فردا به يک نفر فراش مي گويند بيرونتان مي کند. »

سيد جمال الدين اسدآبادي در مسجد تهران

باري، روزي آقا سيد جمال الدين هم به مسجد حاجي ملافيض الله آمد. جمعيت خيلي زياد بود. او به منبر رفته بعد از خطبه اسمي از آقا سيد جمال الدين هم برد. مردم توجه کامل داشتيد ديدم راپورتچيان پيرايه ها مي نگارند؛ دانستم خطر نزديک است. رفتم به خانه ي مجدالدوله و گفتم: « خيال دارم به طرفي حرکت کنم. » او هم گفت: « صلاح است. مي بينم يک ديوار خراب مي شود چرا گردش به چشم شما داخل شود؟ ». پس از آنجا برگشته چيزي به امين السلطان نوشته مرخصي خواستم مدتي به خانه سرکشي کنم. جواب نوشت: « برويد به کارها سرکشي کرده برگرديد. »

اخراج از ايران به دستور ناصرالدين شاه

فردا شاه به دوشان تپه رفت. من رفتم منزل آقا سيد جمال الدين و با حاجي امين الضرب و او خلوت کرده گفتم: « من عزم دارم مدتي در تهران نباشم چون خطري نزديک مي بينم. از خطر نمي ترسم زيرا مقصد حضرت عالي که اصلاح فسادهايي است که به مذهب داخل کرده اند و ترقي مملکت و جريان عدالت، امري خيلي مهم است و جانبازي در اين راه شرف است. لکن به اين ترتيب قطعاً نتيجه ندارد و اثري نمي بخشد. انسان خود را به مهلکه بيندازد آن هم بي ثمر عقلا و شرعاً روانيست. » در ميان اين صحبت خادمي دست خطي آورد به حاجي امين الضرب، گرفته خواند و به من داد خواندم. ديدم شاه دست خط کرده: « جناب امين السلطان به آقا سيد جمال الدين بگوييد برود، ماندنش در تهران صحيح نيست. » به آقا نشان دادم. گفت: « نمي روم. » گفتم: « آقا، در ايران مي گويند - چه فرمان يزدان چه فرمان شاه - لابديد برويد. » گفت: « اگر نروم چه مي کنند؟ » گفتم: « دو نفر سوار مي فرستند بيرونتان مي کنند و اگر نرويد مي کشند. به هر حال شخصي پرتجربه و فيلسوفي جهان گشته ايد از چيزي باک نداريد. حاجي بيشتر از صد نفر را کفيل است و آبرويي دارد و به شما خدمت کرده، او را دچار خطر نکنيد ». حاجي گفت: « دو روز قبل امين السلطان مي خواست با من قرار مواجبي براي آقا بدهد قبول نکردم و گفتم چيز قابلي نخواهد بود و خلاف شأن آقا مي شود. » پس گفت: « من حاضرم با کالسکه ي خود به همراهي آقا رفته در قم منزل ايشان را مرتب کرده برگردم. » آقا گفت: « نمي روم تا مرا بکشند. من نمي آمدم چرا خواهش کرده آوردند؟ »

در کنار حضرت عبدالعظيم

گفتم: « نقداً براي اينکه حاجي را آسوده کنيد مهاجرت کنيد به حضرت عبدالعظيم (عليه السلام) و در جواب امين السلطان حاجي بنويسد آقا در حضرت عبدالعظيم (عليه السلام) است. بعد مشغول اصلاح شوند. » پس حاجي با آقا سوار کالسکه شده به حضرت عبدالعظيم (عليه السلام) رفتند. من هم مهياي رفتن شده شب را در حضرت عبدالعظيم (عليه السلام) در خدمت آقا بودم. گفتم: « تا حال خطا شده، الان در اصلاح گذشته بکوشيد. » گفت: « چه بکنم؟ » گفتم: « حفظ زبان کنيد و به نرمي طرف را رام کنيد. »
گفت: « زبان سيد جمال الدين به حرف دروغ و تملق و ناحق برنمي گردد. »
گفتم: « پس مردم را بشناسيد ».
خاطرات سياح، ص 324
دوم جمادي الاخر سنه ي 1308 ه‍.ق. / دي 1269 ه‍.ش. وارد حضرت عبدالعظيم (عليه السلام) شده، بعد از زيارت حرم به حضور آقا سيد جمال الدين رفتم که در درون بست در خانه ي شيخ حسن بود. بعد از ملاقات، حالت حاجي ملافيض الله را پرسيد شرح دادم. گفت: « بي عقلي کرد. اگر توي حرم هم بود مي کشيدند. »
گفت: « شما به اين مردم سوء ظن زياد داريد. » گفتم: « سوء ظن من ضرري ندارد، حسن ظن شما مضر است که با اين مفسدان و سخن چينان هم مجلس شده، هر حرف را در نزد ايشان مي گوييد. ملاحظه فرماييد نمي گويم نمي توانستند کار حاجي ملافيض الله را اصلاح کنند، آيا اين را هم نمي توانستند که او را در آنجا گرسنه نگذارند؟ حاجي امين الضرب يک نفر است و شيخ تعاشي که در مصر به شما يک ميليون فرانک نثار مي کرد يک نفر بود. مغرب شد ديدم از کلاشان و مفسدان و جاسوسان کم کم در اتاق آقا جمع شدند. من در اتاق ديگري بودم نخواستم نزد اين مفسدان بروم. وقت شام گفتم فقط کاسه ي آبگوشتي آوردند، صرف شد. اين گربه هاي دور سفره. خوشامد گوييها و همدرديها اظهار کردند، تا در آنجا شام صرف کرده، راه خود گرفتند. بعد از رفتن ايشان به آقا گفتم: « اينان کيان بودند؟ » شمرد: « فلان و فلان و... » گفتم: « آقا، باز شما گول اين مفسدان را مي خوريد و در نزد ايشان حرفهايي مي زنيد. حيف نيست نان مثل حاجي امين الضرب، آدم ساده اي را به خورد اين مفسدان مي دهيد؛ اينها منافقند. من چنان به نظرم مي آيد که شما را مجبور به حرکت از اينجا خواهند کرد. » گفت: « نمي روم. » گفتم: « بزور مي برند. اين جماعت هر روز راپورت مي دهند و ماده را غليظ مي کنند. »

ميرزا رضا کرماني کيست؟

گفتم: « خادم شما کيست؟ » گفت: « عارف، بيرون رفت؛ تنها ميرزا رضاست. » گفتم: « او هم از نمره ي اول ديوانگان است. » گفت: « بلي، چنين است. او هر وقت از شهر سلامت برمي گردد مي گويم من منتظر شنيدن خبر قتلت بودم؛ اين گردن بلند او مستعد بريدن است. » ميرزا رضا ارادت عجيب و غريبي به آقا داشت و گاهي که مشاهده مي کرد من با آقا مشغول جر و بحث هستم خيلي ناراحت مي شد و در خلوت، غضب آلود با من عتاب مي کرد که « چرا با آقا اين طور حرف مي زنيد؟ » ولي چون آقا به او توصيه کرده بود که هميشه از من اطاعت نمايد چيز ديگري نمي گفت. صبح با حضرت آقا وداع کرده گفتم: « ديگر من مادامي که کارها به اين شکل است به حضرت عبدالعظيم (عليه السلام) نمي آيم و مي بينم شما را هم اينجا نخواهند گذاشت. به حرف خيرخواهان گوش نمي دهيد، کاش با امين السلطان مي ساختيد. » گفت: « بلي، مکرر به حاجي امين الضرب گفته که اينجا بيايد و نيامده. » گفتم: « نخواسته او را دلشکسته کند. در اين هفت ماه که شما اينجاييد به جهت شما حضرت عبدالعظيم (عليه السلام) را ترک کرده است. »

ارمغانهاي ناصرالدين شاه از سفر فرنگ

پس از وداع با آقا، به تهران آمده گوشه اي گرفته، با ميرزا عيسي وزير و وزير دفتر و حضرت آقاي شيخ هادي مراوده داشتم. روزي حاجي امين الضرب به منزلم آمد. گفتم: « کاش آقا به اختيار مهاجرت مي کرد، مي ترسم مثل حاجي ملافيض الله بيرونش کنند. » حاجي تصديق کرد چون تحفه هايي است که ناصرالدين شاه از اين سفر فرنگ بعد از خرج دهها کرور تومان به ايران آورده بود: يکي دادن امتياز راه واگون در محلات تهران و راه آهن تا حضرت عبدالعظيم (عليه السلام) به روس ها، و ديگري دادن امتياز تنباکو به انگليسي ها بود که دول فرنگ با همين امتيازها تمام ممالک دنيا را متصرف شده اند؛ يک تحفه هم آقا سيد جمال بود که اين دعوت براي او فضيحت وبال گرديد.
در همان روزها اعلامي شبانه بر درهاي مساجد و کاروانسراها و معابر عمومي و سفارتخانه ها چسبانده بودند بدين مضمون: « اين کوچه هاي تنگ که عموم مسلمانان حتي سگها و گوسفندها بر آنها حق دارند، چگونه به خارجه بخشيده اند که فردا اطفال مسلمانان زير عراده ي کالسکه ي اجانب خرد شوند. از آن بدتر تنباکو، مال ايراني، خريدار و استعمال کننده ايراني، به چه دليل فروش و خريد منحصر به اجانب شده؟ » و هکذا تنقيدات ديگر به کارهاي دولت بود. من بعد از اطلاع از اين اعلامات، حاجي امين الضرب را ديده گفتم: « خدا حضرت آقا را حفظ کند. » گفت: « چه دخل به او دارد؟ » گفتم: « آيا تحقيقي در کار هست؟ آيا اين وسيله اي نيست براي مغرضان و مفسدان؟ » گفت: « بلي، چه مي توان کرد؟ » فرداي آن روز سيد جمال الدين اسدآبادي غريب محترم بيچاره در منزل خود در خانه ي شيخ حسن در بست بود، دستخط مي رسد به مختارخان که از جانب امين السلطان حاکم حضرت عبدالعظيم بود، بدين مضمون: « مختارخان، سيد جمال الدين را از بست بيرون کرده به اين سواران بسپار. » مختارخان دست خط را بوسيده چند نفر فراش را امر مي کنند که سيد جمال الدين را از بست بيرون کنيد، اگر نيايد در حرم هم که باشد بکشيد بيرون. فراشان رفته اول در صحن را مي بندند و به آقا سيد جمال الدين مي گويند: « بيا، بايد بيرون روي. » اعتنا نمي کند. ريخته از گريبان و دست و پايش گرفته لگد زنان در ميان برف و گل و لجن، سر و پا برهنه، کشان کشان بيرون مي آورند. بند زير جامه اش باز شده مکشوف العوره روي برف مي کشيده اند. آقا از صدمات ضعف کرده، بيهوش شده، با آن حال کشان کشان تا باغ مهد عليا مي رسانند. در آنجا به هوش آمده مختارخان مي گويد چاي مي آورند، نمي خورد مي گويد: « اگر مجبورم، بخورم؟ » مي گويند: « مجبور نيستي. » پس عمامه اش را برداشته يابوي پالاني مي آورند تا سوار کنند.

پيام به ناصرالدين شاه

از اول گيرودار تا آخر يک کلمه تضرع و التماس نکرده، پس از اينکه به اسب پالاني سوار کرده پاهايش را از زير شکم اسب مي بندند، مي گويد: « يا عدل، يا حکيم. » و به فراشان مي گويد:
« البته به شاه خواهيد گفت که سيد جمال الدين اسدآبادي را روانه کرديم. »
مي گويند: « بلي، عرضي هم داريد بگوييد. »
مي گويند: « پيغامي از من به او برسانيد. بگوييد من و تو هر دو کارهاي گذشته ي اجدادمان را تجديد کرديم. به انتقام دچار خواهي شد. » بعد از بردن آقا، ميرزا رضا از شهر برگشته مي بيند به سر آقا اين بلا را آورده اند. در آن اثنا سليمان خان افشار صاحب اختيار که از حضار بود پرخاش کرده مي گويد:
« اي مردم، حيا کنيد. سيد جمال الدين پسر آقا سيد صفدر مرحوم از سادات صحيح النسب، اولاد پيغمبر، و اهل ولايت من است، که خوب او را مي شناسم، اين بچه تهمت است؟ حيا کنيد. »

خطابه ي آتشين ميرزا رضاي کرماني

ميرزا رضا فرياد کنان به کوچه و بازار افتاده مي گويد:
« مردم، اين امامزاده ي مرده را به زيارتش مي آييد، امامزاده ي زنده را که به سرش اين بلا آوردند، تماشا مي کنيد؟ فردا جواب جدش را چه مي گوييد. » پس بر مناره بالا رفته، فرياد کشيده، مختارخان فرستاده او را گرفتار کرده آوردند به فلک بستند، چوب زيادي زده و حبس کرده مي گويد: « به سيد جمال الدين اسدآبادي زياد ارادت داري؟ »
« بلي، اگر رها کنيد با اين پاي زخم در ميان برف دنبالش مي روم. »
من هنگام مغرب به منزل امين السلطان رفتم. ديدم حاضران شادي کنان از گرفتن آقا سيد جمال و اين صدمات صحبت مي کنند و مي گويند:
« مسلمان نبوده زيرا مکشوف العوره شده ختنه نکرده بود ». خلاصه از آنجا به خانه ي وزير دفتر رفتم، ديدم جمعي در آنجا هم خبر اين فتح بزرگ را که شاه و امين السلطان و کامران ميرزا کرده اند به يکديگر مي گويند. گويا قفقاز را برگردانده يا هرات را گرفته اند که يک سيد فاضل عالم و سيد غريبي را دعوت کرده بعد به اين فضيحت بيرون کرده اند. بعضي آنجا هم به نحو شماتت مي گفتند:
« سيد جمال الدين اسدآبادي نبوده، کشف عورت شده ختنه نشده بود. »

رشوه ي حاکم ري از ميرزا رضا

خلاصه مختارخان از ميرزا رضا چهارده تومان گرفته او را رها کرده بود. لکن خواهر زنش از امين اقدس کاغذي جهت مختارخان گرفته بود، پول را به ميرزا رضا پس دادند. من با حال پريشان به خانه ي امين الضرب محرمانه رفتم. در اين حال معين التوليه هم وارد شده، شرح ظلمي که به آقا شده بود بيان کرده هر سه مثل عزاداران گريه کرديم. بالاخره گفتم:
« حاجي، گريه فايده ندارد. سه چيز لازم است بکنيد. اولاً کيف کاغذ آقا را به دست آوريد، بسيار کس از دوستان آقا به او کاغذ نوشته، آن کاغذها اسباب خطر دوستان مي شود؛ دويم اينکه براي راحت و خرج راه آقا کاري بکنيد؛ سيم اينکه ميرزا رضا را به طرفي روانه کنيد که آدم تند بي باکي است، از وجود او در اينجا توليد زحمت مي شود. »
معين التوليه گفت: « کاغذهايي که در طاقچه بود شيخ حسن صاحبخانه جمع کرده بود، مبلغي داده گرفتم. »
امين الضرب گفت: « شنيدم کيف را بسته با ساير اسبابش به حضور شاه برده اند. اشيائش را به حاضران بخشيده کيف را امين السلطان گرفته. کاري مي کنم که اگر کاغذ خطرناکي باشد به دست نيفتد اما براي خود آقا به قم آدم فرستاده ام. اسباب راحت سفرش را فراهم مي کنند. ميرزا رضا را خواسته نزد او بفرستيم لکن من به معاش او کفالت مي کنم تا کارها طوري شود. » واقعاً با همه ي اين صدمات از ارادت حاجي امين الضرب نسبت به آقا ذره اي کاسته نشده بود ولکن امين السلطان بعد از اين واقعه نسبت به او کم ميل شده بود.

دلسوزي ميرزا جلوه

روزي به حضور آقا ميرزا ابوالحسن جلوه رفتم ديدم خيلي پريشان حال است. در خلوت از من پرسيد: « سيد جمال الدين اسدآبادي را چرا به اين افتضاح بيرون کردند؟ »
گفتم: « آن اعلامي که نوشته شده بود به او نسبت دادند. »
گفت: « حالا ديدي بايد از اين مردم ترسيد و نبايد به کسي اطمينان کرد؟ مردم چنين هستند. »
به هر حال معلوم شد آقا سيد جمال الدين را به همان حال تا کرمانشاه رسانيده اند. لکن در آنجا ميرزا زين العابدين خان حسام الملک احترام کرده چند روز نگاه داشته تدارک سفرش را ديده، محترماً به خانقين رسانيده. از آنجا هم محترماً به بغداد وارد شده، در بغداد والي و شيخ الاسلام و نقيب و بزرگان احترامش کرده اند و در آنجا آسوده شده.

تأثير راندن سيد جمال الدين اسدآبادي از ايران

حاجي ملافيض الله را هم امين الدوله به عتبات روانه کرده، در سامره بود که وفات کرد. بعد از رفتن آقا سيد جمال الدين، اگرچه ظاهراً هواخواهان قانون و عدل و آزادي در خارج و داخل ايران زياد شده، در پنهان داشتن مقصود احتياط زياد کردند، لکن همين فشار و ضديت بالخاصه آتش ميل به حقانيت را تيزتر مي کند و کساني که در اين خطوط کار مي کنند فعال تر مي گردند. چند نفر به طور انفرادي در ايران بودند که وضع ايران را خراب و عاقبت آن را وخيم ديده حس وطن خواهي و عدالت و قانون طلبي داشتند. خصوصاً کساني که ممالک خارجه را ديده و ترقيات ملل را به واسطه ي عدل و قانون مي ديدند و حال اسف انگيز ايران را با ممالک ديگر سنجيده، از پنجه اي که دولت روس به واسطه ي فريب دادن شاه و وزير ارباب نفوذ بر استقلال ايران فروبرده بود مي ترسيدند.
در ايران، روزنامه و کتب و کنفرانس و اجتماع و مذاکره، بلکه اشاره به اين امور، موجب هلاکت و انقراض خانواده و اتهام به بابيت و دهريت بود. چنانکه به همين تهمتها ميرزا ملکم خان را بيرون کرده و آن بلا را به سر سيد جمال الدين آوردند و کساني که در خارجه بودند به اين امور بسته بودند.
در اين اوقات که واقعه ي سيد جمال الدين قدري کهنه شده و ماه رمضان فرا رسيده بود، وقت اجتماعات و بيکاري مردم بود. ميرزا ملکم خان در لندن روزنامه ي قانون را طبع مي کرد و با وسايل مخفيه براي کساني که اهليت داشتند مي فرستاد.
روزنامه ي ابونظاره هم در پاريس طبع مي شد و براي من اين روزنامه ها مخفيانه مي رسيد. روزي ميرزا نصرالله خان برادرزن صاحب ديوان، که از محارم بود روزنامه ي قانون را در منزل من ديده، خواهش کرد، دادم مطالعه کند چون به او اطمينان داشتم. در آن روزها که ورود اين روزنامه و ظلم درباريان و فاجعه ي سيد جمال الدين حرارت آزاديخواهان را سرشار کرده بود، چند مکتوب بدون امضا طي چند جلسه ي محرمانه به پيشنهاد من تهيه، يکي به شاه و يکي خطاب به ملت نوشته شده در چند صد نسخه به هر طرف فرستاده شد.
خاطرات حاج سياح
به کوشش شادروان حميد سياح، چاپ تهران

پي‌نوشت‌ها:

1. بيست و دوم ذيقعده ي 1303 ه‍.ق. / شهريور 1265 ه‍.ش.
2. آسوده ي شيرازي متوفي 1320 ه‍.ق. مردي دانشمند و گوشه گير بود و طبعي شوخ داشت. در روز عاشورا سال 1320 در پنجاه و پنج سالگي در شيراز وفات يافت. از مثنوي عرفان الحکم او:

اي نام تو کام بخش اشي *** اشيا همه از دم تو پيدا

پي پرده ز آينه مظاهر *** خورشيد رخ تو گشته ظاهر

پيدايي هرچه هست از توست *** زيبايي هرکه هست از تو است

اشيا همه کثرتيست موهوم *** اعيان همه صورتي است معدوم

اطوار وجود تست هموار *** در صورت اين و آن پديدار

زين آب و هوا و آتش و خاک *** جز روي تو جلوه کرده خاشاک

( رکن زاده آدميت، محمدحسين. دانشمندان و سخن سرايان فارس. تهران. ج 1 ).
3. اين همان ميرزا لطف الله اسدآبادي است که شرح احوال و آثار سيد جمال الدين اسدآبادي را به صورت کتاب تأليف نمود و به همت ايرانشهر و فرزند او صفات الله جمالي از سلسله انتشارات ايرانشهر در برلين چاپ شد. چاپ دوم آن با اضافات و ملحقات در تبريز چاپ شد و تهران با ترجمه ي شادروان سيد صادق نشأت و استاد عبدالنعيم حسنين با مقدمه و پاورقي در 1376 ه‍.ق. 1957 م. در قاهره چاپ شد و همچنين مجموعه ي مقالات فارسي سيد جمال الدين اسدآبادي را که قبلاً در کلکته چاپ شده بود به نام مقالات جماليه از انتشارات شادروان محمد رمضاني مؤسس کتابخانه ي خاور در تهران به چاپ رسانيد. ن.

منبع مقاله :
مدرسي چهاردهي، مرتضي؛ (1381)، سيد جمال الدين و انديشه هاي او، تهران: مؤسسه ي انتشارات اميرکبير، چاپ هشتم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.