ضعف آمريکا و تنازع هژموني

امپرياليسم بخش جدا نا شدني از اقتصاد جهاني سرمايه داري است. امپرياليسم يک پديده ي ويژه نيست و هميشه وجود داشته است. امپرياليسم تا زماني که اقتصاد جهان سرمايه داري وجود داشته باشد زنده خواهد ماند. اما اکنون ما در حال
دوشنبه، 4 اسفند 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ضعف آمريکا و تنازع هژموني
 ضعف آمريکا و تنازع هژموني

 

نويسنده: امانوئل والرشتاين (1)
مترجم: احسان شاقاسمي



 

امپرياليسم بخش جدا نا شدني از اقتصاد جهاني سرمايه داري است. امپرياليسم يک پديده ي ويژه نيست و هميشه وجود داشته است. امپرياليسم تا زماني که اقتصاد جهان سرمايه داري وجود داشته باشد زنده خواهد ماند. اما اکنون ما در حال حاضر در حال تجربه ي يک شکلي تجاوزگرانه و آشکار از امپرياليسم هستيم که حتي آماده است ادعاي امپرياليست بودن کند.
اکنون از شما مي خواهم که در مورد اين انحراف فکر کنيد. چه شد که پس از يکصد سال به روزي رسيديم که يک شکل تجاوز گرانه و آشکار امپرياليسم براي اولين بار مي تواند از واژه ي « امپراتوري » يا « امپرياليسم » استفاده کند؟ چرا آن ها بايد اين کار را بکنند؟
پاسخي که بيشتر مردم مي دهند يک واژه است: قدرت آمريکا. و پاسخي که من مي دهم هم يک کلمه است: ضعف آمريکا.
بايد از سال 1945 آغاز کنيم که ايالات متحده تبديل به يک هژموني واقعي شد. هژموني در اين زمينه چه معنايي دارد؟ هژموني به اين معناست که دولت ملت ايالات متحده در سال 1945 آنچنان نيرومند بود و ظرفيت اقتصادي آن، چنان از همه بيشتر است که مي توانست هر کسي را در بازار خود ورشکسته کند. ايالات متحده نيروي نظامي بي نظيري داشت. در نتيجه، آمريکا مي توانست پيمان هاي نيرومندي مثل ناتو، معاهده ي دفاعي ژاپن و آمريکا، (2) و غيره ايجاد کند. در عين حال ايالات متحده به عنوان يک قدرت هژمونيک به مرکز فرهنگي جهان تبديل شد. نيويورک به مرکز فرهنگ والا تبديل شد و فرهنگ عامه پسند آمريکايي رژه ي خود را به سمت همه جاي جهان آغاز کرد.
اولين باري که در زمان برژنف به شوروي رفتم، ميزبان من مرا به يک کلوپ شبانه در لنينگراد برد. تنها چيزي که در کل دوره اي که در شوروي بودم چشمان مرا خيره کرد اين بود که در آن کلوپ آهنگ هاي عامه پسند آمريکايي با زبان انگليسي خوانده مي شد. من فکر مي کنم که ما به لحاظ ايدئولژيک ميزان مشروعيت مضمون « جهان آزاد » را در بخش هاي بزرگي از مردم جهان تضعيف کرده ايم.
بنابراين ايالات متحده براي حدود بيست و پنج سال بر بام جهان ايستاده بود و هر کاري که دوست داشت مي کرد.
درست است که در آن زمان شوروي هم وجود داشت که مشکلات نظامي اي براي آمريکا ايجاد مي کرد. با وجود اين، ايالات متحده اين مشکلات را به سادگي با يک قرارداد حل کرد. به اين قرار داد يالتا (3) مي گفتند و چيزي بود بيش از آنچه در يالتا رخ داد. من فکر مي کنم چپ گرايان به لحاظ تاريخي واقعيت و اهميت موافقت نامه ي يالتا را که به سلسله اي از مسائل انجاميد و در واقع در مدتي حدود چهل سال منطقه ي شوروي که حدود يک سوم جهان را شامل مي شد و منطقه ي ايالات متحده که دو سوم بقيه بود، تقسيم کرد. يالتا همچنين اين دو منطقه را به لحاظ اقتصادي جداي از هم نگه داشته بود و به هر يک اجازه مي داد تا بر سر ديگري داد بزند و بدين وسيله نظم را در طرف خود حفظ کند اما هرگز نظم کلي را به صورت جدي بر هم نزند. اينچنين بود که ايالات متحده بر بام جهان نشسته بود.
اين وضعيت تنها حدود بيست و پنج سال ادامه يافت. ايالات متحده در سال هاي 1967 تا 1973 به سه دليل دچار مشکلاتي شد. يک، آمريکا برتري اقتصادي خود را از دست داد. اروپاي غربي و ژاپن کافي قوي شدند که از بازارهاي خود دفاع کنند. آن ها حتي حمله به بازارهاي آمريکا را شروع کردند. آن ها به اندازه ي آمريکا قوي و داراي توانايي رقابت اقتصادي بودند و البته اين داراي پسايندهاي سياسي بود.
دوم، انقلاب جهاني 1968 اتفاق افتاد که بسياري از خوانندگان مانتلي ريويو به نحوي در آن دخيل بودند. به آنچه در سال 1968 روي داد فکر کنيد. در سال 1968 دو مضمون وجود داشت که همه جاي جهان در شکل هاي مختلفي تکرار مي شد. يک، ما هژموني سلطه ي ايالات متحده و بر جهان را نمي خواهيم و تباني شوروي با آن را دوست نداريم. اين مضمون در همه جا وجود داشت. اين صرفاً موضع چيني ها نسبت به دو ابر قدرت نبود بلکه بقيه جهان هم چنين موضعي داشتند.
دومين مضمون سال 1968 اين بود که چپ قديمي (4) که همه جا در قدرت بود - احزاب کمونيست، احزاب سوسيال دمو کرات، و جنبش هاي رهايي بخش ملي - جهان را تغيير نداده بودند و بايد کاري در اين مورد انجام مي شد، ديگر نمي توانستيم به آن ها اعتماد کنيم. اين بنيان ايدئولوژيک موافقت نامه يالتا را به چالش مي کشيد و از اين بابت بسيار مهم بود.
سومين چيزي که بين سال هاي 1968 و 1973 رخ داد اين بود که کساني با يالتا موافق نبودند. آن ها در جهان سوم زندگي مي کردند و حداقل چهار مورد شکست امپرياليسم در جهان سوم اتفاق افتاد. اولين مورد در چين بود که در آن حزب کمونيست رو در روي استالين ايستاد و در سال 1948 شانگهاي تحت سلطه کمينتانگ (5) را به تصرف در آورد و بنابراين دست آمريکا از سرزمين اصلي چين کوتاه شد. اين يک شکست بزرگ در برابر تلاش آمريکا براي کنترل پيرامون بود. بعد هم الجزاير و همه ي کارکردهاي آن به عنوان يک الگوي نقشي براي ساير سرزمين هاي استعماري بود. کوبا در حياط خلوت ايالات متحده بود. در نهايت مورد ويتنام بود که در آن اول فرانسه و بعد آمريکا نتوانستند آن را شکست دهند. اين يک شکست نظامي براي آمريکا بود و جغرافياي سياسي جهان را از آن زمان به بعد تعيين کرد.
واقعيت سه لايه ي بر آمدن رقباي اقتصادي، انقلاب جهاني 1968 و تأثير آن بر ذهنيت ها در سراسر جهان، و شکست آمريکا در ويتنام همگي با هم نشانه اي از آغاز افول ايالات متحده آمريکا بود.
حاکمان آمريکا چگونه مي توانستند از دست رفتن هژموني خود را مديريت کنند؟ اين مسئله از آن زمان تاکنون يک مشکل بوده است. دو روش اصلي براي مديريت ضعف هژموني وجود داشته است. اول روشي است که از نيکلسون تا کلينتون ادامه داشته و شامل ريگان و جورج بوش پدر هم مي شود. همه ي اين رئيس جمهوري هاي آمريکا به يک روش، يعني دستکش مخملي روي مشت آهنين، با اين مسئله برخورد کردند.
آنها تلاش کردند تا اروپاي غربي و ژاپن و سايرين را راضي کنند که آمريکا اهل مدارا و همکاري است و بقيه مي توانند به عنوان متحد شبه - برابر با آمريکا متحد شوند، هر چند آمريکا در اين اتحاد « رهبري » مي کرد. اين کميسيون سه جانبه و G 7 بود و البته آن ها در همه ي اين مدت از اين نيروي وحدت بخش براي مقابله با اتحاد شوروري استفاده مي کردند.
دومين حالت کنار آمدن با از دست دادن هژموني به اصطلاح « اجماع واشنگتن »(6) وجود داشت که در دهه ي 1980 منعقد شد. اجماع واشنگتن چه بود؟ به شمار يادآوري مي کنم که دهه ي 1970 عصري بود که سازمان ملل آن را در دهه ي توسعه نام نهاده بود. توسعه گرايي نام بازي اي بود که از دهه ي 1950 تا دهه ي 1970 ادامه داشت. همه ادعا مي کردند که کشورها مي توانند توسعه پيدا کنند. ايالات متحده اين را ادعا مي کرد. شوروي اين را ادعا مي کرد و هر کسي در جهان سوم اين را ادعا مي کرد. البته اگر دولتي بود که آن را به درستي سازماندهي مي کرد اين ايدئولوژي بنيادين است؛ توسعه بايد به وسيله ي شکلي از کنترل بر آنچه در دولت هاي ملي سلطه گر انجام مي شد، به دست مي آمد.
اکنون اجماع واشنگتن همان رها کردن و به دور انداختن توسعه گرايي اي بود که در اواخر دهه ي 1980 به طرز آشکاري به شکست انجاميده بود و بنابراين، همه آماده ي رها کردن آن بودند. آنچه را جهاني سازي ناميده مي شد جايگزين توسعه گرايي کردند که به معناي آن بازشدن همه ي مرزها بود، و لازم بود همه ي موانع بر سر (الف) حرکت کالاها؛ و مهم تر از آن ( ب) حرکت سرمايه ؛ اما نه ( پ ) حرکت کارگران، حذف شوند. ايالات متحده بر آن شد تا جهاني سازي را به جهان تحميل کند.
يکي از عناصر مهم اجماع واشنگتن، فرايند ايدئولوژيک اجماع ساز در داووس بود. داووس بي اهميت نيست. داووس حرف تلاشي است براي ايجاد زمينه براي ملاقات نخبگان جهان از جمله نخبگان جهان سوم و نيز براي تلاشي است براي گردهم آوردن دائمي آنان و تلفيق و فعاليت هاي سياسي شان.
در عين حال، اهداف ايالات متحده در اين دوره سه شکل به خود گرفت. يکي از اهداف ايجاد يک ضد حمله بود. ضد حمله نئوليبراليسم با سه هدف : (الف) کاهش دستمزدها در سراسر جهان؛ (ب) کاهش هزينه ها ( و پايان دادن به محدوديت هاي زيست محيطي) شرکت ها و صدور اجازه ي صورت بيروني دادن (7) به اين هزينه ها و اجتماعي کردن (8)؛ و (3) کاهش مالياتي که صرف يارانه براي رفاه اجتماعي مي شد ( يعني يارانه ي آموزشي، خدمات درماني، و حقوق بازنشستگي).
