آیا می‌توان ابن خلدون را جامعه‌شناس دانست؟ (1)

ابن خلدون متفکری است که امروزه به موضوع جدال میان کسانی که معتقد به جامعه‌شناسی اسلامی هستند و از آن دفاع می‌کنند و نیز عده دیگری که چنین دیدگاهی را بر نمی‌تابند. عده‌ای که بر طبل اسلامی کردن علوم می‌کوبند و از
شنبه، 15 فروردين 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آیا می‌توان ابن خلدون را جامعه‌شناس دانست؟ (1)
آیا می‌توان ابن خلدون را جامعه‌شناس دانست؟ (1)

 

نویسنده: زینب مقتدایی





 
ابن خلدون متفکری است که امروزه به موضوع جدال میان کسانی که معتقد به جامعه‌شناسی اسلامی هستند و از آن دفاع می‌کنند و نیز عده دیگری که چنین دیدگاهی را بر نمی‌تابند. عده‌ای که بر طبل اسلامی کردن علوم می‌کوبند و از جامعه‌شناسی اسلامی سخن می‌گویند تمام قد از ابن خلدون به عنوان یک متفکر جامعه‌شناس سخن می‌گویند بی آن که در نظر بگیرند که آیا چنین چیزی اساساً امکان دارد یا خیر؟ و عده دیگری علوم را تنها در دید اثباتی آن می‌نگرند و بر این عقیده هستند که اگر جامعه‌شناسی را اسلامی نمودیم پس فیزیک و شیمی را نیز می‌توان اسلامی نمود. بنابراین ابن خلدون به عنوان متفکری مطرح می‌گردد که آستانه جدالی میان جامعه‌شناسان معتقد به سنت اسلامی و عده دیگری که بر این رویکرد نقد جدی دارند. در این مقاله کوشش نموده ایم تا ابن خلدن و تفکرات وی را مورد بررسی قرار دهیم و ببینیم آیا وی را می‌توان به عنوان یک متفکر جامعه‌شناس دانست یا خیر؟ در حقیقت در این مقاله با بررسی زمینه‌های فکری ابن خلدون و هم چنین تعریف جدیدی که از علم و هم چنین علم جامعه‌شناسی در دوره جدید وجود دارد و بررسی بستر به وجود آمدن علوم جدید به دنبال پاسخ دهی به مسئله فوق هستیم.

ابن خلدون کیست و در چه دوره ای می‌زیست؟

ابوزید عبدالرحمن بن محمد بن خلدون حَضرَمی (متولد 732 ه ق و درگذشت 808) معروف به " ابن خلدون"، تاریخ‌نگار و سیاست‌مدار است. وی منسوب به یکی از خاندان‌های حاکم اندلس است که از آغاز فتح اندلس به بعد اغلب به وزارت نایل شده اند.
عبدالرحمن آموزش‌های آغازین را نزد پدرش فراگرفت. او سپس نزد علمای تونسی قرآن و تفسیر، فقه، حدیث، علم رجال، تاریخ، فن شعر، فلسفه و منطق آموخت. وی در سن هفده سالگی به یکباره و در زمانی که بیماری وبا در تمام شرق و غرب بلاد اسلامی سایه گسترده بود پدر و مادر خود را از دست می‌دهد. شاید عمر وی بارها در بین دو احساس در تلاطم بوده است احساس شیفتگی به جاه و مقام و احساس دلبستگی به مطالعه و دانش اما سرانجام از زندگی سیاسی کناره گیری کرد و در قلعه ابن سلامه به گوشه نشینی پناه برد.
نیمه دوم قرن هشتم هجری که برابر با ایام زندگانی ابن خلدون بود، عصر تحولات اجتماعی به شمار می‌رود در این دوران همراه با انحطاط تمدن اسلام، اروپا در آستانه تحولات فکری و رستاخیز علمی صنعتی قرار گرفت.
در زمان خلدون قسمت غربی جهان اسلام به مرکزیت اندلس در حال واگذاری به اسپانیا بود و ابن خلدون با گذراندن مدت مدیدی از عمر خویش در این نواحی، با تحولات سیاسی آشنا گردید. از سوی دیگر وی در این دوران با زندگی عشایر عرب نیز آشنا شده و از این آشنایی در تحلیل تکامل اجتماعی بشری سود جست. در همین زمان قسمت شرقی جهان اسلام به مرکزیت مصر از ثبات بیشتری برخوردار بود. خلدون ۲۴ سال در این نواحی به قضاوت پرداخت. او دریافت که تنش‌های موجود در این دوره بین مناطق مختلف جهان اسلام به واسطه وحدت فرهنگی (نظیر حج و تجارت و ...) تعدیل می‌شود و در واقع عدم ثبات سیاسی در کنار هماهنگی اجتماعی، هنوز جهان اسلام را بر سر پا نگه می‌دارد.
سایر دول اسلامی نیز در زمان وی دچار تحول شده بودند. انقراض دولت سلجوقی در آسیای صغیر، پایان سلطه مغول بر ایران، حمله تیمور به ایران و تحکیم پایه‌های حکومت عثمانی از مهمترین عوامل این تحولات در سایر دول اسلامی به شمار می‌روند.
اروپا نیز در این زمان با پشت سر گذاشتن قرون وسطی به رنسانس می‌پیوست اما به دلیل قطع روابط اروپا با جهان اسلام پس از وقوع جنگ‌های صلیبی، ابن خلدون با آن تحولات آشنا نشد و نتوانست از آنها در تحلیل مراحل تاریخی بینش اجتماعی خود سود جوید.
عالم عربی یا اسلامی در این دوره دستخوش اتفاقات و تغییرات و تحولات زیادی شده بود. انقراض دولت سلجوقی از یک سو و دولت مغولی از سوی دیگر به تجزیه ممالک اسلامی منجر گردید اما پس از این مرحله دئ جنبش بزرگ دنیا را تحت تاثیر قرار داد، یکی فتوحات تیمور لنگ و از سوی دیگر قیام دولت آل عثمان؛ ابن خلدون زمانی با تیمور ملاقات کرد که وی دمشق را فتح نمود و خیلی‌ها آن را آخرین فعالیت سیاسی وی در سال‌های پایانی عمرش قلمداد می‌کنند.

