ضرورت دستيابي به ملاک براي دوره هاي تاريخي
شکي نيست که تاريخ پرفراز و نشيب بشري در هر زماني، با زمان ديگر تفاوت هاي بسياري داشته است، به تاريخ بشر از هر زاويه اي که نگاه کنيم، از منظر سياسي، فرهنگي، هنري تا اخلاقي، علمي، نظامي و... اهميت فراواني براي بشر دارد. ما به عنوان افرادي که در طي مطالعات تاريخي و نگاه به تاريخ طولاني و رنگارنگ آدميان، قصد تذکر و تأمل در ماهيت تاريخ را داريم، چگونه بايد بين زمان هاي مختلف و تمدن هاي متفاوت فرق قائل شويم؟ آيا مي توانيم بگوييم که بدون هيچ تأمل و ارائه ي ملاک خاص، مي توانيم تغييرات و تحولات تاريخي بشر را تحليل کنيم؟ علت ها و معلول هاي موجود در تاريخ را چگونه بيان مي کنيم؟ اصل و فرع در فرهنگ ها و تمدن ها را چگونه نشان دهيم؟ اصولاً آيا سيري خاص را مي توان در تاريخ ديد؟ اين سير چگونه شکل پيدا مي کند؟براي توضيح بيشتر بر روي سه سؤال آخر تکيه کرده و مثال هايي در مورد آن مي زنيم: فرض کنيم با مطالعه بر روي يک تمدن خاص مي بينيم که مردم در آن تمدن، به مرور به سمت تغيير نظام سياسي حاکم حرکت مي کنند، علت اين تغيير را چگونه بيابيم؟ آيا علت آن مشکلات اقتصادي مردم است؟ آيا علت آن مشکلات امنيتي مردم بوده است؟ آيا علت آن بحران فرهنگي بوده است؟ اين علل در طول هم هستند يا در عرض يکديگر؟ يعني مي توانيم بگوييم که چند علت به صورت هم زمان و به يک اندازه در ايجاد يک پديده، مؤثر بوده اند؟ يا بايد قائل شويم که مجموعه ي اين علت ها به يک علت نهايي مي رسند؟ به نظر مي رسد متفکرين و فلاسفه ي تاريخ تلاش بسياري داشته اند تا از تشتت و تفرقه علل، دوري جسته و به علتي نهايي و زيربنايي براي اين تحولات دست يابند؛ حتماً توجه داريم که پديده هاي تاريخي درهم تنيده شده هستند و مؤلفه ها و اجزاي مختلف يک فرهنگ و تمدن با هم مرتبط هستند و تأثير و تأثر متقابل دارند و اين مهم، تعيين ملاک و علت نهايي را سخت مي کند، اما با اين حال افراد مختلف که در مورد تاريخ انديشيده اند، همواره سعي کرده اند که علت و ملاکي نهايي براي تغييرات تاريخي بيابند.
پاسخ ما به اين سؤال هرچه که باشد، در پرسش بعدي هم تأثير اساسي خواهد داشت، پرسش بعدي اين است که تفاوت هاي اساسي بين دو تمدن مختلف در کجا است؟ وقتي مي گوييم تمدن سومر و بابل با هم تفاوت دارند، و از سويي مي گوييم تمدن روم و ايران با هم تفاوت دارند، آيا تفاوت ها همه در يک درجه هستند؟ يعني مثلاً چون طرز و گونه ي لباس پوشيدن و حرف زدن و خطاطي و نوع ارتش آن ها با هم متفاوت است، مي گوييم اين دو تمدن فرق دارند، يا اين که فرق هاي اساسي تري هم مثلاً در حوزه هاي علم و تفکر وجود دارد؟ در اين صورت بين اين نوع تفاوت هاي ظاهري و آن تفاوت هاي عميق تر چه نسبتي وجود دارد؟ پاسخ به اين سؤال منوط به اين است که در سؤال قبلي ما به چه نتيجه اي در مورد علت نهايي تغييرات رسيده باشيم و مثلاً جايگاه تفکر را در نسبت با نهادهاي اجتماعي تعيين کرده باشيم و به ويژه به اين سؤال سرنوشت ساز و مهم پاسخ داده باشيم که تفکر، (3) رفتارهاي اجتماعي را مي سازد يا رفتارهاي اجتماعي تفکر را شکل مي دهد؟ در اين صورت ما مي توانيم پاسخ دهيم که تمدن يوناني به تمدن غرب جديد بسيار نزديک تر است، تا تمدن ايران باستان؛ علي رغم آن که آن دو تمدن ( يونان و غرب ) از لحاظ زماني فاصله ي زيادي با هم دارند و اين دو ( يونان و ايران ) هم زمان بوده اند، چرا که ما توانسته ايم جايگاه اصل و فرع يا باطن و ظاهر را در تمدن ها شناسايي کنيم.
حال مي توانيم به سؤال سوم هم پاسخ دهيم و آن اين است که در سقوط و ظهور تمدن ها و تغيير و تحولات تاريخي بشر، ما چه اصول ثابت علمي را مي توانيم کشف کنيم؟ يعني علت تغييرات تاريخي بشر چيست؟ چرا تمدن ها يکي پس از ديگري عوض مي شده اند و چه چيزي باعث مي شده است که چرخ تاريخ اين چنين حرکت کند؟ آيا اين چرخ حرکت، طبق نظر هگل، (4) براي کسب خودآگاهي توسط روح مطلق جهان صورت مي گيرد يا طبق نظر مارکس (5) براي منافع اقتصادي پديدار مي شود يا طبق نظر برخي ديگر براي کسب قدرت و شوکت بشر بوده است، يا آن که طبق نظر اديان، بر اساس سنت هاي الهي است؟
هر پاسخي که ما در اين بخش به آن دست يابيم، در واقع پاسخي است به بسياري از معضلات فرهنگي و فکري ما؛ براي نمونه ما با سؤالي اساسي به اين شرح مواجه هستيم: آيا تاريخ داراي سيري خطي و رو به ترقي است يا نه، به صورت دوره اي آغاز و انجام مي پذيرد؟ پاسخ دادن به اين سؤال که در نوع خود مهم و اساسي است، تا حدود زيادي برمي گردد به اين که چه ملاک و مناطي براي تغيير و تحولات تاريخي داشته باشيم.
سير تاريخ خطي است يا دوره اي؟
مسلماً قبل از پاسخ دادن به هر سؤالي بايد، خود سؤال را شفاف کرده و صحيح مطرح نمود. طرح نادرست يک سؤال مي تواند منجر به اين شود که وصول به پاسخ صحيح براي آن سؤال اصولاً ممکن نباشد. به نظر مي رسد نوع نگاه بشر به تاريخ تا قبل از عصر جديد ( مدرنيته ) يک نگاه خطي نبوده است، يعني بشر خود را « به صورت يک موجود مستقل که موظف است به تنهايي به سوي پيشرفت و قدرت حرکت کند و اين مسير را تا بي نهايت ( يا يک نهايت دور ) ادامه دهد و سراسر تاريخ نيز در واقع شرح همين حرکت رو به جلو بوده است » نمي ديد؛ بلکه انسان به زمان، نگاه دوري داشت، يعني چنين مي انديشيد که تاريخ بشر از نقطه اي با اراده ي الهي يا موجودات مقدس آغاز مي شود و سپس با پايان رسيدن دوره ي خاص خود، به پايان مي رسد و آن گاه دوره اي ديگر آغاز مي شود که با دوره ي قبلي متفاوت است و اين دوره ها تعدادي مشخص دارند و ويژگي هاي فرهنگي آن ها قبلاً در تقدير الهي معين گرديده است ( اين تقدير منافاتي با اختيار انسان ندارد )، معمولاً اولين دوره به آخرين دوره شبيه است، يعني هر دو، دوره ي سعادت و شکوفايي بشر است و مورد رضايت خداوند، و معمولاً دوره هاي بين آن دو، به ويژه آخرالزمان، دوره هايي هستند تاريک و نامطلوب؛ هر دوره ي تاريخي که بر اساس قرب و بعد مردم به خداوند، تعريف مي شد و کاري با عوارض و ظواهر حيات انسان ها مثل ابزار آلات و زبان و ظواهر فيزيکي مردم نداشت، روزي به پايان مي رسيد و از آن به بعد دوره ي جديدي آغاز مي شد؛ اما اين نگاه ها ( که بعداً وارد تفصيل آن ها خواهيم شد ) از قرن 17 و 18 در عصر مدرنيته به کلي کنار گذاشته شد و بعدها با بسط و توسعه ي مدرنيسم، اين نگاه از سراسر گيتي رخت بربست و جاي خود را به نگاه خطي به تاريخ داد، براساس اين نوع نگاه، بشر هماره در يک سير رو به ترقي بوده است، بشر در اعصار گذشته ( که اين اعصار هم براساس نوع ظواهر حيات آن ها نام گذاري مي شد، مثل عصر حجر، مفرغ، آهن و... ) مثل بشر غربي فکر مي کرد و اجمالاً همان تفکر را داشته و آرزوهاي انساني غربي را در سر مي پرورانيد، با اين تفاوت که در زمان هاي باستان و دور، مردم توفيقات کمتري در پيشرفت هاي علمي داشتند و تا حدودي گرفتار و اسير اوهام خود بوده اند ولي در عصر مدرن بشر به علم « science » رسيده است و با کمک آن مي تواند راه خود را تشخيص دهد و مشکلاتي را که انسان باستاني و پيش از مدرن در زمينه معاش و امور مادي و... داشته است، حل کند و به سعادت دنيوي خويش برسد. اين نگاه به تاريخ تقريباً از اواخر قرن 19 و اوايل قرن 20 به چالش کشيده شد و در قرن 20 با مباحث پست مدرنيست ها عملاً مطرود شد. پست مدرنيست ها ادعا مي کنند که يک سير خطي مشخص و رو به ترقي در تاريخ وجود ندارد، بلکه با توجه به اين که بشر داراي فرهنگ هاي مختلفي بوده است که هر يک با ديگري ذاتاً متفاوت بوده است، رشد و ترقي هر تمدني، در خود آن تمدن تعريف مي شود و کسي که في المثل در تمدن غربي زندگي مي کند، حق ندارد ارزش ها و تفکرات خويش را به ساير تمدن هاي تاريخ بشر تحميل کند.نظرگاه ترقي تاريخي، بيش از آن که بر ادله ي محکمي استوار باشد، بر پيش فرض هاي متصلبانه مدرنيستي استوار است. غربيان در سير تاريخي خويش در عصر جديد، معتقد شدند که آن ها انسان هاي برتر و اکبر کره ي زمين هستند، يعني تمامي فرهنگ هاي غير مدرن اعم از فعلي و گذشته، در واقع دوران کودکي خود را سپري مي کنند و در زمان بلوغ خويش، غربي مي گردند. بنابراين مثل هر کودکي که نياز به ولي دارد، ساير مردم جهان از لحاظ ارزش هاي انساني، در آن حد نيستند که ولي خود باشند، بلکه اين حق غرب است که ولي و قيم جهانيان باشد، بر همين اساس است که انسان غربي خود را در قله ي جهان مي بيند، يکي از مهم ترين شواهد تأييد نگاه ترقي تاريخي، تکنولوژي غربي است؛ (6) غربيان چنين وانمود کردند که همه ي مردم در طي تاريخ به دنبال تکنولوژي بوده اند و در نتيجه ي استفاده از تجارب بشر است که تکنولوژي حاصل شده است. حال آن که اگر به تاريخ نگاه عميق تري داشته باشيم، در مي يابيم که مردم در تمدن هاي ماقبل مدرن هيچ گاه تمايلي به پيدا کردن تکنولوژي و علم مدرن نداشته اند چگونه است که انسان در هزاران سال تمدن سازي به اين علم و تکنولوژي نزديک نمي شود ولي يکباره در عصر مدرن در حدود صد سال يا اندکي بيشتر، بناي تکنولوژي و علوم مدرن ريخته مي شود؟
