آمادگي جسماني و روحيه ي پهلواني در ميان شهدا

آقاي گل مسابقات

يادم است که تيم واليبال دسته ي يک کرج را براي مسابقه به « عمليات سپاه » دعوت کرده بوديم. يک تيم قوي بود. چهار – پنج نفر از بازيکنان مطرح واليبال در آن تيم حضور داشتند. مسابقه شروع شد. آنها متوجّه شده بودند که ما تيم
شنبه، 27 دی 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آقاي گل مسابقات
آقاي گل مسابقات

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 
آمادگي جسماني و روحيه ي پهلواني در ميان شهدا

در هر کاري بايد حرف اوّل را بزنيم

شهيد يدالله کلهر
وجود حاج يدالله براي بچّه ها تکيه گاه بود؛ حتّي در پشت جبهه و در ورزش و بازي.
يادم است که تيم واليبال دسته ي يک کرج را براي مسابقه به « عمليات سپاه » دعوت کرده بوديم. يک تيم قوي بود. چهار – پنج نفر از بازيکنان مطرح واليبال در آن تيم حضور داشتند. مسابقه شروع شد. آنها متوجّه شده بودند که ما تيم ضعيفي هستيم؛ به خاطر همين سعي کردند با ما مدارا کنند.
دور اوّل را با نتيجه ي 15-3 باختيم. اين مسأله در روحيّه ي بچه ها تأثير گذاشته بود. همه مي گفتند اي کاش آنها را دعوت نکرده بوديم؛ هر چه باشد بچّه هاي سپاهي و حزب اللهي نبايد از خود ضعف نشان بدهند، باعث آبروريزي مي شود و ...
در دور دوّم هم باختيم. مي خواستيم دور سوّم را شروع کنيم که ديدم حاج يدالله از دور مي آيد. بچّه ها انگار جان دوباره گرفتند. وقتي نتيجه بازي را شنيد، گفت: « من هم بازي مي کنم. »
همه با خوشحالي قبول کردند و او وارد زمين شد. من پاس مي دادم و او آبشار مي زد. مي گفت: « حواست باشد، پاسهايي که مي دهي، نيم متري بالاي تور باشد. »
در همان لحظات اوّل، روحيّه ي بچّه ها تغيير کرد. وقتي حاج کلهر به هوا مي پريد تا آبشار بزند، مي ديدم که کمربندش تا لبه ي بالاي تور مي رسد. تيم مقابل چهارنفري براي دفاع به هوا مي پريدند و نمي توانستند توپهايي را که مي زند، بگيرند. به اين ترتيب، سه دور ديگر را تيم ما برنده شد.
وقتي مسابقه تمام شد، دور هم جمع شديم و صحبت مي کرديم. گفتم: « چه خوب شما رسيدي و الّا بازي را باخته بوديم. چطور اين قدر خوب و محکم بازي مي کني؟ »
گفت: « همين قدر مي دانم که بچّه هاي حزب اللهي و انقلاب، دست روي هر کاري بگذارند، بايد حرف اول را بزنند. » (1)

آقاي گل مسابقات، احساس برتري نمي کرد

شهيد عبّاسعلي بوالخيري
عباس عضو تيم « سکان جفره ماهيني » بود و باعث شد چند سال پي در پي، اين تيم قهرمان دسته اوّل مسابقات فوتبال « بوشهر » شود. خود عبّاس هم در يک دوره، به مقام آقاي گل مسابقات دست يافت. او به دليل مهارت در بازي فوتبال، به عنوان بازيکن در تيم « منتخب جوانان بوشهر »، انتخاب شد و به مسابقات بين استاني، راه يافت.
ولي با وجود تمام اين موفّقيت ها، هيچ گاه نسبت به ديگران احساس برتري نکرد و شايد به واسطه ي همين فروتني بود که دوستان زيادي داشت و همه به او احترام مي گذاشتند. » (2)