علم چیست؟

شاید این پرسش (علم چیست؟) در نگاه اول بسیار ساده به نظر برسد. حتی شاید برخی‌ها این سوال را بی مورد بدانند. اما هنگامی که به «علم» به عنوان ساخته و فعالیت ذهنی در ارتباط با جهان خارج نگاه کنیم، سوال فوق مفهوم و معنای عمیق تری را مطرح کند.
از دوران باستان تا کنون از واژه‌ی «علم» به مناسبت هایی استفاده شده است، و در هر دوران این واژه مفهوم خاصی داشته است . در یونان باستان به طور معمول «علم» و «فلسفه» به یک مفهوم به کار می‌رفته است، همه‌ی فلاسفه‌ی آن دوران، از افلاطون و ارسطو گرفته تا قرن هفدهم، آغاز «علم نوین»، هم فیلسوف بودند و هم عالم عصر خود.
ارسطو معتقد بود که هر علم خاص مجموعه ای است از قضایا و احکامی که به روش قیاسی منظم و مرتب شده است، و در بالا ترین مرتبه‌ی کلیت، اصول و مبادی اولیه‌ی همه‌ی برهان‌ها قرار دارد. می‌توان نظر ارسطو درباره‌ی علم را در یک جمله خلاصه کرد: «علم عبارت از شناخت طبقه بندی شده است .»[2] اما آنچه که در نظر ارسطو «علم» بود، کاملا متفاوت از آن چیزی است که امروزه از واژه‌ی علم مستفاد می‌شود.
آلبرت آینیشتاین می‌گوید: «هدف اصلی علم تحت پوشش قرار دادن شمار عظیمی از واقعیت‌های تجربی به وسیله‌ی قیاس منطقی از شمار اندکی از فرضیه‌ها، یا اصول است .»
دانشمند دیگری به نام ریچارد فاینمن در تعریف علم می‌گوید: «1- مشاهده‌ی منظم پدیده‌های طبیعی و شرایط موجود آن،که بتوان واقعیت‌های مربوط به آن را کشف و قوانین و اصول مبتنی بر آن واقعیت‌ها را فرمول بندی کرد . 2- سیستم سازمان یافته ای از دانش است که از چنین مشاهداتی استنتاج شده و می‌توان در بررسی‌های دیگر مورد آزمون وتجربه قرار دارد .»
با توجه به تعاریف متعدد و گوناگونی که فلاسفه‌ی علم و دانشمندان معاصر از علم ارائه داده اند، می‌توان تعریف ترکیبی زیر را خلاصه کرد:
«علم عبارت است از سیستم مطالعاتی منظم و مرتب، و براساس روش علمی (مشاهده و تجربه) که واقعیت‌های جهان را آن چنان که هستند مورد شناسایی قرار داده، و هدف آن کمک به انسان در فهم طبیعت پدیده‌ها و کشف و بیان قوانینی است که بتوانند پدیده‌های مورد نظر را تبیین یا پیش بینی کند.»
آیا انسان در به دست آوردن هر گونه شناختی به «ذهن» و «عقل» خود مراجعه می‌کند و از طریق تفکر آن را به دست می‌آورد؟ آیا انسان در روند زندگی و تجربه به وسیله‌ی حواس به چنین شناختی نایل می‌آید؟ این‌ها و چندین سوال دیگر درباره‌ی منشاء اولیه‌ی علم مطرح بوده و موجب بحث‌های طولانی و حتی تاریخی شده است، و در مجموع دو نظریه‌ی متفاوت برای منشاء اولیه و اصلی علم در طول تاریخ به وجود آمده که همواره در تضاد با هم بوده اند.
اولین نظریه این است که بر حسب آن علم و دانش انسان از طریق عقل و فعالیت عقلی حاصل می‌شود و تنها منشاء علم، عقل است که از نظر اعتبار علمی قابل پذیرش است.
دومین نظریه این است که عقل و ذهن انسان مثل «لوح سفیدی» است که تا چیزی بر روی آن نوشته نشود، هیچ گونه معرفتی در آن وجود ندارد. بنابر این، تجربه و مشاهدات انسان است که میتواند بر روی این لوح سفید نوشته شده و موجب حصول دانش و تدوین نظریه‌های علمی گردد. این نظریه مشاهده و تجربه را به عنوان نخستین منشاء علم مورد تاکید قرار می‌دهد.
با چند مثال هر دو نظریه را توضیح می‌دهم. آنان که معتقد به عقل و ذهن هستند، می‌گویند که برای مثال: «7 = 5 + 2» در جهان خارج وجود ندارد و تنها در ذهن انسان‌ها است، بنابراین، منشاء اولیه‌ی علم ذهن و عقل انسان است. اما نظریه‌ی دوم که بر تجربه به عنوان منشاء اولیه‌ی علم نگاه می‌کند، می‌گوید مثلاً: «فلز‌ها در اثر حرارت منبسط می‌شوند .» که یک قانون تجربی است که تا به تجربه مراجعه نکنیم، نمی‌توانیم به چنین قانونی برسیم. اما در بین این دو نظریه، نظریه‌ی دیگری هم وجود دارد که می‌گوید: درست است که حواس ما منشاء اولیه‌ی دانش ما است، اما ذهن انسان پس از دریافت پدیده‌های جهان خارج، روی این دریافت‌ها فعالیت نموده و باز تاب‌های محض حواس را تبدیل به ادراکات و معقولات نموده، و انباشت چنین ادراکاتی علم انسان را تشکیل می‌دهد.
برای مثال، انسان پس از مشاهده‌ی به جوش آمدن آب در مکان‌ها و زمان‌های متعدد، با تعقل به این نتیجه رسیده است که: «آب تحت شرایط خاص در 100 درجه‌ی سانتیگراد به جوش می‌آید .»
گروه اول را که معتقد به عقل به عنوان منشا اولیه علم هستند عقل گرایان ((rationalists، و گروه دوم را تجربه گرایان ( empiricists)، و گروه سوم را تجربی گرایان – عقلی (rationalist – empiricists ) گویند.
ارسطو در کتاب تحلیل تجربی خود، به ساختار تبیین، ماهیت علم و رابطه‌ی بین مفاهیم و تجربه، و مشاهدات تجربی پرداخته است. این مسایل گر چه می‌توانست راه را برای پیدایش علم هموار سازد، اما به سبب عوامل فکری – اجتماعی حاکم بر قرون متمادی پیدایش علم تا قرن 17 به تعویق افتاد.