به نظر کاملاً واضح مي رسد که مدرنيست ها در اين مورد سخت اشتباه مي کنند و مردم ساير تمدن ها هيچ گاه دنبال علم و تکنولوژي غربي نبوده اند و علم و تکنولوژي غربي بازگشت به تفکر غربي دارد، يکي از نظرگاه هايي که داراي قرابت فراوان با ترقي خطي تاريخ است، نظريه ي تطور انواع داروين است. اين فرضيه هم، هر چند شواهدي قوي ندارد ولي به دليل آن که مطابق فرهنگ و ديدگاه هاي عام مدرنيستي بود، در غرب بسيار مورد توجه قرار گرفت؛ طبق اين نظريه تمامي موجودات در حال تطور و جهش به سمت موجودي هستند که از خودشان کامل تر است، کامل تر در اين جا به معني رفع بهتر حوائج مادي و تسلط بر طبيعت است، بر اين اساس انسان آخرين موجود از حلقه ي اين تطورات است که از نسل قبلي خود، يعني ميمون پديد آمده است؛ اين نظريه که هم از لحاظ عقلي غير قابل قبول بود و دليلي نداشت و هم با نظريات اديان تضاد داشت، به مرور کنار گذاشته شد ولي هم چنان مثالي خوب براي فهم ذهنيت حاکم در غرب آن دوره است، غربيان انسان را موجودي حيوان گونه و تنها ديدند که در اثر فعل و انفعالات طبيعي ( اين فعل و انفعالات چگونه به وجود آمده است؟! ) پا به عرصه حيات گذارده است و به مرور زمان، در طي تاريخ از جهل ها و اوهام خويش فاصله گرفته است و فردي متمدن شده است و اين يعني انسان غربي در بام تاريخ. (7)
در بين فلاسفه بايد هگل را به عنوان مهم ترين نظريه پرداز تاريخي دانست، هگل که بعضي وي را آخرين فيلسوف مهم عصر مدرن دانسته اند، سعي دارد براساس پيش فرض هاي غربي چنين تبيين کند که روح کلي حاکم بر جهانيان ( روان مطلق ) که در واقع ذات و باطن تاريخ و هستي است، در طي زمان از نقطه ي فرود خويش در گذشته دور ( که توأم با از خود بيگانگي بوده است ) به مرور از قِبَل جدال ها و فراز و نشيب هاي تاريخي توانسته است در قرن 19 يعني در پايان تاريخ، به حدأکثر ترقي ممکن برسد و بشر سعادتمند عصر مدرن، در واقع ظاهر روان مطلق است که به خود آگاهي رسيده است. برخي اين حرف هگل را چنين تفسير کرده اند که خداوند، خدايي خويش را در طي زمان! و در ظرف تاريخ بشري به انسان عصر مدرن واگذار مي کند و در آن زمان است که ديگر تاريخ به پايان مي رسد، چرا که انسان خدا مي شود و خدا خرسند مي گردد، در ميان جامعه شناسان هم مي توان از اگوست کنت (8) نام برد که بنيان گذار مکتب پوزيتيويسم ( اصالت مطلق تجربه ي حسي ) بود؛ وي سه دوره در تاريخ بشري قائل است:
دوره ي اول، دوره ي کودکي بشر است که تفکر رباني دارد يعني به خدا ( خدايان ) معتقد است و همه ي احوال و امور را منتسب به خدا يا خدايان مي کند. کنت مي گويد که اين ناشي از جهل شديد بشر در عصر اسطوره اي و باستاني است. بديهي است که از نظر اديان همه ي امور بايد به خداوند برگردد و او در طول همه ي علل عالم است. لذا اين نگاه از همان ابتدا با باطن ديانت دچار تضاد مي شود؛ دوره ي دوم از ديدگاه وي، عصر متافيزيک است که از يونان و روم شروع مي شود و تا قرون وسطي هم ادامه پيدا مي کند؛ در اين دوره بشر هر چند از کودکي خارج شده است، ولي به دليل آن که هنوز به بلوغ نرسيده است، علل و عوامل طبيعي را به علل و عوامل ما بعد الطبيعي نسبت مي دهد، منظور کنت استدلال هاي فيلسوفان طي تاريخ براي تبيين جهان است، هر چند در عصر مدرن کمتر براي تبيين کيهان و جهان سراغ فلاسفه مي رفتند ولي فلاسفه جهان همواره به کمک ادله ي فلسفي به تبيين جهان مي پردازند، اما بديهي است که با مبناي حس گرايانه کنت، فيلسوف که دليل عقلي را به کار مي گيرد، نبايد به تبيين جهان بپردازد بر اين اساس کنت مي گويد که مرحله ي سوم تاريخ بشر که دوران بلوغ او است، آغاز مي شود ( عصر مدرن ) در اين مرحله انسان به « تفکر علمي » نائل مي گردد و بخاطر موهبت علم مي تواند جهالت هاي گذشته ( اعتقاد به غيب و علل ما فوق طبيعي ) را رها کند و بر اساس فعل و انفعالات طبيعي، همه امور عالم را به صورت محسوس تبيين کند. هر چند نظريه ي کنت بعدها نقد و رد شد ولي اهميت آن در اينجا است که بر اين اساس مي توان ضمن فهم نگاه خطي به تاريخ، به عناصر مهم تفکر بشر در طي تاريخ ( غيب انديشي، تفکر مابعدالطبيعي، و تفکر علمي ) هم توجه کرد. نکته ي ديگري که بايد در اين مبحث به آن توجه داشت اين است که هر چند اين دو نگاه هر دو در مورد يک موضوع « تاريخ و تمدن » بحث مي کند ولي تفاوت آن ها ( خطي رو به ترقي ديدن با دوره اي و محدود ديدن ) آن قدر زياد است که هيچ گاه نمي توان آن ها را با هم جمع کرد، براساس نگاه دوره اي ( که امروزه نگاه غالب در مجامع علمي است ) نمي توان گفت « تاريخ »، « تمدن » يا « فرهنگ » بلکه بايد گفت « تاريخ ها »، « تمدن ها »، « فرهنگ ها »، زيرا هر تمدن يا دوره ي تاريخي آن قدر با دوره هاي ديگر تفاوت دارد که نمي توان احکام يکي را بر ديگري حمل کرد. البته باز هم تذکر مي دهيم که چون موضوع بحث مشترک است، مسلماً در همه ي ادوار تاريخي مشترکات بي شماري وجود دارد، مثلاً همه ي مردم لباس مي پوشند، غذا مي خورند، مي جنگند، در مراسم مذهبي شرکت مي کنند، آداب و رسوم محلي دارند و... اما اين مشترکات کلي و اجمالي، دردي را دوا نمي کند، چرا که مسأله بر سر « صورت نوعي » فرهنگ و تمدن ها است، يعني پرسش ما اين است که مردم در وراي تمدن چه نوع تفکري داشته اند که لباس و غذا و آداب و رسوم و کليه ي شئون فرهنگي و ادبي آنان به اين صورت درآمده است و نه به صورت ديگر؟ به ويژه اگر ما قائل به وجود داشتن « تمدن » يا « فرهنگ » شديم، بايد بلافاصله قائل به وحدت شئون فرهنگي هم بشويم، يعني اگر تمدن يا فرهنگي وجود دارد پس بايد صورت مشترکي حاکم بر همه ي شئون و مؤلفه هاي آن ها باشد تا ما اسم بي معنايي را به کار نبرده باشيم، و حقيقت هم، چنين است و هر تمدني شئون و مؤلفه هاي درهم تنيده و مرتبط با يکديگري دارد که از صورت مشترک و روح حاکم بر آن، ما حکم مي کنيم که ماهيت آن فرهنگ يا تمدن ( صورت نوعي آن ) چنين و چنان است. اين صورتِ نوعي مي تواند براي تحقق از ماده ي ساير فرهنگ ها و تمدن ها هم استفاده کند، مثل نجاري که صندلي خود را مي شکند ( آن را از صورت صندلي خارج مي سازد ) سپس از ماده ي آن براي ساختن ميز ( صورت نوعيه ي جديد ) استفاده مي کند. اينجا هر چند ماده ( چوب ) مشترک است، ولي تفاوت هاي ماهوي و اساسي است؛ اين صورت نوعيه همان تفکر است که حکم روح را براي جسم دارد، ما بايد دريابيم که تفکرات حاکم بر تمدن هاي مختلف بشري چه تفاوت هايي با هم داشته است و اين تفاوت ها خود را چگونه در قالب تمدن ها نشان مي دهد و نيز بايد دريابيم که اين تفاوت تفکرات از کجا حاصل شده است و اصولاً منشأ حرکت تاريخ چگونه است، از کجا آغاز مي شود و به کجا منتهي مي شود؟ ضمن ضرورت آگاهي از نظريات دانشمندان و متفکرين مختلف آن چه که اهميت خاص ارد، آگاهي از تفکر ديني است. يعني بدانيم با تلاش براي فهم دين، بر اساس اعتقاد به دين، ما چه وضعي نسبت با تاريخ پيدا مي کنيم و به عبارت بهتر دين، تاريخ و تمدن را چگونه به ما معرفي مي کند، همان طور که در قبل آمد، نگاه ترقي خطي تاريخ منشأ ضد ديني دارد و ادله ي خاصي هم غير از مشهورات حاکم ندارد و امروزه در مجامع علمي معتبر طرف دار چنداني هم ندارد. اما با اين حال، به ويژه در کشورهاي غرب زده و در نزد عموم مردم، اين نگاه بي تأثير نيست. در هر صورت ما در بخش بعدي وارد بحث، از نگاه ديني در موضوع تمدن و تاريخ مي شويم و سعي خواهيم کرد، قوي ترين تبيين موجود در مورد تاريخ و تمدن از منظر دين را، در حد وسع و مجال اين مقاله، معرفي کنيم.
