مدخل
هويت فرهنگي، مهمترين محور اين مباحث مي باشد. هم از لحاظ ساخت و محتوا و هم از لحاظ شرايط زماني، بايد توجه عميق وجامعي به آن مبذول نمود. به لحاظ اهميت موضوع و ضرورت شفافيت مبحث، ناگزير بايد برخي مفاهيم و واژگان را مقدمتاً توضيح داد.تعريف فرهنگ
در تعريف فرهنگ آمده است: « مجموعه ي عادات، باورها، هنر، موسيقي و ساير دستاوردهاي تفکر انساني که به وسيله ي گروهي از مردم در زماني خاص به وجود آمده است، فرهنگ نام دارد. » (1)مفهوم شناسي فرهنگ از منظر جامعه شناسي
برخي انديشمندان علوم اجتماعي همچون کلاين برگ (2) معتقدند که: فرهنگ، عبارت از توانائيها و عادتهايي است که آدمي به عنوان عضو جامعه کسب کرده است. » (3)سرچشمه هاي فرهنگ
براي بيان اين مطلب که فرهنگ، چگونه به وجود آمده و پرورش و گسترش يافته است، ناگزيريم که به تبيين سرچشمه هاي آن بپردازيم. کلاين برگ در اين زمينه مي نويسد: « شايد ذکر اين نکته کافي باشد که براي تبيين پديده هاي فرهنگي عام به امور ذيل تکيه مي شود: 1- وحدت روان آدمي، 2- يکسان بودن احتياجات حياتي، 3- اين موضوع که صفات عمده ي محيط مادي بشر، روي هم رفته همواره يکسان است. لنيتون، علاوه بر آنچه گفته شد، به امور ثابت و دائمي که در رشد تمام نظامهاي اجتماعي مؤثر است ( مخصوصاً امور ثابت مربوط به طبيعت بشر ) نيز اشاره مي کند. از طرف ديگر، پديده هاي فرهنگي متغير هم بيان تاريخي مخصوص خود دارند. » (4)لازم به توضيح است که چنانچه منظور از احتياجات حياتي، مفهوم عام آن يعني نيازهاي زيستي و روحي باشد، اين امر قابل قبول است و علاوه بر آن، وجود امور ثابت و دائمي در فرهنگ جوامع، امري پذيرفتني و غير قابل ترديد بوده و مانعي براي پذيرش جايگاه پديده هاي متغير فرهنگي نيست، ليکن بايد در نظر داشت که با توجه به شتاب روزافزون زندگي، پديده هاي متغير بر امور ثابت و دائمي فرهنگ تفوق يافته اند.
تربيت و فرهنگ
بررسي نسبت تربيت و فرهنگ، از لحاظ جهت گيريهاي فرهنگي در تدوين سياستهاي آموزش و پرورش، اهميت مي يابد. بيان ديدگاه دو تن از فيلسوفان تربيتي، وافي به مقصود است:فردريک ماير در مقام بحث از هدفهاي کلي تربيت، دومين جايگاه را به فرهنگ اختصاص مي دهد. او مي نويسد: « به قدرشناسي از فرهنگ بايد اهميت داد. تربيت، بدون لذت بردن از هنر و ادب، ناقص است. شناسايي شاهکارهاي بزرگ گذشته، ممکن است ما را به ارزيابي فرهنگ زمان معاصر، ياري و راهنمايي کند. به گفته ي ويتمن (5) ، مسأله ي هراس انگيز تربيت امروز، همانا ابتذال آن است. غالباً به نوعي عقيده برمي خوريم که هنرهاي صنعتي را با شاهکارهاي سوفوکلس يکي مي داند، ادگارگست (6) را با رابينسون جفرز، (7) ديل کارنگي را با سقراط و ميکل آنژ را با نقاشان « ساتردي ايونينگ پست » برابر مي شمارد. مقصود از قدرشناسي، تنها شناسايي شاهکارهاي بزرگ هنري نيست، بلکه بايد در رويه ي خود تجديد نظر کنيم تا هنر جزء زندگي ما شود و ارزشهاي اساسي و هدفهاي ما را کيفيت شرطي بدهد. » (8)
فرهنگ و هدفهاي تربيت
رويکرد دوم در اين خصوص مربوط به اُ. کونور (9) مي باشد. وي، هدفهاي تربيت را چنين بيان مي کند:1- ايجاد حداقل مهارتهاي لازم در زنان و مردان به منظور کسب موقعيت در جامعه و به دست آوردن دانش بيشتر.
2- ايجاد آمادگي هاي حرفه اي که افراد را براي تأمين زندگي قادر سازد.
3- ايجاد علاقه و ذوق در افراد به منظور کسب دانش.
4- ايجاد روحيه انتقادي در افراد.
5- معرفي امور اخلاقي و فرهنگي به افراد و ايجاد حسّ قدرداني نسبت به اينگونه امور. (10)
وجه مشترک دو رويکرد فوق، بيانگر اهميتي است که انديشمندان تربيتي براي فرهنگ بايد لحاظ کنند. بديهي است، قدرشناسي از فرهنگ، متضمّن شناخت و آگاهي از آن است. لذا ملتي مي تواند قدردان فرهنگ ملي خويش باشد که نسل جوانش، به درستي فرهنگ خود را درک کرده و وجوه امتياز آن را نسبت به ساير فرهنگها بشناسد.