در قرون 16 - 17 تحولات فکری به وجود آمد و علوم طبیعی روش جدید تجربی و بررسی دقیق را در مطالعات خود به کار گرفتند، که از جمله عوامل موثری در پیدایش علم جدید و گسترش آن به شمار می‌آید. منشاء علم جدید یکی از مهم ترین مسایل تمامی تاریخ شناخته شده است. این تحولات فکری در تاریخ به «انقلاب علمی» معروف است.
مفاهیم نوینی را که این انقلاب علمی به وجود آورد، نفوذ عمیق و تاثیر بسزایی در جامعه وفلسفه جدید به جا گذاشت. مورخان علم بر این باورند که همزمان با آغاز قرن 18 نظرات علمی – فلسفی کوپر نیک، کپلر، گالیله و نیوتن، تغییر و تحول عظیمی را در باورکردهای علمی دانشمندان، و حتی مردم، به وجود آوردند. برای درک بیشتر این تغییرات، نگاه اجمالی به این چهار مرد بزرگ علم نوین می‌اندازیم:
1- نیکولاس کوپرنیک (1473-1543): او در مطالعات آسمان ها، به زودی اعتقاد پیدا کرد که خورشید مرکز جهان است و زمین دارای دو حرکت چرخشی و انتقالی، به دور خورشید می‌چرخد. این فرضیه در آن زمان نه خوش آیند کلیسا بود و نه با عقل سلیم سازگار. با وجود این، سیستم ستاره شناسی افلاتونی مبتنی بر زمین محوری، جای خود را به سیستم ستاره شناسی کوپرنیکی، مبتنی بر خورشید محوری، داد.
2- کپلر (1571-1630): پس از کوپر نیک، کپلر نخستین منجم نام دار بود که نظریه مرکزیت خورشید را تایید کرد. هنگامی که سه قانون حرکت سیارات را کشف کرد، مرکزیت خورشید به نوعی دیگر به اثبات رسید.
اولین قانون (1609): سیارات روی مدار‌های بیضی شکل (و نه دایره ای) حرکت می‌کنند و خورشید در یکی از کانون‌های آن قرار گرفته است.
دومین قانون (1611): خطی که یک سیاره را به خورشید وصل می‌کند، در زمان‌های مساوی مسافت‌ها مساوی را می‌پوشانند.
سومین قانون (1619): مجذور مدت چرخش یک سیاره متناسب است با مکعب فاصله متوسط آن از خورشید.
قانون سوم از این نظر مهم بود که حرکات سیارات مختلف را نسبت به هم می‌سنجید.
3- گالیلئو گالیله (1566-1642): شاید با صرف نظر از نیوتن، گالیله بزرگ ترین پایه‌گذار علم جدید است. گالیله ابتدا اهمیت «شتاب» را در دینامیک کشف کرد. بدین ترتیب جسمی که با سرعت یکنواخت روی دایره ای حرکت می‌کند، در همه حال دارای شتابی به سوی مرکز دایره است.
گالیله نخستین کسی بود که قانون اجسام سقوط کنده را تدوین کرد. طبق این قانون: وقتی که جسمی در حال سقوط باشد، شتاب آن ثابت است مگر تا حدی که مقاومت هوا دخالت کند.
4- آیزاک نیوتن (1642-1727): او راهی را که کوپرنیک، کپلر و گالیله هموار ساخته بودند، کامل کرد. او با شروع از سه قانون حرکت خود – که دو قانون اول را مدیون گالیله بود -- ثابت کرد سه قانون کپلر معادل این قضیه است: هر سیاره، در هر لحضه، دارای شتابی است در جهت خورشید که به نسبت عکس مجذور فاصله‌ی آن از خورشید تغییر می‌کند. او نشان داد که شتاب‌های ماه در جهت خورشید و زمین، مطابق همان فرمول، حرکت ماه را توضیح می‌دهد.
نیوتن «نیرو» را به عنوان عامل تغییر سرعت، یعنی شتاب، تعریف کرد، و بدین ترتیب توانست قانون جاذبه‌ی عمومی خود را تدوین نماید، که می‌توان گفت از مهم ترین قوانین علوم است.
اکتشافاتی که نیوتن انجام داد و قوانین و نظریه هایی که این دانشمند ارائه داد، بی شک یکی از تعداد معدود دانشمندانی است که در بالا ترین سطح علمی قرار دارند.
مطالعه‌ی کوتاه فعالیت‌های علمی دانشمندان بزرگ گذشته نشان می‌دهد که اکتشافات و اختراعات آنان علم را در آغاز قرن بیستم در مسیری قرار داد که اکنون ما شاهد آن هستیم. روند گسترش علم راه‌های پر پیچ و خمی را پیموده و به مرحله ای رسیده است که شکل و چگونگی زندگی انسان‌ها را به طور کلی تغییر داده است. ابزار و وسایلی که انسان اکنون در دسترس خود دارد، همگی دستآورد‌های علم در زمینه‌های متعدد پزشکی، فیزیک، شیمی، نجوم و کامپیوتر و غیره، و اجرای قوانین و نظریه‌های هر یک از این رشته‌ها موجب رفاه و آسایش انسان‌ها و تنوع وسایل زندگی از جمله از وسایل خانگی نظیر یخچال، رادیو و تلویزیون گرفته تا ماشین، هوا پیما، قطار و موشک‌های قاره پیما همگی نتایج بی شمار علم هستند. بنابراین هر گونه سرمایه گذاری کلان در توسعه‌ی علم و تکنولوژی نه تنها از بین نرفته و نمی‌رود، بلکه منافع حاصله از آن بسیار قابل توجه است. نظریه‌های ستاره شناسی و نظریه‌ی نسبیت و فیزیک کوآنتوم و همگی دید انسان‌ها راگسترش داده و اکنون در آسمان‌های بی کران به دنبال ناشناخته‌ها هستند. به طور خلاصه، انسان اکنون کل زندگی خود را مدیون علم و دانشمندانی می‌داند که همواره به طور مستمر در تلاش هستند