ادوار تاريخي بشر در دين (9)
نکته ي آغازين اين بحث اين است که هيچ گاه نبايد گمان کنيم که اديان غير از اسلام که منسوخ مي باشند کاملاً عاري از حقيقت هستند، هرچند که زمان اديان پيشين سپري شده است، ولي بايد توجه داشت که در همين اديان منسوخ نيز حقايق مشترک فراواني نهفته است که در مطالعات تطبيقي بين اديان به دست مي آيد. اين وجوه مشترک کمک مي کند تا عناصر تفکر ديني در عصري که دين به فراموشي سپرده شده، بهتر و شفاف تر فهميده و احيا شود، بي شک در موضوع مورد مطالعه و بحث تکيه و تمرکز اصلي بر روي دين مبين اسلام که تنها دين حقيقي و دين جامع و کامل بشر در آخرالزمان است مي باشد، اما با اين حال خالي از لطف نيست که نشانه هاي مدعيات خود را، در ساير اديان نيز پي گيري کنيم و روشن نمائيم که در تمامي اديان گذشته بررسي ادوار تاريخي به شکل مشابه وجود داشته است، پيش از آن که وارد اين اقوال شويم، توضيح مختصري در مورد تلقيات دوري از زمان مي دهيم؛ تلقي دوري هيچ گاه به معناي تکرار حوادث مشابه نيست، بلکه به معناي آن است که اولاً زمان داراي ابتدا و انتها است. يعني تاريخ يک افق بي انتها نيست؛ بلکه داراي شروع و پاياني است. ( برعکس ديدگاه خطي که ديديم نه شروع شفافي دارد و نه به پايان معيني خواهد رسيد ) با پايان يافتن هر دوره ي تاريخي، دوره اي جديد آغاز مي گردد. ثانياً همان طور که آغاز هر دوره مصادف است با پايان دوره قبلي و هر دوره محدود به صفات خويش است، کل دوره هاي تاريخي نيز مبدأ و معاد واحد دارد. « هُوَ الَّذِي يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ »؛ اين نقطه شروع تاريخ با پايان آن واحد است و آن همانا ذات باري تعالي است « إنا لله و إنا إلَيْهِ رُاجِعون ».منشأ حرکت و پايان تاريخ به خداوند باز مي گردد، (10) نکته ي مهم ديگري که قبلاً هم ذکر شد اين است که ادوار تاريخي هر چند تقدير حاکم بر زمانه هستند ولي هيچ تضادي با اختيار انسان ندارند. اين تقدير الهي از مجراي اراده ي انسان جاري مي گردد، آن چه در آثار اديان ديده مي شود، اِخبار از غيب است. اخبار از آن چه در تاريخ اتفاق افتاد و يا بعداً رخ خواهد داد و در علم الهي موجود است. ليکن آن چه در عالم متحقق مي شود، با طلب و خواست خود انسان ها متحقق مي شود، ولي بديهي است که خداوند براساس خواست و طلب اساسي مردم در طي تاريخ و تفکر و نسبتي که انسان ها با وجود برقرار مي کنند، تقدير خاصي را بر آن ها جاري مي کند، اين تقدير الهي همان دوره ي تاريخي است که بر آن اساس، فرهنگ و تمدن هاي خاصي شکل مي گيرند و پس از پايان آن دوره، جاي خود را به فرهنگ و تمدن هاي ديگري مي دهند. (11)
در اين بخش ما ابتدا اشاراتي به اديان مختلف باستاني و متأخر بشر مي کنيم ولي بحث تفصيلي تر را در آرا علما و متفکرين اسلامي خواهيم جست:
از جمله تمدن هاي با سابقه مشرق زمين که همواره دين و تفکرات معنوي را در باطن حفظ کرده است فرهنگ و تمدن هندوان است. هنديان به چهار دوره تاريخي قائل بودند، عصر اول « کريتايوگا » است که با خلقت بودا ( کتاب مقدس هنديان ) توسط برهمن (خداوند عالم ) آغاز مي شود و عصر طلايي تاريخ و سعادتمندي است، اما در دوره هاي بعدي، « ترتايوگا »، « دواپارايوگا » هر دوره از دوره قبلي تاريک تر و شيطاني تر مي باشد و نور و سعادت الهي کم و کمتر مي شود و ظلمات و مفاسد به ويژه در آخرين دوره که آخر الزمان است فراگير مي گردد. در پايان اين دوره است که خداي « ويشنو » در قالب مصلح جهاني ظهور مي کند و جهان آفرينش را با طوفاني بزرگ نابود مي کند و مجدداً دوره تاريخي جديدي آغاز مي گردد، البته اين ظهورها در ادوار تاريخي بزرگ تري دائم تکرار مي شود تا اين که در پايان صد هزارمين دوره ي تاريخي، قيامت کبري رخ مي دهد و جهان نابود مي شود و بعد از يک عدم چندين ساله، جهان ديگري آغاز مي شود. دقت داريم که در عين تکرار ادوار تاريخي ما نمي توانيم هيچ تکرار حادثه اي را در اين سير مشاهده کنيم. بلکه تجليات الهي دائماً در حال تجديد شدن هستند و اراده ي الهي در تاريخ تحقق پيدا کرده و از همان نقطه ي آغاز به پايان مي رسد.
يکي ديگر از فرهنگ هاي مشرق زميني که داراي تفکرات ديني است، فرهنگ باستاني يونان پيش از دوره ي سقراطي بود. اين فرهنگ نيز مثل همه ي فرهنگ هاي ديگر، داراي آرا و اقوال ديني و اسطوره اي خاص خود بود که از جمله آن ها اعتقاد به دوري بودن زماني مي باشد. « هسيود » که يکي از تدوين کنندگان آثار اساطيري يونانيان بود معتقد بود جهان پنج عصر داشته است. نخستين عصر، عصر طلايي بود که انسان ها مثل خدايان زندگي مي کرده اند؛ پس از آن در يک سير نزولي به اعصار نقره و مس و مفرغ و آهن مي رسيم، عصر آهن منحط ترين اعصار است که به اعتقاد او يونانيان در آن عصر زندگي مي کردند، گرايش هاي دوري بودن زمان و حتي وجود را مي توان در آثار حکماي باستاني يونان ( دوره ي پيشاسقراطي ) هم تا حدودي مشاهده کرد، از آن جمله اند، آنکسمينس، فيثاغورث و به ويژه هراکليتوس. باز هم تذکر مي دهيم که از نظر هراکليتوس و حکماي باستاني يونان اين دور، تکرار و دوري باطل نيست. بلکه اين تکرار، تکرار معنويت است، بعدها به تفاوت اين ادوار با دوري بودن کيهان محورانه ي يوناني اشاره خواهيم کرد.
در دين ايرانيان باستان يعني زرتشت نيز تاريخ جهان به چهار دوره ي سه هزار ساله تقسيم مي گردد، آغاز تاريخ زماني است که عالم روحاني توسط اهورامزدا، آفريده مي شود، پس از آن جنگ اهورامزدا و اهريمن آغاز مي شود و اين جنگ بين نور و ظلمت در کل تاريخ ادامه پيدا مي کند، در دوره ي سوم تاريخ، اهريمن تسلط پيدا مي کند و ظلمات و شيطنت ها فراگير مي شود، اما در آغاز دوره ي چهارم زرتشت « سپنتان » ظهور مي کند و در هر کدام از اين هزار سال ها يکي از پسران زرتشت حکومت مي کند. تا آن که در پايان دوره ي چهارم، جهان به پايان مي رسد، مردگان زنده مي شوند و جهان معنوي برپا مي گردد.
از اديان باستاني اگر گذر کنيم در اديان ابراهيمي ( يهود، مسيحيت، اسلام ) نيز اين نگاه را مي توان دريافت. از نگاه يهود تاريخ عبارت است از تاريخ انبياء که در تورات درج شده است، اين تاريخ با حضرت آدم عليه السلام آغاز مي گردد و با ظهور منجي آخرالزمان که يکي از فرزندان حضرت داود عليه السلام است به پايان مي رسد و صلح و آرامش و رستگاري، بعد از ضلالت و پريشاني فراگير مي شود.
مشابه همين ديدگاه نيز در دين مسيحيت وجود دارد با اين تفاوت که منجي، حضرت عيسي عليه السلام خواهد بود. آگوستين قديس (12) که از مهم ترين و نخستين متفکرين قرون وسطاي مسيحي است، به دو نوع حيات اجتماعي معتقد است، مدينه ي خدا و مدينه ي شيطان، البته حکومت حقيقي و پيروزي نهايي با مدينه ي خدا خواهد بود، پيروزي نهايي خداوند و نيروهاي خير را مي توانيم در مکاشفات يوحنا نيز که از اجزاء « عهد جديد » است مشاهده کنيم.