اين ضد حمله فقط تا حدودي موفق از آب در آمد. هيچ يک از اين سه هدف کاملاً موفقيت آميز نبود اما همه ي آن ها اندکي موفق شدند. البته، خطوط منحني هزينه ها تا سطح سال 1945 پايين نيامد. منحني هاي هزينه خيلي بالا رفته بودند و حال اندکي پايين کشيده شده بودند اما، به زير سطح 1945 نرسيدند و اکنون دوباره در حال بالا رفتن بودند. هدف دوم مقابله با تهديد نظامي بود. تهديد واقعي براي قدرت نظامي ايالات متحده چنان که هميشه مي گويند - بنابراين بگذاريد حرفشان را باور کنيم - گسترش سلاح هاي هسته اي است؛ به دليل اينکه اگر هر کشور کوچکي سلاح هاي هسته اي داشته باشد درگير شدن آمريکا در درگيري هاي نظامي بسيار خطرناک خواهد بود. اين همان چيزي است که کره شمالي در حال حاضر انجام مي دهد. اگر آنچه روزنامه ها مي گويند درست باشد، کره شمالي تنها دو بمب هسته اي دارد. اما همين دو بمب براي در هم ريختن همه چيز کافيست.
سومين هدف - يعني هدفي که بسيار مهم است و آن ها از دهه ي 1970 روي آن کار مي کنند- متوقف کردن اتحاديه ي اروپاست. آمريکا در دهه ي 1950 و 1960 سعي کرد فرانسه را متقاعد کند که آلمان دوباره مسلح شود. اما زماني که قضيه جدي شد آمريکا آن را تلاشي براي شکلي از دولت اروپايي ديد و بنابراين قوياً عليه آن ايستاد.
چه اتفاقي افتاد؟ اول، ما فروپاشي اتحاد شوروي را داشتيم. اين مصيبتي براي آمريکا بود؛ آن ها مهم ترين سلاح سياسي را که در مورد اروپاي غربي و آسياي شرقي داشتند از دست دادند.
دوم، صدام هم مسئله اي بود. صدام حسين جنگ اول خليج فارس را آغاز کرد. او اين کار را براي به چالش کشيدن آمريکا انجام داد. اگر اتحاد شوروي هنوز يک قدرت فعال بود، او نمي توانست اين کار را انجام دهد. آن ها جلوي اين کار او را مي گرفتند چرا که اين کار خطر بزرگي براي توافق نامه ي يالتا ايجاد مي کرد و خود او هم نابود مي شد. يعني، در پايان جنگ کل چيزهايي که او از دست داد همان چيزهايي بود که او به دست آورده بود. او به نقطه ي آغاز برگشته بود. اين وضعيت 10 سال باقي ماند. اين جنگ يک نتيجه ي مساوي بود نه يک پيروزي براي آمريکا.
سوم، در دهه ي 1990 شاهد يک جهش موقت در اقتصاد آمريکا، نه کل جهان بوديم اما اين جهش اکنون به پايان رسيده است. اکنون روند ضعف دلار را داريم و مي دانيم که دلار يک اهرم نيرومند براي آمريکا بوده تا بتواند اقتصاد ويژه ي خود و همين طور سلطه آن بر بقيه ي جهان را اعمال کند. و در آخر، 11 سپتامبر وجود دارد که نشان داد آمريکا آسيب پذير است.
به ميان هواداران جنگ برويد. آن ها خود را ادامه ي افتخار آميز سرمايه داري آمريکا يا قدرت آمريکا يا هر چيز ديگري نمي دانند. آن ها خود را بيگانگاني سرخورده مي بينند که براي مدت پنجاه سال و حتي در دوره ي ريگان يا بوش پدر يا بوش پسر پيش از 11 سپتامبر چيزي به دست نياورده اند. آنها هنوز نگران اين هستند که جورج بوش پسر در انجام وظايف خود جا بزند. آن ها فکر مي کنند سياستي که از زمان نيکلسون تا کلينتون و سال اول جورج دابليو. بوش تلاش کرده تا اين موقعيت را به صورت چند جانبه و ديپلماتيک مديريت کند - من به اين دستکش مخملي مي گويم - يک شکست کامل بوده است. آن ها معتقدند که اين سياست تنها سقوط آمريکا را در پي داشته است و فکر مي کنند آمريکا بايد با درگير شدن در عمليات هاي امپرياليستي آشکار و فاحش، و جنگ به خاطر جنگ تغييري عمده ايجاد کند. آن ها به اين دليل که صدام حسين ديکتاتور است به جنگ او نرفتند. آن ها حتي به خاطر نفت عراق به جنگ آن نرفتند. در اينجا جاي بحث در اين مورد نيست، که آن ها نيازي به نفت عراق نداشتند. آن ها نياز داشتند که نشان بدهند آمريکا مي تواند اين کار را انجام دهد و آن ها به اين جنگ احتياج داشتند تا گروه هايي از مردم را بترسانند: (1) هر کسي در جهان سوم که فکر مي کند بايد در گسترش سلاح هاي هسته اي فعال شود؛ و (2) اروپا. اين حمله اي به اروپا بود و به همين دليل است که اروپا بدان صورت پاسخ داد.