گود زورخانه و ورزش باستاني

شهيد اصغر رنجبران
هر روز عصر، فوتبال بازي مي کرديم. يارکشي بود و بچّه ها تيم مي آوردند پاي کار. من و اصغر، چون پايمان ناقص بود و مي شليديم، گاهي خودمان را مي انداختيم وسط و يک شوت مي زديم تا بچّه ها حال کند. اصغر واليبالش يک بود؛ چون قدش بلند بود و آبشارهاي بيست مي زد.
براي زورخانه اي ها هم کم نگذاشتيم. بغل حسينيه ي حاج همّت، گودش را کنديم؛ به ارتفاع يک و نيم متر و قطر سه متر. از داخل، گِرد تا گِرد کف و دورش را سيمان کرديم. شلوار کردي شد لباس فرم زروخانه و رويش لُنگ بستيم تا يک جور باشيم. هر روز تک خال هاي ورزش مي آمدند زورخانه؛ محمود ژوليد، علي زاکاني، حاج حسين سازور و ... و اين طوري، ورزش باستاني را هم در آن مملکت بي در و پيکر جا انداختيم. بنده فقط ميل مي گرفتم. حسين سازور، استاد چرخ بود؛ بيشتر از 2 دقيقه مي چرخيد. (3)

بايد قوي بشويم

شهيد حبيب الله شمايلي
آقا حبيب و دکتر مجيد بقايي روزگاري که در جبهه ي شوش به جنگ با دشمن مشغول بودند، روزانه حدود نيم ساعت با هم کشتي مي گرفتند. آنان مي گفتند: بايد قوي بشويم تا در مقابله با دشمن از نظر جسماني کم نياوريم.
شهيد حبيب الله شمايلي و مجيد بقايي را سال ها پيش از انقلاب، روزگاري که آنان در تيم فوتبال اسکار بازي مي کردند، به خوبي مي شناختم. مسابقات تيم ما اغلب با تيم اسکار بود، زيرا انضباط و اخلاق عالي بر آن حاکم بود و آن دو شهيد در شکل گيري اين خلق و خوي نقش اصلي را ايفا مي کردند. (4)

هميشه او برنده بود

شهيد محمدجعفر نصر اصفهاني
خودسازي، صيانت نفس، استواري و مقاومت، از خصوصيات بارز شهيد حاج محمدجعفر نصر بود. سال 70-68 بود که در پادگان سنندج، افتخار دوستي و مصاحبت با ايشان را پيدا کردم. وي به بازي تنيس روي ميز بسيار علاقه مند بود. يادم هست که هرگاه فرصتي پيش مي آمد، با او مسابقه مي دادم؛ امّا هيچ گاه نمي توانستم در مصاف با او برنده شوم.
سالياني از اين قضيه گذشت. بار ديگر فرصتي پيش آمد تا دوباره با هم بازي کنيم و اين زماني بود که وي تازه از زير تيغ جراحي بيرون آمده بود. علي رغم آن که ضعف جسمي ناشي از عمل جراحي سنگين و شيمي درماني در چهره اش مشهود بود، با چالاکي و مهارت فراوان، همان بازي چند سال قبل خود را انجام مي داد. ولي پيدا بود که براي هدايت جسم رنجورش، از روحي بزرگ بهره مي گرفت و همين روح جوانمردي بود که بر جسم خاکي اش سيطره داشت؛ به طوري که شور و شعف را در او زنده مي کرد و من با آن که تمام همّتم را به کار مي بستم تا در مقابل او بازي قابل قبولي ارائه دهم، در نهايت هميشه او بود که بازي را به نفع خود تمام مي کرد و اين من بودم که در مقابل اراده ي قوي او سر تعظيم فرود مي آوردم. (5)