و اما در دين مبين اسلام؛ از نظر اسلام، انسان موجودي است که هميشه در سير ميان حق و باطل در حرکت است. اين که در اسلام از کلماتي مثل باطل يا شيطان يا ضلالت و... استفاده مي شود، به اين معنا نيست که آن ها موجوديتي مستقل از خداوند دارند بلکه آن ها مظهر اسما قهر الهي هستند؛ انسان نيز موجودي است که تمامي اسما قهر الهي در وي ظهور دارد، يعني انسان بر خلاف جماد و نبات و حيوان و فرشته مي تواند جامع همه عوالم باشد. دليل اين امر نيز به آن برمي گردد که انسان خليفه ي خداوند است و خليفه ي خداوند سزاوار است که در همه ي مراتب عالم حضور داشته باشد. البته بنابر يک اعتبار مي توان اسما الهي ( يعني آن صفات از صفات خداوند که ما انسان ها با آن نسبت برقرار مي کنيم ) را به اسماء لطف ( جمالي يا هادي ) و اسماء قهر ( جلالي يا مضل ) تقسيم نمود. (13)
جامي در ابياتي چنين مي گويد:
هست حق را دو اسم کارگذار
هر يکي را مظاهر بسيار
مظهر آن خلاف مظهر اين
آن سوي کفر خوانده وين سوي دين
آن دو اسم، اسم هادي است و مضل
فاش گفتم که حل شود مشکل
مظهر آن نبي و اتباعش
مظهر اين بليس و اشياعش
بنابراين انسان مي تواند بر اساس تعليمي که از اسماء الهي گرفته است و امانتي که خداوند به او داده است، با خداوند عهد ببندد اين عهد که همان نسبت وجودي انسان و خداوند است، هرچه که باشد، مظهري خواهد بود از اسماء خداوند.
به اين معنا تاريخ انسان نيز عبارت است از همين سير حرکت او بين حق و باطل و نسبتي که وي بر اساس قرب و بعد الهي با وجود برقرار مي کند. البته اين نسبت، نسبت جمعي است؛ نه اين که يک انسان تنها، بلکه يک قوم و جماعت بايد ظهور و مظهر آن اسم قرار بگيرند، و اين لازمه ي حيات بشري است؛ چرا که تجليات الهي همواره تداوم خواهد داشت و لذا مظاهر الهي در عين اين که به ذات واحدي برمي گردند اما متکثر و متفرق خواهند بود.
شيخ جامي مي گويد:
حقيقت را به هر دوري ظهوري است
ز اسمي بر جهان افتاده نوري است
اگر عالم به يک منوال بودي
بسا انوار، کان مستور ماندي
در اين ميان بايد توجه داشت که طبق نظر عرفا و حکماي اسلامي، همه ي اسماء الهي در يک مرتبه نيستند. بلکه برخي از اسما محيط بر ديگر اسماء هستند. از جمله اسم اعظم يعني الله که بر همه ي اسماء الهي محيط است. در اين باب بايد توجه داشت که انسان در بين همه ي موجودات مظهر اسم اعظم الهي است، اما به نحو بالقوه، يعني آن که هر چند انسان به صورت بالفعل مظهر يکي از اسماء الهي مي شود ولي قابليت آن را دارد که مظهر اسم اعظم الهي باشد؛ حتي در بين اولياء الهي نيز چنين است؛ يعني هر ولي خدا يا عارف با يکي از اسماء الهي قرب بيشتري دارد و بقيه را به صورت خفي در خود دارد؛ اين امر در مورد انبياء و اوصياء الهي هم صادق است. با اين مبنا تاريخ بشر هم عبارت خواهد بود از تاريخ انبياء چرا که مي دانيم زمين هيچ گاه از حجت الهي خالي نمي ماند. تا حدي که در روايات گفته شده است که اگر مردم زمين تنها دو کس باشند، يکي از آن دو امام است؛ همچنين هر نبي يا وصي مظهر اسم زمان خويش است، همان گونه که گفته شد در هر زمان، اسمي از اسما الهي در تاريخ ( يعني روي کرد مردمان نسبت به حق ) تجلي مي کند.
اين تجلي در نسبت مستقيم با ظهور ولي خدا در آن سرزمين است، يعني اين که اولاً ولي خدا غايب است يا ظاهر و ثانياً غيبت و ظهور آن ولي با چه کيفيتي و مظهر چه اسمي است؛ مي دانيم که ولي خدا ( اعم از اين که وصي باشد يا نبي ) بر ديني برانگيخته مي شود، همچنين هر ديني از اديان الهي، مادامي که به حقيقت متصف بماند در ظرف وجوديش همان اسلام است. ( ان الدين عندالله الاسلام ) اما اسلامي که در ظرف تاريخ گذشتگان تا پيش از بعثت نبي اکرم صلي الله عليه و آله و سلم ظهور پيدا مي کرد، اسلام کامل نبود بلکه بر اساس ظرف تاريخي خود يکي از اسماء الهي متجلي شده بود که آن نبي يا وصي مظهر آن مي شد؛ ولي دين اسلام با بعثت رسولي که خود مظهر اسم اعظم الهي است کامل ترين دين و تمام دين است، نبي اکرم صلي الله عليه و آله و سلم نيز مظهر اسم اعظم الهي مي باشد، بنابراين به يک اعتبار مي توان گفت تمام تاريخ بشر، تاريخ اسلام و تاريخ نبي اکرم صلي الله عليه و آله و سلم است و لذا دعوت همه ي انبياء و اولياء الهي در واقع دعوت به اسلام و حقيقت محمديه صلي الله عليه و آله و سلم بوده است. با ظهور حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم تمامي کمالات در وي منطوي مي گردد و نبوت ختم مي شود، ولي ولايت هم چنان ادامه پيدا مي کند تا ظهور حضرت مهدي عجل الله فرجه که همه ي کمالات اسلام و حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم ظهور پيدا مي کند و دولت حق برپا مي گردد.
شيخ محمود شبستري در اين باب مي گويد:
بود نور نبي خورشيد اعظم
گه از موسي پديد و گه ز آدم
اگر تاريخ عالم را بخواني
مراتب را يکايک بازداني
ولايت بود باقي تا سفر کرد
چو نقطه در جهان دور دگر کرد
وجود اولياء او را چو عضوند
که او کل است و ايشان همچو جزء اند
ظهور کل او باشد به خاتم
بدو يابد تمامي هر دو عالم
اما غير از اين نور الهي اسلام که منجر به ظهور انبياء الهي و شرايع مختلف و فرهنگ هاي متفاوت بر اثر تجلي اسماء الهي مي گردد، بايد به نواقص و ظلمات شيطاني موجود در تاريخ هم اشاره کرد که بر اثر بعد انسان از حق و تجلي اسماء قهر خداوند و جاري شدن تقدير تاريخي شيطاني پديد مي آيد و حجاب اسلام حقيقي مي گردد. اين حجب طاغوتي که در مقابل اسلام و نور نبي مي ايستند در هر زمان لباس و صورتي دارند. لذا هر چند تاريخ را بايد تاريخ انبياء دانست و ليکن در مقابل تاريخ انبياء همواره طواغيت هم هستند که تا مدتي مانع ظهور پيام حق مي گردند و مسبب انحراف مردمان مي شوند.
چنان که در روايات گفته شده است « ان الله عزوجل جعل الدين دولتين دوله آدم و هي دوله الله و دوله ابليس. فاذا اراد الله ان يعبد علانيهً کانت دوله آدم و اذا اراد الله ان يعبد في السر کانت دوله ابليس ».
به اين سان هر آن زمان که وجهه ي طاغوتي، بُعد الهي بشر را محجوب کند، تاريخ و فرهنگ آن قوم، تاريخ طاغوتي خواهد بود و اگر بر عکس بُعد الهي بشر ( اسم لطف خداوند ) غلبه يابد، تاريخ الهي و ديني خواهد بود. قرآن و روايات به شرح اين جدال و مبارزات بين وجهه ي طاغوتي و الهي بشر در طي تاريخ مي پردازند و مدام به باطل بودن تاريخ طاغوتي و اين که علي رغم غلبه موقت و ظاهري طاغوت، سرانجام پيروزي از آن حق است تذکر مي دهند. آخرالزمان نيز هر چند مملو از ظلمت و طغيان است ولي با ظهور منجي الهي، فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به پايان مي رسد و عصر نوراني اسلام حقيقي آغاز مي گردد. ( قيامت صغري )
براي اين که بدانيم چه حجاب هايي تاکنون عليه اسلام و نبوت ايجاد شده است و چه نوع طواغيتي در طي تاريخ در مقابل اولياء الهي و تدين ايستاده اند، تا بر اين اساس بتوانيم مراحل و ادوار تاريخي را مشخص کنيم، نمي توان صرفاً به آيات و روايات و يا حتي آثار عرفا و حکما استناد کرد، بلکه بايد آن ها را تطبيق با مطالعات تاريخي قرار داد تا بتوان مصاديق طاغوت را از آغاز تا امروز دريافت و به وضع تاريخي خويش خود آگاهي پيدا کرد، به اين منظور در بخش بعدي 4 دوره ي مهم تاريخي بشر را و بُعد و قُرب آن ها را از حق شرح مي دهيم.
چهار دوره تاريخي حيات آدمي (14)
مورخين و فلاسفه ي تاريخ، اولين دوره ي تاريخ حيات بشر را دوره اي مي دانند که دوره ي تفکرات ميتولوژيک نام گرفته است. ( به قول آگوست کنت دوره ي رباني ) اين دوره طولاني ترين و وسيع ترين دوره ي تاريخ حيات بشر است. از لحاظ جغرافيا تقريباً تمامي کره ي زمين را در بر مي گيرد. تمدن هاي باستاني مهم مثل تمدن هاي بين النهرين ( بابل، سومر، آشور ) تمدن مصر، تمدن اقوام يوناني و ملل قبل از سقراط، تمدن آرايائي ها ( ايران باستان ) هند، چين، شرق دور و همه ي اقوام آسيايي، اروپايي، آفريقايي، استراليايي و آمريکايي که زندگي هاي بدوي داشته اند در اين تعريف مي گنجند، از لحاظ زماني، آغاز نابودي اين دوره ي تاريخي را بايد با ظهور تمدن يوناني عصر سقراط دانست؛ اما با اين حال بيشتر تمدن هاي موجود در کره ي زمين فرهنگ خود را ادامه دادند تا آن که در عصر مدرن ( دوره ي چهارم تاريخي ) سرانجام کليه ي فرهنگ ها و تمدن هاي عالم در تمدن غربي هضم شدند. تمدن چين و ژاپن از جمله مثال هاي اين امرند که تا عصر مدرن به حضور فرهنگي کم رنگ خود ادامه دادند و با ورود مدرنيسم آن را پذيرفتند و داخل در مدرنيته گشتند. (15)ويژگي هاي مشترک فراواني در اين دوره ي تاريخي وجود دارد که علي رغم تکثر و تفاوت هاي فراوان بين اين تمدن ها که آن ها را تمدن هاي مشرق زمين هم مي نامند باعث مي گردد آن ها را در يک دوره ي تاريخي قرار دهيم. دوره ي تاريخي فوق الذکر، با اديان الهي و ظهور انبياء و اوصياء آغاز مي شود، بيشتر داستان هاي انبياء و اولياء الهي مربوط به اين دوره ي تاريخي است. هر زمان که نبي الهي ظهور مي کرده فرهنگي آغاز مي شده است؛ ولي پس از گذر زمان اوهام و نفسانيات بشر، حجاب فهم و ربط ديني خالص مي شده و خدامداري خالص آنان در پس اساطير و اماني محجوب مي مانده است.