تفکیک علم از غیر علم یا به عبارتی آنچه که بعنوان شبه علم شناخته می‌شود، سرفصلی فوق العاده با اهمیت در «فلسفه علم» است. علم در فرهنگ ما در قبال معانی متفاوتی چون آگاهی، ادراک، شناخت، فهم و معرفت به کار می‌رود، و به دلیل وجود معانی مختلف، ابهاماتی نیز در فهم این واژه وجود دارد. “علم” از واژه لاتین (science) مشتق شده است. علم در معنای اصطلاحی روشی است نظام مند درباره نگرش انسان به طبیعت که با روش‌های معین بدست می‌آید و هدف آن برقراری رابطه ثابت بین پدیدارهاست. امروزه شاید بتوان پنج تعریف از ماهیت «علم» ارائه داد:
۱- علم به مثابه کار دانشمند
۲- علم به مثابه تکنولوژی
۳- علم به مثابه خیر و خوبی
۴- علم به مثابه نهاد
۵- علم به مثابه کار آزمایشگاهی
تعریف نخست، علم را ذیل عنوان کار دانشمند تعریف می‌کند و به نوعی پاسخ به این پرسش است که «دانشمند کیست؟» واضح است که دانشمند کسی است که به کار علم مشغول است. این تعریف ارزش خاصی ندارد، چرا که برای ارائه تعریف علم، مفهوم دانشمند را پیش کشیده و برای تعریف دانشمند، مفهوم علم را. بنابراین، این تعریف دوری (circular) است و هیچ معرفت جدیدی به ما نمی‌دهد.
در نظرگاه دوم، هیچ تمایزی میان علم و تکنولوژی وجود ندارد. علم، پل ها، قرص‌های ویتامین، سفرهای فضایی و بمب‌های هسته ای است. به واقع ابهتی که علم داراست، آمیزه ای است از تحسین رفاه و آسایشی که دانش علمی به ارمغان آورده و دلهره از آن سنخ ویرانگری که ممکن است همین دانش پدید آورد. حقیقتی که در این تصور از دانش نهفته، این است که به علم بعنوان ناجی بشریت یا ویرانگری محتمل می‌توان نگاه کرد. علم سیطره و درک بی سابقه ای از طبیعت را به انسان داده است. بین علم و تکنولوژی تمایزات مهمی وجود دارد. تکنولوژی نمایانگر کاربرد داشن علمی در صنعت، هنر و همه گونه مسائل علمی است. در واقع با داشتن حداقل دانش علمی، برخورداری از تکنولوژی کاملا ممکن است. اما علم و تکنولوژی الزاما دو روی سکه نیستند و بخش بزرگی از علم هیچ گونه کاربرد عملی یا تکنولوژی عاجلی ندارد. نه فقط بین دانش علمی و تکنولوژی بلکه میان نظریه علمی از یک سو و دانش علمی از سوی دیگر باید تمایز قائل شد.
در تعریف سوم علم به مثابه هر آنچه درست و نیکوست، هر آنچه خیر است و صحیح مطرح می‌شود. در نزد عامه هم این تعریف بسیار معمول است. بارها شنیده ام که حتی افراد دور از دانش نیز برای تایید پندارها و اعتقادات خودشان بر علمی بودن آنها تاکید می‌کنند و اصرار دارند که اخبار و گفته‌ها و محصولاتشان علمی است. آنها نمی‌خواهند گفته هایشان غیر علمی باشد چرا که در نظر عامه مردم واژه غیر علمی واژه نادرستی است. از همین رو که حتی فروشنده مهره مار یا فروشندگان سنگ ماه تولد هم اصرار دارند که محصولاتشان مورد تایید علم است. بیشتر مجریان برنامه‌های فریب عمومی این معنای ضمنی را در نظر دارند که وقتی می‌گویند فلان چیز علمی است، صرفا مرادشان اسن است که آن چیز خوبی است. بارها شنیده ام که باورمندان به توانایی‌های فرا طبیعی، اصرار دارند که کارشان علمی است و علم هم اعمال و باورهای آنان را تایید می‌کند.
چهارمین تعریف، علم را همچون نهاد می‌داند. علم حمایت دولت ها، منابع مالی سازمان‌های اقتصادی و تسهیلات دانشگاه‌های بزرگ و سازمان‌های آموزشی دیگر را به دست آورده است. به واقع این نتیجه نهادی شدن علم در فرهنگ جوامع انسانی است. معنای نهادی شدن علمی بسیار فراتر از این‌ها است. این به آن معناست که پژوهش علمی، کاری مشترک شده که حمایت دانشمندان بسیاری را لازم دارد. معیارهای مشترک در جامعه علمی، پیامدهای تکنولوژیکی احتمالی، به ویژه از نظر بودجه عمومی علم، همه و همه سبب شده که یک تعریف از علم مبتنی بر علم به مثابه نهاد در نظر گرفته شود.
طبق آخرین تعریف، آنچه که علم را از دیگر فعالیت‌ها متمایز می‌کند این است که علم در آزمایشگاه دنبال می‌شود. حتی جایی که آن آزمایشگاه ممکن است لبه آتشفشان، ژرفای اقیانوس، یا فضای بیرون زمین باشد. دانشمندان در شرایط کنترل شده ای در آزمایشگاه‌ها کار می‌کنند و امور واقع طبیعت را بررسی می‌کنند. شاید گمراه کننده ترین بینش به علم، از همین درآمیختگی علم با آزمایشگاه ناشی می‌شود، ولی با تمام این تفاسیر این مدل هم به نوعی تعریفی از علم ارائه می‌دهد، هرچند که این تعریف اساساً نیازمند شرح و بسطی به مراتب بیش از اینهاست. اما این تعاریف از علم برساخته از علوم طبیعی است. تامس کوهن علم را در معنای هنجاری آن تعریف می‌کند. علم هنجاری به معنای پژوهشی است که به صورتی مستحکم بر شالوده‌ای از یک یا چند دستاورد علمی بنا شده است و جامعه علمی خاصی در مدتی از زمان به آن دستاوردها معتقد است و آن‌ها را اساس عمل