تعليم و تربيت در سيره ي شهدا
شخصيت همه را حفظ مي کرد
شهيد عبّاس پورش همداني
هميشه سعي مي کرد اشتباهات افراد را عملاً به آنها بفهماند، ولي اگر موفق به اين کار نمي شد يا طرف مطلب را نمي فهميد، مي گفت: «به فلاني بگوييد چند دقيقه بيايد اتاق من با او کار دارم.» و در تنهايي اشتباه او را تذکّر مي داد. شخصيت همه برايش محترم بود. (1)تا کار پيرمرد را راه نياندازي، با تو صحبت نمي کنم!
شهيد عبّاس پورش همداني
با يکي از مهندسان جهاد در حال صحبت بود.پيرمردي بدون اينکه حاج عباس را بشناسد، پريد توي حرفشان و رو به مهندس شروع کرد داد و بي داد کردن.
مهندس با عصبانيت به او گفت: «آخر پدر من! نه سلامي، نه عليکي! مگر نمي بيني دارم با حاج آقا صحبت مي کنم؟»
پيرمرد برگشت و با غرولند راه افتاد طرف در خروجي.
تا مهندس خواست دوباره به حرف هايش ادامه دهد، حاجي به او گفت: «تا آن پيرمرد را نياوري، کارش را راه نيندازي به حرفهايت گوش نمي دهم.»
مهندس دوان دوان رفت دنبال پيرمرد.
آورده بودش پيش حاج عباس و مي گفت: «به حاجي بگو از من راضي هستي. وقتي پيرمرد اظهار رضايت کرد، لبخندي زد و گفت حالا شد!»
دوباره شروع کردند با هم صحبت کردن. (2)
از خودم مي پرسم، کارهايم براي خدا بود يا خودم
شهيد مصطفي رداني پور
گفتم: «با فرماندهتان کار دارم.»گفت: «الآن ساعت يازده است، ملاقاتي قبول نمي کند.»
رفتم پشت در اتاقش. در زدم. گفت: «کيه؟»
گفتم: «مصطفي منم.»
گفت: «بيا تو.»
سرش را از سجده بلند کرد، چشم هاي سرخ، خيس اشک. رنگش پريده بود.
نگران شدم. گفتم: «چي شده مصطفي؟ خبري شده؟ کسي طوريش شده؟»
دو زانو نشست. سرش را انداخت پايين. زُل زد به مهرش. دانه هاي تسبيح را يکي يکي از لاي انگشت هايش رد مي کرد. گفت: «يازده تا دوازده هر روز را فقط براي خدا گذاشته ام. برمي گردم کارهايم را نگاه مي کنم. از خودم مي پرسم کارهايي که کردم براي خدا بود يا براي دل خودم.» (3)
بگذاريد راحت باشند
شهيد حسن اميري
گاهي وقت ها تا از راه مي رسيد، به بچه ها اشاره مي کرد که رختخواب ها را بريزند. مادر، بچه ها را دعوا مي کرد و حرص مي خورد. بابا مي خنديد، مي گفت: «خانم! ما امانت نگه داريم. بگذار اين امانتي ها راحت باشند. خودم برايت جمعشان مي کنم.» (4)بچّه ها را پشتش سوار مي کرد
شهيد حسن اميري
وقتي مي آمد مرخصي، بچه ها را سه چهارتايي پشتش سوار مي کرد و دور خانه مي گرداند. به او مي گفتم: «آخر بابا جان! اين کارها را نکن. اين ها را بدعادت مي کني.»مي گفت: «دختر جان! اين ها بَبه هاي من هستند. نور چشم هاي من هستند. تو کاريت نباشد. بگذار راحت باشند.» (5)
خيلي ساده و بي حاشيه، عذرخواهي کرد
شهيد مهدي زين الدين
آدم هرچه قدر بزرگ تر باشد و مقامش بالاتر برود، عذرخواهي کردن و شکستن خودش پيش بقيه برايش سخت تر مي شود، ولي مهدي اگر جايي پيش مي آمد که بايد عذرخواهي مي کرد، يک لحظه هم ترديد نمي کرد. نه پست و مقامش برايش مهم بود، نه اعتباري که پيش بچه ها داشت. يک روز نشسته بوديم توي اتاق مخابرات که از در آمد تو. گفت: «نامدار.» گفتم: «بله» گفت: «توي صبحگاه فردا با نفراتت به خط مي شوي. مي خواهم تنبيه تان کنم.»گفتم: «چرا؟ مگر چه اشتباهي کرديم؟»
گفت: «من زنگ زدم لشکر. کار واجبي هم داشتم. يکي از بچه هاي شما به جاي اين که تلفن را وصل کند، پشت گوشي خنديد و قطع کرد.»
گفتم: «آخر امکان ندارد. بچه هاي ما را شما مي شناسيد، اهل همچين کارهايي نيستند، همشون توجيهند.»
گفت: «به هر حال، اين اتفاق افتاده و بايد تنبيه بشويد.»
در همين حال بود که درگاهي آمد تو. قضيه را پرسيد، گفتم: «آقا مهدي اين جوري مي گويند.»
خنديد و گفت: «من بودم بابا. اين ها بي تقصيرند. صدايت نمي آمد من هم قطع کردم.»
مهدي و درگاهي با هم رفيق بودند. مهدي يک کم چپ چپ نگاهش کرد و گفت «نامدار، من از شما عذرخواهي مي کنم. از همه ي بچه هاي مخابرات عذرخواهي مي کنم. زود قضاوت کردم.»
حالا همه ي بچه ها نشسته بودند. همه ي کساني که زيردست مهدي بودند. تحت امرش بودند، ولي خيلي ساده و بي حاشيه عذرخواهي کرد. (6)
بدون موضعگيري، حرفش را مي زد
شهيد حسن آقاسي زاده شعرباف
خيلي قشنگ بحث مي کرد. اصلاً طرف مقابش نمي فهميد که با او بحث مي کند. او شروع کننده نبود ولي در زمينه ي صحبت آنها مي توانست راه بحثش را پيدا کند و بعد بدون اينکه خطابش به شخص خاصّي باشد شروع به صحبت مي کرد. به موضعگيري نمي افتاد. در مقابل او زود کوتاه مي آمدند و بحث او را مي پذيرفتند. مهندسيني که مي آمدند، از او الگو مي گرفتند و حتي در گذاشتن محاسن و شرکت در نماز جماعت از او پيروي مي کردند و عجيب ايشان روي افراد اثر مي گذاشت. (7)برنامه ي خودسازي داشت
شهيد حسن تُرک
جبهه باعث رشد و تعالي خيلي از بچه هاي جنگ شده بود، اما حسن قبل از آمدن به جبهه خودسازي را شروع کرده بود. از بچگي؛ از همان جلسات قرآن. حسن براي رشد اخلاقي و معنوي اش وقت زيادي صرف کرده بود. زحمت کشيده بود. تلاش کرده بود. البته جبهه و جنگ باعث شد اين سجاياي اخلاقي به اوج برسند. جبهه باعث شد او بداند راهي که انتخاب کرده درست است.او يک مفسّر سياسي بود، اما در تحليل هايش هم مواظب بود تا زياد حرف نزند. غيبت نکند و از کسي بيشتر از آن چيزي که هست تعريف و تمجيد نکند. اهل اغراق نبود.
نهج البلاغه را چند بار خوانده بود. باز هم مي خواند و به همه سفارش مي کرد در عملکردهايشان از قرآن و نهج البلاغه بهره بگيرند. (8)
شب ها، کتاب بخوانيد
شهيد جعفر خواستان
شب ها به راز و نياز و نجواي با خداوند مي پرداخت و طوري بيدار مي شد که حتي يکي از ما متوجه و بيدار نمي شديم. يادم هست که حاج جعفر به اصرار چند نفر از ما کلاس قرآن گذاشت، معلومات خوبي داشت.من فکر مي کردم که او تحصيلات حوزوي دارد. اکثر شب ها در سنگر بحث و مناظره بود، احاديث زيادي به ما ياد مي داد و به ما توصيه مي کرد که شب ها کتاب بخوانيم و مي گفت درسِتان را هم بخوانيد و بنده نيز از واحد تبليغات کتاب مي گرفتم و مطالعه مي کردم. (9)
پينوشتها:
1. جاده هاي کوهستان، ص 37.
2. جاده هاي کوهستان، ص 42.
3. يادگاران 8، ص 22.
4. يادگاران 15، ص 8.
5. يادگاران 15، ص 13.
6. تو که آن بالا نشستي، صص 58-57.
7. شهاب، صص 126-125.
8. آن روز سه شنبه بود، ص 56.
9. با افلاکيان در جاده هاي عشق (شهيد حاج جعفر خواستان)، ص 38.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
/ج