مهم ترين عنصر تکفر ميتولوژيک ( که متأثر از اديان الهي بوده است ) غيب انديشي آن است، غيب انديشي به اين معنا که تمامي امور عالم ظاهر را در نسبت و ربط به خداوند يا خدايان مي دانسته اند، اين ربط و نسبت يک ربط فلسفي محض نبوده بلکه ناظر بر فهمي شهودي و حضوري از تجلي خداوند بر زمين بوده است، در اين فرهنگ ها نه تنها عالم مخلوق خدا است بلکه هر اتفاقي و هر عملي که رخ مي دهد به نوعي به خداوند بازمي گردد، در فرهنگ هاي ميتولوژيک علم انسان به مبدأ معاد و حيات خويش از طريق ميت ها يا قصص است و آن قصه هاي مقدسي بوده است که با زباني اسرارآميز و تمثيلي بيان مي گشته است و انسان ها با ارتباط با آن به فهم قدسي از عالم و آدم دست مي يافته اند؛ ميت ها هم به انسان علم مي داده اند هم از طريق ساختن نظرگاه وي، به او کمک مي کرده اند که جهان آينده ي خويش را طراحي کنند، يعني به نوعي راهنماي حيات او نيز بوده اند.
علي رغم وجود اين غيب انديشي و خداباوري انسان در دوره ي باستاني و تربيت الهي وي بايد اذعان داشت که بعد از مدتي اين غيب انديشي از حالت توحيدي خارج مي شد و با دخالت يافتن هواهاي نفساني بشر نوعي شرک در آن مشاهده مي شد؛ از اينجا ما با اساطير روبرو مي گرديم؛ البته اين شرک اساطير هيچ گاه باعث نفي غيب انديشي مردمان نمي گشت بلکه نوعي غيب انديشي متکثرانه ظاهر مي گشت. مثلاً اسماء الهي و فرشتگان و انبياء شأن خدايي مي يافتند، با اين حال بسياري از عناصر تفکر ديني مِن جمله غيب انديشي و ارتباط با قصص مقدس در اين فرهنگ ها تا مدت ها حفظ مي شد، تا آن که مجدداً آن قوم يا تمدن با ظهور نبي يا وصي ديگري، تجديد حيات ديگري داشته باشد، اين تجديد حيات در تمامي شئون زندگي آدمي هم چون هنر، معماري، اخلاق، رسوم اجتماعي، نظام سياسي و... خود را نشان مي داد. از مهم ترين تجليات تفکر غيب انديشانه ي ميتولوژيک بايد به نگاه دوري به زمان اشاره کرد که در بخش پيشين مثال هايي از آن را ارائه داديم و ديديم که انسان زمان را يک افق باز بي انتها در پيش روي موجودي مستقل نمي ديد، بلکه زمان را تقدير معين الهي مي دانست که وضع خود را در درون آن مي فهميد و کل آن را تجلي ذات خداوند مي دانست، در مورد مکان هم انسان عصر ميتولوژيک، نگاه انضمامي داشت، او خود را مستقل و جدا شده از عالم نمي دانست بلکه خود را در تعلق محض و ربط به عالم ( اعم از طبيعت و يا کل عالم وجود ) مي ديد، به اين سان وي معتقد بود در سراسر عالم جماد، نبات، حيوان، ارواح و فرشتگان، شعوري مرموز وجود دارد که درک مي کند و آيه اي از آيات خداوند يا خدايان است. (16)
به همين خاطر هر اتفاق خاص و جزئي براي او معنادار است؛ او در حد کليات عالم توقف ندارد و دائم از تقدير خويش و از وقايعي که بر او رخ مي دهد، در نسبت با عالم غيب پرسش مي کند.
دوره ي دوم تاريخ بشر دوره ي کاسموسانتريسم ( کيهان محوري ) يوناني است، اين دوره در سرزمين يونان امروزي در شهرهاي مهم آن مثل آتن و اسپارت و برخي سرزمين هاي تابعه آغاز مي شود و با ظهور فلاسفه ي يوناني در عصر سقراط در اوج فرهنگ خويش قرار مي گيرد. اين تمدن با امپراتوري اسکندر مقدوني و روم باستان در نهايت بسط خود قرار گرفته و سرانجام با حمله بربرها در قرن 5 ميلادي از بين مي رود. ظهور تمدن يوناني يا هلني را بايد مصادف با ظهور متفکرين نقاد يوناني در قرن 5 و 6 ق.م دانست. فرهنگ يوناني پيشاسقراطي مانند ساير فرهنگ هاي آن زمان، فرهنگي اسطوره اي - ميتولوژيک بود، با اين تفاوت که ميت ها و قصص مقدس جاي خود را به اسطوره هايي داده بودند که ديگر کسي آن ها را جدي نمي دانست و از آن ها درس نمي گرفت؛ فرهنگ يونانيان به سمت تجارت پيشگي حرکت کرده بود و ضمن گرفتن رنگ و بوي دنيايي به دليل ارتباط با ساير اقوام و فرهنگ ها، کم کم در فرهنگ اسطوره اي خويش شک کردند، اين شک، شکي نبود که منجر به پيدايش دين يا ميت هاي جديد شود، بلکه باعث شک در ذات و اساس فرهنگ ميتوليوژيک گشت، بر اين اساس عالمان و متفکران يونان به نقد و طرد بقاياي فرهنگ اسطوره اي زمان خود پرداختند و به سمت تفکري جديد حرکت کردند که ما امروزه آن را تفکر کيهان محورانه ي متافيزيکي مي ناميم.
در تفکر يوناني جديد که اوج آن را مي توان در آثار فلاسفه عصر سقراط به ويژه افلاطون و ارسطو ديد، عقل مقام داوري در مورد همه چيز را پيدا مي کند، البته اين عقل با عقل پيش از آن که مقامي مقدس و لاهوتي داشت متفاوت بود هر چند همانطور که گفتيم فرهنگ جديد يوناني مثل هر فرهنگ جديد ديگر عناصر فرهنگ پيشين را در حکم ماده براي صورت تفکر جديد به همراه داشت، در عالم يوناني تفکر حضوري و شهودي در نسبت با عالم غيب کنار مي رود و تفکر خشک عقلي که بر اساس علت و معلول هاي طبيعي و مابعدالطبيعي حکم مي کرد جاي آن را مي گيرد. عقل جديد عقلي دنيوي است و به تنهايي مي تواند بر اساس دريافت روابط علي نظام دنيا را درک کرده و تحليل کند. از اين پس ملاک هر حقيقتي در عالم و از جمله معناي خود عالم دريافتي علّي است که اين عقل ناسوتي بدان نائل مي شود. (17)
حقيقت معناي عالم، ديگر امري داراي مراتب نيست که از عوالم غيبي شروع شود و تا عوالم خاکي ادامه پيدا کند، بلکه امري است که هر چند در همين نظام کيهاني قرار دارد و لذا است که اعتقاد به معاد آن گونه که در اديان وجود دارد براي مردم و متفکرين يوناني، سخت مي گردد. الهيات مقدس و خدايان اسطوره اي جاي خود را به تأويلات عقلي مي دهند، خدايان در درون همين جهان و در يک مکان مادي مثل انسان ها زندگي مي کنند، کيهان، براي يونانيان امري ثابت و نقض ناشدني است و چيزي محيط بر آن و وراي آن وجود ندارد، هرچه که وجود دارد، درون کيهان و محصور در نظم خاص کيهاني است که به همه چيز احاطه دارد و به نوعي وجود بخش به همه چيز است، دنيا و زندگي، ديگر شامل تجليات بي کران الهي نيست بلکه همه چيز مصاديق علت و معلول هاي بدون احساس و عام عالم است. خداوند سميع و بصير که درد بندگان را درک کند و به آن ها لطف و احسان کند جاي خود را به يک نظم کلي داده است که هيچ تخطي در آن جايز نيست، هميشگي و ابدي است و از سپهر آن نيز نمي توان گريخت؛ لذا عملاً انسان يوناني ناگزير است که محدود و تسليم قضاي گريز ناپذير کيهاني باشد و از همين رو است که برخي نحله هاي يوناني مآب بعدها به صراحت حکم به جبر انساني دادند.
فرهنگ و تمدن يوناني و يوناني مآبي ( رومي ) دومين حجاب تاريخي ( بعد از حجاب اساطير و اماني ) براي نور الهي و اسلام به معناي عام است، در اين فرهنگ، عالم غيب به حاشيه رانده مي شود و همان اسطوره ها و درک حضوري اجمالي از عالم غيب که سازنده ي فرهنگ ديني مردم بود، کنار گذارده شده و جاي خود را به تفسيري متافيزيکي بر مبناي عقل دنيامحور يوناني مي دهد. به اين سان فرهنگ و تمدن يوناني، داراي قرابت فراوان با فرهنگ و تمدن عصر جديد است و اصولاً رنسانس، نهضتي براي بازخواني ميراث اين فرهنگ، جهت گذر از تمدن ديني حاکم بود. اين قرابت خود را در نظام هاي سياسي، انديشه هاي فلسفي و اخلاق عمومي نشان مي دهد.