عناوين بين او و مردم فاصله نيانداخت

شهيد سعيد طوقاني
يک بار در مراسمي – در رژيم گذشته – در حالي که فقط شش سال داشت، در حضور همسر شاه هنر و توانايي خود را به نمايش گذاشت و در سه دقيقه، خيلي بيش از اندازه ي تصور حاضران چرخ باستاني زد و سخت مورد توجه درباريان قرار گرفت. همان جا بازوبند پهلواني را به بازويش بستند و او را به عنوان « پهلوان کوچک کشور » معرفي کردند.
اين خبر، خيلي زود از سوي رسانه هاي جمعي، در سراسر کشور پيچيد و عکس پهلواني او، به عنوان نماد برجسته ي کودک ايراني، در تمام باشگاه هاي ورزشي، نصب شد.
ديگر همه ي شهر، او را مي شناختند و تمام محله، براي سلامتي او صلوات مي فرستادند و دعاگويش بودند؛ اما از پدرش در همان سن و سال کودکي درس جوان مردي را آموخته بود و تلاش مي کرد تا اين عناوين بين او و ديگر مردم فاصله نياندازد. او هم مثل بقيه ي کودکان در مدرسه و محله، بازي مي کرد و با آنان خوش بود. (6)

انتخاب افراد آماده براي رزم

شهيد حسينعلي صفري
در تاريخ هفتم مهرماه پنجاه و نُه، جهت ثبت نام و اعزام به جبهه ي جنگ به محل ژاندارمري ( در سه راهي اميدي ) مراجعه کردم، قد و جثه ي کوچک و سن کم من، اجازه نمي داد وارد ژاندارمري شوم. مردم از همه ي اقشار شهر براي ثبت نام و اعزام مراجعه مي کردند. بعد از مدّت کوتاهي اعلام شد: محل تجمع افراد براي ثبت نام آموزش نظامي، ورزشگاه انقلاب، واقع در خيابان دانش پيش بيني شده است و بايد فردا مراجعه کنيد.
صبح روز بعد زودتر از سايرين خودم را به ورزشگاه رساندم، قريب سيصد نفر در ميدان ورزشگاه گرد آمده بودند. گويا منتظر کسي بودند.
جواني با قد بلند و هيکل ورزيده، وارد ورزشگاه شد و ما را برانداز کرد. بعد همه ي افراد را در وسط ورزشگاه جمع کرد و پس از صحبت هاي مقدماتي اش، خود را ستوان قائم مقامي معرفي کرد. سپس سروان صفري ( رييس ژاندارمري نجف آباد ) را معرفي نمود. من براي اوّلين بار بود که سروان صفري را مي ديدم. ستوان قائم مقامي اعلام کرد: لباس هاي اضافه را درآوريد و جلوي خود قرار دهيد. بعد نرمش و حرکات رزمي سبکي را آغاز کرد و از گروه حاضر، خواست نرمش را شروع کنند.
در اين جمع سيصد نفري، از جوان هفده ساله که من بودم تا پيرمرد شصت ساله، حضور داشت. خيلي ها حرکات را انجام نمي دادند و جدي نمي گرفتند و حضور خود را در رفتاري نظامي باور نمي کردند و گاه و بيگاه مي خنديدند.
ستوان قائم مقامي براي اين که گروه را محکي زده باشد و قدرت نرمش و دويدن آنها را ببيند، تصميم گرفت گروه را بيرون از ورزشگاه بدواند.
افراد را در خيابان دانش به خط کرد و جلوي گروه قرار گرفت و با فرمان بدو رو، همه به دنبالش شروع به دويدن کردند. کوچه هاي دانش تنگ و باريک بود، همسايه هاي بهت زده به کوچه آمده بودند، جوان ها که تندتر مي دويدند، مي خواستند زودتر به ورزشگاه برسند. کوچه ها خيلي باريک و کم عرض بود. از اين جمع بايد عده اي انتخاب مي شدند و دوره ي آموزش نظامي مي ديدند... نفس زنان وارد ورزشگاه شديم. جمعي از مسن ترها از گروه جدا شدند. (7)