نقش، شخصيّت و فرهنگ
قبلاً ملاحظه شد که اريکسون، « هويت » را به مفهوم « نقشي که فرد بايد در جامعه ايفا نمايد » تلقي مي کند. (11) بر اين اساس، تبيين رابطه ي ميان نقش، شخصيت و فرهنگ، جايگاه هر يک را شفافتر مي سازد در تعريف نقش آمده است:« واژه ي نقش براي تبيين مجموعه طرحهاي فرهنگي که به مقام اجتماعي خاصي مربوط است به کار مي رود، بنابراين شامل وضعهاي رواني و ارزشها و رفتاري است که جامعه براي هر کس که اين مقام را احراز کرده قائل مي شود. » (12) و در تعريف ديگري آمده است: « نقش هر کس، شيوه يا نمونه رفتاري اجتماعي است که نظر به وضع او و به تبع توقّعها و انتظارهاي اعضاي گروهش، رفتار خاص او جلوه مي کند. » (13)
در اين تعريف ملاحظه مي شود که به عوامل فرهنگي و شخصي و عوامل مربوط به وضعي که رفتار را به وجود مي آورد، ارزشي داده مي شود که درخور آنهاست.
يکي از جامعه شناسان معتقد است که مي توان نقش را پيوندي دانست که فرهنگ و شخصيت را به هم مربوط مي کند. (14) با چنين باوري و با تعيين نقشي که از فرد توقع مي رود، تأثير فرهنگ در رفتار اعضاي جامعه تا حدود وسيعي معلوم مي شود. با اين همه نبايد در اهميت اين مفهوم مبالغه کرد، زيرا در فرهنگ جنبه هاي مادي و تصوري نيز مي توان يافت که در رفتار بسيار مؤثرند و نمي توان آنها را در رديف « مقام اجتماعي » يا « نقش » قرار داد. اين تعاريف و مفاهيم بر روي هم، نشان دهنده ي اين واقعيات است که:
- بخش قابل توجهي از « هويت » نسل جوان براساس نقشي که آنها در جامعه ايفا مي کنند، شکل مي گيرد.
- اين نقش ميان فرهنگ و شخصيت، پلي ايجاد مي کند.
- براي ايجاد و تقويت « هويت » جوان، ناگزير بايد پيوندي ميان او و فرهنگ برقرار نمود.
نسبت هويت و فرهنگ
برخي از انديشمندان (15) اين پرسش را مطرح ساخته اند که، چرا وجوه اشتراک فرهنگي، همکاري و وحدت را تسهيل مي کند و چرا تفاوتهاي فرهنگي به اختلاف و تفرقه دامن مي زند؟آنها در پاسخ چنين اظهار نظر مي کنند:
اولاً هرکسي داراي چند هويت است که ممکن است با هم رقابت داشته باشند يا يکديگر را تقويت کنند. هويتهاي ناشي از خويشاوندي، حرفه، فرهنگ و هويتهاي نهادي، سرزميني، آموزشي، اعتقادي، ايدئولوژيک وغيره. هويت در يک بعد، ممکن است با هويت ناشي از يک بعد ديگر برخورد کند. نمونه کلاسيک در اين مورد مربوط به کارگران آلماني مي شود که در سال 1914 ناگزير بودند که ميان اين دو نقش دست به انتخاب بزنند: هويت طبقاتي در هماهنگي با پرولتارياي بين المللي و هويت ملي در همراهي با ملت و امپراطوري آلمان.
هويت در هر بعدي که مطرح باشد، معمولاً در سطح تقابل روياروي است که معنا مي يابد. اما هويتهاي خرد لزوماً با هويتهاي کلان برخورد نمي کنند. يک افسر ارتش از لحاظ سازماني با همقطاران، هنگ، لشکر، يا نيروي مسلّحي که در آن خدمت مي کند به تعريف هويت خويش مي پردازد. آدم هاي عادي هم در نسبت با قبيله، گروه قومي، مليت، دين و تمدن، احساس هويت فرهنگي مي کنند. برجستگي فزاينده ي هويت فرهنگي در سطوح پايين، مي تواند اهميت اين هويت را در سطوح بالاتر بيشتر کند، چنانکه برک (16) گفته است: « عشق به کل، با اين تقسيم بندي هاي فرعي خاموش نمي شود، گام اول، تعلق خاطر به جمع است. »
ثانياً، اهميت فزاينده هويت فرهنگي، تا حد زيادي معلول مدرنيزاسيون اجتماعي – اقتصادي در سطح فردي و اجتماعي است. در سطح فردي، آشفتگي و از خودبيگانگي، نياز به يک هويت معني دارتر را ايجاد مي کند و در سطح اجتماعي قابليتها و قدرت فزاينده ي جوامع غير غربي باعث تجديد حيات فرهنگ و هويتهاي بومي مي شود. ثالثاً هويت در هر سطحي – شخصي، قبيله اي، نژادي، تمدني - تنها در نسبت با « غير » - شخص، قبيله، نژاد، يا تمدنِ ديگر - تعريف مي شود. (17)
جايگاه هويت فرهنگي
منزلت « هويت فرهنگي » همانند فرهنگ، ارجمند و در خور تأمل است، زيرا پيوند ميان نسل جوان و مشي زندگي، آداب و رسوم، هنر و ساير تعلقات از طريق معرفت و شناخت آنها برقرار مي شود. شناخت فرهنگ خودي ( ملي ) به معناي آگاهي از ويژگي هاي آن است. بررسي عميقتر آن، نيازمند مطالعه ي تطبيقي فرهنگ خودي و ساير فرهنگهاست، به ويژه فرهنگهايي که از مشترکاتي با فرهنگ خودي برخوردارند. چنين موقعيتي، زمينه ساز انس و الفت فرهنگي است، زيرا آدمي با پديده اي مأنوس مي شود که با آن ارتباط شناختي داشته باشد و حاصل اين امر، نوعي تعلق خاصر و دلبستگي به فرهنگ ملي است. استمرار اين دلبستگي، موجد شکل گرفتن بخشي از هويت فرهنگي است.رويکرد اشپنگلر
اشپنگلر، هويّتي که فرهنگها را از يکديگر متمايز مي کند، چنين توصيف مي نمايد: « من به جاي اينکه به آن خط باريک و تاريک تاريخ که تنها براي کوران خوشايند است نظر بدوزم، به انبوه حقايق مي نگرم، به کثرت شورانگيز فرهنگهاي نيرومند مي نگرم که با قدرتي ازلي از خاک وطن جوان مي زند و در سراسر دوران حيات خود دلبسته آن مي ماند، هر فرهنگي ماده اي جداگانه و انساني جداگانه دارد و هر يک به طريق خود، انديشه مي کند. هر يک تصوري خاص خود دارد، شور خود را دارد، زندگي، اراده و احساس خود را دارد و صاحب يگانه ي مرگ خويشتن است. » (18)او بيش از تمام دانشمندان معاصر – حتي بيش از مارکس وبر – معتقد بود که هر فرهنگي، خصلت خاص خود، جهانبيني خاص خود را دارد و داراي فلسفه اساسي مشخص نسبت به زندگي، هنر، علم و مذهب است، آنچنان که تفاهم متقابل بين دو فرهنگ متفاوت ناميسّر است.
ساموئل هانتينگتون معتقد است:
« در جهان معاصر، هويت فرهنگي در مقايسه با ابعاد ديگر هويت، اهميت فزاينده اي يافته است. » (19) نظريه ي هانتينگتون از يک جهت قابل تأمل است. در عصر حاضر، به دليل تحوّلات روزافزوني که در شئون و ارکان و بنيانهاي اجتماعي به وجود آمده است، اعتماد و اطمينان آحاد مردم به آنها متزلزل شده ولي فرهنگ به لحاظ عناصر و جنبه هاي نسبتاً پايدار خويش، به مراتب بيش از ساير عوامل اعتماد مردم را برمي انگيزد تا از طريق ارتباط با فرهنگ و شکل دادن به هويت فرهنگي خويش، نوعي احساس امنيت و پايداري در زندگي براي خود، حاصل کنند.
تعامل هويت ها
وي در عبارات بعدي چنين مي نويسد:« هر کسي داراي چند هويت است که ممکن است با هم رقابت داشته باشند يا يکديگر را تقويت کنند، هويتهاي ناشي از خويشاوندي، حرفه، فرهنگ و هويتهاي نهادي، سرزميني، آموزشي، اعتقادي، ايدئولوژيک و غيره. » (20)
هويت فرهنگي به طور مشخص بر فرايندهايي نظير هويت تاريخي، ملي، تمدني و خانوادگي اثرگذار است. زيرا ارتباط هويت فرهنگي با هويتهاي مذکور، از طريق ايجاد بينش و تحوّل شناختي، امکان پذير مي باشد.
او به عنوان نظريه پرداز تمدن و فرهنگ، اضافه مي کند:
« هويت فرهنگي، به مفهوم برخورداري از وجوه مشترک فرهنگي، همکاري و وحدت را تسهيل مي کند و تفاوتهاي فرهنگي به اختلاف و تفرقه، دامن مي زند. » (21)
با چنين رويکردي مي توان رابطه هويت فرهنگي و وحدت ملي را نيز مورد بررسي قرار داد. در اين رابطه، فرهنگ ملّي، خاستگاه آرمانها، گرايشها و ديدگاههايي است که براي عموم مردم، قابل تعريف و تبيين و باور مي باشد، لذا تفهيم هويت فرهنگي و تقويت آن در نسل جوان، راه کاري عملي و مؤثر براي دستيابي به وحدت ملي است، همان آرماني که رهبر معظم انقلاب در پيام نوروزي ( سال 79 ) خويش به آن تأکيد فرمودند.
آسيب شناسي هويت فرهنگي
مشکلات اصلي غالب جوانان در زمينه هويت فرهنگي را مي توان همچون مثلثي تصور نمود که با سه ضلع احاطه شده است.الف- ضلع اول آن مربوط به جواناني است که غالباً فرهنگ خودي ( ملي ) را که از متن آن روئيده اند، به درستي نمي شناسند و دقيقاً نمي دانند به کدام فرهنگ و تفکر، تعلق دارند. آنان از افتخارات و امتيازات فرهنگ ملي شان، آگاه نيستند و لذا همچون نهالي نوپا با وزش تندباد، متزلزل مي شوند. در اين وضعيت، ارتباط جوان و فرهنگ، قطع شده و پيوندها نيز بريده شده است.
ب- ضلع دوم مثلث مذکور به برخي از جوانان مربوط مي شود که نسبت به فرهنگ ملي، معرفت نسبي دارند ولي به مرزباور فرهنگي نرسيده اند و در حقيقت از مرز معرفت اجمالي نسبت به فرهنگ ملي به حدود اعتماد کامل به آن راه نيافته اند و لذا رابطه منطقي با آن برقرار نکرده اند.
ج – و در نهايت، ضلع سوم آن را جواناني تشکيل مي دهند که به « باور فرهنگي » رسيده اند وليکن ناخودآگاه فرهنگ و تمدن خود را از ملتها و کشورهاي ديگر به ويژه جوامع صنعتي پيشرفته، پايين تر، حقيرتر و ضعيف تر مي دانند.
اکنون بايد اين موضوع را بررسي نمود که ريشه چنين رويکردهايي در کجاست؟ و اصولاً چرا چنين شده است؟ با اين اعتقاد که « آسيب شناسي فرهنگي » ، مقدمه ي « آسيب زدايي فرهنگي » است، به بررسي علل وعوامل پيدايش وضع موجود مي پردازيم.
عوامل آسيب زا
اينک برخي از اين عوامل را که موجب پيدايش وضعيت موجود شده است، بررسي مي نماييم:1- گسست فرهنگي
اگر فرهنگ به مجموعه ي کم نظيري از باورها، سنت ها، ارزشها و آرمانهاي يک جامعه اطلاق شود، تعلق فرهنگي، به معناي درک، شناخت و برقراري ارتباط با اين مجموعه است. در مقابل، گسست فرهنگي به منزله ي فقدان اجزاء و عواملي است که در بالا بدان اشاره شد. به طور دقيقتر، نيمرخ فرهنگي برخي از جوانان اينگونه است:- آنان غالباً، انگيزه کافي براي پرداختن به دستمايه هاي فرهنگي ندارند.
- آنان، فرصت مکفي براي شناخت و بزرگداشت و قدر شناسي از فرهنگ خويش ندارند.
- آنان در صورت وجود انگيزه و فرصت مطلوب، فرهنگ ملي خويش را داراي چنان شأني نمي دانند که ضرورتاً بدان اهتمام ورزند.
- عوامل جذب و پر رونقي همچون فرهنگهاي بيگانه و رقيب، مجالي براي عرضه و خودنمايي فرهنگ ملي، باقي نگذاشته اند.
در نتيجه رشته ها و پيوندهايي که بايد ميان فرهنگ ملي و برخي از جوانان برقرار باشد، از هم گسيخته است و يک نوع گسست ميان نسل معاصر و فرهنگ خودي به وجود آمده است.
2- تضادّ نسلها
عناصر و عوامل فرهنگي عمدتاً از نسل بالغ به نسل جوان انتقال مي يابد. اين انتقال، نياز به پلهاي ارتباطي مناسبي دارد که قبلاً و طي سالها قبل شکل گرفته است. خاطرات دوران کودکي و نوجواني، فصل مشترکهاي والدين و جوانان، و پيوندهاي عاطفي ميان آنان راه را براي انتقال ارزشها و عناصر فرهنگي هموار مي سازد.وليکن واقعيّت تلخ اين است که دو نسل ( والد – فرزند ) به مرور زمان از يکديگر دورتر و بيگانه تر شده و بعضاً و در مواردي اين فاصله به نوعي تضاد و تقابل منجر مي شود. دو نسلي که بايد در کنار يکديگر، تجربيات و شور زندگي را مبادله مي نمودند، اينک در برابر هم قرار گرفته اند. اشتغال روزافزون والدين در بيرون از منزل، خستگي هاي جسمي و روحي ناشي از اين اشتغال و فشارهاي روحي و رواني عصر جديد و عواملي نظير آنها، نسل بالغ را به گونه اي درگير با مسايل ناخواسته نموده است که ميل و رغبتي از سوي هيچ يک براي ارتباط کلامي و عاطفي با طرف ديگر مشاهده نمي شود و در نتيجه فرهنگ نسل بالغ، راهي براي نفوذ در نسل جوان نمي يابد.
3- تغييرات پرشتاب
از مختصات زندگي معاصر، دگرگونيهاي سريعي است که در همه شئون اجتماعي، رخ مي دهد. از پيامدهاي آن، مي توان به ناتواني انسان در تحليل و ارزيابي رخدادها، اشاره نمود. وقايع پيچيده آنچنان به سرعت، از راه مي رسند که فرصتي براي تحليل آنها باقي نمي ماند و لذا نه تنها فرهنگ بلکه مقوله هاي ديگر زندگي نيز از دور خارج مي شوند و بيگانگي فرهنگي به جاي هويت و يکپارچگي فرهنگي، در جامعه مستقر مي شود.دکتر راجاسينگ (22) يکي از کارشناسان سازمان يونسکو در اين زمينه، مي نويسد:
« تنها، شتابدار بودن تغيير، مسأله ي ما نيست، بلکه مسأله ي فراگيربودن و اثربخشي آن نيز هست. دو نوع تغيير عمده وجود دارد: يکي تغيير در جهان اشياء است؛ جهان برون. علوم و فن آوري و سازمانهاي اجتماعي – اقتصادي، مثالهاي جهان برون هستند. حقايق اين دنياي خارجي، بر روي هم ذخيره نمي شوند، کشفي جديد ممکن است عرصه را از تمام آنچه قبلاً بوده است، پاک کند. تداوم پديده ها در اين جهان، مسلماً در حد ناچيزي است. نوع ديگر تغيير، برگرد محور وجود انسان، به صورت فردي يا گروهي به وقوع مي پيوندد، تغييراتي که در جهان درون وجود انسان اتفاق مي افتد، داراي قابليت برهم افزوده شدن بوده و به شکل فرهنگ کاوشگر در دانش و تلاش براي اعتلاي آگاهي معنوي جلوه مي کند. اين در جهان، مجزاي از يکديگر وجود دارند، اما در نقاطي هم بر روي هم قرار مي گيرند و در هر صورت سمت و سرعت حرکت آنها مشابه نيست. بشر بدون يکي از اين دو، از آنچه که هست فقيرتر مي بود. اين که چه چيزي تغيير مي پذيرد و چه چيزي بايد استمرار داشته باشد و چه چيز حتي با وجود تغيير، تداوم مي يابد. اينها همه موضوعاتي هستند که بايد مورد بررسي و داوري قرار گيرند. » (23) تأثير اين تغييرات پرشتاب بر « هويت » را از نگاهي ديگر به نظاره مي نشينيم:
ساموئل هانتينگتون معتقد است:
« انسان تنها با قدرت تعقل خود زندگي نمي کند، و نمي تواند براي تأمين منافع خود دست به محاسبه بزند و خردمندانه عمل کند، مگر آنکه قبلاً « خود » را تعريف کرده باشد. ساز و کار تأمين منفعت، مشروط به آگاهي نسبت به هويت است. در زماني که تغييرات پرشتاب اجتماعي روي مي دهد، هويتهاي جاافتاده از هم مي پاشد، « خود » دوباره تعريف مي شود، و هويت تازه اي شکل مي گيرد. » (24)
از ضرورتهاي « هويت فرهنگي » ، تأمل و تفکّر در راه و رسم زندگي است. ولي دگرگونيهاي سريعي که در ابعاد گوناگون حيات، واقع مي شود، مجال انديشيدن را از آدمي سلب مي کند و فرصتي ايجاد نمي شود تا وي بتواند عناصر و اجزاي فرهنگ را درک نموده و سپس آنها را جذب و درونسازي کند تا « هويت فرهنگي » خويش را تعريف نمايد.
4- فقدان تماميّت
چنانچه تربيت را به معناي انتقال ارزشها و ميراثهاي فرهنگي والدين به فرزندان تلقي کنيم، در اين صورت منظور تنها انتقال يک جنبه ي خاص از فرهنگ نيست، بلکه جامعيت فرهنگي مورد نظر مي باشد. لذا هر بُعدي از فرهنگ که در فرايند تربيت مغفول ماند، به همان اندازه به هويت فرهنگي آسيب وارد مي شود.يکي از کارشناسان سازمان يونسکو مي گويد:
« آموزش و پرورش براي جهان در حال تغيير، بايد آموزش و پرورش براي تماميت باشد، در غير اين صورت، هم براي جامعه و هم براي فرد بي ثمر خواهد بود. » (25)
فقدان تماميّت چه معنايي دارد؟ بهترين کاري که مي توان کرد، نقل بخش جالب توجهي از زندگي نامه چارلز داروين است. او نوشته:
« تا سن سي سالگي، يا پس از آن، انواع شعر برايم لذت فوق العاده اي داشت و حتي هنگامي که دانش آموز خردسالي بودم، از شکسپير لذت مي بردم... تصاوير و موسيقي مرا بسيار دلشاد مي کردند، اما اکنون سالهاست تحمل خواندن يک بيت شعر را ندارم... تقريباً همه ي ذوقم را نسبت به تصاوير و موسيقي از دست داده ام. به نظر مي رسد مغزم به ماشيني براي خرد کردن قوانين عمومي از لابه لاي مجموعه اي از حقايق تبديل شده است، اما نمي توانم بفهمم که چرا اين امر تنها سبب تحليل رفتن آن قسمتي از مغزم شده است که بر رويش اين ذوقهاي عاليتر مستقر شده اند. فقدان اين ذوقها، فقدان شادکامي است، و احتمالاً نيز سبب وارد شدن خساراتي برهوش مي گردد و با تضعيف بخش احساسات طبيعي ما، به احتمال زياد، بروز ضايعاتي را در منش اخلاقي سبب مي شود. » (26)
آموزش و پرورش يک بُعدي و متمايل به متراکم نمودن حافظه، در تکوين هويت فرهنگي، ناکارآمد و عقيم خواهد بود. اين نکته را از منظر يک کارشناس فرهنگي يونسکو، بررسي مي نماييم.
دکتر پراواز (27) وازي مي نويسد:
« آموزش و پرورش کنوني روي حافظه و چيزهاي فني تأکيد مي کند و هنوز از بالنده ساختن کامل انسان خيلي به دور است. بالندگي کامل انساني به معناي رشد فيزيکي، اجتماعي، عاطفي، ذهني يا عقلي مي باشد. چيزهاي آموخته بايد دگربار با جامعيت (Holism) پيوند يابد، يا به معناي ديگر تن، روان، محيط و جامعه درهم تنيده شود. دانش به خودي خود، کافي نيست. بايد اخلاق و فرهنگ با يادگيري درهم آميزد و ديگر به صورت موضوعاتي جدا و ناکارآمد، تلقي نشود. با اين رويکرد، هر آن چه شخص ياد مي گيرد، مجدداً با جامعيت و خلاقيت پيوند مي خورد و فرهنگ و اخلاقيات بخش جدايي ناپذير يادگيري مي شود. » (28)
5- فن آوري ماهواره اي
ابتدا چنين به نظر مي رسيد که پيشرفت رسانه هاي ماهواره اي مطلقاً بي قيد و شرط، پديده اي مطلوب است و براي تحقق دهکده جهاني، ضرورت تام دارد حال آنکه در تجربه کوتاه و چندين ساله، معلوم شد که برخي از عوارض اين پديده از حيث فرهنگي، آسيب زاست.آلوين تافلر (29) نويسنده و منتقد اجتماعي مي نويسد: « تکنولوژي ماهواره اي و ديگر رسانه هاي جديد، فرهنگهاي ملي را از هم مي پاشند. » (30) و در ادامه مي افزايد « اين ارتباطات متقاطع به هر حال تهديدي است براي « هويت ملي » که حکومتها براي مقاصد شخصي خود، سعي در حفظ و انتشار آن دارند. » (31)
وي معتقد است: هرگاه مهاجرت وسيع، ترس از قلع و قمع فرهنگي را شدت بخشد، « هويت » به مبحثي انفجارآميز تبديل خواهد شد. مروّجان بازار واحد اروپا که مرزهاي باز را براي سرمايه و فرهنگ مردم ترغيب مي کنند، سعي دارند احساسات ملي سنّتي را با « فوق ملي گرايي » (32) جايگزين کنند.
6- مهاجرت وسيع
هرگونه جابجايي مردم در سرزمينهاي جديد، پيوند آنان را با هويت بومي و فرهنگي خود، کمرنگ و تضعيف نموده و يافتن هويتي جديد نيز به زمان مناسب نياز دارد. با اين توضيح که عوامل اقتصادي و مادي نيز بر گسترش مهاجرتها تأثير دارد.ساموئل هانتينگتون معتقد است:
« منشاء ديرينه ي هويت و نظام هاي اقتدار اجتماعي، اينک به هم ريخته است. مردم از روستاها به شهرها مي آيند. از ريشه هاي خود جدا مي شوند، به شغلهاي تازه روي مي آورند يا اصلاً بيکار مي مانند، با غريبه ها به تعامل مي پردازند و در معرض زنجيره اي از روابط تازه قرار مي گيرند. ايشان به منابع تازه اي براي هويت، شکل هاي تازه اي از اجتماع با ثبات و برداشتهاي اخلاقي تازه نياز پيدا مي کنند تا به زندگي آنها، معني و هدف بدهد. » (33)
7- شهرهاي بزرگ
جامعه شناسان معتقدند که بافت اجتماعي شهرهاي بزرگ و پيچيدگيهاي روزافزون آنها مي تواند بستر مساعدي براي قطع پيوندهاي فرهنگي و بومي باشد و احساس عدم تعلق به شهر و محل زندگي، در وسوسه جرم زايي نوجوانان و جوانان، تأثيري بسزا دارد. « از يک سو احساس گم کردن خود در ميان جمعيت فشرده و انبوه و چند ميليوني اين گونه شهرها و از چنگال قانون دورماندن، آنان را به سوي ارتکاب بزه سوق مي دهد و از سوي ديگر حالت مصرفي شهرهاي بزرگ، تجمل گرايي و لوکس گرايي، بيشتر جوانان و جوانان را تحت تأثير قرار مي دهد تا بتوانند به نوعي از آنها برخوردار شوند و چون قدرت خريد کافي براي در اختيار گرفتن آنها را ندارند، وسوسه ي دزدي، سرقت مسلحانه و جرايم ديگر آنها را به شدت تحريک مي کند. » (34)مرگ بر شهرهاي غول آسا
آلوين تافلر نويسنده جنجالي معاصر مي نويسد:« ... گروههاي مشابه، خود را علاقه مند به حفظ آثار تاريخي باستاني يا بازسازي محيط زيست قلمداد مي کنند، اما هدفشان، احياي همان جامعه ي روستايي است که بنيادگران سبز تحليل مي کنند. » (35)
و در ادامه مي افزايد:
« مانيفست پاميات (36) همه کساني را که زيست بوم شناسي کشور را به وضعيتي فاجعه آميز انداخته اند به باد حمله مي گيرد و بازگشت انبوهي به زمين و احياي « نهاد انسان شخم زن » را که قرنها عمر دارد، تشويق مي کند. « مرگ بر شهرهاي غول آسا. » (37)
8- فردگرايي افراطي
غالب نظام هاي تربيتي و فرهنگي به منظور دستيابي به موفقيت قابل قبول در آرمانها و اهداف خويش، سعي دارند تعادل ميان خصلتهاي فردگرايي و جمع گرايي به وجود آورند، هر چند که در عمل بعضاً به افراط و تفريط مي گرايند. تاکيد بيش از حد بر خصلتهاي فردگرايانه، جوانان را از هويت ملي شان دور مي کند و در مقابل توجه افراطي به منشهاي جمع گرايانه، از شکل گيري مناسب هويت شخص ( فردي ) مانع مي شود.پرزيدنت وي (38) کيم وي رئيس جمهور سنگاپور در ژانويه 1989 از تأثيرات فرهنگي غرب بر جمعيت کشورش سخن گفت و اظهار داشت: « هر چند اين تأثيرات موجب تماس با انديشه ها و فن آوريهاي جديد خارجي مي شود ولي در عين حال مردم را از شيوه ي زندگي و ارزشهاي خاص خود جدا مي سازد. » او هشدار داد که: « برداشتهاي سنّتي آسيايي از اخلاق، وظيفه شناسي که باعث دوام حيات ما درگذشته شده است، جاي خود را به تلقي فردگرايانه و خودمحوري مي دهد که غربي است. » وي کيم وي، مدعي شد که « بازشناسي ارزشهاي اصلي و مشترک موجود در ميان اقليتهاي قومي و ديني سنگاپور ضرورت دارد. ويژگي هايي که ماهيت سنگاپوري بودن را مشخص مي کند. » (39)
9- سکولاريسم (40)
پديده ي سکولاريسم که تقريباً همزمان با « تجددگرايي » ظهور کرد، بر جريانهاي فکري و شيوه زندگي جوامع مشرق زمين تأثير عميقي برجاي نهاد.هانتينگتون معتقد است:
« ورود شتابناک الگوي سياسي و اجتماعي مدرن، سکولاريسم، فرهنگ علمي و توسعه ي اقتصادي، در بيشتر جوامع آسيايي و به ويژه کشورهاي مسلمان، موجب پيدايش تجربه گسستگي و فقدان هويت فرهنگي گرديد و ساختارهاي اجتماعي و فرهنگي اين جوامع را زير تأثير گرفت. » (41)
پر واضح است که فرجام چنين رويدادي، فقدان معنا و مفهوم زندگي براي انسان آسيايي و بعضاً مسلمان در مقاطعي از تاريخ معاصر مي باشد.
يکي از محققاني که در زمينه رابطه علم و دين، مطالعاتي انجام داده است، چنين مي نويسد:
« جايگزيني علم ديني به وسيله علم سکولار، براي جوامع اسلامي تبعات زير را در برداشته است:
1- علم زدگي و سوء استفاده از اعتبار علم
2- بحران هويت
3- رواج نسبي انگاري در زمينه ي معتقدات ديني
4- منحصر کردن حوزه ي دين به امور اخلاقي و اخروي. » (42)
ايشان معتقدند علاج علم زدگي آن است که حدود و ثغور علم را تبيين نماييم و روشن کنيم که علم مشکل گشاي همه چيز نيست و آن نيز محدوديتهاي خودش را دارد. تعيين حدود و ثغور علم، کاري فلسفي است و اين چيزي است که مورد غفلت بسياري از عالمان معاصر قرار گرفته است.
وي در زمينه بحران هويت مي نويسد:
« الان بسياري از جوامع اسلامي به علت عقب افتادگي در زمينه هاي علمي و فني، دچار تزلزل هويتي شده اند و فکر مي کنند که چون پيشرفت غرب مديون علم است، بايد علم غربي را دربست پذيرفت و هر چيزي را که با آن در تعارض است و يا کاري ندارد کنار گذاشت، بنابراين چون علم سکولار غربي کاري با دين ندارد، اهميت انديشه ديني در اين جوامع کمتر شده است و بسياري از دانش پژوهان مسلمان، در همه ابعاد به اخذ انديشه از غربيان پرداخته اند. تفکر غربي آنچنان زواياي ديد آنان را عوض کرده که به سختي مي توانند با ديد يک مسلمان نگاه کنند و با ذهن يک مسلمان بينديشند. » (43)
بر اين اساس، ملاحظه مي شود که بعضاً رويکرد فرهنگي، متأثر از رويکرد علمي و به ويژه علم سکولار غربي است و براي ايجاد تحول در رويکرد فرهنگي، ناگزير بايد به عنوان يک ضرورت، دستاوردهاي علمي غربي و نگرشهاي موجود به آن تصحيح و مورد تجديد نظر قرار گيرد. مؤلف کتاب « برخورد تمدنها » در اين زمينه چنين مي نويسد:
« در هند، يک هويت تازه ي هندو در حال شکل گيري است و اين واکنشي است به تنش ها و از خودبيگانگيهايي که معلول مدرنيزاسيون مي باشد. » (44)
وي در ادامه بحث مي افزايد:
« اگر جوامع غير غربي بخواهند مدرن شوند، بايد راههاي خاص خود را پيدا کنند، نه اينکه به تقليد از روشهاي غربي بپردازند، آنها بايد به تقليد از ژاپن، سنت ها، نهادها و ارزشهاي خود را به کار گرفته، تلاشهاي خود را بر اين شالوده ها بنا کنند. » (45)
گرچه به نظر نويسنده، ژاپن، الگوي موفقي در اقتباس جنبه هاي مؤثر جوامع غربي معرفي شده است، ولي اين ادعا در ابتداي برخورد تمدن ژاپن و تمدن غرب، صحيح به نظر نمي رسد، درحالي که هم اکنون برخي مظاهر نيرومند فرهنگ غربي بر زندگي ژاپن به صورت آشکاري حاکم گرديده است.
10- ويروس غرب و شيزوفرني فرهنگي
شيزوفرني را غالباً به معنا و مفهوم شکاف و بريدگي در مغز يا روان آدمي، تعبير مي کنند. نويسنده کتاب « برخورد تمدنها » ، اين واژه را در مورد پديده ي فرهنگي به صورت استعاره به کار مي گيرد. وي مي نويسد: « رهبران سياسي اي که سرشار از غرور، خيال مي کنند قادر به تغيير شکل فرهنگ جامعه خود به صورتي بنيادين هستند، سرنوشتي جز ناکامي نخواهند داشت، ايشان هر چند عناصري از فرهنگ غربي را به جامعه خود وارد مي کنند، قادر نيستند که عناصر اصلي بومي را از ميان ببرند، يا تحت الشعاع قرار دهند، برعکس وقتي ويروس غرب به بدن جامعه اي وارد شد، بيرون راندن آن دشوار است. ويروس غرب، استقامت مي کند، اما کشنده نيست، مريض زنده مي ماند ولي سلامتي خود را هرگز باز نمي يابد. رهبران سياسي مي توانند تاريخ را بسازند اما از تاريخ فرار نمي توانند کرد. آنچه ايشان خلق مي کنند، جامعه اي غربي نيست؛ کشوري از درون گسيخته است، آنها جامعه خود را به دوگانه انديشي فرهنگي آلوده مي کنند و اين بيماري ماندگار مي شود و ريشه مي گيرد. » (46)11- خلأ آرماني
انسانِ بدونِ آرمان، از ويژگيهاي برخي جوامع کنوني به شمار مي آيد . در تبيين نسبت آرمان و فرهنگ، مي توان آن را يکي از عناصر و زيرمجموعه ي فرهنگ تلقي کرد. آرمان زندگي به سان يک انگيزه از درون مي جوشد و آدمي را به تحرک و پويايي و نوآفريني وامي دارد. در مقابل، فقدان آرمان، خمودي، سستي و بي تفاوتي و در نهايت از دست دادن انگيزه ي زندگي را به دنبال دارد و همين امر موجب قطع پيوندهاي فرد با سرچشمه ي حيات و به عبارتي ديگر زمينه ساز گسستگي هويت مي شود.از ويژگيهاي انسانِ بدون آرمان اين است که چون پاسخي براي پرسشهاي اساسي خود نمي يابد، لذا از برابر همه ي آنها مي گريزد و خود را با روآوردن به لذات جسماني و هوس آلود، تفنّن هاي سطحي و مبتذل و هيجانات ناشي از فيلم ها، سريالها و اخبار روزانه مشغول مي کند. (47)
اين دلمشغوليها، غالباً جنبه خودآگاهانه نداشته و فرد دليل روشني براي آنها نمي يابد. تنها دليل مي تواند اينگونه بيان شود که مشغوليتها، راهي براي گريز از روبرو شدن با واقعيات تلخ و دردناک زندگي است. واقعيتي که از زندگي درون تهي و مبتذل و روزمرگي، حاکي است. در حقيقت زماني که فرد، جرأت روبرو شدن با دنياي تهي و حقير درون را ندارد، بيش از هميشه با غرق کردن خود و مشغوليت ها، خود را از ياد مي بردو اين امر نه تنها به حل مشکل وي منجر نمي شود بلکه ميان او و مشکلاتش، فاصله مي اندازد.
ژان فوراستيه جامعه شناس و اقتصاددان فرانسوي مي نويسد: « بشر امروزي، به اين ترتيب از نظر تعداد اعمالي که انجام مي دهد و اطلاعاتي که به دست مي آورد، زندگي متفاوت و پرهيجانتري از گذشتگان خود دارد، اما نتيجه اين نوع زندگي، اضطراب و تشويشي مداوم است که به طور ادواري منجر به « خستگيهاي عصبي » فراوان مي شود. خوشبختي، ديگر در اروپا آرمان نويني نيست، متأسفانه آرماني باطل به نظر مي رسد. » (48)
پينوشتها:
1- Longman Dictionary 1990, P. 251
2- Otto Klineberg
3- کلاين برگ، اتو، روانشناسي اجتماعي، ترجمه دکتر عليمحمد کاردان، ج1، ص 95
4- همان
5- Whitman
6- Edgar Guest
7- Jeffers
8- ماير، فردريک، تاريخ فلسفه تربيتي، ترجمه علي اصغر فياض، ج1، ص 22
9- O ‘ conor
10- Shophield, Philosophies of Education, chapter five, p. 99
11- شرفي، محمدرضا، دنياي نوجوان، ص 55
12- کلاين برگ، اتو، پيشين، ص 414
13- همان
14- همان، ص 424
15- Samuel P. Huntington
16- Burke
17- هانتينگتون، ساموئل، برخورد تمدنها و بازسازي نظم جهاني، ترجمه محمدعلي حميد رفيعي، صص205-204
18- پولارد، سيدني، انديشه ي ترقي، ترجمه حسين اسدپور پيرانفر، ص 178
19- هانتينگتون، ساموئل، پيشين، ص 204
20- همان
21- همان
22- Raga Sing
23- آموزش و پرورش براي آينده، متن سخنراني کارشناسان يونسکو، صص 15-14
24- هانتينگتون، ساموئل، پيشين، صص 3-152
25- آموزش و پرورش براي آينده، پيشين، ص 26
26- همان – ص 27
27- همان، ص 44
28- تافلر، آلوين، جابجايي در قدرت، ترجمه شهين دخت خوارزمي، ج2، ص 653
29- Dr. P. Vazi
30- همان
31- Alvin Toffler
32- هانتينگتون، ساموئل، پيشين، ص 152
33- شرفي، محمدرضا، دنياي نوجوان، ص 307
34- Supra-nationalism
35- تافلر، آلوين، پيشين، ج2، ص 660
36- همان، ص 661
37- هانتينگتون، ساموئل، پيشين، ص 512
38- Pamyat سازمان ضدسامي و ضدخارجي که در روسيه مستقر بوده و سه شاخه و 20 هزار عضو دارد و مورد حمايت سطح مياني نظام اداري کشور است.
39- همان، ص 153
40- Wee Kim Wee
41- گلشني، مهدي، از علم سکولار تا علم ديني، صص5-34
42- Secularism
43- همان، ص 37
44- هانتينگتون، ساموئل، پيشين، ص 153
45- همان، ص 345
46- همان، ص 246
47- فوراستيه، ژان، تمدن سال 2001، ترجمه ي خسرو رضايي، ص 108
48- همان، ص 105
شرفي، محمدرضا؛ (1379)، جوان و بحران هويت، تهران: انتشارات سروش، چاپ ششم