در مقاله اي در سال 1980 نوشتم « به لحاظ جغرافياي سياسي در دوره ي بعدي قطعاً يک اتحاد پاريس/ برلين / مسکو پديد خواهد آمد ». من اين را زماني گفتم که شوروي هنوز وجود داشت و از آن زمان تاکنون دائماً اين ادعا را تکرار کرده ام. اکنون هر کسي در اين مورد صحبت مي کند. درحال حاضر وب سايتي (9) وجود دارد که آنچه را افراد به زبان فرانسه، آلماني، روسي و انگليسي در اروپا در مورد واقعيات ارتباط پاريس / برلين / مسکو نوشته اند معرفي مي کند.
در مارس امسال شوراي امنيت براي بار دوم از رأي دادن سر باز زد و اين را نبايد دست کم گرفت. اين اولين بار از زماني تأسيس سازمان ملل است که آمريکا در مورد مسئله اي که به آن مربوط است نتوانسته در شوراي امنيت به اکثريت دست پيدا کند. البته، در گذشته مجبور شده اند که قطعنامه هاي مختلفي را وتو کنند اما اين قطعنامه ها چندان براي آن ها مهم نبوده اند. اما در مارس 2003 قطعنامه را پس گرفتند چرا که نتوانستند بيش از 4 رأي براي آن به دست بياورند. اين يک خفت سياسي بود و جهان هم همين طور فکر کرد. آمريکا مشروعيت خود را از دست داد و به همين دليل است که ديگر نمي توان آمريکا را هژمونيک دانست. هر نامي که بخواهيد بر آن بنهيد، اکنون ديگر مشروعيتي وجود ندارد و اين بسيار مهم است.
بنابراين، در 10 سال آينده بايد به دنبال چه باشيم؟ اول، اين سؤال مطرح است که اروپا خود را چگونه خواهد ساخت. اين بسيار دشوار است اما آن ها خود را بازسازي خواهند کرد و ارتشي خواهند ساخت. شايد نه همه ي اروپا بلکه هسته ي آن. آمريکا واقعاً در مورد آن نگران است و اين ارتش دير يا زود با ارتش روسيه پيوند خواهد خورد.
دوم، به شمال شرق آسيا نگاه کنيد. اين کار دشوارتر است اما من فکر مي کنم چين در اتحاد دوباره با کره و ژاپن شروع به پيشرفت سياسي و اقتصادي خواهد کرد. اکنون اين کار آسان نيست. دستيابي به اتحاد مجدد کرده بسيار سخت است. اتحاد اين کشورها با چين هم دشوار خواهد بود و اين کشورها دلايل زيادي براي نفرت از همديگر دارند. تنش ميان آن ها داراي ريشه هاي تاريخي است اما اين کشورها تحت فشارند. در واقع اگر آن ها مي خواهند به عنوان نيروهاي مستقل در جهان زنده بمانند به آن سمت حرکت خواهند کرد.
سوم، بايد به مجمع اجتماعي جهان (10) را توجه کنيم. من فکر مي کنم آنجا محل کنش است. اين مهم ترين جنبش اجتماعي روي زمين است و مي تواند نقش واقعاً مهمي بازي کند. اين جنبش به سرعت شکوفا شد. در اين جنبش غناي تضارت آرا وجود دارد و اين غنا را نبايد دست کم گرفت. اين جنبش همه ي لحظات سخت راپشت سر مي گذارد و با مشکلاتي که حل ناشده باقي مي ماند به راهش ادامه مي دهد. اين جنبش نمي تواند به عنوان جنبشي که جنبش جنبش هاست، مرکز سلسله مراتبي ندارد، در برابر همه ي نظرات شکيباست و با وجود اين نماد چيزي به شمار مي آيد، زنده بماند. اين يک بازي آسان نيست اما در همين بازي است که بهترين اميدها وجود دارند.
سرانجام اينکه، فکر مي کنم بايد به تضادهاي دروني سرمايه داري توجه کنيم. تضاد بنيادين سياسي سرمايه داري در تمام تاريخش اين بوده که سرمايه داران تا زماني که تنازع طبقاتي جهاني وجود داشته باشد، منافع مشترک سياسي دارند. در عين حال، همه ي سرمايه داران، رقيب سرمايه داران ديگر هستند. اکنون اين تضاد بنيادين در نظام وجود دارد و به شدت آماده ي انفجار است.
فکر مي کنم نبايد اين واقعيت را دست کم بگيريم که در آوريل 2003 لارنس ايگلبرگم (11) وزير امور خارجه در دولت جورج بوش اول و يکي از مشاوران نزديک پدر رئيس جمهور در يک نشريه گفت که اگر آمريکا بخواهد به سوريه حمله کند او عليه جورج دابليو. بوش اعلام جرم خواهد کرد. زدن اين حرف از سوي چنين کسي کار ساده اي نيست. بنابراين، پيامي فرستاده شده، و بايد ديد که چه کسي فرستنده پيام است. من فکر مي کنم اين پيام به دليلي از سوي پدر فرستاده شده است. و فراتر از آن، اين پيام از سوي بخشي از سرمايه داران آمريکا و جهان آمده است. آن ها چندان از حرکات جنگ افروزان راضي نيستند. جنگ افروزان بازي را نبرده اند. آن ها زمان ماشين دولت آمريکا را در دست داشتند و 11 سپتامبر زمينه را براي آن ها آماده کرد. جنگ افروزان مي دانستند که زمان، زمان يا حالا يا هيچوقت ديگر است و شروع به حرکت رو به جلو کردند چرا که مي دانستند اگر به جلو نروند به عقب رانده خواهند شد. اما تضميني براي موفقيت آن ها وجود نداشت و برخي از بزرگ ترين دشمنان آنها، ساير سرمايه داراني هستند که دوست ندارند در خط اروپا و ژاپن باشند چرا که معتقدند سرمايه بايد يکي باشد؛ آن ها فکر نمي کنند مديريت امور با درهم شکستن مخالفان ممکن است بلکه آن ها معتقد به همکاري هستند. آنان بي نهايت از اينکه اين سياست همه چيز را ويران کند بيمناکند.
ما به يک جهان سر در گم وارد شده ايم. اين جهان بايد با بحران سرمايه داري به عنوان يک نظام رويا رو شود اما اکنون چيزي در مورد آن نمي گويد. آنچه من مي گويم اين است که وضعيت جهان سر در گم در بيست يا سي سال آينده ادامه خواهد داشت. نه ايالات متحده و نه هيچ کس ديگر آن را کنترل نمي کند. دولت آمريکا در وضعيتي سرگردان است که تلاش مي کند آن را در همه جا مديريت کند اما توانايي آن را ندارد. اين وضعيت نه خوب و نه بد است اما نبايد اين افراد و قدرتي را که به آن تکيه زده اند بزرگ تصور کنيم.

پي‌نوشت‌ها:

1. Immanuel Wallerstein.
2. U. S. -Japan Defense Pact.
3. Yalta.
4. Old Left.
5. Kuomintang.
6. washingaton Consenses.
7. Externalization.
8. Socialization.
9. www. paris-berlin-moscou. info.
10. World Social Forum.
11. Lawrence Eaglebeger.

منبع مقاله :
جان بلامي فاستر و ... { ديگران} ؛(1391) ، آفت آمريکايي، مترجم: احسان شاقاسمي، تهران: موسسه انتشارات اميرکيبر، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.