تعليم و تربيت در سيره ي شهدا
ما بايد خودمان را بسازيم و آماده باشيم
شهيد رسول هلالي
اوايل پيروزي انقلاب در مدرسه علميّه ي امام صادق (عليه السلام) اصفهان مشغول تحصيل شد. عصرها به منزل يکي از دوستان روحاني خود مي رفت و تا ساعت 11 شب دروس حوزوي مي خواند. شبها نيز گاهي تا نيمه هاي شب به مطالعه مي پرداخت.من هرگاه از خواب بيدار مي شدم، مي ديدم او به درس خواندن مشغول است. در آن سرماي زمستان، بخاري را خاموش کرده بود. وقتي به او مي گفتم، چرا به استراحت نمي پردازي؟ مي گفت: ما بايد خودمان را بسازيم و ورزيده شويم. ما تا پيروزي کامل و نهايي هنوز راهي دشوار و طولاني در پيش رو داريم. بايد خود را کاملاً بسازيم و از هر نظر آماده باشيم. او از همه ي لحظات خود استفاده مي کرد. (1)
سرش را بالا نياورد و نگاه نکرد!
شهيد علي موحددوست
علي با دوستانش ناهار مي خورد. من و چند نفري از بچه ها خود را به آنها تحميل کرديم. در جوار علي بودن مي ارزيد که قدري پررويي کنيم و به بهانه ي ناهار خوردن با او هم نفس شويم. علي طبق معمول از ما به گرمي پذيرايي کرد و گفت که براي ما غذا بياورند. يکي از بچه ها که خيلي ساکت و خجالتي هم بود سر سفره ما را همراهي مي کرد. از اينکه در حضور موحددوست ناهار مي خورد قدري خجل و شرمسار بود. آن روز ناهار کتلت و خيارشور بود. دوست خجالتي ما از قضا قصد خوردن خيارشور را داشت که دستش به خيارشور چاق و چله و آبکي رسيد. وقتي خواست که خيارشور را تکه کند، تمام آب خيارشور به علي موحددوست پاشيد. دوست ما از شانس بَدَش دچار شرمندگي مضاعف گرديد و دست و پايش را گم کرد. علي براي اينکه دوست ما خجالت نکشد ابداً سرش را بلند نکرد و به خوردن ادامه داد. لحظه ي جالبي بود. طولي نکشيد که جريان ناهار خوردن عادي شد. دوست ما هنوز هم وقتي مرا مي بيند آن روز را به ياد مي آورد و مي گويد: اگر علي موحددوست سرش را بالا مي کرد و در چشمهايم نگاه مي کرد، من حتماً از خجالت مي مردم! (2)دوست داري بي سيم چي من باشي؟
شهيد علي معمار
به عمليّات تاريخي فتح المبين نزديک شده بوديم. تازه مقر فرماندهي تيپ المهدي از شهرک خلخال به روستاي ملحه در کنار رودخانه ي کرخه منتقل شده بود.برادر معمار کنار سنگر فرماندهي ايستاده بود و مطالبي را در دفتر يادداشت مي کرد. من منتظر بودم تا نوشته اش به پايان برسد و مطلبي را با ايشان در ميان بگذارم. در همان لحظه يک نوجوان خوش سيما که احتمالاً براي اولين بار به خط مقدّم آمده بود به ايشان نزديک شد و گفت: سنگر فرماندهي اينجاست؟
برادر معمار ضمن نوشتن، جواب داد: بله اينجاست، با کي کار داريد؟
جوان لحظه اي مکث کرد و گفت: با برادر معمار.
معمار از نوشتن باز ماند. دفترش را بست. لحظه اي به آن جوان محجوب نگاه کرد و پرسيد: چکارش داري؟
جوان گفت: کار واجب ندارم.
معمار که به ديوار سنگر تکيه داده بود، لبخندي به لب آورد و پرسيد: حالا کارش داري يا نه؟
جوان گفت: کارش ندارم، فقط مي خواستم ببينمش. راستش آرزو دارم ببينمش.
معمار گفت: تو دوست داري معمار چه شکلي باشد؟
جوان گفت: شنيده ام، هيچ فرمانده اي مثل او نيست.
معمار خنديد و گفت: معمار بنده هستم. ديدم خلاف به عرض شما رسانده اند. جوان چهره اش از خجالت سرخ شد. لحظه اي به چهره ي برادر معمار نگاه کرد و با دستپاچگي خداحافظي کرد. برادر معمار اسم او را پرسيد.
جوان گفت: من اخلاقي بي سيم چي گروهان هستم.
معمار گفت: دلت مي خواهد بي سيم چي من باشي؟
جوان با اشتياق خاصّي گفت: از خدا مي خواهم. (3)
آنها هم انسانند
شهيد عبدالمجيد عراقي زاده
در عمليات شکستن حصر آبادان تعداد زيادي مجروح در کناري قرار داشت، آقا مجيد دستور داد تا سريعاً به اورژانس و بيمارستان منتقل شوند و اين در حالي بود که اکثر مجروحان را نيروهاي عراقي تشکيل مي دادند.به آقا مجيد گفتيم: اکثر اين مجروحها عراقي هستند!
او گفت: آنها هم انسانند و الان به کمک ما نياز دارند. (4)
ادب، حيا و احترام
شهيد سعيد بخشي کيادهي
تو چشمهايش حياي خاصي بود. هر وقت مي خواست با من صحبت کند يا من کاري با او داشتم در مقابلم، دو زانو مي نشست و با دقت به حرف هاي من گوش مي داد. نه تنها من، بلکه اگر مي فهميد طرف مقابلش حتي دو روز از او بزرگ تر است، سعيد عاشقانه به او احترام مي گذاشت. (5)در اين مدت کوتاه، چقدر سکه جمع کرده ايم؟
شهيد قربانعلي شرفخانلو
يکي از کارهاي تربيتي که قربانعلي بين خود و دوستانش به اجرا گذاشته بود، اين بود که به ازاي هر کار ناشايستي که در شأن يک مسلمان نيست (هر چند آن کار غير شرعي هم نبود) و پسنديده نيست انجام دهد بايد يک سکّه به قلکي که تهيه کرده بودند بياندازند. يک روز درباره ي فرمايشات حضرت اميرالمؤمنين درباره ي شرک، بحث و گفتگو بود که يک باره شهيد شروع به گريه کردن نمود. وقتي قضيه را جويا شديم، گفتند: وقتي شرک ورزي همچون اثر پاي مورچه اي بر روي سنگ سياه در شب تاريک باشد، ما که اطلاعاتمان اين همه کم است در اين مدت کوتاه چقدر سکه جمع کرده ايم. در حالي که گناهان ما بيش از اين هاست. (6)غصه نخور، دنيا چه ارزشي دارد
شهيد رحيم شکري
تابستان سال 64 بود در پياده روي خيابان امام روبروي بانک کشاورزي راه مي رفتم که دستي را روي دوشم احساس کردم، برگشتم ديدم، رحيم شکري است. با رحيم سابقه ي دوستي داشته و با هم همکار بوديم. گفت حواست کجاست؟ گفتم از ساعت 9 صبح در صف تيرآهن در مقابل بسيج اقتصادي بودم و حالا که ساعت يک و نيم ظهر است، دست خالي برمي گردم. خنده اي کرد و گفت: ما خانه به دوشان، غم سيلاب نداريم. تازه از جبهه برگشته بود و 10 روز بود که به يک خانواده ي فقير در ساخت خانه کمک مي کرد. بعد رو به من کرد و گفت: به خاطر تيرآهن اين قدر غصه نخور. کل دنيا چه ارزشي دارد که يک شاخه تير آهنِ آن چه ارزشي داشته باشد؟ (7)واي بر من از تضييع حق شما
شهيد محمد شيري
ده سال زندگي ما با شهيد همه اش خاطره است. سه ماه قبل از شهادتش ديدم مجله اي در دست دارد. مي خواند و گريه مي کرد. گفتم: براي چه گريه مي کنيد؟ گفت: اول شما بايد بگوييد که مرا مي بخشيد، تا من هم علت گريه ام را به شما بگويم. گفتم: اين چه حرفي است؟ مگر شما چه کرده ايد که ما بايد شما را ببخشيم؟ گفت: دارم، زندگينامه ي امام (رحمه الله) را مي خوانم. مي دانيد چه نوشته است؟ نوشته حضرت امام اجازه نمي داد حتي زنش لباس هايش را بشويد، چه رسد به بعضي کارهايي که معمولاً در مورد شما رعايت نمي کنيم و انجام مي دهيم. واي بر من، چقدر از حق شما را تضييع نموده ام. (8)افتخار مي کنم ظرفهاي سربازان اسلام را بشويم
شهيد مهدي طياري
روزي براي انجام کاري به ستاد لشکر رفته بودم. وقتي به گردان برگشتم، ديدم حاج مهدي کنار منبع آب نشسته است و مشغول شستن ظرف است. قدمهايم را تند کردم و در کنارش نشستم.رو به حاج مهدي گفتم: «حاجي اين چه کاري است؟ براي فرمانده ي بزرگي مثل شما، خجالت دارد کنار منبع بنشيند و ظرف بشويد.»
هرچه کردم بلند شود و کار شستن ظرفها را به من بسپارد، از پسش برنيامدم. حاجي با آرامش هميشگي که در چشمانش بود، نگاهش را به من دوخت و گفت: «اين چه حرفي است که مي زني؟ من افتخار مي کنم ظرفهاي سربازان اسلام را بشويم، من اين کار را دوست دارم و برايم خجالتي ندارد. اگر مي خواهي کمکي کني، کلمن آب را پر کن و به چادر ببرد.» (9)
پينوشتها:
1. کجايند مردان مرد، ص 56.
2. حرير و حديد، صص 50-49.
3. آن سوي پل، صص 48-47.
4. فرشتگان نجات، ص 86.
5. نردبان شهادت، ص 48.
6. آينه هاي ناب، صص 38-37.
7. آينه هاي ناب، صص 44-43.
8. آينه هاي ناب، ص 48.
9. در کنار دريا، صص 105-104.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
/ج