داستان کوتاه
منهال ميگويد: پس از زيارت خانه خدا به مدينه برگشتم و در مدينه محضر امام زينالعابدين (علیه السلام) بودم.امام(علیه السلام) فرمود: منهال! حرمله در چه حال است؟
من در پاسخ گفتم: او را در كوفه زنده گذاشتم و آمدم.
در اين وقت امام دستهايش را به طرف آسمان بلند نموده و در حق او نفرين كرد و سه مرتبه فرمود: خدايا! حرارت آتش را به حرمله بچشان!
پس از مدتي از مدينه برگشتم و وقتي وارد كوفه شدم، كه مختار قيام كرده بود چند روزي در خانه بودم تا رفت و آمد دوستانم تمام شد.
سپس سوار بر مركبي شدم و به ديدن مختار رفتم. وقتي در بيرون منزل با مختار ملاقات كردم، گفت: اي منهال! چرا زير پرچم حكومت ما نميآيي و با ما همكاري نميكني؟
گفتم: مكه رفته بودم اينك در خدمت شما هستم. سپس با مختار حركت كردم و در راه مشغول صحبت بوديم تا وارد كناسه كوفه شد. آن جا چند لحظهاي ايستاد. گويا در انتظار چيزي بود. مختار از مخفيگاه حرمله با خبر شده بود، چند نفر مأمور براي دستگيري او فرستاد.
چندي نگذشته بود گروهي با شتاب آمدند و گفتند: امير! مژده باد! حرمله دستگير شد. اندكي بعد حرمله را آوردند. هنگامي كه چشم مختار به حرمله افتاد، گفت: خدا را شكر كه مرا بر تو مسلط كرد.
آن گاه گفت: شتر كُش، شتر كش، بياوريد! وقتي كارد شتركش را آوردند دستور داد دستهاي حرمله را قطع كنند، فوري دستهاي حرمله بريده شد.
گفت: دو پاي او را نيز ببريد. دو پاي او را كه بريدند، فرياد زد: آتش بياوريد! آتش بياوريد!
مقداري ني آوردند، و حرمله را در ميان آنها گذاشتند و آتش زدند.
من از روي تعجب گفتم: سبحان الله!
مختار گفت: سبحان الله گفتن خوب است، ولي تو براي چه تسبيح گفتي؟
پس ماجراي ديدارم با امام سجاد (علیه السلام) و دعاي ايشان را برايش نقل كردم:
مختار گفت: تو شنيدي كه امام زينالعابدين اين سخن را فرمود؟
گفتم: به خدا سوگند همينطور شنيدم.
مختار از مركب خود پياده شد و دو ركعت نماز خواند و سجده طولاني به جاي آورد.
سپس برخاست و سوار بر مركب شد.
من نيز سوار شدم. در حالي كه حرمله در ميان آتش سوخته بود. (1)
پينوشت:
1. بحارالانوار، ج 45، ص 332.
منابع مقاله :www.irc.ir
داستانهاي بحارالانوار، مصحح محمود نادري، ناشر دارالثقلين، محل چاپ قم، سال چاپ 1379، جلد پنجم، صفحه 97 ـ 100.