در قرن پنجم ميلادي در زماني که فرهنگ رومي يوناني تمامي قوت خود را به فعليت رسانده بود و ديگر هيچ تواني براي تداوم سير خود نداشت و در حالي که مسيحيت در تمام غرب عالم رسوخ کرده بود، فرهنگ و تمدن پرزرق و برق رومي، به راحتي در مقابل اقوام بربر فرو مي ريزد و از اين زمان دوره ي جديدي در تاريخ شروع مي شود که به آن قرون وسطي مي گويند و حکايت از عصر ايمان دارد. قرون وسطي هر چند از لحاظ زماني ( قرن 5 م تا قرن 15 م ) و از لحاظ مکاني ( اروپا ) و از لحاظ نوع تدين مسيحيت معنويت مآب و يوناني زده با تمدن اسلامي تفاوت داشت ولي بعضاً تمدن اسلامي را نيز از اين حيث که تمدني ديني و داراي مشابهات با تمدن مسيحي بود به آن ملحق مي سازند و البته اين امر با غفلت از مسائل فراواني صورت مي گيرد هر چند مشابهت هاي اين دو متن را نيز نبايد فراموش کرد.
تمدن يوناني - رومي که دوران منحط خود را سپري مي کرد به هيچ عنوان نمي توانست براي مردم تشنه ي معنويت و تفکر ديني قابل تحمل باشد؛ هر چند امپراتوري روم، به ظاهر مسيحيت را پذيرفته بود ولي ساختار و اخلاق منحط رومي، هم چنان حاکم بود؛ تمدن هاي باستاني اسطوره اي نيز مثل ايران، آن چنان از محتوا و باطن خود دور گشته بودند که ديگر هيچ انگيزه اي براي تداوم خويش در بين مردم جهان نداشتند، در اين ميان تمدن مسيحي در غرب عالم با حکومت رهبران مذهبي کليسا، بعد از ويراني روم آغاز گشت و در شرق عالم نيز تمدن اسلامي که از همان آغاز کار خود داعيه ي جهاني بودن و حکومتي بودن داشت بسط و گسترش يافت. وجه مشترک هر دوي اين تمدن ها اين بود که تفکر و نگاه ديني به عالم و آدم داشت و از اساطير و اماني گذشتگان نيز مبرا بود. مردمي که دين اسلام يا مسيحيت را مي پذيرفتند از سر شوق و با معرفت به آن اديان گرايش پيدا مي کردند؛ در دوره ي قرون وسطي، تمامي شؤون بشر در زير لواي دين تعريف مي شد. انسان عصر ايمان چه هنگامي که ازدواج مي کرد، چه هنگامي که مي جنگيد چه هنگامي که از حاکميت تبعيت مي کرد و چه هنگامي که هنرورزي مي نمود، با روح و تفکر ديني به اين کارها مبادرت مي ورزيد و عمل خود را نيز يک عمل ديني و براي قرب الهي مي دانست، اما حرکت اين دو تمدن نيز يک حرکت خالص ديني نبود؛ تمدن مسيحي بعد از مدت زماني که از ظهور حضرت عيسي عليه السلام و اوصياء او گذشت و با توجه به غيبت وليّ پس از او، در آن سرزمين با اساطير يهودي درهم آميخت و نصوص مقدس آن تا حدود زياد متأثر از نصوص منحرف يهودي گشت، هم چنين علي رغم گرايش هاي شديداً معنوي در نيمه ي اول قرون وسطي در نيمه ي دوم اين قرون هم گام با دنيا زده شدن مردم، گرايش فراواني براي استفاده از آثار يونانيان در ايشان پيدا گشت، به همين خاطر نوعي يوناني زدگي و تعلق خاطر به متافيزيک يوناني براي تفسير متون مقدس در مسيحيان مشاهده گشت که البته به خاطر غلبه ي روح ديني در آن عصر، چندان خود را نشان نداد ولي با اين حال ماده ي خوبي براي عصر بعد از خويش يعني مدرنيته فراهم آورد.
تمدن اسلامي نيز اگرچه مواجه با آثار مشرکين يوناني و اساطير ملل و نحل بود ولي به دليل حضور اولياء الهي و جد و جهد علماي فرق مختلف که هر يک به نوعي سعي در حفظ حکومت وحي و توسعه پيام نبوت داشتند کمتر دچار انحرافات شد ولي اين تمدن نيز بعد از گرايش هاي دنيا طلبانه اي که در اواخر عصر عباسيان فراگير شده بود مضمحل شد؛ البته به دليل تفکر قوي و وجود عناصر مهمي چون کتاب الله و احاديث و... که باطني غني را براي اسلام فراهم آورده بود، اين تمدن مجدداً در دو قسمت شرق و غرب عالم سر برآورد، در غرب، تمدن شريعت گرايي عثماني و در شرق تمدن شيعي و باطن گراي معنوي، اما با اين حال هيچ يک از اين دو نيز نتوانستند عمر طولاني داشته باشند و همراه با خاموش شدن چراغ تفکر به ويژه در غرب عالم اسلام به آن صورتي که در گذشته بود تمدن غرب توانست در بسط و توسعه ي جهاني خود تمدن اسلامي را متوقف و بحران زده کند.
در واقع در اواخر قرون وسطي ما کمتر مي توانستيم آن روح معنوي و ديني موجود در اسلاف پيشين را مشاهده کنيم. لهذا بُعد متافيزيکي و دنيامدارانه ي اين تمدن فرصت و ماده اي را فراهم کرد تا رنسانس رخ دهد و مقدمه ي ظهور آخرين دوره تاريخي بشر ( آخرالزمان ) قرار گيرد. پس از اين ما با آخرين حجاب اسلام و تفکر ديني روبرو مي شويم که آن را طاغوت اعظم و حجاب اکبر دانسته اند، در اين دوره که به مدرنيته يا غرب فرهنگي مشهور است تمام حجاب ها و طواغيت پيشين در حکم ماده در مي آيند تا در صورت نوعيه ي تفکر جديد که همان اومانيسم يا بشرمداري است به کار گرفته شوند؛ اين دوره با نهضت رنسانس در قرن 15 و 16 آغاز مي شود و نشانه هاي آن، توجه صرف به انسان در بُعد هنري است چه در محتوا و موضوع هنر و چه در قالب ها و ساختار. در اين دوره برخلاف دوره ي يوناني - رومي که کيهان محوريت تفکر را داشت، انسان محور تفکر قرار مي گيرد. منظور از انسان يا بشر، ذات مستقل از عالم آدمي است. به اين ترتيب هر چيزي فقط براي انسان و در ذيل ظرفيت بشر و با توجه به اميال او معين مي گردد. دين، هنر، سياست، ادبيات، اقتصاد، علم، انديشه و... همه بر اساس محور اومانيسم شکل مي گيرند، اوج فرهنگ اومانيستي را بايد در قرن 17 و 18 مشاهده کرد، در جايي که کليسا و دين به گوشه اي خزيده اند و هيچ استقلال و تعيين کنندگي ندارند، علم تجربي به صورت خود بنياد حرکت مي کند و نگاه حاکم بر عالم که در آثار فلاسفه اي چون دکارت (18) مؤسس فلسفه ي جديد فرانسيس بيکن (19) و کانت (20) ديده مي شود، نگاهي مکانيکي و به صورت مجموعه ي عوامل محسوس است. نگاهي که براساس آن انسان حق دارد در عالم به هر نحوي تصرف کند و به کمک تکنولوژي مالک الرقاب هستي گردد؛ در عصر مدرن ديگر صحبت از خدا يا عالم غيب، فقط محدود به آن فايده ي محسوسي است که به انسان مي تواند برسد و به کمک علم، تأييد گردد؛ دين هم مثل هر چيز ديگري مي تواند به عنوان جزئي خادم به بشر مطرح گردد، چرا که انسان امروز ( همچنان که از فلسفه ي هگل برداشت مي شود ) سرور و مالک همه ي دنيا است، در اين ميان بديهي است که ساير ملل دنيا چون محوريت و آقايي بشر غربي را درنيافته اند، انسان هاي درجه ي دو محسوب مي شوند. نظم و توسعه تکنولوژيک غرب از قرن 19 به بعد در شرايطي که اولاً با انقلاب فرانسه نظام ليبرال - دموکراسي به سراسر دنيا صادر شده است، ثانياً با نهضت پروتستانتيزم جايگاه دين محدود و شخصي گشته و ثالثاً با انقلاب علمي و انقلاب صنعتي، متدلوژي تسلط بر طبيعت هموار گشته است، کاملاً طبيعي بود. توسعه تکنولوژيک غرب که نظمي ماشيني و بوروکراتيک را با خود به همراه داشت منجر به سلطه ي مغرب زمين بر سراسر عالم گشت، هر چند تفکر غربي از ابتداي قرن 20 با بحران و چالش هاي بي شماري مواجه گشت ولي بسط تمدني آن، سراسر گيتي را تصرف کرد و در اين ميان تمامي مردم دنيا که ودايع فکري - فرهنگي خويش را فراموش کرده اند يا غربي شدند ( مثل ژاپن، چين و...) يا غرب زده ( مثل ترکيه، آمريکاي جنوبي و...)، در اين ميان غرب از يک سو سلطه ي امپرياليستي خويش را که مظهر طغيان نفس اماره ي انسان مدعي خدائي است توسعه مي دهد و از سوي ديگر، در درون مضمحل مي گردد، چرا که تفکر اومانيستي دچار بحران و فقر گشته و ديگر توان راه اندازي حرکت فرهنگي و تمدني ندارد. ظهور تفکرات پست مدرنيستي و گرايش هاي معنويت طلب در غرب، همه نشانه هاي بُروز اين بحران و فترت هستند، انقلاب اسلامي ايران يکي از نشانه هاي مهم پايان مدرنيته و بشارت دهنده آن بود که اسم مضل خداوند مي رود تا جاي خود را به ظهور اسم هادي و حضور ولي الله اعظم در جهان بدهد. (21)
پينوشتها:
1. دانشجوي دکتري فلسفه غرب دانشگاه اصفهان و مسئول اسبق غربشناسي و واحد پژوهش و نشر بسيج دانشجوئي دانشگاه امام صادق عليه السلام
2. آيه ي 16 از سوره اسرا. نکته ي ظريف و مهمي که در اين آيه مشاهده مي شود، اين است که علي رغم آن که خداوند، شرط نابودي اقوام را فسق ذکر مي کند، ولي آن را موکول به امر الهي و اراده ي ربوبي مي داند و اين همان تقدير تاريخي است.
3. منظور از تفکر در اين مبحث، صرف مجموعه استدلال هاي کلاسيک نيست، بلکه منظور آن رويکرد و طرز تلقي کلي است که ظهور آن را در همه ي شئون تمدني به ويژه در مدارس علمي و فلسفي مي توان مشاهده کرد. هيچ شکي نيست که نهادهاي فرهنگي و تمدني همه بر يکديگر تأثير دارند، ولي اين سؤال اساسي هم چنان باقي است که روح و باطن اين تغييرات و علت نهايي آن ها در کجا است؟ به نظر مي رسد پاسخ به اين سؤال با صرف پژوهش هاي علمي متعارف تاريخي ممکن نباشد و بيش از آن نيازمند به بحثي حکمي و عميق تر است.
4. فريدريش هگل (1831-1775) يکي از مهم ترين فلاسفه ي تاريخ مغرب زمين است که او را فيلسوفي ايدئاليست ( معتقد به اصالت ذهن ) دانسته اند، تأثير آراء اين فيلسوف آلماني را مي توان در بسياري از حوزه هاي فلسفي و کلامي پس از وي مشاهده کرد. هگل در منطق، هستي شناسي، الهيات و فلسفه هاي مضاف ( فلسفه ي اخلاق، فلسفه ي هنر، فلسفه ي دين و...) مؤثر و مهم است. برخي معتقدند هگل در عين اين که تفکر غربي را در اوج خود بيان مي کند، با اين حال نشانه ي تماميت و آغاز فروپاشي تفکر مدرن نيز مي باشد.
5. کارل مارکس (1883-1818) از پيروان هگل بود و سعي نمود تا فلسفه ي هگل را در قالب ماترياليستي ( اصالت ماده ) و نه ايدئاليستي پرورش دهد؛ وي فردي مؤثر در زمينه ي فلسفه ي تاريخ و نيز اقتصاد بود.
6. ما گمان مي کنيم که تکنولوژي يک موهبت الهي يا ابزاري بي طرف است، اما اين ديدگاه با غفلت از ذات تفکر تکنيکي غربيان ممکن مي گردد. از قرن بيستم به مرور بسياري از متفکرين به اين سمت حرکت کردند که شناخت عميق تر و صحيح تري از ماهيت پيچيده ي تکنيک به دست آوردند. نتايج اين تحقيقات و مباحثات که غالباً رويکردي انتقادي دارند، هم اکنون در آثار فلاسفه ي تکنولوژي و ديگر محققين، مندرج و موجود است.
7. براي آگاهي بيشتر از نقد اين نظريه از نگاه ديني مي توانيد به کتاب توسعه و مباني تمدن غرب از شهيد سيد مرتضي آويني رجوع کنيد.
8. آگوست کنت (1857-1798) پدر پوزيتيويسم و جامعه شناس بود. وي به تقسيم بندي علوم براساس دقت و پيچيدگي به زعم خود دست زد و علوم فلسفي و الهي را از دايره ي معرفت بشر کنار گذارد، او شديداً اصرار داشت که تنها راه کسب معرفت طريقه ي علمي - حسي است و هيچ تسامحي را در اين راه نمي پذيرفت.
9. فلسفه و حکمت تاريخ با معنا و اصطلاحات امروزي، چندان در تمدن اسلامي، سابقه ندارد و لذا ما به سختي بتوانيم تئوري هاي بومي شفافي در اين مورد ارائه دهيم. آن چه سعي بر آن است، اين است که براساس نظرات حکما و علماي اسلام، حتي المقدور براي مسأله فوق که تا حدودي جديد است پاسخي مناسب پيدا کنيم.
10. اين اصل بسيار زيربنايي و اساسي است، در اديان هيچ چيز مستقل از خداوند وجود ندارد و همه ي عالم آيات خداوند هستند، يعني اولاً تجلي الهي هستند و ثانياً به نوعي دلالت بر ذات مقدس او مي کنند. اين امر در مورد تاريخ هم صادق است، يعني تاريخ چيزي نيست جز ظرف ظهور آيات و اسماء الهي، چه اين اسماء، اسماء لطف باشد و چه اسماء قهر.
11. به عبارت قرآني مي توانيم نام سنت هاي الهي را نيز بر آن ها وضع کنيم، سنت هاي الهي بر اساس وضعيت انسان بر وي جاري مي گردند و هيچ تغيير و تبدلي را نيز نمي پذيرند. در سراسر قرآن کريم، آيات فراواني را مي بينيم که در آن ها، عاقبت اقوام و افرادي را ذکر مي کند که نوع معيني از عمل و رويکرد را داشته اند؛ سنني مثل امهال، استدراج، املاء، معيشت سخت، گشايش برکات و... از آن جمله اند. اين سنن جاوداني و هميشگي هستند و هيچ ترديدي نبايد در تحقق آن ها داشت.
12. سنت آوگوستينوس يا آگوستين قديس (430-354) از آباء پرنفوذ کليسا بود؛ وي هر چند در امپراتوري روم به دنيا آمد، اما با توبه از دوران خوشگذراني جواني خويش، مسيحي شد و با مطالعه ي آثار مسيحي - يهودي و تطبيق آن بر تفکرات فلسفي نو افلاطوني به ويژه پلوتينوس، اولين فلسفه ي مسيحي را ابداع کرد که تا مدت ها بر عالم مسيحي سايه افکنده بود.
13. همان طور که گفته شد حکماي اسلامي در باب تاريخ کمتر تأمل کرده اند، فارابي که او را مؤسس فلسفه ي اسلامي دانسته اند با تأمل در آراء افلاطون، نخستين فلسفه ي سياست ديني را با تکيه بر مبحث مدينه ي فاضله و مدينه هاي غير فاضله نگاشت؛ خواجه نصيرالدين طوسي و ابن مسکويه هم از کساني بودند که تا حدودي به مباحث مشابه توجه کردند ولي آنان نيز همچون فارابي مبحثي انتزاعي داشتند که چندان در مبحث حکمت تاريخ به کار نمي آيد. ابن خلدون در مقدمه ي تاريخ خويش بحث هاي سودمندي دارد ولي آن ها بيشتر در باب علم تاريخ است و به نظر مي رسد وي چندان تعلقي به مباحث حکمي و فلسفي نداشته است. اما عرفاي اسلامي و حکماي اسلامي متأخر وضع ديگري داشتند؛ عرفا هر چند در ابتداي ظهور خود در تمدن اسلامي کاملاً جذب عرفان عملي و مباحث اخلاقي بودند، ولي به مرور به سراغ مباحث حکمي هم رفته و در باب عالم و آدم مباحث نظري مطرح ساختند که بعدها مورد استفاده ي فراوان حکما و فلاسفه قرار گرفت و تأثيري اساسي در تاريخ تفکر اسلامي - به ويژه تفکر شيعي - داشت. عرفا با مباحث فلاسفه ي پيشين در باب عالم و خداوند قانع نشده بودند و بر مبناي شناخت خداوند و تجليات او نظامي حکمي پديد آوردند؛ سر سلسله ي اين مباحث را بايد در آثار شيخ اکبر، محي الدين ابن عربي و شارحين وي ( قونوي، قيصري و...) جست. علامه سيد حيدر آملي در تکميل اين مباحث و تطبيق آن ها با تفکر ناب شيعي نقش فراوان داشت. هر چند مباحث عرفا در عالم اهل سنت با استقبال روبرو نشد ولي امروزه در عالم تشيع، زيربناي فکر ديني را تشکيل مي دهد؛ بهترين مثال آن در عصر کنوني، احياگر کبير تفکر اسلام ناب محمدي صلي الله عليه و آله و سلم حضرت امام خميني قدس سره است. با اين مقدمه لازم است توضيحات مختصري در باب آن دسته از آراء عرفان و حکمت که به مبحث ما مربوط مي شود، ارائه دهيم. طبق ديدگاه عرفان اسلامي اولين و باطني ترين مرتبه ي هستي که هيچ اسم و رسمي ندارد و سخني از آن نمي توان گفت ذات مکنون الهي است که بدان هويت غيب نيز مي گويند. پس از آن، تجلي اسما را داريم. يعني اولين تجلي الهي، تجلي اسماء الهي است. ( همان اسمائي که در قرآن و يا روايات ذکر شده است ) مرحله ي بعد، تجلي اسماء الهي براي عوالم وجود است که در واقع همه ي آن عوالم که يکي از آن ها انسان است به اين واسطه يعني واسطه ي اسماء الهي مخلوق خداوند محسوب مي گردند. در بين اسماء الهي برخي اسماء هستند که بر يکديگر محيط اند و حکومت دارند. در واقع اسماء الهي همه در يک مرتبه نيستند. البته اسما الهي با ذات الهي متحد هستند و بسيط اند ولي در نسبت با مخلوقات و انسان، ما اسماء متکثري را اعتبار مي کنيم. اسماء را به يک اعتبار به اسماء متقابل جلالي و جمالي تقسيم کرده اند هر موجودي بالفعل مظهر يکي از اسماء خداوند قرار مي گيرد. تنها انسان است که « کون جامع » و مظهر همه ي اسما الهي مي باشد. البته اين امر بالقوه است و انسان در مقام فعليت قواي خويش به سمت يک اسم حرکت مي کند. از اين حيث گفته اند که انسان بالقوه مظهر اسم اعظم است. چرا که اسم اعظم جامع و شامل است و بر همه ي اسماء محيط است. اما اسم اعظم الهي، خود داراي صورتي است که طبق احاديث منقولي چون « اول ما خلق الله نوري » و « کنت نبياً و آدم بين الماء و الطين » از آن به حقيقت محمديه نام برده اند. اين نور نبوي بر حسب تجلياتي که در طي تاريخ مي کند، باعث ظهور انبيا و اولياء الهي مي گردد. البته اين انبياء و اولياء هر کدام در مرتبه اي خاص از اين نور هستند و مظهر يکي از اسماء الهي هستند. به غير از خاتم انبياء صلي الله عليه و آله و سلم و اوصياء او که ظهور اکمل اين حقيقت در عالم عيني مي باشند هر کدام مظهر عيني و بالفعل اسم اعظم الهي هستند. براساس اين اعتبار مي توان گفت که کل تاريخ، تاريخ ظهور انبياء اسلام و دعوت به سوي حضرت محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم است. البته مسلماً اين ولايت تا ابد ادامه دارد و هيچ گاه بشريت بدون حجت باقي نمي ماند؛ در اين باره احاديث فراوان شيعي در کتب روايي وجود دارد.
بنابر آن چه گفته شد اگر بخواهيم تاريخي بر مبناي اسلام بنا کنيم، بايد اين تاريخ بر مبناي حضور انبياء و اولياء الهي باشد. شيخ اکبر در فصوص الحکم از هفت کلمه از کلمات انبياء نام مي برد ( مثلاً کلام حضرت ابراهيم عليه السلام قلب و حضرت عيسي عليه السلام روح و... است ) وي سپس به فص هاي مخالف اشاره مي کند و هر فصي را به نام يکي از انبيا مي گذارد. بديهي است که بر اين اساس ظهور هر نبي به معناي ظهور تاريخي و دوره اي خاص آن است که در واقع مظهر يکي از اسماء الهي است. البته تاريخ نور محض نيست بلکه همواره ظلماتي نيز بالعرض وجود داشته که حجاب نور اسلام مي گشت و مظهر اسماء قهر الهي بوده و خود را در قالب شيطنت بشر و رويکرد باطل آدمي نشان مي دهد. هر آن زمان که اسم عادي بر مضل غلبه پيدا کند تاريخ الهي است و در صورت عکس، تاريخ شيطاني خواهد بود. البته غلبه ي نهايي و ظهور نهايي تاريخ با غلبه ي اسم اعظم الهي و ظهور خاتم اولياء حضرت مهدي عجل الله فرجه خواهد بود که در آن حال قيامت صغري رخ مي دهد و تمامي کمالات و فضائل الهي در تاريخ متجلي مي گردد. با اين حساب، بايد توجه داشت که اصولاً در تفکر حکمي - عرفاني، ظهور تاريخ و فرهنگ الهي بدون ظهور ولي الله و تجلي اسم لطف الهي ممکن نيست. ولي اين مطلب به اين معنا نيست که انسان اراده و اختياري براي قابليت و کسب اين فيوضات ندارد. تقديرات عام الهي که قبلاً در علم خداوند موجود است، از مجراي اراده و طلب خود انسان جاري مي گردد. انسان امانتي دارد که در روز الست به او سپرده شده است و آن اعتراف به ربوبيت الهي است؛ انسان با عهدي که با خداوند مي بندد براساس آن که اين عهد الهي باشد يا شيطاني، تاريخي براي خود درست مي کند که مظهر اسماء لطف با قهر خداوند مي شوند؛ البته انسان قادر است که از تقدير تاريخي حاکم بر زمانه ي خود خارج شود ولي چنين امري در حکم امور نادر خواهد بود و بسيار صعب است، انسان به معناي حرکت بين حق و باطل، همواره تاريخي است و هر فرد نسبت و عهدي با خداوند مي بندد، ولي در مقام جمع نيز انسان ها عهدي مشترک پيدا مي کنند که سازنده ي تاريخ آن قوم و سرنوشت اجمالي جمع ايشان است. با پايان آن دوره تاريخي، بشر عهد خود را مي شکند و عهد جديدي مي بندد. « عهد » عبارت ديگري از همان تفکر است، به معناي طرز تلقي و رويکرد کلي در نسبت با حضرت حق و عالم و آدم.
14. در اين بخش سعي ما اين است تا ضمن رعايت اصول تاريخ اسلامي بر مبناي حق و باطل تطبيقي نيز داشته باشيم بر وقايع تاريخي بشر و مطالعاتي که دانشمندان در مورد تمدن ها و فرهنگ ها داشته و دارند؛ بر اين اساس ما دقيقاً مانند آثار ابن عربي و امثال آن در حد اسماء الهي و ادوار انبيا توقف نخواهيم داشت. سعي کرده ايم تا اتفاقات و رخ دادهاي تاريخي بشري و تمدن هاي بزرگ را نيز ناديده نگيريم و نسبتي مناسب ميان آن دو برقرار سازيم. همان طور که قبلاً گذشت متفکرين و دانشمندان فراواني امروزه به نوعي قائل به ادوار تاريخي هستند هر چند که ادوار تاريخي آنان بر اساس دين نيست، ولي به ما کمک فراواني مي کند تا تمدن هاي تاريخ بشر را بشناسيم.
15. برخي از تعبير غربزدگي فعال براي اين مورد استفاده کرده چرا که کشورهايي مثل ژاپن هر چند غربي نيستند، ولي با پذيرش روح و تفکر غربي، در تقدير تاريخي غرب، مشارکت و حضور پيدا کرده اند. در مقابل آن غربزدگي منفعل است و آن کشورهاي جهان سوم هستند که سعي دارند با برنامه ريزي و توسعه و... بدون تفکر، غربي شوند.
16. اين نگرش در تفکرات اسلامي نيز مشهود است؛ امام خميني ره در تفسير سوره ي حمد ص 101 مي فرمايند: اين موجودات مادي را که ما خيال مي کنيم قدرت، علم و هيچ يک از کمالات را ندارند، اين طور نيست، ما در حجاب هستيم که نمي توانيم ادراک کنيم، همين موجودات پايين هم که از انسان پايين ترند و موجودات ناقص هستند، در آن ها هم همه ي کمالات منعکس است، منتهي به اندازه ي وجودي خودشان، حتي ادراک هم دارند، همان ادراکي که در انسان هست در آن ها هم هست، « ان من شي الا يسبح بحمده ولکن لاتفقهون تسبيحهم »...
17. به کار بردن کلمه ي عقل در موقعيت هاي مختلف، نبايد باعث شود که ما گمان بريم، عقل معناي واحدي دارد؛ عقل در آيات و روايات در نزد فلاسفه و حکما و عرفاي مکاتب مختلف، معاني متفاوتي داشته است. در مورد عقل، شيعه روايات و احاديث فراواني دارد، عقل در اسلام و در نزد شيعه مقامي رفيع و محوري دارد، عقل مذکور در آيات و روايات وابسته و ملازم تدين، تقواي الهي، معرفت خداوند و نشانگر راه صواب از ناصواب است، عقل معنايي مقدس دارد و با کمک شرع و انبيا عليه السلام که حجت ظاهر هستند به فعليت مي رسد. عقل مذکور در روايات يک شأن ماوراي انساني و الهي هم دارد که عقول آدميان از فيض آن بهره برده و به مراتب الهي نزديک تر مي شوند، فلاسفه و حکماي اسلامي نيز به تناسب بحث هاي فراواني در مورد عقل داشته اند که في الجمله تفاوت ماهوي عقل در نزد ايشان را با فلاسفه ي يوناني و به ويژه غرب جديد نشان مي دهد. عقل يوناني عقل جزئي علي - معلولي است که از نوعي منطق خشک تبعيت مي کند، عقل جزئي دکارتي عصر مدرن، عقل رياضي گونه اي است که فقط به درک و تجزيه - تحليل روابط کمي عالم ماده نائل مي آيد، البته علي رغم تفاوت عقل شهودي و کلي نگر حکما با عقل استدلال طلب يوناني و خود بنياد و حساب گر غربي، حکما هيچ گاه در ادراک، خود را به عقل محدود نکرده اند، بلکه ادراک بالاتري را نيز قائل شده اند و آن ادراک حضوري حقايق عالم، از طريق کشف و شهود است که ويژه ي اهل معرفت مي باشد.
18. رنه دکارت (1650-1596) يکي از مهم ترين فلاسفه ي غرب است و او را مؤسس فلسفه ي جديد ( مدرن ) دانسته اند اين فيلسوف فرانسوي با ابتناء بر من به جاي هر چيز ديگر به نوعي آغازگر تفکر اومانيستي در فلسفه ي غرب بود، او همچنين به تبيين کمي و مکانيکي عالم پرداخت و به همين خاطر او را از اسلاف پيدايش علم تجربي دانسته اند؛ عقل جزئي جديد به نام عقل دکارتي مشهور شده است، دکارت را بنيان گذار مکتب راسيوناليسم مي دانند.
19. فرانسيس بيکن (1591-1536) فيلسوف انگليسي که هر چند انديشه هاي فلسفي چندان مهمي نداشت ولي در نهضت تجربه گرايي و علم خواهي اروپا بسيار مؤثر بود.
20. امانوئل کانت (1804-1734) فيلسوف بزرگ آلماني و از مهم ترين فلاسفه ي تاريخ غرب است، وي به عقل دکارتي معناي جديدي داد و سعي کرد تا جايگاه آشفته ي علم و اخلاق و مابعدالطبيعه را در نظام فلسفي با تفسيري شديداً خودبينانه ارائه نمايد، او معرفت را بالکل ساخته بشر دانست.
21. انقلاب اسلامي ايران به رهبري امام خميني ره بر اساس تفکر معنوي شکل گرفته است و با ذات امپرياليستي و ضد خدايي و غير فطري تمدن و تفکر غربي در تقابل و تضاد کامل است؛ برخي گمان مي کنند تفکرات عرفاني و حکمي حضرت امام ره صرفاً بر روي کاغذ و کتاب بوده است، اما کساني که از تنگ نظري هاي قشري گرايانه رها شده باشند به خوبي در مي يابند که آن رهبر فقيد در سياست و مديريت جامعه نيز براساس تفکر عرفاني و ناب اسلامي حرکت مي کردند. امام خميني ره ضمن ذکر آيه « اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ » مي فرمايد: تمام توجه هاي به عالم طبيعت ظلمت است، همه ي غربزدگي ها ظلمت است، اين هايي که توجهشان به غرب است توجهشان به اجانب است، قبله شان غرب است رو به غرب توجه دارند، اينها در ظلمات فرو رفته اند، اوليائشان هم طاغوت است ( صحيفه ي نور ج 5. ص 40 )
جمعي از نويسندگان؛ (1391)، « والعصر » گفتارهايي در زمانه شناسي / به اهتمام بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق (ع)، تهران: انتشارات دانشگاه امام صادق (عليه السلام)، چاپ اول