زاینده خود قرار می‌دهد. امروز این‌گونه دستاوردها در کتاب‌های درسی مقدماتی و پیشرفته مورد بحث قرار می‌گیرد.) در حقیقت به نظر وی ویژگی علم عادی این است که واجد پارادیمی جهت هدایت پژوهش‌ها در حیطة آن است از نگاه کوهن ویژگی علم هنجاری این است که به پارادایم تبدیل می‌شود، به این صورت که پارادایم از آثار و دستاوردهای علمی بزرگی سر برمی‌آورد که برای مدتی مسائل و راه‌حل‌هایی برای جامعه دست‌اندرکاران علم فراهم می‌سازد. بنابراین، پارادایم‌ها به واقع همان دستاوردهای بزرگ علمی‌اند که پژوهش گروهی از دانشمندان را در مقطعی از تاریخ هدایت می‌کنند. پارادایم‌ها از آن رو توان انجام چنین کاری را دارند که واجد دو خصوصیت اساسی هستند: "دستاورد آنها به اندازه‌ای بی‌سابقه است که برای گرد آوردن گروه بادوامی از هواداران از میان روشهایِ فعالیت علمیِ در حال رقابت با یکدیگر کفایت می‌کند. در عین حال به اندازه‌ای پذیرای تغییر است که همه گونه مسائل را برای حل کردن، در اختیار گروه مشتغلانِ تجدید سازمان یافته قرار می‌دهد." فیزیک ارسطو، المجسطی بطلمیوس، گردش افلاک آسمان کوپرنیک، اصول و نورشناخت نیوتن، الکتریسیته فرنکلین، شیمی لاوازیه و زمین‌شناسی لایل از جمله آثار و دستاوردهای بزرگ‌اند که به سبب برخورداری از دو ویژگی برجسته، یکی تازگی و بی‌سابقه بودن و قدرت جذب هواداران و دیگری باز و بی‌کرانه بودن و توانمندی در طرح مسائلی برای حل کردن و برانگیختن فعالیت علمی، به پارادایم‌هایی تبدیل می‌شوند که تلویحاً مسائل و روش‌های پژوهش را برای چندین نسل از پژوهشگران تعیین می‌کنند. در فصل اول این کتاب کوهن دو شیوه تاریخنگاری علم را از هم متمایز می‌سازد: تاریخ نگاری سنتی و رایج که هدف آن درک عمیق علم کنونی با نشان دادن نحوه تکامل و انباشت معلومات علمی در طول تاریخ است. کوهن چنین تصویری از تاریخ تحولات علمی را بسیار دور از آنچه واقعاً در تاریخ علم صورت گرفته می‌دانست و آن را به بروشورهای زیبایی تشبیه می‌کرد که برای جذب توریستها چاپ می‌شود، بروشورهایی که در آن اثری از فقر و فلاکتهای واقعی موجود در جامعه نیست و تنها گردشگاه‌های زیبا، موزه‌ها و هتل‌های مجلل به چشم می‌خورد. شیوه ای دیگر از تاریخنگاری که کوهن نمونه آن را در آثار الکساندر کوایره مشاهده کرده بر آن است تا مفاهیم، مسائل و روش‌های یک علم را در بستر تاریخی، اجتماعی و فکری خودش بررسی کند. کوهن بر این باور است که چنین تاریخنگاری ای می‌تواند تصویر کنونی ما از علم، که تحت تاثیر تجربه گرایان منطقی شکل گرفته است را دگرگون کند.
بنابراین، مفهوم علم عادی با مفهوم پارادایم پیوندی بسیار نزدیک می‌یابد. علم عادی پژوهشی است که تحت سلطه و هدایت یک پارادایم خاص صورت می‌گیرد و پارادایم ویژگی پژوهش علم عادی را مشخص می‌سازد؛ زیرا پارادایم مجموعه‌ای گسترده از مفروضات مفهومی و روش‌شناختی است که در قالب نمونه‌ها و مثال‌هایی (استاندارد) ریخته می‌شوند و این نمونه‌ها و مثال‌ها و معیارهایی برای شناختن علم معتبر و خوب نیز به شمار می‌آیند..
یک پارادایم، مانند مکانیک نیوتن، به‌طور ضمنی انواع پرسش‌هایی را که اعضای یک جامعه علمی می‌توانند آن‌ها را مطرح کنند و انواع تبیین‌هایی را که باید در پی آن‌ها باشند و انواع راه‌حل‌هایی را که می‌توانند بپذیرند، مشخص می‌سازد. پارادایم همه پیش‌فرض‌های متافیزیکی دانشمندان درباره امور مختلف در جهان را شکل می‌دهد و همه روش‌های پژوهشی شایسته برای مطالعه آن امور را تعیین می‌کند و سنت‌های پژوهش علمی را پدید می‌آورند.
پارادایم از سه طریق فعالیت علمی دانشمندان را هدایت می‌کند: اول، با بررسی واقعیاتی که "پارادایم ثابت کرده است که به صورتی خاص آشکار کنندة طبیعت و ماهیت چیزها است."؛ دوم، تحقیق واقعیتهائی که "می‌توان آنها را مستقیما" با پیشگوئیهای نظریة پارادایم مقایسه کرد."؛ و بالاخره، به صورت فعالیتی تجربی "در زمینة مشاهدات و آزمایشها برای تبیین نظریة پارادایم و از بین بردن بعضی ابهامات باقی مانده و حل مسائلی که پیشتر تنها توجه به آنها جلب شده بود."
دانشمندانی که پارادایم خاصی را پذیرفته و به آن پای‌بند و سرسپرده شده‌اند و در آن فعالیت می‌کنند به قواعد و ضوابط مشترکی برای حرفه خود گردن می‌نهند و اساساً شرط لازم برای علم عادی و به واقع برای پیدایش و تداوم یک سنت پژوهشی خاص همین تعهد و پای‌بندی است. آموزش علمی نیز چیزی جر تثبیت پاره‌ای از عادات فکری و رفتاری موجود در متون درسی و آشنایی با شیوه کار دانشمندان نیست. بدین‌سان، افراد جامعه علمی شبکه نیرومندی از تعهدات مفهومی، نظری، ابزاری و روش‌شناختی را می‌پذیرند و در چهارچوب آن فعالیت می‌کنند و سنت پژوهشی ویژه‌ای را شکل می‌دهند.

چیستی جامعه‌شناسی و روش آن به مثابه یک علم

جامعه‌شناسی جوان ترین رشته علوم اجتماعی است. واژه جامعه‌شناسی را در سال ۱۸۳۸ اگوست کنت فرانسوی در کتاب فلسفه اثباتی اش بدعت گذاشت. کنت را عموما بنیانگذار جامعه‌شناسی می‌دانند. او معتقد بود که علم جامعه‌شناسی باید بر پایه مشاهده منتظم و طبقه بندی استوار گردد.
هربرت اسپنسر انگلیسی در سال ۱۸۷۶ نظریه تکامل اجتماعی را تحول بخشید که پس از پذیرش و رد اولیه، اکنون بصورت تعدیل شده دوباره پذیرفته شده است. اسپنسر نظریه تکاملی داروین را در مورد جوامع بشری به کار بسته بود. او معتقد بود که جوامع انسانی، از طریق یک تکامل تدریجی، از ابتدایی به صنعتی تکامل می‌یابند. او در نوشته هایش یادآور شده بود که این جریان یک فراگرد تکاملی طبیعی استکه انسانها نباید در آن دخالت کنند.
لستر وارد آمریکایی کتاب جامعه‌شناسی پویا را در سال ۱۸۸۳ منتشر کرد. او در این کتاب از پیشرفت اجتماعی از طریق کنش اجتماعی با هدایت جامعه‌شناسان، هواداری کرد.
امیل دورکیم در ۱۸۹۵ کتاب قواعد روش جامعه‌شناسی را منتشر کرد و در آن، روشی را که در بررسی ماندگارش از خودکشی در گروه‌های گوناگون به عمل آورده بود، به روشنی شرح داد. دورکیم یکی از پیش گامان تحول جامعه‌شناسی است. او سخت بر این باور بود که جوامع بشری با باور داشتها و ارزشهای مشترک اعضایشان انسجام می‌یابند.
ماکس وِبِر (۱۹۲۰-۱۸۶۴) معتقد بود که روشهای علوم طبیعی را نمی‌توان درباره مسائل مورد بررسی در علوم اجتماعی بکار بست. وبر استدلال می‌کرد که چون دانشمندان اجتماعی جهان اجتماعی محیط زندگی خودشان را بررسی می‌کنند، همیشه قدری برداشت ذهنی در بررسیهایشان دخالت دارد. او معتقد بود که جامعه‌شناسان باید فارغ از ارزش‌هایشان کار کنند و هرگز نباید اجازه دهند که تمایلات شخصی‌شان در پژوهش‌ها و نتیجه‌گیری‌هایشان دخالت کنند.
درس جامعه‌شناسی در دهه ۱۸۹۰ در بسیاری از دانشگاهها ارائه شد. در ۱۸۹۵، مجله آمریکایی جامعه‌شناسی انتشارش را آغاز کرد و در ۱۹۰۵ انجمن جامعه‌شناسی آمریکا بنیان گذاشته شد.
تعداد زیادی از جامعه‌شناسان مستقیم و یا غیرمستقیم در ضمن کارهای علمی و تحقیقاتی خود تعریفی از جامعه‌شناسی ارائه داده‌اند.

تعاریف ناظر بر کلیت جامعه و نحوه تحول آن در تاریخ

در این گروه که عده زیادی از جامعه‌شناسان اولیه چون: مونتسکیو، اگوست کنت، مارکس، و ”سی رایت میلز“ (wright Mills) قرار دارند، تعاریف خود را بر حرکت تاریخی جامعه و قوانین کلی حاکم بر آن معطوف داشته و معتقد هستند که جامعه‌شناسی باید در پی کشف قوانین کلی پدیده‌های اجتماعی باشد.
”اگوست کنت“ جامعه‌شناس را این‌طور تعریف می‌کند:
“جامعه‌شناسی علم قوانین کلی پدیده‌های اجتماعی می‌باشد که خود حاصل عمل تاریخی و واقعیات اجتماعی پیچیده‌ای است که به‌صورت کلی اخذ شده و به‌صورت یک سیستم کلی از قوانین درآمده است“.

تعاریف ناظر بر روابط درونی بین گروهی

طرفداران این گروه برخلاف گروه قبلی بیشتر به واقعیت روابط موجود میان افراد و گروه توجه دارند و به حرکت تاریخی و قوانین کلی حاکم بر آن کمتر توجه می‌کنند. آنها جامعه‌شناسی را ”علم بررسی مناسبات و روابط اجتماعی می‌دانند“. به‌عبارت دیگر اینگونه تعاریف قویاً بر ”روانشناسی اجتماعی“ تأکید دارد. طرفداران این گروه که بیشتر در آمریکا به‌سر می‌برند، با گرایش به روانشناسی اجتماعی، جامعه‌شناسی را تعریف می‌کنند.
”ساموئل کنیگ“ (Samoel Koenig) در تعریف جامعه‌شناسی می‌گوید: ”جامعه‌شناسی عبارت است از مطالعه رفتار و کردار آدمی از یک طرف و چگونگی مناسبات متقابل افراد بشر از طرف دیگر“.
”آلبیون اسمال“ (Albion Small) می‌گوید: ”جامعه‌شناسی کنش‌های متقابل اجتماعی را بررسی می‌کند“. یا ”جامعه‌شناسی یعنی علم روابط اجتماعی هم رفتار در گروه و هم در جامعه“.
”لئوپلد فن‌وایز“ (Leopold Vonwies) جامعه‌شناس آلمانی، جامعه‌شناسی را بررسی روابط متقابل انسان‌ها می‌داند و قائل به اصالت احساس و اصالت رفتار است (Marcel Mauss).

تعاریف ناظر بر موضوعات خاص جامعه‌شناسی

این گروه نخست، ویژگی موضوع جامعه‌شناسی را اثبات کرده، سپس به تعریف خاصی از آن می‌پردازد. تأکید این دسته بیشتر روی مطالعه جامعه، نظام اجتماعی و نهادهای جامعه می‌باشد و در حقیقت برای امور اجتماعی نوعی اصالت قائل هستند. طرفداران این نظریات کسانی چون: دورکیم، ماکس ویر (Maxe Weber)، مارسل موس (Marcel Mauss)، پارسنز (Talcott Parsons) و سوروکین (P.A. Sorokin) می‌باشند.
او معتقد است: ”شیوه تفکر، احساس و عمل جامعه یا گروه غیر از شیوه تفکر، احساس و عمل افراد تشکیل‌دهنده آن در تنهائی است“. یا بنا به اصل ”امر جنس“ (Emergence) در کل خاصیتی است که در تک‌تک اجزاء نیست.
به‌نظر دورکیم واقعه اجتماعی (پدیده اجتماعی) هرگونه شیوه عملی ثابت شده یا ثابت نشده است که قادر است از خارج فرد را مجبور سازد. او می‌گوید: ”جامعه‌شناسی ضمیمه هیچ علم دیگری نیست بلکه علمی مستقل است“. او ”واقعیت اجتماعی“ را همانند شیء تلقی کرده و معتقد است که ”واقعیت اجتماعی“ (پدیده اجتماعی) را نمی‌توان جزء با واقعیت اجتماعی دیگری تبیین کرد.
ماکس وبر (۱۹۲۰-۱۸۶۴) می‌گوید: ”جامعه‌شناسی علمی است که کوشش می‌نماید تا به درک، تفسیر و تفهم عمل اجتماعی انسان نائل شود تا بدین ترتیب به تبیین علّی سیر عمل اجتماع و نتایج آن موفق آید“. چنان که از این تعریف معلوم می‌شود، ارکان اصلی جامعه‌شناسی ”وبر“ عبارت هستند از: ”عمل اجتماعی، درک و تفهّم آن و سرانجام تبیی علّی آن“.
به‌نظر ماکس وبر ”تفهّم“ عبارت است از: شناخت حالات درونی افراد و معانی که افراد به رفتار خویش می‌دهند و از آنجا که ”تفهّم“ تنها برای وجدان‌های فردی میسر است، بدین جهت لازم است معانی و ارزش‌هائی را که محرک رفتار آنها بوده است تفسیر کنند. بنابراین ”ماکس وبر“، ”تفهّم“، و ”تفسیر“ را در یک عبارت ترکیب نموده و اصطلاح ”تفهّم تفسیری“ را با یک معنای ذهنی در برابر ”معنای عینی“ به‌دست می‌دهد.
تالکت پارسنز (جامعه‌شناس آمریکائی) معتقد است ”جامعه‌شناسی بررسی نظام‌های اجتماعی مبتنی بر کنش‌های متقابل رفتارها و نقش‌های اجتماعی می‌باشد“. ”پارسنز“ نظام‌های اجتماعی را مجموعه‌ای مرکب از افراد یا گروه‌هائی می‌داند که نسبت به یکدیگر کنش‌های متقابل دارند.
تعاریف پیشین و ده‌ها تعریف دیگری که از جامعه‌شناسی به‌عمل آمده، و کم و بیش مورد انتقاد جامعه‌شناسان قرار گرفته نشان می‌دهد که تا چه حد ارائه یک تعریف جامع و مانع در این زمینه دشوار است.
با این همه ”گورویچ“ جامعه‌شناس فرانسوی جامع‌ترین تعریف جامعه‌شناسی را اینگونه مطرح کرده است. به‌نظر او موضوع جامعه‌شناسی تنها طبقات، گروه‌ها، روابط اجتماعی، نهادهای جامعه، مقررات، فرهنگ و روحیه جمعی نیست، بلکه در عین حال منظومه‌های بزرگ یا نظام‌های عمده اجتماعی و همچنین روابط اجتماعی فرد با دیگری و نیز صور مختلف به هم‌بستگی اجتماعی را در بر می‌گیرد.
به‌نظر ”ژرژ گورویچ“، ”جامعه‌شناسی علمی است که ”پدیده‌های اجتماعی تام“ را در کلیه سطوح و با تحرک قرار دادن انواع ”دیالکتیک“ اجتماعی خرد (میکرو، سوسیو)، گروه‌بندی جزئی و جامعه‌های کلی در سیر تکوینی و تخریبی آنها بررسی می‌کند.
حال اگر بخواهیم تعریف ساده‌ای از جامعه‌شناسی ارائه دهیم باید بگوئیم: ”جامعه‌شناسی علمی است که به‌طور کلی روابط انسانی یا زندگی اجتماعی انسان‌ها را در جامعه مورد مطالعه قرار می‌دهد، یا علم جامعه است“ و این جامعه چنان که ”گورویچ“ و ”ریمون آرون“ (Aron. Raymond) بیان کرده‌اند، یک واقعیت بسیار پیچیده است: ”منظومه‌ای است دارای ابعاد متعدد با سطوح مختلف جنبه‌ها و جلوه‌های گوناگون“.
اما وقتی می‌گوئیم جامعه، منظور واقعیتی ساکن و ایستا مانند: خانواده و اجتماع نمی‌باشد، بلکه در عین حال می‌خواهیم زندگی اجتماعی و تحول وقایع جامعه را مورد بررسی قرار بدهیم. بدین لحاظ تعریف را کامل‌تر می‌کنیم و می‌گوئیم: ”جامعه‌شناسی یعنی علم مطالعه واقعیات و وقایع جامعه“.
اما با توجه به تعاریف اشاره شده می‌توان فهمید که عده ای بر این تعریف از علم جامعه‌شناسی انگشت می‌نهند که جامعه‌شناسی به مثابه یک علم هیچ چیز به جز یک اسم نیست که در ذیل آن فعالیت‌های علمی متفرقه ای جمع می‌آید ...... هیچ ثبات و همگونی در مبانی، موضوع، روش و هدف آن نمی‌آید، ثبات و همگونی آن جز در سایه نام آن موجود نیست. جامعه‌شناسی یک پیوند لفظی صرف میان انبوهی از فعالیت‌های فکری در می‌افکند که تنها نقطه اشتراک آن‌ها این است که مجمو عه ای از موضوعاتی هستند که در حاشیه علوم دیگر قرار می‌گیرند. این دید گاه به صورت مشخص، با دیدگاهی که امیل دورکیم جامعه‌شناس شهیر فرانسوی- که می‌توان وی را طراز این علم دانست - درباره جامعه‌شناسی دارد متفاوت خواهد بود. دورکیم تمام تلاش خود را به کاربست که جامعه‌شناسی را به عنوان یک علم تحصلی معرفی نماید. این توصیه مشهور وی که با مطالعه امور اجتماعی باید هم چون یک شی رفتار کرد با همین مضمون شکل گرفته است. انگاره وی در کتاب قواعد روش جامعه‌شناسی کاملا مشخص و هویداست، وی در کتاب خویش موضوع جامعه‌شناسی را مطالعه واقعه اجتماعی یا پدیده اجتماعی می‌داند و برای آن شرایطی نیز قایل است. وی اولین شرطی که پدیده ای اجتماعی خوانده می‌شود را عینی و خارجی بودن آن واقعه می‌داند، سپس اجباری آمیز و قهری بودن آن را به عنوان شرط دوم خود بر می‌شمارد، وی اجبار آمیز بودن را یک امر نا محسوس معرفی می‌کند. شرط سوم هم عمومیت داشتن، که آن را به عنوان امری که پدیده ای را پدیده اجتماعی بدانیم دخیل می‌داند. این دو نگرش نشان از تلاش دو دیدگاه عمده در جامعه‌شناسی دارد. دیدگاه اثبات گرایانه و دوم دید گاه تاریخی در باب جامعه‌شناسی. جامعه‌شناسی اثباتی، در چارچوب یک تصور یگانه انگار علم، در جست و جوی علل اجتماعی است که مستقل از اندیشه و اراده شخصی بازیگران، پدیده‌های اجتماعی را ایجاب می‌کند و به نوعی به زعم لوی استراوس هدف از این علم بیشتر فسخ و انحلال انسان است و محو کردن فرهنگ در طبیغت و سر انجام فرو کاستن حیات به مجموعه از شرایط فیزیکی و اجتماعی در قبال این نگرش دید گاه دوم وجود دارد که در پی انتقاد از انگاره اول و به مدد فلسفه ایده آلیسم آلمانی و با بهره گیری از آثار کانت به وجود آمده است و تفسیر خود از اجتماع را بر تاریخ فرهنگ و فهم آدمی استوار می‌کند و از این منظر علوم اجتماعی باید روش تفهمی را بر گزیند. از دیلتای تا وبر این اندیشه در برابر انگاره پوزیتویسم صف آرایی می‌کند و تا عصر حاضر نیز دوام می‌آورد و داعیه خود را این گونه مطرح می‌کند که در علوم انسانی، کنار گذاشتن ذهنیت فردی از بحث هیچ نیست مگر چشم پوشی از آن چه مقوم دات آدمی است و فرار از خود و تخریب بی چون و چرای انسانیت است.

— رشد طبقه بورژوا وخرده مالکان و صنعتگران.

— رشد علم و شکل گیری گروه هایی با توانمندی علمی وتاثیر گذاری دانشگاه برجامعه.
— بوجود آمدن جریان روشنفکری به ویژه در دانشگاه ها. (دانشگاه‌ها تنها محل آموزش نبود بلکه بخاطر قدرت و نقش روز افزون خود مدعی تغییرات به نفع خود بود.)
— رشد شهرها وبهم خوردن نظم سنتی آنها
— ضعیف شدن طبقه فئودال. (بزرگ زمینداری)
— ناتوانی طبقه فئودال از اداره جامعه. (در اروپای قرون وسطی شاه بزرگترین فئودال ونماینده آنها بود.)
— پیچده شدن نظام تقسیم کار اجتماعی. (رشد علم وافزایش مواد غذایی نیازهایی غیر اولیه را شکل میداد.)
— بروز پدیده‌های اجتماعی ماننند خودکشی و...
— نا کار آمدی نظام دینی کلیسا و به هم ریختگی نظام اخلاقی و ناتوانی کلیسا برای حفظ اخلاق ونیاز به جایگزین آن در جامعه.

موضوع ابن خلدون چیست؟

ابن خلدون نگاره خود را تا حد زیادی به تاریخ نزدیک می‌داند وی در کتاب خود این گونه می‌نویسد که: هدف ما در تالیف این کتاب اول این تاریخ همین است، و گویا این شیوه خود دانش مستقلی باشد زیرا دارای موضوعی است که همان عمران بشری و اجتماع انسانی است و هم دارای مسایلی است که عبارت از بیان کیفیات و عوارضی است که یکی پس از دیگری بع ذات و ماهیت عمران می‌پیوندد و این امر یعنی داشتن موضوع و مسال خاص که از خصوصیات هر دانشی است و معنی علم همین است خواه وضعی باشد و خواه عقلی. وی سپس به این نکته نیز اشاره می‌کند که این گونه سخن راندن نوظهور و شگفت انگیز بوده است. نکته ای که در نوشته وی به وضوح به نطر مشخص است تفاوتی است که وی میان روش خود با دیگر روش‌های علوم دیگر می‌گدارد. وی ابتدای کتاب خویش به صراحت روش خود را که بهترین روش و مطمین ترین طریقه‌ها در تنقیح اخبار است و در باز شناختن دروغ از حقیقت بسیار به کار می‌آید را به شناسایی طبایع اجتماعی بستگی دارد.
وی شرایط یک مورخ بصیر را در این نکات می‌داند که
1- دانستن قواعد سیاست و طبایع موجود
2- دانستن اختلاف ملت‌ها و سرزمین‌ها و اعصار گونا گون از لحاظ سیرت‌ها و اخلاق و عادات و مذاهب و رسوم
3- لازم است که در مسایل مزبور وقایع حاضر و موجود را از روی احاطه کامل بداند و آن‌ها را با آن چه نهان و غایب است بسنجد و وجه تناسب میان آن‌ها را از لحاظ توافق و تضاد و خلاف دریابد و به علل آن‌ها پی ببرد و هم به درک اصول و شالوده‌های دولت‌ها و ملت‌ها و مبادی پدید آمدن آن‌ها
وی در کتاب خویش به صراحت مورخان دیگر را به تیغ تیز نقد خویش نوازش می‌کند و نگاه آن‌ها را از بحث قیاس توام با غفلت می‌داند. وی یکی دیگر از از اغلاط پوشیده تاریخ را این می‌داند که احوال ملت‌ها و نسل‌ها در نتیجه تبدل و تغییر اعصار و گذشت زمان تغییر می‌پذیرد و این به منزله بیماری مزمنی است که بسیار پنهان و ناپیداست زیرا جز با سپری شدن قرن‌های دراز روی نمی‌دهد.
ابن خلدون حقیقت تاریخ را خبر دادن از اجتماع انسانی می‌داند و می‌نویسد: یعنی اجتماع جهان و کیفیاتی است که بر طبیعت این اجتماع عارض می‌شود چون توحش، همزیستی، و عصبیت‌ها و انواع جهان گشایی‌های بشر و چیرگی گروهی بر گروه دیگر و آن چه از این عصبیت‌ها و چیرگی‌ها ایجاد می‌شود مانند تشکیل سلطنت و دولت و مراتب آن و آن چه بشر در پرتو تلاش و کوشش خود به دست می‌آورد.

ادامه دارد...



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما