نويسنده: دكتر سيد يحيي يثربي
صحو يا محو بعد از فنا (2)
چه كرده ام كه دلم از فراق خون كردي؟ *** چه اوفتاد كه درد دلم فزون كردي؟چرا ز غم دل پر حسرتم بيازردي *** چه شد كه جان حزينم ز غصه خون كردي؟
نخست ارچه به صد زاريم درون خواندي *** به آخر از چه به صد خواريم برون كردي؟
كنون كه با تو شدم راست چون الف يكتا *** ز بار محنت، پشتم دو تا چو نون كردي؟
نگفته بودي: بيداد كم كنم روزي؟ *** چو كم نكردي باري چرا فزون كردي؟
هزار بار بگفتي: نكو كنم كارت *** نكو نكردي و از بد بدتر كنون كردي!
به دشمني نكند هيچ كس به جان كسي *** كه تو به دوستي آن با من زبون كردي!
(عراقي)
ابليس مي گويد:« اين جرم نگر كه با من مسكين كرد: خود خواند و خود راند!»( عين القضات، تمهيدات).
دانستيم كه پس از رسيدن به مقام فنا و پايان سفر اول، عده اي از حالت فنا به عالم بقا بازمي گردند. از اينان برخي سقوط مي كنند و برخي راه تكامل را در پيش گرفته و سفرهاي بعدي را آغاز مي كنند. بنابراين سالكان همگي پس از پايان سفر اول و رسيدن به مقام فنا و جمع، بر سر دو راهه خواندن و راندن قرار مي گيرند و هركس با اراده معشوق به يكي از آن دو راه مي رود.
سپس به ذكر نشانه هاي راندن معشوق پرداختيم. از اين نشانه ها يكي را با عنوان:كاهش جاذبه توضيح داديم. در اين مطلب به ذكر نشانه هاي ديگر مي پردازيم:
ميل به دنيا
چون جذبه ي معشوق كاهش يابد، جذبه ي دنيا كه نقطه ي مقابل جذبه ي معشوق است افزايش مي يابد. اگر جذبه دنيا افزايش يابد، علاقه سالك به دنيا فزوني مي گيرد؛ در نتيجه سالك در دل خود از عزلت و انزوا بيزار مي گردد. رو به سوي مردم مي كند و به فكر جاه و مال مي افتد! نفس اماره كه مدت ها در اثر رياضت و تربيت خاموش مانده و افسرده شده بود، از نو جان مي گيرد و روز به روز قوت مي يابد.مولوي اين موضوع را در داستان مارگيري كه اژدهاي مرده پيدا كرد، با بهترين بياني توضيح داده است. مارگير اين اژدهاي مرده را كشان كشان به شهر آورد تا معركه اي بگيرد و از مردم چيزي ستاند؛ اما اين اژدها نمرده بود، بلكه يخ زده بود. وقتي كه آفتاب گرم بر او تابيد جان گرفت و چون جان گرفت، مارگير را بلعيد! اين جاست كه مولوي هشدار مي دهد كه: هرگز از خطر نفس و جان گرفتن دوباره آن غفلت نكنيد:
نفست اژدهاست، او كي مرده است؟ *** از غم و بي آلتي افسرده است
گر بيابد آلت فرعون او *** كه به امر او همي رفت آب جو
آنگه او بنياد فرعوني كند *** راه صد موسي و صد هارون زند
كرمك است آن اژده ها از دست فقر *** پشه اي گردد ز جاه و مال، صقر
اژدها را دار در برف فراق *** هين مكش او را به خورشيد عراق
تا فسرده مي بود آن اژدهات *** لقمه ي اويي، چو او يابد نجات
(مولوي، مثنوي)
مولوي در جاي ديگر مي گويد جادوگر دنيا به سادگي قابل حل نيست. انسان اگر احساس كرد هنوز هم علاقه مند به دنياست بايد از همت و نفس پاكبازي بهره گيرد و هرچه زودتر خود را از اين تمايل خطرناك نجات دهد، زيرا دنيا و آخرت با يكديگر در تضاداند. نزديك شدن انسان به يكي از آن ها نشانه دور شدن از ديگري است. سالك بايد هرچه زودتر در فناي خود و خودخواهي هايش بكوشد:
ساحره ي دنيا قوي دانا زني است *** حلّ سحر او به پاي عامه نيست
ور گشادي عقد او را عقل ها *** انبيا را كي فرستادي خدا
هين طلب كن خوش دمي عقده گشا *** رازدان يفعل الله ما يشا
جز به نفخ حق نسوزد نفخ سِحر *** نفخ قهر است اين و آن دم نفخ مِهر
ني بگفتست آن سراج امّتان *** اين جهان و آن جهان را ضرّتان
پس وصال اين، فراق آن بود *** صحّت اين تن، سقام جان بود
جهد كن در بي خودي خود را بياب *** زودتر والله اعلم بالصّواب
هر زماني هين مشو با خويش جفت *** هر زمان چون خر در آب و گل ميفت
(مولوي، مثنوي)
ميل به اباحه
اگر سالك احساس كند كه از عبادت بي نياز است و در انجام تكاليف خود سستي ورزد، بايد توجه داشته باشد كه، اين نشانه آن است كه از بندگي معشوق جدا شده و تسليم شيطان مي گردد. چنين احساسي نشانه بارز گمراهي و نتيجه زنده شدن بقاياي ظلماني هوا و هوس عاشق سالك است. اين احساس سرانجام انسان را اسير نفس و طبيعت مي گرداند و گاهي نيز به كفر و انكار مي انجامد. در يك كلام چنين احساسي سالك را از مقام ادب دور مي سازد. مقام ادب مقامي است كه درجه برتر آن جز در مقام بقاي بعد از فنا دست نمي دهد. سالك سال ها خون دل مي خورد تا به مقام ادب دست يابد اما ميل به اباحه او را از مقام ادب دور مي سازد و دچار ظلمت و گمراهي مي كند.از خدا جوييم توفيق ادب *** بي ادب محروم ماند از لطف رب
بي ادب تنها نه خود را داشت بد *** بلكه آتش در همه آفاق زد
هرچه بر تو آيد از ظلمات و غم *** آن ز بي باكي و گستاخي است هم
هركه بي باكي كند در راه دوست *** رهزن مردم شد و نامرد اوست
(مولوي، مثنوي)
علل راندن
اكنون به ذكر چند نكته درباره علل اين راندن مي پردازيم:هركسي اهليت و شايستگي هر مقامي را ندارد. انسان ها براساس « اعيان ثابته » خود در علم ازلي خداوند هريك استعداد ويژه اي دارند و تا جاي معين و مقام مشخصي مي توانند پيش بروند از اين جاست كه هركسي را به حضور نمي پذيرند. به قول عين القضات هزاران كس راه را تا سر منزل مقصود پيش مي روند، اما از ايشان يكي در ميان نبود كه شايسته ديدار معشوق گردد.(1)
عطار داستان مناجات شبانه بايزيد را نقل مي كند كه هرچه در صحرا گشته بود جز خود شخص ديگر را نيافته بود و در حيرت از اين كه چرا مشتاقان درگاه حق كم هستند از هاتف غيبي پاسخ شنيده بود كه به اين درگاه هركسي را راه ندهند:
هاتفي گفتش كه اي حيران راه *** هركسي را راه ندهد پادشاه
عزت اين در چنين كرد اقتضا *** كز در ما دور باشد هر گدا
چون حريم عزّ ما نور افكند *** غافلان خفته را دور افكند
سال ها بردند مردان انتظار *** تا يكي را بار بود از صد هزار
(عطار، منطق الطير)
آري! به تعبير مولوي دست آفرينش، هركسي را بهر كاري ساخته است و مي توان از همان اول كار، آخر كار را ديد و دريافت:
همچنان كه سهل شد، ما را حضر *** سهل شد هم قوم ديگر را سفر
آن چنان كه عاشقي بر سروري *** عاشق است آن خواجه بر آهنگري
هركسي را بهر كاري ساختند *** ميل او را در دلش انداختند
دست و پا بي ميل جنبان كي شود؟ *** خار و خس بي آب و بادي كي رود؟
گر ببيني ميل خود سوي سما *** پر دولت بر گشا همچون هما
ور ببيني، ميل خود سوي زمين *** نوحه مي كن هيچ منشين از حنين
عاقلان خود نوحه ها پيشين كنند *** جاهلان آخر به سر برمي زنند
ز ابتداي كار آخر را ببين *** تا نباشي تو پشيمان يوم دين
(مولوي، مثنوي)
بنابراين هرچه اتفاق مي افتد و هرچه پيش مي آيد از استعداد خود انسان ها سرچشمه دارد. ابن عربي به اين نكته تأكيد مي ورزد كه خدا چيزي به كسي نمي دهد، هركس كه چيزي مي گيرد، از خود مي گيرد! يكي را براي خواندن آفريده اند و يكي را براي راندن. شگفتا كه با يك بهانه يكي را مي خوانند و با همان بهانه، ديگري را مي رانند!
مقدر گشته پيش از جان و از تن *** براي هركسي كاري معين
يكي هفتصد هزاران ساله طاعت *** به جا آورد و كردش طوق لعنت
دگر از معصيت نور و صفا ديد *** چو توبه كرد نور اصطفا ديد
عجب تر آن كه از اين ترك مأمور *** شد از الطاف حق مرحوم و مغفور
مر آن ديگر زمنهي گشت ملعون *** زهي فعل تو بي چند و چه و چون!
جناب كبريايي لاابالي است *** منزه از قياسات خيالي است
(شبستري، گلشن راز)
از اين جاست كه برخي اين استعداد را ندارند كه به مقام بقاي بعد از فنا دست يابند و ظاهر و باطن و مجاز و حقيقت و خلق و حق، هر دو را با هم داشته باشند؛ هم شوريده و مست ديدار باشند و هم فرزانه ي آراسته. به قول حافظ شيرازي:
مگرم شيوه چشم تو بياموزد كار *** ور نه مستوري و مستي همه كس نتوانند
(حافظ)
اين چشم معشوق است كه در عين مستي مي تواند پاك و منزه نيز بماند؛ اما هركه را نظري از معشوق نباشد اين كار از دستش برنمي آيد.
علل رانده شدن
خمر خوردم، بت پرستيدم ز عشق *** كس مبيناد آنچه من ديدم ز عشق
قرب پنجه سال، راهم بود نياز *** موج مي زد در دلم درياي راز
ذره اي عشق از كمين درجست چست *** برد ما را بر سر لوح نخست!
عشق ازين بسيار كرده است و كند *** خرقه با زنار كرده است و كند!
تخته كعبه است ابجد خوان عشق *** سرشناس غيب، سرگردان عشق!
(عطار، منطق الطير)
در درس گذشته بحثي آغاز كرديم كه به برخي از علل و دلايل رانده شدن عاشق بپردازيم. ما از اين علل و دلايل يك مورد را با عنوان سرقدر و سابقه ازلي مطرح كرديم. اكنون در اين درس، بحث خود را با ذكر علل و دلايل احتمالي ديگر ادامه مي دهيم. چون يك علت را در درس گذشته گفته ايم، اين درس را با ذكر علت دوم آغاز مي كنيم:
راندن براي خواندن
بود ميلش اين كه ما زان آستان *** دور گرديم از براي امتحان
خوردن گندم بهانه است و فسون *** خواست آدم را خود از جنت برون
گفت حقشان: « اهبطوا » يعني كه من *** در زمين مي خواستم ديري وطن
تا در آن جا نسخه جامع شوي *** سوي ما چوافزون شدي راجع شوي
با تو مي گويم كلامي چون سري *** در هبوط از صد فلك بالاتري
(صفي)
اين گونه راندن ها گاهي براي شخص رانده شده سازنده اند، زيرا زمينه را براي تعالي و پيشرفت او فراهم مي سازند. چنان كه راندن آدم (عليه السلام)، زمينه را براي پيدايش نسل او و پيدايش انسان هاي متعالي ديگر فراهم آورد. آري! آدم را از جنت راند تا بتواند در شرايط جديدي كه پيدا كرده است، قالب بشريت برافكند و در خدا فاني گردد.
موجب اين رحمت آمد آن غضب *** تا ز سبق رحمت آيي در طلب
راندش از جنت كه خلاقي شود *** در فنا بگريزد و باقي شود
(صفي)
اين راندن گاهي بنده را به عجز و خاكساري مي كشاند؛ در نتيجه او بار ديگر با اين عجز و خاكساري به سوي معشوق پر مي گشايد. شايد اين راندن، براي آن است كه سالك، اسباب ديدار معشوق را فراهم سازد و هديه اي مناسب براي اين ديدار در دست داشته باشد! چنان كه عطار مي گويد: سالك چون به پيشگاه معشوق رسد، هديه اي بهتر از خاكساري نمي تواند داشته باشد، بهتر آن است كه اين موضوع را از زبان عطار بشنويم. آن جا كه پرندگان مسائل سلوك را از هدهد مي پرسند و پاسخ مي شنوند. يكي مي پرسد: در حضرت معشوق چه كالايي رواج دارد تا آن را به عنوان هديه و تحفه با خود ببريم؟ و پاسخ مي شنود كه:
گفت: اي سائل اگر فرمان بري *** آنچه آن جا آن نيابند، آن بري
هرچه تو زين جا بري، كانجا بود *** بردن آن بر تو كي زيبا بود؟
علم هست آن جايگه و اسرار هست *** طاعت روحانيان بسيار هست
سوز جان و درد دل مي بر بسي *** زان كه اين آن جا نشان ندهد كسي
گر برآيد از سر دردي يك آه *** مي برد بوي جگر تا پيشگاه
حسرت و آه و جراحت بايدت *** در جراحت ذوق و راحت بايدت
گر در اين منزل تو مجروح آمدي *** محرم خلوتگه روح آمدي
(عطار، منطق الطير)
بنابراين سالكي كه پس از رسيدن به مقام فنا از درگاه معشوق رانده مي شود، اگر توفيق يابد از رحمت حق نوميد نمي گردد. و روي عجز و نياز به درگاه خدا مي آورد.
در اين مرحله، عجز و نياز سالك راه گشاست. او بايد سر نياز بر آستان سايد و گويد:
به دست غم گرفتارم، مرا مگذار دستم گير *** به رنج دل سزاوارم، مرا مگذار دستم گير
ز دستت تا جدا ماندم، هميشه در عنا ماندم *** از آن دم كز تو واماندم، شدم بيمار دستم گير
كنون در حال من بنگر، كه عاجز گشتم و مضطر *** مرا مگذار و خود مگذر، در اين تيمار دستم گير
به جان آمد دلم اي جان، ز دست هجر بي پايان *** ندارم طاقت هجران به جان زينهار، دستم گير
هميشه گرد كوي تو، همي گردم به بوي تو *** نديدم رنگ روي تو، از آنم زار دستم گير
چو كردي حلقه در گوشم مكن آزاد و مفروشم *** مكن جانا فراموشم ز من ياد آر دستم گير
شنيدي آه و فريادم ندادي از كرم دادم *** كنون كز پا در افتادم مرا بردار دستم گير
نيابم در جهان ياري، نبينم جز تو غم خواري *** ندارم هيچ دلداري تويي دلدار دستم گير
(عراقي)
شايد بهترين و كارساز ترين حالت روحي براي سالك آن باشد كه در عين رضا به حكم و خواست معشوق، زبان به گله باز كند:
شرح اين بگذارم و گيرم گله *** از جفاي آن نگار ده دله
نالم ايرا ناله ها خوش آيدش *** از دو عالم ناله و غم بايدش
چون ننالم تلخ از دستان او؟ *** چون نيم در حلقه ي مستان او
چون نباشم همچو شب بي روز او؟ *** بي وصال روي روز افروز او
ناخوش او خوش بود در جان من *** جان فداي يار دل رنجان من
عاشقم بر رنج خويش و درد خويش *** بهر خشنودي شاه فرد خويش
خاك غم را سرمه سازم بهر چشم *** تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشك كآن از بهر او بارند خلق *** گوهرست و اشك پندارند خلق
(مولوي، مثنوي)
خواندن با راندن
گاهي راندن معشوق به گونه اي عين نظر و لطف اوست به عاشق. اگر ليلا از آن ميان سنگ بر جام مجنون مي اندازد، نشان آن است كه نظري با او دارد. اما اين راز را هركسي درك نمي كند. عرفاي ما اين نكته را بسيار جدي مي گيرند، تا جايي كه حتي رانده شدن ابليس را نوعي خواندن مي دانند؛ زيرا ابليس با اين راندن حاجب و دربان درگاه معشوق شده است. اينان بر اين باورند كه: راندگان را از همه دور مي كند تا بيشتر به او نزديك شوند. از نظر عين القضات، ابليس شحنه شهر خداست(2). مقامي كه به هر كس نرسد. اين ابليس است كه سر غيرت بر آستان معشوق نهاده است تا نااهلان را به كوي او راه ندهد:به كدام مذهبست اين، به كدام ملتست اين *** كه كشند عاشقي را، كه تو عاشقم چرايي؟
همه شب نهاده ام سر، چو سگان بر آستانت *** كه رقيب در نيايد به بهانه گدايي!
(عراقي)
خواندن از جهتي و راندن از جهت ديگر
در اين جا نكته ي بسيار ظريف و پيچيده اي نهفته است و آن اين كه: ربوبيت حق با هويت هر سالكي پيوند جداگانه دارد. و خداوند، خداي همگان است، چنان كه در عهد ازل گفت:« آيا پروردگار شما نيستم؟» همگي براساس اين پيوند اقرار كردند كه: چرا تو پروردگار مايي! بايد توجه داشت كه اقرار هركس براساس پيوند ويژه خودش مي باشد. هركسي براساس پيوند خود اقرار به ربوبيت خدا كرده است، چنان كه هركسي براساس توان خود در برابر فرمان هاي تكليفي او و عوامل ناشي از اراده و مشيت او، به وظيفه اش عمل مي كنند.به عبارت ديگر پيمان انسان با خدا يك صورت كلي دارد كه پيمان همه انسان ها با اسم جامع اوست. و يك صورت جزئي دارد و آن پيمان ويژه بنده اي معين با اسمي از اسماي الهي است. پيمان كلي در ظاهر نقض مي شود، اما پيمان هاي جزئي هرگز قابل مخالفت نيستند. بنابراين درنهايت، همه بندگان به حق مي پيوندند و هركسي به عنوان يك شخص معين نسبت به پيوند معيني كه دارد بنده فرمان بردار بوده و راضي و مرضي به سوي پروردگار خويش بازمي گردد. بنابراين فرق در جايگاه بندگان به فرق در جايگاه و اراده اربابان اين بنده، يعني اسما و صفات الهي بازمي گردد. بنابراين بر درگاه حق هيچ كس بي عنايت و رحمت نمي ماند: كس از تو زيان نكرد و من هم نكنم.
احمد غزالي گويد: مرد بايد كه در درياي عشق غواصي كند، اگر موج مهر و عنايت معشوق او را به ساحل لطف اندازد « كه به رستگاري بزرگ رسيده است »(3) و اگر نهنگ قهر معشوق او را به قعر فرو افكند « كه اجر و پاداش او با خداست »(4). گويند عابدي در بني اسرائيل سال ها عبادت كرد تا معشوق ازل در خلوت او جلوه اي نمايد. پيامي دريافت كه: رنج مبر، كه شايسته ما نيستي. آن مرد گفت: كار من بندگي است و اما خداوندي او داند و بس. پيام آمد كه: او كه با اين همه بيچارگي از راهي كه در پيش گرفته برنمي گردد، من با كريمي خويش چون برگردم. ( احمد غزالي، عينيه )
آري برادر! اگر اسمي از اسما معشوق راه را بر سالك ببندد و همه گذرها را بگيرد كه تو را بار نيست، اسمي ديگر به فرياد درماندگي او مي رسد و خزانش را بهاري مي گرداند و راهي پنهان برايش باز مي كند كه هيچ كس از آن راه خبر نداشته باشد! حسين بن علي (عليه السلام) چندين راه در پيش پاي « حر » نهاد، اما همه اين راه ها به روي حر بسته بودند و او نتوانست خود را نجات دهد. اما به هنگام نماز دور از آن حضرت نماز نخواند! اين نشان آن بود كه دستي ديگر در كار است و مي خواهد راهي ديگر بگشايد! سرانجام اين راه در روز عاشورا در آخرين فرصت ممكن به روي او گشوده شد و او در كنار امام حسين (عليه السلام) قرار گرفت و شهيد شد.
و اما اين كه ديده مي شود كه عده اي تا آخر در بيراهه مي مانند؛ از نظر طريقت، آنان نيز به گونه اي به راه مي آيند. سرانجام براي آنان نيز راهي پيدا خواهد شد! ما چه مي دانيم كه آخرين فرصت هركس تا كجاست؟ بنابراين از اين نكته نبايد غفلت كرد كه ما با يك دست اداره مي شويم! آن دست، دست مهربان معشوق است! بنابراين در ما هر حالتي پديد آيد، به گونه اي با اراده و تدبير او پديد آمده است. او اگرچه قهار است، رحمان و رحيم نيز هست و اگر از جهتي براند، از جهت ديگر بخواند.
ز چشم او همه دل ها جگر خوار *** لب لعلش شفاي جان بيمار
به چشمش گرچه عالم در نيايد *** لبش هر ساعتي لطفي نمايد
ز غمزه مي دهد هستي به غارت *** به بوسه مي كند بازش عمارت
(شبستري، گلشن راز)
عموميت راندن
من ارچه در نظر يار، خاكسار شدم *** رقيب نيز چنين محترم نخواهد ماند!
چو پرده دار به شمشير مي زند همه را *** كسي مقيم حريم حرم نخواهد ماند!
(حافظ)
بحث ما در دو قسمت گذشته درباره علل راندن سالك بود. در اين قسمت، آخرين علت را كه در حقيقت پنجمين علت و توجيه راندن است؛ ذكر مي كنيم و آن فراگير بودن راندن است؛ به اين معنا كه در عالم سلوك در همه مراحل به گونه اي وجود دارد، زيرا سلوك براساس جلوه و جدايي استوار است. بنابراين راندن پس از فنا نيز، يك حادثه غيرعادي نيست. اين راندن هميشه بوده و خواهد بود.
سالك بايد به قهر و لطف معشوق هر دو خو بگيرد، كه معشوق هم قهر دارد و هم لطف. چنان كه قهر او بي لطف نيست، لطف او هم بي قهر نخواهد بود:
اي جفاي تو ز دولت خوب تر! *** و انتقام تو ز جان محبوب تر!
نار تو اين است، نورت چون بود؟ *** ماتم اين، تا خود كه سورت چون بود؟
از حلاوت ها كه دارد جور تو *** وز لطافت كس نيابد غور تو!
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد *** اي عجب من عاشق اين هر دو ضد!
(مولوي، مثنوي)
اين راندن صورت هاي گوناگون دارد: در بعضي سالكان ظهور بيشتري دارد كه شيخ صنعان عطار نمونه اي از آن است. شيخي كه پير روزگار خود و صاحب كشف و شهود بود و پاي بند مجاهده و رياضت، كسي كه هيچ سنتي را ترك نمي كرد! اما در مرحله اي با پاي خود از كعبه به سوي روم مي رود و گرفتار عشق دختر ترسايي مي گردد:
عشق دختر كرد غارت جان او *** كفر ريخت از زلف بر ايمان او
شيخ ايمان داد و ترسايي خريد *** عافيت بفروخت، رسوايي خريد
پند دادندش بسي سودي نبود *** بودني چون بود بهبودي نبود
بود خاك كوي آن بت بسترش *** بود بالين آستان آن درش
(عطار، منطق الطير)
عطار مي گويد: اين گونه گرفتاري ها در هر شرايطي امكان دارند. چنان كه اين شيخ تسليم آن دختر ترسا مي گردد و به فرمان او به گناه او آلوده مي گردد. سرانجام به دست رحمت حق يعني محمد مصطفي (صلي الله عليه و آله) به راه مي آيد و گرد و غبار قهر از راه او برداشته مي شود:
كفر برخاست از ره و ايمان نشست *** بت پرست روم شد يزدان پرست
شكر ايزد را كه در درياي غار *** كرده راهي همچو خورشيد آشكار
موج زد ناگاه درياي قبول *** شد شفاعت خواه كار او رسول
(عطار، منطق الطير)
اين راندن در عده اي ظهور كمتري دارد؛ مثلاً در اين حد كه مردم او را عادل ندانند و پشت سرش نماز نخوانند. يا به كارهايي كه چندان مطلوب نيستند، متهمش كنند. اين هم نوعي راندن است كه دست كم در ميان عده اي سالك را در رديف ملامتيان قرار مي دهد. ملامتيان به كساني مي گويند كه رفتار آنان از نظر مردم چندان مطلوب نباشد. ملامت در عالم عشق اجتناب ناپذير است:
ما سرخوشان مست دل از دست داده ايم *** همراز عشق و هم نفس جام باده ايم
بر ما بسي كمان ملامت كشيده اند *** تا كار خود ز ابروي جانان گشاده ايم
(حافظ)
و اين ملامت نتيجه آن است كه مردم نسبت به سالك بدبين شده اند و از او دوري مي كنند. مولوي مي گويد: در روز قيامت برادر از برادر و همسر از همسر و مادر از بچه فرار مي كند. چون همه اين ها در سالك دلبستگي ايجاد كرده بودند و مانع راهش شده بودند. سالك به آنان انس مي گرفت و از معشوق غفلت مي كرد و اگر پيش از قيامت و در همين دنيا از او بگريزند و تنهايش بگذارند، به سود او خواهد بود:
هين بگو: نك روز من پيروز شد *** آنچه فردا خواست شد، امروز شد
ضد من گشتند اهل اين سرا *** تا قيامت عين شد پيشين مرا
اين جفاي خلق با تو در جهان *** گر بداني گنج زر آمد نهان
خلق را با تو چنين بدخو كنند *** تا تو را ناچار رو آن سو كنند
(مولوي، مثنوي)
اين راندن ها بهترين سودي كه دارند آن است كه سالك رو به درگاه خدا آورد و به تضرع و زاري پردازد:
اي دل بنشين چو سوگواري *** كان رفت كه آيد از تو كاري
وي ديده ببار اشك خونين *** بي كار چه مانده اي تو، باري؟
وي جان، بشتاب بر در دوست *** چون نيست جز اوت هيچ ياري
گو: آمده ام به درگه تو *** تا درنگري به دوستداري
گر بپذيريم اينت دولت *** ور رد كني، اينت خاكساري
نوميد چگونه بازگردد *** از درگه تو اميدواري؟
ياد آر زمن، كه بودم آخر *** در بندگي تو روزگاري
چون از تو جدا فكندم ايام *** ناكام شدم بهر دياري
بي روي تو هر گلي كه ديدم *** در ديده من خليد خاري
بي بوي خوشت نيايدم خوش *** بي بوي تو هيچ نوبهاري
بي دوست، كه را خوش آيد آخر *** بوي گل و رنگ لاله زاري؟
و اكنون كه ز جمله نااميدم *** بي روي تو نيستم قراري
درياب، كه مانده ام بره در *** در گردن من فتاده باري
بشتاب، كه بر درت گدايي ست *** ما نا كه عراقي ست، آري
(عراقي)
پايان سخن درباره راندن معشوق آن كه اين راندن را هرگز نبايد با چشم شريعت نگاه كرد، چون از نگاه شريعت، راندن كار را تمام مي كند. در حالي كه از نظر طريقت راندن با خواندن چندان فاصله ندارد و بسا- چنان كه گفتيم- اين راندن ها براي خواندن اند. سالك بايد خود و نيز به كمك راهنماي خود جايگاه خود را درست بشناسد، تا دچار حيرت و سرگرداني نگردد. در نهايت كار را به معشوق واگذارد كه او بهترين كارساز عاشقان است.
ديگر اين كه سالك مادامي كه هوشيار است و سرد و گرم را تشخيص مي دهد، در حد امكان از رعايت شريعت غفلت نكند، زيرا رعايت شريعت به گونه اي سد راه ملامت است؛ تا ملامت از حد نگذرد وگرنه سالك در خطر انحراف قرار مي گيرد.
بايد توجه داشت كه سستي سالك در انجام تكاليف خود نشانه روشن وسوسه نفساني است. صورت شريعت خيمه اي است كه سالك را امان مي بخشد. چون راندن به هر دليلي كه باشد نوعي كوتاهي را در توجه به تكاليف به دنبال دارد، از اين نظر ضرورت دارد كه سالك در عين گرفتاري به حال و هواي ملامت، از انجام واجبات و ترك محرمات غفلت نكند.
سالك در حوزه ملامت كه جلوه اي از راندن معشوق است، همه بت ها را مي شكند. در اين بت شكستن نبايد، خود بت شكستن او را از پرستش معشوق باز دارد، بلكه با توجه به معشوق تيشه بر بت ها بزند. بت هاي جاه و مال، بت هاي دلبستگي هاي دنيوي، بت شهرت در عبادت يا در دانش يا در اخلاق. سالك به همه اين بت ها تيشه مي زند و آن ها را درهم مي شكند، اما بايد اين تيشه را در حالي بزند كه رو به سوي معشوق دارد و با او در راز و نياز است. به اين غزل از مولوي توجه كنيد:
من پيش ازين مي خواستم گفتار خود را مشتري *** و اكنون همي خواهم ز تو، كز گفت خويشم واخري
بت ها تراشيدم بسي، بهر فريب هركسي *** مست خليلم من كنون، سير آمدم از آزري
آمد بتي بي رنگ و بو، دستم معطل شد بدو *** استاد ديگر را بجو، بهر دكان بتگري
دكان ز خود پرداختم، انگازها انداختم *** قدر جنون بشناختم ز انديشه ها گشتم بري
گر صورتي آيد به دل، گويم: برون رو اي مضل *** تركيب او ويران كنم گر او نمايد لمتري
كي درخور ليلي بود؟ آن كس كزو مجنون شود *** پاي علم آن كس بود، كور است جاني آن سري
(مولوي، ديوان)
پينوشتها:
1.نامه ها، ص 72.
2.نامه ها، ج1، ص 96.
3.احزاب، آيه 71.
4.نساء، آيه 99.
يثربي، سيديحيي، (1392)، عرفان عملي، قم، مؤسسه بوستان كتاب، چاپ سوم