ايالات متحده آمريکا
قرن بيست و يکم براي ايالات متحده آمريکا با شوکي بزرگ آغاز شد. براي نخستين بار در تاريخ، سرزمين اصلي ايالات متحده هدف حمله اي بزرگ قرار گرفت. ساختمانهاي دو قلوي تجارت جهاني، نمادهاي قدرت اقتصادي آمريکا در برابر دوربينهاي خبري آتش گرفته و فرو ريخت. ساختمان وزارت دفاع آمريکا، نماد قدرت نظامي اين کشور، مورد حمله واقع شد و در کنار تمامي اين حوادث، اين توان دولت آمريکا در مقابله با تهديدات بود که زير سؤال رفت.حملات يازده سپتامبر را مي توان نقطه عطف تاريخي به شمار آورد که تأثير عمده اي بر رفتار دولت ايالات متحده چه در سطح ملي و چه در عرصه بين المللي باقي گذاشت. در مورد منابع و عوامل اثر گذار در شکل دهي و ايجاد حادثه يازده سپتامبر، مجادلات دامنه داري بين پژوهشگران، تحليل گران و علاقه مندان به سياست بين المللي در جريان مي باشد و شايد به دليل عدم دسترسي به افرادي که در آن حوادث نقش داشتند، نتوان به اطلاعات و داد ه هاي بايسته براي تحليل هاي دقيق و منطبق با واقع رسيد. اما مي توان فرآيند سالهاي گذشته و چگونگي اثر گذاري آن حوادث بر سر نوشت سياست داخلي و بين المللي آمريکا را در زير ذره بين تحليلي قرار داد و از درون آنها به تأثير اين حادثه بر نوع بازيگري ايالات متحده در عرصه ملي و بين المللي پي برد.
نگاهي به درون: ظهور دولت امنيتي در آمريکا
در بررسي آمريکاي پس از يازده سپتامبر پاسخ به اين پرسش که اين کشور پس از اين حوادث در چه وضعيتي قرار گرفته است، مي تواند ابعاد گوناگون و آثار و پيامدهاي اين حادثه را به نمايش گذارد. در پاسخ بايد گفت که مهم ترين ويژگي ايالات متحده، ظهور دولت امنيتي بود. پس از حوادث يازده سپتامبر 2001( 20 /6/ 1380 )، دولت در آمريکا در همه ابعاد امنيتي شد. بدين صورت که همه پديده هاي حکومتي، از منشور امنيت نگريسته شد و امنيت تبديل به مفهومي مسلط بر تمام حوزه هاي عمومي و اجتماعي گرديد. امنيت که تا پيش از يازده سپتامبر بخشي از مجموعه نهادهاي دولتي آمريکا بود به برجسته ترين و مهم ترين بخش تغيير يافت و از بودجه و امکانات مالي گرفته تا آزادي هاي مدني و سياسي مردم آمريکا، سايه سنگين امنيت بر پيکره اين سرزمين وسيع و فعاليتهاي بيروني و جهاني آن نمايان شد. براي تبادر به ذهن بايد گفت، همان گونه که در زمان جنگ، دولتها جنگ محور شده و تمام امکانات اقتصادي، اجتماعي و سياسي در خدمت جنگ قرار مي گيرد، دولت در آمريکا امنيتي شد و همه امکانات، خط مشي ها و فعل و انفعالات آمريکا، رنگ و بوي امنيتي يافت. نگاه آمريکا به خود و نگاه آمريکا به ديگران، امنيتي شد و دنياي غير آمريکا به عنوان پديده اي امنيتي مطرح گرديد.
بارزترين نمود و نماد دولت امنيتي در آمريکا، راه اندازي نهادهاي حکومتي جديد و تقويت نهادهاي سنتي فعال در عرصه امنيت و اختصاص بودجه هاي سرسام آور و شگفت انگيز به امور امنيتي مي باشد. دو خبرنگار برجسته واشنگتن پست به نام هاي « دانا پريست » (1) و « ويليام ارکين » (2) پژوهشي در باب رشد نهادهاي امنيتي آمريکا بعد از يازده سپتامبر انجام دادند و براي انجام آن پژوهش، طي دو سال اسناد و مدارک دهها سازمان دولتي را بررسي و با افراد مختلفي مصاحبه کرده و نتيجه بررسي خود را طي سه شماره با عنوان کلي « آمريکاي به کلي سري » (3) در 21- 19، ژوئيه 2010 ( اواخر تير ماه 1389 ) به چاپ رساندند. مجموعه اطلاعات و داده هاي گردآوري شده توسط اين دو خبرنگار که نشانگر امنيتي شدن نهاد دولت مي باشد، در اين کشور جنجال فراواني ايجاد کرد و به مرجعي براي سنجش ميزان و آثار امنيتي شدن دولت بعد از سپتامبر در آمريکا تبديل گرديد. از ميان داده هاي آنها که در زير سه عنوان فرعي « دنياي پنهان: از کنترل خارج شدن ( نهادهاي امنيتي ) »، « کمپاني امنيت ملي » و « امنيت درب بغل » به چاپ رسيد، اين مطالب جلب توجه مي کند که آمريکاي پس از يازده سپتامبر، 263 سازمان براي مبارزه با ترور راه اندازي کرده است؛ تعداد 1271 سازمان دولتي در امور امنيت ملي درگير مي باشند؛ هفتاد و پنج ميليارد دلار سالانه براي جامعه اطلاعاتي آمريکا هزينه مي شود؛ ده هزار مکان در اختيار فعاليتهاي امنيتي قرار گرفته است؛ سالانه پنجاه هزار گردش و تحليل امنيتي و اطلاعاتي توسط دستگاههاي امنيتي توليد مي شود که روزانه رقمي حدود 136 است؛ پنجاه و يک سازمان با امکاناتي در چهارده ايالت آمريکا، تنها در امر کنترل نقل و انتقالهاي بانکي و پولي مظنون به فعاليتهاي تروريستي در گيرند؛ آژانس امنيت ملي آمريکا که مسئوليت استراق سمع را به عهده دارد، سالانه يک ميليارد و هفتصد ميليون محاوره تلفني و نامه هاي الکترونيکي و پيام را گوش داده، مي خواند و محتواي آن ها را مورد تجزيه و تحليل قرار مي دهد و دولت آمريکا، وزارت امنيت داخلي را تأسيس کرده که مساحت آن 22 برابر محوطه کنگره و سه برابر محوطه پنتاگون است و البته دولت با 1931 کمپاني خصوصي امور امنيتي قرار داد منعقد کرده که مجموعه حدود 30 درصد از کل نيروهاي امنيتي يعني 265 هزار از 854 هزار نفر را در بر مي گيرد. تمامي اين آمار و ارقام نشانگر امنيتي شدن دولت در آمريکا پس از يازده سپتامبر است.
تحولات يازده سپتامبر به رفتار خاصي در داخل آمريکا شکل داد که کمتر در اين کشور سابقه داشته و در مقايسه با دوره هاي پيشين، اين رفتار که محدود کننده آزادي هاي مدني به بهانه تأمين امنيت بود، آثار عميقي را بر جامعه و فرهنگ آمريکا گذاشت. دولت جرج بوش با بهره برداري از شرايط رواني حوادث يازده سپتامبر، از رهگذر ارائه و تصويب قانون معروف به ميهن پرستي (4) در واقع آزادي هاي مصرح در قانون اساسي آمريکا را محدود و خدشه دار کرد و غلبه امنيتي دولت بر جامعه مدني را پي گرفت. پيامدهاي چنين شرايطي تمامي اقشار اجتماعي در آمريکا را از خود متأثر کرد و نه فقط هويت مهاجران و به ويژه مهاجران مسلمان امنيتي شده، بلکه گروههاي ليبرال نيز از فضاي به وجود آمده توسط دولت جرج بوش، احساس تنگي و فشار فراوان کردند. اين رفتار امنيتي سبب واکنشها واعتراضهاي فراواني گرديد، ولي نمي توان آثار پايدار محدود کنندگي رفتار دولت بوش بر جامعه آمريکا را کاملاً ناپايدار قلمداد نمود.
در بُعد خارجي، رفتار امنيتي دولت بوش تحت پوشش جنگ با تروريسم و با بهره برداري از « شعار هر که با ما نيست، دشمن ماست »، فضاي بين المللي را امنيتي تر کرد. اقدام به دو جنگ عليه افغانستان و عراق، تنها در شرايط امنيتي شده پس از يازده سپتامبر امکان پذير بود. دولت بوش، براي خاورميانه، نوعي مهندسي گسترده اجتماعي و سياسي تدارک ديده بود که از تغيير در محتواي کتابهاي درسي تا تغيير رژيمها و نظامهاي سياسي را در بر مي گرفت. يازده سپتامبر مهندسي اجتماعي نگري بوش را گسترده کرد. واکنش امنيتي آمريکا در خارج از کشور، بعد از يازده سپتامبر محدود به اشغال نظامي افغانستان و عراق نمي شود؛ هر چند که دو مورد مزبور بسيار بر جسته مي باشند، ولي نبايد از ياد برد که دولت بوش، با عنوان جنگ جهاني عليه تروريسم، در چهار گوشه گيتي، حضور نظامي و امنيتي آمريکا را افزايش داد. افزايش حضور نظامي قالبهاي گوناگوني از گرفتن پايگاه هاي نظامي جديد تا افزودن و تقويت برنامه هاي ضد تروريستي در روابط دو جانبه آمريکا با غالب کشورها، از اندونزي گرفته تا الجزاير، عنصر مفهومي و عملياتي مبارزه با تروريسم، به ساير ابعاد مناسبات ديپلماتيک آمريکا افزوده شد و در چارچوب آن، همکاري در امور آموزشي ضد تروريستي، مبادله اطلاعات و حضور دستگاههاي امنيتي آمريکا در خاک کشورهاي ديگر دنبال شد. اغراق نخواهد بود اگر گفته شود که هيچ گاه در تاريخ آمريکا، اف. بي. آي که مسئوليت داخلي در تأمين امنيت را به عهده دارد، مانند دوره بوش در خارج از کشور دست به تشکيل شعبه و دفتر نزد.
اما ظهور دولت امنيتي در آمريکا و اقدامات داخلي و خارجي دولت بوش در عرصه هاي امنيتي، آن گونه که نو محافظه کاران مي خواستند پيش نرفت. در داخل آمريکا، ظهور اوباما واکنشي به رفتارهاي امنيتي شده دولت بوش بود. دو جنگ آمريکا در خارج - يعني افغانستان وعراق - نه فقط به توليد امنيت براي واشنگتن منجر نشد، بلکه تبديل به پديده هايي شده اند که بزرگترين چالشهاي امنيتي در خارج و دردسرهاي سياسي عمده اي در داخل آمريکا را به وجود آورده اند. هنري کيسينجر وزير خارجه و مشاور امنيت ملي پيشين آمريکا در سخنراني مهمي که در 10 سپتامبر 2010 ( 19 / 6/ 89) در اجلاس سالانه مؤسسه تحقيقات استراتژيک و بين المللي در لندن ايراد کرده به اين واقعيت اشاره دارد که در ميان درگيري هاي گوناگوني که آمريکا در دهه هاي اخير بصورت نظامي در آنها حضور داشته، سه جنگ ويتنام، عراق و افغانستان، با نارضايي داخلي همراه بوده اند. مبارزه جهاني با ترور نيز به گونه اي بود که رئيس جمهور جديد ايالات متحده آمريکا، مجبور به باز تعريف آن گرديد. شايد مهم ترين پيامد رفتار امنيتي آمريکا در داخل و خارج پس از يازده سپتامبر، از دست دادن ساختاري اعتبار و منزلت جهاني بود که آثار تخريبي آن فراتر از مهارتهاي ترميم گرايانه « اوباما » ست.
آينده ي آمريکا: کنشگري جهاني در برابر سناريوهاي مختلف
تحولات پس از يازده سپتامبر به گونه اي پيش رفت که ايالات متحده و آينده متصور براي آن به موضوع تحليلي جذابي براي بسياري از نويسندگان و متفکران آمريکايي و غير آن بدل گشت. موضوعي که به ظهور ديدگاههاي مختلفي در اين خصوص انجاميد؛ ديدگاههايي که هر يک آينده اي متفاوت را براي اين کشور ترسيم مي نمود. نخستين پرسش هايي که در اين رابطه مي توان مطرح کرد عبارتند از اينکه: شرايط جهاني آمريکا چگونه است؟ آيا آمريکا در حال سقوط است؟ آيا هژموني آمريکا از پايداري برخوردار است؟ دنياي پسا آمريکايي چگونه مي باشد؟ اينها نمونه هايي از پرسش هايي است که در رابطه با جايگاههاي جهاني آمريکا در سرتاسر جهان، توسط پژوهشگران، سياستمداران و دست اندرکاران امور بين المللي مورد بحث و گفتگو واقع شده و البته پاسخها به اين پرسش ها به هيچ رو يکدست نيست و رنگين کمان از آرا و عقايد را در سپهر پاسخ گويي به اين پرسشها مي توان ديد. آنچه در اين ميان جلب توجه مي کند آن است که شايد بيش از هر مکان ديگري، اين پرسش ها در ميان محافل دانشگاهي و آکادميک ايالات متحده مطرح است و جالب تر آنکه، فاصله ميان پاسخها زياد بوده و طيف هاي گوناگوني در عرصه پاسخگويي حضور دارند.در يک دسته بندي کلان مي توان حداقل سه گرايش و گفتمان را در باره شرايط آمريکا در عصر حاضر مورد شناسايي قرار داد که عبارتند از: « گفتمان افول قدرت آمريکا »، « گفتمان هژموني آمريکا » و « گفتمان بينابيني » که در هر يک از آنها، در سطح جزيئات و ظرافتهاي مفهومي و همچنين استنادها، تمايزات و تفاوتهاي چشم گيري وجود دارد.
در باره نخستين گفتمان، يعني افول گرايي، نخست بايد اشاره شود که بحثهاي مربوط به ظهور و افول آمريکا گفتمان جدي در ميان پژوهشگران روابط بين الملل و سياست خارجي اين کشور نبوده، اما هر از چندي اين بحث شدت گرفته و در مواردي در حاشيه قرار مي گيرد. آنچه سبب شده به اين گفتمان به عنوان چارچوبي کلان براي آينده ي آمريکا نگاه شود، غلظت ادبيات آن نسبت به گذشته است که به نظر مي آيد بازتابي از شرايط واقعي آمريکا در عرصه هاي داخلي و بين المللي باشد. گفتمان افول گرا که از آن با عنوان مکتب افول (5) ياد مي شود و باورمندان به آن افول گرا (6) ناميده مي شوند، در تاريخ معاصر آمريکا، حجم قابل توجهي از ادبيات و نوشتار توليد کرده و به ويژه با اتکا به مقايسه قدرتهاي بزرگ در گذشته و فراز و فرود امپراتوري هاي عمده، عصر آمريکا تسلط بر جهان را پايان يافته مي پندارد. اين مکتب، چندين مرتبه در آمريکا مطرح شده و توجه ها را به خود معطوف داشته که يکي از موارد عمده آن، پايان افتضاح آميز جنگ ويتنام و شکست آمريکا در اين جنگ در حوالي نيمه دهه هفتاد ميلادي است. تحولات بعدي بين المللي در دهه هاي هفتاد و هشتاد ميلادي که در آن به جايگاه بعدي بين المللي در دهه هاي هفتاد و هشتاد ميلادي که در آن به جايگاه جهاني قدرت آمريکا آسيبهاي جدي وارد شد به برآمدن اين مکتب کمک کرد. پيروزي انقلاب اسلامي ايران و خروج ايران از مدار قدرت آمريکا در پايان دهه هفتاد، وضعيت خاورميانه، افزايش قدرت سلاحهاي استراتژيک شوروي در اين دوران و برآمدن اقتصاد ژاپن در اوايل دهه هشتاد ميلادي از جمله رخدادهايي هستند که به مکتب افول گرايي موقعيت خاصي دادند. مکتب افول با قدرت يافتن رونالد ريگان و سقوط شوروي و جنگ اول آمريکا عليه عراق در اواخر دهه هشتاد و اوايل دهه نود، تا حدودي در مجادلات دانشگاهي و پژوهشي به حاشيه رفت، اما پس از يازده سپتامبر 2001 و به طور ويژه پس از لشکرکشي آمريکا به افغانستان و عراق و نتايج نامطلوب و ادامه دار آنها فضاي نويني يافت. بايد در نظر داشت که دهها رخداد و پديده بين المللي از جمله دگرگوني در کانونهاي قدرت جهاني و افزايش توان مراکز آسيايي قدرت به ويژه چين در اين زمينه نقش داشتند.
دهها کتاب ومقاله که به گونه اي متمرکز بر مکتب افول هستند. در ساليان اخير در آمريکا به چاپ رسيده است. به هر رو مکتب افول در داخل محافل آمريکايي صعود کرده و رنگين کماني از ايده ها را مي توان در ميان افول گرايان مشاهده کرد. برخي از آنها معتقدند، هر چند که آمريکا با افول نسبي قدرت جهاني خود روبروست اما همچنان ظرفيت بازسازي را داشته و مي تواند با تعديلها و ترميم هايي، نه فقط از افول بيشتر خود جلوگيري کند، بلکه امکان رهبري جهاني را داشته باشد.
اغراق نخواهد بود اگر گفته شود که راهيابي باراک اوباما به کاخ سفيد تا حدودي با استفاده از گفتمان افول آمريکا عملي شد. البته او در سخنراني هاي انتخاباتي از گفتمان افول آمريکا عملي شد. البته او در سخنراني هاي انتخاباتي و بعد از پيروزي انتخابات به ويژه در سخنراني مشهور افتتاحيه دوران رياست جمهوري در ژانويه 2009، ضمن شمارش عناصري از گفتمان افول، بر ظرفيت و امکان بازي قدرت جهاني آمريکا تأکيد کرد. بن مايه فکر بين المللي اوباما اعتقاد به امکان بازسازي قدرت جهاني آمريکاست. مي توان گفت، او با بهره برداري از ضعفها و افولها، اما با طرح امکان گذر و عبور از آنها توانست در سال 2008 به کاخ سفيد راه يابد. خط فکري و عملي اوباما و تيم او همين است که ترکيبي از بازسازي قدرت نظامي و عملياتي آمريکا به همراه همکاري با ديگر مراکز قدرت در جهان، موقعيت جهاني آن کشور را ارتقا خواهد بخشيد. کارنامه دو ساله او نشان مي دهد که هر چند برخي از حوزه هاي بين المللي، آمريکا توانسته ترميم هايي انجام دهد ولي با چالشهاي ساختاري گوناگوني روبروست.
فراتر از سطح رسمي، مجادلات و گفتمانهاي علمي و آکادميک داخل آمريکا درباره موقعيت جهاني آن کشور فراوان بوده و گروهي از پژوهشگران روابط بين الملل آمريکايي، هژموني آمريکا را بلامنازع ديده و باوري به افول قدرت آن ندارند. برخي از آنها معتقدند که به رغم چالشهاي بين المللي که آمريکا با آنها روبروست، هنوز هيچ قدرت جهاني، به ويژه از نظر نظامي برابر و حتي نزديک به آن کشور وجود ندارد. به علاوه آمريکا از طريق مجموعه و منظومه اي از ابزارها، سامانه ها و نهادها، برتري خود را در نظام بين المللي حفظ کرده و توان ادامه وضعيت را داراست. در اين باره نيز تنوعي از آرا وجود داشته و برخي معتقدند به رغم حفظ ظاهر هژموني، آمريکا نمي تواند وضعيت موجود را ادامه دهد و بايد از درسهاي مربوط به ظهور و سقوط قدرتهاي جهاني گذشته استفاده کند. « فريد زکريا »، تحليل گر بنگالي تبار آمريکايي، در آثار خود، آمريکا را به فرا گرفتن از امپراتوري انگليس فرا مي خواند که به زعم او، نسبت به ساير قدرتهاي جهاني، دوران پساهژموني خود را با تشخيص به موقع به نفع خود شکل داده و در عين حال هزينه هاي حفظ هژموني را که فراتر از ظرفيت آن بود، به عهده نگرفته است.
در اين ميان ديدگاههاي بينابيني نيز که ترکيبي از افول نسبي و هژموني نسبي را در درون خود جا مي دهند به چشم مي خورد. در اين گروه تأکيد بر تدوين چارچوبهاي مديريتي نظام بين المللي است که آمريکا ضمن شناسايي ضعفها و کاستي هاي خود، با وارد کردن بازيگران جديد و نوظهور و هماهنگي با آنها، دوره گذار کنوني را پشت سر گذاشته و با حفظ برتري و هژموني، همچنان در رأس و در کانون قدرت جهاني باقي بماند.
فهم آمريکا از کنشگري جهاني خود: تصور ژئوپليتيک آمريکا
آمريکا چه برداشت و تصوري از موقعيت خود در جهان دارد؟ اين پرسش که حول مفهوم تصور ژئوپليتيک (7) شکل مي گيرد، روشن کننده خطوط فکري و عملياتي سياست خارجي اين کشور به عنوان يکي از اصلي ترين بازيگران سياست بين المللي است. شناسايي ماهيت تصور ژئوپليتيک آمريکا با هژموني آن پيوند خورده و خود يکي از مباني توليد چالشهاي بزرگ رفتار بين المللي واشنگتن است.« ديويد کالئو » (8)، استاد برجسته سياست خارجي و رئيس دانشکده مطالعات پيشرفته روابط بين الملل دانشگاه جان هاپکينز، در کتابي با عنوان « حماقت قدرت: خيالپردازي آمريکا در مورد جهان تک قطبي » (9) که به تازگي منتشر کرده در بحثي به نسبت جامع بيان مي کند که آمريکا تصور ژئوپليتيکي جهان تک قطبي را داشته و اين تصور ژئوپليتيکي، ريشه دار و در ذهنيت نخبگان سياست خارجي آمريکا جا افتاده است. بر اساس اين تصور، آمريکا در محور و مرکز جهان تک قطبي و هژمون مسلط در آن است. کالئو زمينه اين تصور ژئوپليتيک را به صورت عمده در تحولات دهه هاي ابتدايي و مياني قرن بيستم جستجو مي کند. تحولاتي که با مطرح شدن قطب شرق و قدرت نظامي شوروي و نظام جنگ سرد، خيالپردازانه بودن اين تصور ژئوپليتيک را به چالش جدي کشيد، اما پس از فروپاشي شوروي، تصور ژئوپليتيک جهان تک قطبي بر ذهنيت استراتژيک نخبگان آمريکايي سايه افکند، به گونه اي که حتي اوباما که به نظر مي آمد به نوعي تفکر وي در خارج از اين چارچوب تعريف شده، در سخنان خود به اين موضوع اشاره مي کند. آنچه او با عنوان « لحظه آمريکايي پايان نيافته است » از آن ياد مي کند و تأکيد پي در پي او بر « رهبري آمريکا »، چيزي جز تداوم تصور ژئوپليتيکي که در بالا بدان پرداخته شد، نيست. شيوه دستيابي به رهبري جهاني آمريکا در دورانهاي مختلف، ممکن است با يکديگر متفاوت باشد، اما اصل مفهوم، از پايداري خاصي برخوردار است. آنچه اوباما به عنوان چند جانبه گرايي، به ويژه در قالب نهادهايي چون گروه هشت، گروه بيست و شوراي امنيت انجام داده و در اجلاس سران در تورنتوي کانادا در آخرين هفته ژوئن 2010 دنبال کرد، بر اين فرض بنا شد که آمريکا ظرفيت مديريت جهان را داشته و جهان پذيراي مديريت آمريکاست.
اما کالئو ايده جهان تک قطبي مطلوب آمريکا را به سبب کثرت، تعدد و پراکندگي کانونهاي قدرت، خيالپردازي مي داند. به علاوه هر جا که هژمون و هژموني مطرح شود، مقاومت به صورتهاي گوناگون بروز مي کند. به عبارت ديگر در کنار همکاري با آمريکا، بازيگران قدرتمند الزاماً به رهبري آمريکا تن نمي دهند. همچنين بايد در نظر داشت که تغييراتي که در جهان در دو دهه بعد از پايان جنگ سرد به وجود آمده، جدي است که تأثيري مهم بر ساختار قدرت در نظام بين المللي خواهد داشت.
در اين باره، نوشته خداحافظي « مويسه نيم » (10) که سردبيري مجله سياست خارجي (11) را براي حدود 14 سال از 1996 تا 2010 به عهده داشت، در شماره ماه مه و ژوئن آن نشريه ( ارديبهشت و خرداد 1389) جالب است. وي مي نويسد: « از سال 1996 که سردبيري اين نشريه را آغاز کرده، تاکنون صادرات چين نه برابر و اقتصاد هند نسبت به آن زمان سه برابر بزرگ تر شده است. » اين نشانه اي از گذار منابع قدرت به ويژه در حوزه اقتصادي به سوي شرق است.
متکثر بودن منابع و مراکز قدرت را بايد در کنار نحوه نگرش مردم جهان مورد مداقه قرار داد تا چالشهاي تصور ژئوپليتيکي آمريکا روشن تر شود. نظر سنجي مؤسسه پيو (12) از افکار عمومي جهان - که خلاصه آن در شماره 19 ژوئن 2010 اکونوميست ( 29 / 3/ 89 ) منتشر شد- نشان مي دهد که در کشورهاي مسلمان نشين مصر، لبنان و ترکيه، اعتماد به اوباما نسبت به سال پيش کاهش چشمگير يافته و در پاکستان تنها 8 درصد مردم اوباما را باور دارند. اين نظرسنجي ها در کنار متن پر غليان خاورميانه، افغانستان و پاکستان، نشان مي دهد که ميان تصور ژئوپليتيکي آمريکا و واقعيت هاي منطقه اي و بين المللي، فاصله هاي پر چالش وجود دارد.
آمريکا و افغانستان: يک جنگ و سه چهره
جنگ آمريکا در افغانستان هر چند پس از تحولات حمله تروريستي يازده سپتامبر آغاز شد، اما عنصر آمريکايي تحولات افغانستان به سالها قبل باز مي گردد. معضل افعانستان در واقع با اشغال نظامي آن کشور در سال 1979 ( 1358 شمسي) توسط شوروي در صدر چالشهاي سياست خارجي آمريکا قرار گرفت و حدود سه دهه است که عنصر آمريکايي تحولات افغانستان، برجسته و چگالي افغاني در ذهنيت امنيتي و استراتژيک نخبگان آمريکا قابل ملاحظه است. آمريکا و افغانستان را در چشم انداز مناسبات راهبردي چگونه مي توان تحليل کرد؟ در پاسخ بايد گفت که جنگ افغانستان و آمريکا دست کم سه چهره دارد؛ بين المللي، منطقه اي و داخلي.جنگ افغانستان براي سياست خارجي آمريکا چهره اي بين المللي دارد. بدين معني که مي توان جنگ افغانستان را آيينه اي از نظام بين المللي معاصر و رابطه آن با آمريکا ديد. اين اشتباه بزرگي از نظر تحليلي خواهد بود که فقط جرج بوش و تحولات يازدهم سپتامبر 2001 را عامل حضور آمريکا در گرداب نظامي و سياسي افغانستان دانست. افغانستان به رغم ضعف بنيانهاي اقتصادي و چالشهاي گسترده مربوط به نوسازي اجتماعي و فرهنگي، در سده هاي معاصر، به سبب اهميت فوق العاده ژئوپليتيک و ساختارهاي پر لايه داخلي، عنصري تعيين کننده در سرنوشت نظام بين المللي بوده است. در دهه هاي معاصر، اشغال نظامي افغانستان به دست شوروي را عده اي از کارشناسان امور بين المللي، آغازي بر پايان ابر قدرتي مسکو مي دانند. آنچه بعد از خروج اجباري نيروهاي نظامي شوروي و افغانستان تاکنون در آن کشور رخ داده، پژواکي از نيروها و کنشگران بين المللي است.
آنچه در افغانستان مي توان ديد، روشن مي کند که کنشگران بومي و محلي که همانند دولتها، سازمان يافته و منظم نيستند، چگونه با بهره برداري از قوميت و مذهب در مفهوم موسع و جامعه شناختي آن، با بزرگ ترين قدرتهاي متشکل و منسجم نظامي دنيا يعني آمريکا و ناتو در نبردي نامتقارن و سرنوشت ساز درگير شده اند. در افغانستان است که واژگان جديد امنيت بين المللي، يعني دولتهاي ورشکسته، تروريسم و گسترش سلاحهاي کشتار جمعي، در مقايسه با واژگان امنيت بين المللي دوران جنگ سرد، يعني بازدارندگي هسته اي، برابري استراتژيک دو ابر قدرت و حوزه هاي نفوذ قدرتهاي بزرگ، بارها تکرار مي شوند.
اما وراي اين واژه ها، کنشگران و حضور نظامي آمريکا در افغانستان، بازتاب ماهيت متحول نظام بين المللي را مي توان ديد که در آن تداوم سياستهاي هژمونيک از يک سو و چالشهاي جدي مديريت استراتژيک بين المللي از سوي ديگر، منعکس است. اما اين جنگ علاوه بر چهره بين المللي، از نظر منطقه اي نيز براي آمريکا حائز اهميت است.
افغانستان در کانون پيوند مناطقي چون خاورميانه، آسياي مرکزي، غرب چين و شبه قاره هند قرار دارد. آمريکا در هر کدام از اين مناطق، بازيگري استراتژيک، فعال و پر مسأله است. در شطرنج استراتژيک حضور نظامي آمريکا در افغانستان، مهار چين، روسيه و ايران، محاسبات استراتژيک مربوط به امنيت انرژي در خليج فارس و منطقه خزر و همچنين تغييرات مربوط به مناسبات قدرت در شبه قاره هند و رقابت متحد کهن، ولي غير مطلوب واشنگتن، يعني پاکستان و دوست جديد ولي محبوب آمريکا يعني هند، همراه با پديده هايي چون افراط گرايي و راديکاليزم طالباني بايد مد نظر قرار گيرند. اينکه واشنگتن چگونه بتواند بين تحولات نظامي افغانستان و ساير پديده هاي استراتژيک که به آنها اشاره شد، تعادل و توازن ايجاد کند، معضلي جدي و مديريتي غير ممکن به نظر مي رسد، به ويژه اگر دو پديده در نظر گرفته شود: نخست، آنکه هيچ کدام از کنشگران و بازيگران منطقه اي، حتي نزديک ترين آنها به واشنگتن، منافع کاملاً شبيه و يکساني ندارند و دوم آنکه بنابر آنچه منابع آمريکايي، روشن مي کنند، پاکستان، بازي دو گانه اي را در مسأله افغانستان پي گرفته است. از يک طرف با نيروهاي آمريکايي و ناتو همکاري مي کند و از طرف ديگر با طالبان و برخي از گروههاي پشتون مراوده دارد. همچنين بايد در نظر داشت که ساختارهاي داخلي در پاکستان دگرگون شده و براي دولت اين کشور نيز ايجاد توازن بين فشارهاي آمريکا و فشارها اجتماعي داخلي، ساده نيست.
جنگ افغانستان بي ترديد موضوعي داخلي در سياست آمريکا نيز هست. در اين سطح، واقعيت هاي متعددي وجود دارد: يک واقعيت، محبوب نبودن اين جنگ در افکار عمومي و نزد مردم عادي است. پس از انتشار اسنادي در سايت و يکي ليکس، بسياري از تحليل گران آمريکايي بيان کرده اند که اين جنگ براي چيست؟ انتشار اسنادي که روشن کننده نبود تحليل دقيق از شرايط افغانستان و سوء مديريت مسائل نظامي است، در آمريکا با انتشار اسناد پنتاگون (13) در دوران جنگ ويتنام مقايسه شد. اسنادي که در دوران خود، به طرح پرسش مشابهي در مورد جنگ ويتنام منجر گشت.
واقعيت ديگر در سياست داخلي آمريکا در رابطه با افغانستان، منازعه درون نخبگان سياست و امنيت خارجي است. در اين منازعه، چارچوب مقاله سه نفر از کارشناسان آمريکايي به نامهاي « استيفن بيدل » (14)، « فاتيني کريست » (15) و « الکساندر تير » (16) در شماره ژوئيه و اوت 2010 ( مرداد و شهريور ماه 89 ) مجله « امور خارجي » (17) با عنوان « تعريف کردن موفقيت در افغانستان » جلب توجه مي کند. آنها با ارائه شواهد تاريخي تلاش مي کنند بگويند اقدامي که واشنگتن در راه اندازي دولتي متمرکز و دمکراتيک در افغانستان دنبال کرده، راه به جايي نمي برد و به جاي آن آمريکا بايد به دولتي با ساختار غير متمرکز و حاکميت مختلط در آن کشور تن دهد.
« باب وودوارد » (18) خبرنگار برجسته و تحقيقاتي واشنگتن پست که با افشاي اقدامات دولت نيکسون در افتضاح واترگيت در دهه 70 ميلادي شهرت جهاني يافت، نيز در کتابي با عنوان « جنگهاي اوباما » (19) که در آخرين روزهاي سپتامبر 2010 ( هفته اول مهر ماه 1389 ) منتشر گشت، وجود تشتت آرا و اختلاف ميان دستگاههاي بوروکراتيک آمريکا درگير در جنگ افغانستان را به روشني نشان مي دهد. به عبارت ديگر افغانستان در سيستم تصميم گيري سياست و امنيت خارجي آمريکا به بحران بوروکراتيک در مديريت چالشي ژئوپليتيک و استراتژيک که ميراث به جا مانده از دوران بوش براي دولت اوباماست، بدل شده است. وودوارد روشن مي کند که چگونه بوروکراسي نظامي و امنيتي، خواست اوباما براي خروج زمانمند و مشخص نيروهاي آمريکايي از افغانستان را با واقعيت هاي موجود در صحنه هماهنگ نمي بينند و نخبگان نظامي برخلاف نظر اوباما، معتقد به حفظ حداقل 50 هزار نيرو براي مدتي نامعلوم در افغانستان مي باشند.
پژوهش « گلنور آيبت » (20) و « ربکا مور » (21) با عنوان « ناتو : در پي يافتن چشم انداز » (22) آشکار را بيان مي دارد که تماميت ناتو دچار بحران شده و فاقد افق روشني براي آينده خود مي باشد. افغانستان يکي از مواردي است که نشانگر بحران در ساختار و ذهنيت ناتو مي باشد. بي جهت نيست که رامسون، دبير کل ناتو سخن از لزوم ايجاد تحول حتي در عضو گيري ناتو نموده و در اجلاس ناتو در 14 اکتبر 2010 ( 21/ 7/ 89) از نياز به تدوين استراتژي جديد سخن گفته مي شود. آخرين استراتژي ناتو در سال 1999 تدوين شد، اما واقعيت هاي جنگ افغانستان در کنار تحولات ديگر امنيتي، لزوم تجديد نظر در استراتژي ناتو را پيش کشيده است. اما بايد در نظر داشت که به سبب دلايل ساختاري و از جمله سيستم شناختي و نگرشي نخبگان امنيتي ناتو، بحرانهاي ناتو با تدوين سند استراتژي و جديد چندان حل شدني نيست.
در مجموع افغانستان نمونه تلاقي چالشهاي مربوط به واقعيت هاي ژئوپليتيکي از يک سو و بحران دستگاههاي بوروکراتيک در حوزه هاي امنيتي در آمريکا و ناتو از سوي ديگر مي باشد. پديده اي که خود بخشي از پيکره امنيت نابسامان بين المللي معاصر است. کوتاه سخن آنکه معضل افغانستان در سياست خارجي آمريکا معمايي تو در تو و پيچيده با لايه هاي بين المللي، منطقه اي و داخلي است.
پينوشتها:
1. Dana Priest.
2. William Arkin.
3. Top Secret America.
4. Patriotic Act.
5. Decline School.
6. Declinist.
7. Geopolitical lmagination.
8. David Calleo.
9. Follies of Power: America's Unipolar Fantasy.
10. Moise Naim.
11. Foreign Policy.
12. Pew.
13. Pentagon Papers.
14. Stephen Biddle.
15. Fotini Christia.
16. Alexander Their.
17. Foreign Affairs.
18. Woodward.
19. Obama's Wars.
20. Gulnur Aybet.
21. Rebacca Moore.
22. NATO: In Search of A Vision.
سجاد پور، سيد محمدکاظم؛ (1391)، سياست خارجي و دنياي پرتلاطم، تهران: نشر اطلاعات، چاپ اول.
/ج