هر کدام که بلند مي شدند روي ديگري مي کوبيد

شهيد محمدرضا نيازمند
يک روز نوبت محمدرضا بود که به نانوايي برود. از شب قبل آب باران مانده بود لاي شيارهاي زمين. گل و شل، کوچه را پوشانده بود. محمدرضا که از نانوايي بيرون مي آيد، پسرهاي حاج اصغر به او تنه مي زنند و نان ها مي افتد توي گل ها.
محمدرضا صبورتر از علي رضا بود و هميشه مي گفت: « اگر کسي با ما کاري نداشته باشد، ما هم کاري با او نداريم. » رفتار بچه هاي حاج اصغر را که مي بيند، حرفي نمي زند. نان ها را بر مي دارد و به منزل مي آيد.
روز بعد که عليرضا به نانوايي مي رود، حاج اباالفضل به او مي گويد که ديروز کجا بودي؟ پسرهاي حاج اصغر، داداشت را اذيت کردند و نان هايشان را انداختند توي آب گل ها. عليرضا حسابي جوش مي آورد و مي گويد: « منتظر مي مانم تا هر دو از نانوايي بيايند بيرون » . نان هايشان را مي گذارد کنار دست حاج اباالفضل. کمي که منتظر مي ماند، سر و کله ي پسرهاي حاج اصغر پيدا مي شود. چند قدم که جلو مي رود، آن ها مي ايستند سرجايشان. نان هايشان را مي گيرد. کنار مي گذارد و هر دو را به باد کتک مي گيرد. بعد هم آنها را مي اندازد داخل گل ها.
ساعتي بعد پدرشان آمد دم در و شکايت عليرضا را به من کرد. گفتم: « اگر به پشتيباني از برادرش اين کار را کرده، دستش درد نکند، اگر نه او را تنبيه مي کنم. » براي روشن شدن قضيه رفتم پيش حاج اباالفضل . با لبخندي به استقبالم آمد. موضوع را که جويا شدم، گفت: « من به او گفتم که محمدرضا را اذيت کرده اند.
دستش درد نکند، تا توانست آنها را کتک زد. هر کدام را که بلند مي شدند روي ديگري مي کوبيد. » بي اختيار لبخندي روي لب هايم نشست و ساکت ماندم. (8)

همه را زد

شهيد محمدرضا نيازمند
روزها محمدرضا مي رفت کلاس ورزش و شب ها هم مي رفت روستا کلاس آموزش نظامي. به عنوان يک مربي به خوبي از عهده ي برگزاري کلاس بر مي آمد. تعدادي نيرو، توسط ايشان آموزش ديده بودند. يک روز او را با جواد کوچک زاده ديدم. چانه ي جواد قرمز بود. شک نداشتم که جاي ضربات مشت است. چانه اش را بالا گرفتم و گفتم: « کدام بي انصافي اين بلا را بر سرت آورده ؟ »
محمدرضا پيش دستي کرد و گفت: « عرب ها با مشت او را زده اند. »
- براي چه؟ مگر چه کار کرده؟
- از گذرخان رد مي شديم. ديديم چند نفر دارند توپ بازي مي کنند. چند خانم داشتند رد مي شدند که آنها توپ را زدند توي سر يکي از خانم ها.
جواد گفت: « جلو رفتيم و گفتيم اگر کسي توپ را بزند توي سر خواهر خودت ناراحت نمي شوي؟ همه ي آنها ريختند سر ما، اما محمدرضا همه را زد. »
از همان جا راهم را به طرف گذرخان کج کردم. مغازه ها مثل هميشه باز بود و مردم در رفت و آمد بودند. تعدادي جعبه ي شکسته و جاي ميوه، ريخته بود وسط راه. چشمم به جعبه ها بود که جواني ترکه اي آمد طرفم. دستم را فشرد و گفت: « دنبال چيزي مي گردي؟ »
- خواستم ببينم اين جا چه اتفاقي افتاده؟
جوان آرام آرام همه ي ماجرا را شرح داد و بعد هم گفت: « من از بچه هاي سپاه هستم و در اين جا کارهاي خلاف را گزارش مي کنم. الآن هم اين کار را اطلاع دادم و مأمورها آمدند آنها را بردند. » (9)

زور کداممان بيشتر است؟

شهيدان محمدرضا و عليرضا نيازمند
اوايل انقلاب، کلاس دوم يا سوم راهنمايي بودند. کلاس جودو هم مي رفتند. تازه از جبهه برگشته بودم که به منزل حاج رضا رفتم. محمدرضا و عليرضا از لحاظ جثّه و هيکل قوي تر شده بودند. هر دو گفتند: « عمو! شما از ما بزرگ تر هستي. قبلاً زورت بيشتر بود. حالا بيا و با ما کشتي بگير، ببينيم هنوز قوي تر هستي يا نه؟ » اول با عليرضا کشتي گرفتم. به هر طرف که مي چرخيدم، مي خواست من را زمين بزند. مي دانستم که مي خواهد فني را اجرا کند. چسبيدم به قسمتي از بدنش و محکم او را گرفتم. به سختي توانستم خودم را کنترل کنم. به هر صورت بود، نگذاشتم من را به زمين بزند. محمدرضا خنديد و گفت: « عمو! زورت نمي رسد. هر قدر تلاش کني، بي فايده است. »
گفتم: « محمدرضا! حالا تو بيا کشتي بگيريم. به تو نشان مي دهم که زور چه کسي بيشتر است. » همان کاري را انجام دادم که هنگام کشتي با عليرضا انجام دادم. به هر نحوي بود به محمدرضا هم اجازه ندادم که فن خود را اجرا کند. کشتي که تمام شد، گفت: « عمو! اگر مي خواهي بيا باشگاه تا روش را يادت بدهم. »
رفتم باشگاه و زير نظر مربي ام آقاي وحيد، کار کردم. از لحاظ ورزش رزمي پيشرفت خوبي داشتم. (10)

او زانو نمي زد!

شهيد محمدرضا نيازمند
براي بزرگ ترها احترام زيادي قائل بودند، اما اگر بزرگ تري زور مي گفت، هرگز کوتاه نمي آمدند.
يک روز مربي ورزش محمدرضا، برادرم – حاج رضا – را به حضور طلبيد. برادرم کلاس آموزش نظامي داشت و علاوه بر آن کارهاي ديگري هم انجام مي داد. مشغله ي کاري اجازه ي سرخاراندن را به او نمي داد. از من خواست که به مدرسه بروم و نتيجه ي آن را به او بگويم. به مدرسه که رفتم، حياط خلوت بود و بچه ها به کلاس رفته بودند. يکراست به دفتر مدرسه رفتم. از مدير سراغ مربي ورزش را گرفتم. از من خواست که منتظر بمانم. چند دقيقه بيش تر نگذشته بود که مربي ورزش وارد دفتر شد. مدير به طرفم اشاره کرد و گفت: « ايشان عموي محمدرضا نيازمند هستند. مثل اين که شما گفتي که بيايد مدرسه. » از جا بلند شدم و گفتم: « برادرم نظامي است و کلاس دارد. من به جاي او آمده ام. » خيره شد به صورتم و گفت: « من مچ هر شاگردي را مي گيرم، براي من زانو مي زند، اما محمدرضا زانو نمي زند. » گفتم: « فقط براي اين امر من را خواسته ايد؟ »
با قيافه اي جدي گفت: « به او بگو که براي من دور برندارد. من جلوي بچه ها سنگ روي يخ شدم. » (11)

پي‌نوشت‌ها:

1- در ميان آتش، صص 85-84 .
2- بيرق افراشته، ص 75 .
3- کوچه ي نقاش ها، ص 358 .
4- صبح ارغواني، صص 146-145 .
5- ره يافته ي عشق، ص 163 .
6- افلاکيان زمين 13، صص 2-1 .
7- آواز روي عرشه، صص 14-13 .
8- عطر شکوفه هاي سيب، صص 50-49 .
9- عطر شکوفه هاي سيب، صص 52-51 .
10- عطر شکوفه هاي سيب، صص 67-66 .
11- عطر شکوفه هاي سيب، صص 72-71 .

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط