تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

تذکر غيرمستقيم

توي تاريکي آتش سيگارش عصباني ام کرد. قدم ها را بلند برداشتم و از توي ستون کشيدمش بيرون. با لحني تند گفتم:
سه‌شنبه، 7 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تذکر غيرمستقيم
 تذکر غيرمستقيم

 

گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 

تعليم و تربيت در سيره ي شهدا

با نيرو بايد کنار بيايي و تربيتش کني
شهيد حسين عرب عامري (اخوي عرب)
توي تاريکي آتش سيگارش عصباني ام کرد. قدم ها را بلند برداشتم و از توي ستون کشيدمش بيرون. با لحني تند گفتم:
- روز اول قرارهايمان را گذاشتيم. گفتم: از سه تا چيز بدم مي آيد که يکي اش سيگاره. حالا هم بدون اين که کسي چيزي بفهمد برو توي گروهان ديگر.
چند روز بعد اخوي صدايم زد و گفت:
- چرا فلاني را از گروهان بيرون کردي؟
- شما حساسيت من را نسبت به سيگار مي داني، تنها دليلش همين بود. چهره اش درهم شد، نگاهش را به افق دوخت و گفت:
- اگر توانستي سيگاري را ترکش بدي يا با آن کنار بيايي فرمانده ي خوبي هستي. به نيروي يکدست و تربيت شده که امر و نهي کردن کار سختي نيست. (1)

مواظب اعمال و رفتارتان باشيد
شهيد حسين عرب عامري (اخوي عرب)
از کنار چادر تدارکات رد مي شدم. صداي صحبت نه چندان صميمانه ي دو نفر به گوش مي رسيد. جلوتر که رفتم متوجه اخوي شدم که با فرمانده ي يکي از دسته ها بحث مي کرد. لحظه اي بعد با چهره اي برافروخته از کنارم رد شد و بعد هم آن فرمانده ي دسته.
ديده بودم فرمانده ي دسته چندبار با نيروهاي تحت امرش درگير شده بود؛ البته لفظي، اما اين چيزي نبود که از نگاه اخوي دور بماند. هميشه حرفش به فرماندهان اين بود:
- مواطب اعمال و رفتارتان باشيد! (2)

تذکّر غير مستقيم
شهيد حسين عرب عامري (اخوي عرب)
- بچه هاي خيج بعد از شام بيايند سنگر فرماندهي!
اين پيغام اخوي بود که معاونش - حاج عبدالله - چادر به چادر به بچه ها اعلام مي کرد. يکي دو نفر که موضوع را فهميده بودند به شوخي چيزهايي گفتند:
- حتماً شما را مي خواهد بفرستد مرخصي.
- به هم ولايتي هايش امتياز نده به کي بده؟
براي خودمان هم جاي سؤال داشت. سر موعد حاضر شديم. کتاب دعايش را درآورد و شروع کرد به خواندن دعاي توسل. بعد از هر فراز لحظاتي فقط گريه مي کرد. آخر هم دعا کرد و گفت:
- من از شما بچه هاي خيج انتظار ديگه اي دارم. کاري نکنيد که نياز باشد به شما هم تذکر بدهم. بايد براي بچه هاي ديگر الگو باشيد!
مطمئن شديم از رفتار کسي دلگير شده، اما صلاح ندانسته که مستقيم تذکر بدهد. اين طوري همه ي ما به خودمان مي آمديم و در کارهاي مان تجديد نظر مي کرديم. (3)

من مواظبش هستم
شهيد حسين عرب عامري (اخوي عرب)
توي تب مي سوخت. با هذيان هايش همه را بيدار کرد. چند نفري آمديم بالاي سرش. اخوي وارد سنگر شد. بلافاصله چفيه را خيس کرد و گذاشت روي پيشاني اش. به ما گفت:
- برويد بخوابيد من مواظبش هستم!
موقع خوابيدن نگاهم به رختخواب اخوي افتاد که هنوز دست نخورده بود. هرچه اصرار کردم، گفت:
- بيدار ماندن براي من که هنوز نخوابيده ام راحت تر است.
بسيجي تب دار، يک آن سر جايش نشست و پرسيد:
- ساعت چنده؟ من بايد الان سر پست باشم.
با پرس و جو معلوم شد درست مي گويد. نوبت نگهباني اش شروع شده بود. اخوي او را به من سپرد و به جاي او رفت سر پست. (4)

عذرخواهي براي تذکّر به جا امّا در جمع!
شهيد حسين عرب عامري (اخوي عرب)
استکان چاي را جلويم گذاشت و پرسيد:
- قهر کردي؟
سکوت کردم و چيزي نگفتم.
چند روز قبل پرچم را داده بود دستم و من جلوي ستون، بدون اين که حواسم به بچه ها باشد، مي رفتم که صداي اخوي من را به خود آورد:
- سرت را انداختي پايين و براي خودت داري مي روي؟ صبر کن بقيه برسند!
توي اين چند روز از او فرار مي کردم. از جايش بلند شد. من را گرفت روي کولش و گفت:
- يا با زبان خوش آشتي مي کني يا من مي دانم و تو!
همان طور که روي کولش بودم گفتم:
- از اين که توي جمع تذکر دادي، ناراحت شدم.
دست انداخت گردنم و گفت:
- قصد من شوخي بود. حالا هم عذر مي خواهم.
از کار خودم شرمنده شدم.
يک فرمانده ي گردان به خاطر يک تذکّر به جا اين طور عذر بخواهد و من طاقچه بالا بگذارم. گريه افتادم و صورت و دست هايش را غرق بوسه کردم. (5)

اگر غذا به همه رسيد من هم مي خورم!
شهيد حسين عرب عامري (اخوي عرب)
خيلي ها غذا خورده بودند و داشتند بلند مي شدند که اخوي رسيد. سنگر ما در خط پدافندي خندق از همه عقب تر بود و اولين جايي که تدارکات مي دادند. گفتم:
- اين غذا که يخ کرد. نمي شود شما يک روز غذاي گرم بخوريد؟
کنار سفره نشست و گفت:
- تا مطمئن نشوم که غذا به همه رسيده، لقمه از گلويم پايين نمي رود.
بعد هم نگاهي به غذاي دست نخورده کرد. گفتم:
- بچه ها براي شما گرفتند.
تکه اي نان برداشت و گفت:
- زحمت کشيديد؛ اما از اين به بعد به اندازه ي خودتان بگيريد. اگر غذا به همه رسيد من هم مي خورم، اگر نرسيد هرچي بقيه خوردن يک لقمه هم به من مي رسد. (6)

تقدير و تشويق
شهيد حسين عرب عامري (اخوي عرب)
از جلوي چادر فرماندهي رد مي شدم. پرهاي چادر بالا بود. اخوي از توي چادر، صدايم زد و گفت:
- دو شب ديگر توي همين موقعيت ولي عصر مانور داريم. بي سيم به اندازه ي کافي آماده کن!
با گردان هاي جلويي ارتباط داشتم. سري زدم و پرس و جو کردم. گفتند:
- موقعيت لو رفته، امکان دارد همين امشب برگرديم.
سر شب بي سيم ها را حاضر کردم و خوابيدم. آخر شب بود که احضار شدم توي چادر فرماندهي. اخوي گفت:
- چند تا بي سيم داري؟
- بيست و سه تا.
- عاليه، برو آماده شو! همين امشب بايد برويم.
همان شب رفتيم پاي کار و با هشت بي سيم مانور را انجام داديم.
بعد از اذان هم برگشتيم مقر.
بعد از برنامه ي صبحگاه، اخوي پشت تريبون قرار گرفت و تنها از واحد مخابرات تقدير کرد. دست آخر هم گفت:
- به جهت تشويق اين برادر گرامي، هديه اي از طرف گردان تقديمش مي کنيم.
بعد از پايان مراسم خودم را به ايشان رساندم و گفتم:
- من کاري نکردم. احترام و صداقت چند روز پيش شما باعث شد که من اين طور انجام وظيفه کنم. (7)

براي فرار از دوربين، زير پتوها پنهان شد!
شهيد حسين عرب عامري (اخوي عرب)
چيزي به يک بعد از نيمه شب نمانده بود؛ يک شب قبل از عمليات والفجر هشت. بچه ها يکي يکي از زير دروازه ي قرآن رد مي شدند. بايد مي رفتيم منطقه ي عملياتي.
چهره هاي شان آن شب صفاي ديگري داشت. درس هاي معاد حاج آقا طاهري و حرف هاي اخوي کار خودش را کرده بود. با نور پروژکتوري که کنار دروازه گذاشته بوديم فيلمي به ياد ماندني مي شد. با خودم گفتم:
- اين بار ديگر اخوي مجبور مي شود چند لحظه اي توي کادر دوربين قرار بگيرد.
و توي دلم قند آب مي کردم. آخرين نيروها رد شدند و خبري از ايشان نبود. محمود مقصودي را پشت تويوتا آماده ي رفتن ديدم.
اغلب اوقات با هم بودند همين هم باعث شد که خودم را به او برسانم و بپرسم:
- اخوي را نديدي؟
- نه!
و با دست به پشت تويوتا اشاره کرد.
عقب تويوتا پر بود از پتو. اخوي خود را زير آن ها پنهان کرده بود، اما قد کشيده ي او از زير پتوها کاملاً مشخص بود.
رفتم بالا و آهسته صدايش زدم. سرش را بيرون آورد. همديگر را بوسيديم و خداحافظي کرديم. موقع پياده شدن قسم داد که نگويم کجاست.
کمي جلوتر از دروازه و دوربين، از ماشين پياده شده و به صف بچه ها پيوست. (8)

از او بگذر!
شهيد حسين عرب عامري (اخوي عرب)
در آمبولانس را بست و با عصبانيت صدا زد:
- راننده ي آمبولانس!
تا برگشتم عقب، يکي گذاشت توي گوشم. گفت:
- مگر قرار نبود شهدا را سوار نکني؟
سرم را انداختم پايين و گفتم:
- چرا! ولي ترسيدم جا بمانند.
برافروخته تر از قبل گفت:
- اين همه مجروح بد حال اين جا هست، آن وقت تو....
اخوي، با قدم هاي بلند، خودش را به ما رساند و فرمانده ي گروهان را برد پشت ماشين. بعد هم آمد پيش من و با اشاره به سمت قبله گفت:
- رو به کربلا بايست و از او بگذر! معلوم نيست تا يک لحظه ي ديگر زنده باشيم. مزد چکي که خوردي را از امام حسين (عليه السلام) بگير! (9)

پي‌نوشت‌ها:

1. هفت سين هاي بي بابا، ص 175.
2. هفت سين هاي بي بابا، ص 177.
3. هفت سين هاي بي بابا، ص 178.
4. هفت سين هاي بي بابا، ص 187.
5. هفت سين هاي بي بابا، صص 200-199.
6. هفت سين هاي بي بابا، ص 240.
7. هفت سين هاي بي بابا، صص 279-278.
8. هفت سين هاي بي بابا، صص 302-301.
9. هفت سين هاي بي بابا، ص 312.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.