جدّ بزرگ پادشاهان صفوي ( نقد نـظريات احـمد کـسروي )
سرودههاي شيخ صفي الدين
در کتاب سلسلة النسب صـفويه دوبـيتيهايي از شيخ صفي الدين به زبان آذري ( زباني که در اکثر مناطق آذربايجان، احتمالاً تا قرن هفتم هجري، قـابل تـکلم و فهم بود ( با ترکي امروزي آذربايجان اشتباه نشود! ) نقل شده است. آذري بـودن و سـروده شدن آنها به توسط شيخ صفي مـورد پذيـرش کـسروي است. (1) در يکي از دوبيتيها چنين ميخوانيم:بشتو بـر آمـريم حاجت روا بور *** دلم زنده بنام مصطفي بور
اهرا دوار بور بور دام بوپار سر*** هر دو دسـتم بـه دامن مرتضي بور
نويسنده ي کـتاب سـلسلة النسب صـفويه شـيخ حـسين پيرزاده ي زاهدي دو بيتي را، بعد از نقل آن، چـنين مـعني کرده است:
چون به درگاه تو [ خطاب به شيخ زاهد است ] که استاد کـاملي مـلتجي شدم و پناه آوردم، کلّ حاجتهاي من روا شـد و از يمن توجه تو دلم زنـده بـه نام حضرت مصطفي شد. فـردا کـه روز محشر است از من که سؤال اَعمال کنند، دست التجاي من به دامن حـضرت عـلي مرتضي عليه التحية و الثنا و آل مـجتباي او بـاشد. (2)
بـا اين صراحتي کـه شـيخ صفي بيان ميدارد: «در روز قـيامت بـا دو دستم به دامن علي مرتضي پناه خواهم آورد»، آيا ميتوان وي را غير شيعه دانست؟
از شيخ صفي در کـتاب يـاد شده 31 بيت شعر فارسي نيز نـقل شـده است. (3) در ايـن اشـعار هـيچ بيتي که اشاره بـه سني بودن وي نمايد يا اداي احترامي به شيخين و عثمان باشد ديده نميشود!در مقابل، شيخ در رباعي جـذابي بـسيار هوشمندانه چنين به تشيع خود اشـاره مـينمايد:
صـاحب کـرمي کـه صد خطا مـيبخشد *** خـوش باش صفي که جرم ما ميبخشد
آن را که جُوي مهر علي در دل اوست *** هر چـند گـنه کـند خـدا مـيبخشد (4)
کـسروي از سروده شدن اين رباعي توسط شيخ صفي اظهار شگفتي کرده تلويحاً انتساب آن را به وي دروغ ميشمارد! (5)
شيخ شيعي و مريدان سني
کسروي بعد از نقل نوشته ي حمد اللّه مستوفي در مـورد مذهب اکثر مردم اردبيل و اينکه مريد شيخ صفي الدين بودهاند، مينويسد: «پيداست که اگر شيخ سني شافعي نبودي، مستوفي آن را به آشکار آوردي. گذشته از آنکه پير شيعي و پيروان سني در خور باور کـردن نـيست. » (6)اين ادعا نيز مانند ساير ادعاهاي کسروي بر مستندات تاريخي متکي نيست و وي با ادعاي مذکور کم اطلاعي خود را از تاريخ نشان داده است؛زيرا: 1. همان طور که در قبل گفته شد، مـستوفي بـه اردبيل نرفته و تحقيق ميداني نکرده است؛2. شيعيان و مشايخ صوفيه ي شيعي مجبور بودند خود را شافعي نشان دهند؛3. غير از پيروي جمع زيادي از اهل سنت اردبـيل از شـيخ صفي الدين، نمونه ي دومي نـيز از پيـروي مردم سني مذهب از شيخ شيعي و به سيادت مشهور، در تاريخ آذربايجان ديده ميشود. قاضي سيد نور اللّه شوشتري ( قاضي لاهور- که چون تقيّه نميکرد و حـقايق شـيعي را مينوشت و ميگفت، به دسـتور جـهانگير امپراتور مغول هند زير ضربات شلاقي که نوک آهني داشت، در سال 1019 هـ.ق به شهادت رسيد!... ) در کتاب مشهور خود مجالس المؤمنين، بعد از ذکر شيعه شدن جمع زيادي از مردم تبريز در نتيجه ي تـبليغات و فـعاليتهاي سيد حيدر توني- ذکر او در قبل گذشت-، مينويسد: «جمعي ديگر از اهل تبريز، که خود را مريد سيد نعمت اللّه قدس اللّه روحه ميدانند، به گمان آنکه سيد مذهب شافعي داشته، سني شافعي بودهاند. » (7)
بـنابراين، مـيتوان به جـرئت گفت که جمعي از مريدان شيخ صفي الدين در اردبيل«به گمان آنکه شيخ مذهب شافعي داشته سني شـافعي بودهاند. »!در نتيجه:
الف- گمان جمعي از مردم تبريز راجع به سني مذهب بـودن سـيد نـعمت اللّه مؤيد تسنن وي نيست.
ب- اين امر را ميتوان در مورد مردم اردبيل و شيخ صفي نيز صادق دانست.
پ- در تاريخ ايـران پيـروي جـمعي از اهل سنت از شيخ شيعي و سيد، داراي سابقه است.
تا اينجا محور بحث مقاله درباره ي مذهب شـيخ صفي الدين اردبيلي متمرکز بود؛اکنون بحث خود را در خصوص سيادت شيخ پي ميگيريم.
بررسي نوشتههاي کتاب عمدة الطـالب فـي انساب آل ابي طالب
از دلايلي که مخالفان سيادت شيخ صفي الدين اردبيلي- و از همه جلوتر احمد کسروي- (8) بر ميشمارند، عدم ذکر نام شيخ صفي در کتاب عمدة الطالب في انساب آل ابي طالب تأليف سـيد جمال الدين احمد ابن علي ابن حسين ابن علي ابن مهنا ابن عنبه داوودي حسني معروف به ابن عِنَبَه است که در اوايل قرن نهم هجري در زمينه ي معرفي فرزندان ابي طالب مخصوصا آل عـلي (ع) نـوشته شده است.ابن عنبه، نسبشناس و مورخ نامدار، از سادات حسني ( تولد 748 هـ.ق در حلّه ي عراق، وفات 828 در کرمان ) سفرهاي بسياري به ايران و خراسان بزرگ کرد و در سال 776 هـ.ق به سمرقند رفت و با امير تـيمور گـورکان ( حکومت 771- 807 هـ.ق ) ديدار نمود. سفرهاي او، علاوه بر سياحت و زيارت، حتماً به قصد گردآوري اخبار انساب طالبيين و تحقيق و تکميل مطالعات نسب شناختي هم بوده است. از آثار او اين کتابها را ميتوان بـرشمرد: عـمدة الطالب في انساب آل ابي طالب، الفصول الفخرّيه في الاصول البريّه ( ترجمه ي مختصر عمدة الطالب )، التحفة الجلاليّه في انساب الطالبيّه ( به فارسي در نسبشناسي سادات است )، بحر الانساب في نسب بـني هـاشم، تـاريخ کبير ( ثبت رويدادهاي تاريخي بـه گـونه ي سـالشمار تا سال 700 هـ.ق . (9)
ابن عنبه در کتاب عمدة الطّالب، طي 38 صفحه، به معرفي فرزندان و اعقاب امام موسي کاظم (ع) پرداخته است. (10) وي مينويسد:
امـام مـوسي کـاظم (ع) شصت فرزند داشت که 37 دختر (11) و 23 پسر بودند. پنـج تـن از پسرانش عقب [ نسل ] نداشتند که عبارت بودند از: عبد الرحمن، عقيل، قـاسم، يـحيي و داوود.
*** توضيح شکل: اصفهان ( دوره ي صفوي ) [ 575- 124 ط ]
سـه تن از پسران امام فقط دختر داشتند: سليمان، فضل و احمد
ده تن از پسـران امـام حـتماً عقب داشتند: علي [ امام رضا (ع) ]، ابراهيم اصغر، عباس، اسماعيل، محمد، اسحاق، حمزه، عبد اللّه، عبيد اللّه و جـعفر. (12)
وي سـپس بـه معرفي فرزندان و فرزند زادگان امام ميپردازد. توالي معرفي مذکور چنين است: علي الرضا (ع)، ابـراهيم، حـسين، محمد، جعفر، زيد، عبد اللّه، عبيد اللّه، حمزه، عباس، هارون و حسن. ( يازده تن )
برطبق نـوشته ي سـلسلة النـسب صفويه، نسب شيخ صفي الدين بدين قرار به امام موسي کاظم (ع) ميرسد: ابو الفـتح اسـحاق ( شيخ صفي ) ابن شيخ امين الدين جبرئيل ابن قطب الدين ابن صالح ابـن مـحمد الحـافظ ابن عوض ابن فيروز شاه زرين کلاه ابن محمد ابن شرفشاه ابن محمد ابن حـسن ابـن سيد محمد ابن ابراهيم ابن سيد جعفر ابن سيد محمد ابن سـيد اسـماعيل ابـن سيد محمد ابن سيد احمد اعرابي ابن سيد قاسم ابن سيد ابو القاسم حمزة ابـن مـوسي الکـاظم (ع). (13) پس شيخ صفي از فرزند زادگان حمزه پسر امام کاظم (ع) است. ( با بيست واسـطه بـه امام ميرسد. )
کسروي، بعد از اشاره به اينکه اسم شيخ صفي در کتاب ابن عنبه نيامده مينويسد: «وي نـامي از خـاندان صفوي در کتاب خود نميبرد با آنکه همه ي خانوادههاي بنام را از نژاد حمزه پسـر مـوسي [ کاظم (ع) ] برشمرده است. » (14) تلاش کسروي در اين فراز، القـاي ايـن شـبهه است که ابن عنبه به صورت مـفصل و دقـيق همه ي خانوادههاي بنام از نژاد حمزه پسر امام موسي کاظم (ع) را معرفي کرده است و چـون نـامي از شيخ صفي و فرزندان او نبرده پس شـيخ سـيد نبوده اسـت!امـا دقـت در متن نوشته ي ابن عنبه مدعاي کـسروي را ثـابت نميکند. کلّ نوشته ي ابن عنبه در مورد حمزه و فرزندان او چنين است:
حمزه پسـر امـام موسي کاظم (ع) داراي کنيه ي ابو القاسم و کـوفي بود. اعقاب او در بلاد عـجم [ ايران ] از دو پسـرش قاسم و حمزه بسيار هستند. عـلي ابـن حمزه از فرزندان اوست که در شيراز بيرون دروازه اصطخر مدفون است. [ با احمد ابن مـوسي کـاظم (ع)، شاهچراغ، اشتباه نشود ] اما حمزة ابـن حـمزه پسـر امام کاظم (ع)، کـه مـادرش ام ولد بود، به خراسان رفـت و اعـقاب کمي داشت که برخي در بلخ ميزيستند و اعـقاب او از فـرزندش علي ابـن حـمزة ابـن حمزة ابن موسي کـاظم (ع ) هستند و از آنها سيد علي ابن حمزة ابن حمزة ابن علي ابن حمزة ابن علي حـمزة ابـن حمزة ابن امام موسي کاظم (ع) اسـت.
امـا قـاسم پسـر حـمزه معروف به اعـرابي و مـادرش ام ولد بود و براي او فرزنداني است که عبارتاند از: محمد، علي و احمد. ابو جعفر محمد ابن موسي ابن مـحمد ابـن قـاسم ابن حمزة ابن موسي کاظم (ع)، خادم مـلوک آل سـاسان [ سامان، سـامانيان اشـتباه رو نـويسي يـا چاپي است ] بود و نامه يها و مطالب آنها و وزيرانشان را مينوشت و شاعر نيز بود. و از آنهاست احمد المجدور [ مجدور: سزاوار، لايق ] ابن محمد ابن قاسم ابن حمزة ابن امام موسي کاظم (ع) که برايش اولادي اسـت از جمله: اسماعيل و محمد المجدور که نقبا (15) و سادات طوس از فرزندان او بودند و از آنها ابو جعفر محمد ابن موسي ابن احمد المجدور نقيب طبس است.
از فرزندان محمد ابن قاسم ابن حمزة ابن کـاظم (ع)، احـمد ابن زياد زيد ملقب به سياه پسر جعفر ابن عباس ابن محمد ابن قاسم ابن حمزه ابن کاظم (ع) مقيم بغداد بود و براي او اولادي متولد شد. همچنين از فرزندان اوست صدر الديـن حـمزه [ امامزاده سيد حمزه، مدفن وي در تبريز معروف است ] دفتر دار سلطان اولجايتو [ ايلخان مغول ] که همان حمزة ابن حسن ابن محمد ابن حمزة اميرکا ابن علي ابن مـحمد ابـن ابن علي ابن محمد ابـن مـحمد ابن علي ابن حسين ابن علي ابن حسين ابن محمد ابن عبد اللّه ابن محمد مذکور است. (16)
بعد از فراز مذکور، ابن عنبه به مـعرفي سـاير پسران امام موسي کـاظم (ع) مـيپردازد. (17) همانگونه که ملاحظه ميشود، اطلاعاتي که ابن عنبه ارائه داده کوتاه است، به خصوص راجع به فرزندان احمد ابن قاسم ابن حمزه پسر امام موسي کاظم (ع) چيزي گفته نشده است. نسب شـيخ صـفي الدين هم به همين احمد و از طريق او به امام موسي کاظم (ع) ميرسد. سکوت ابن عنبه راجع به فرزندان و فرزند زادگان احمد هرگز نميتواند مؤيد نبود اولاد براي او تا شيخ صفي باشد. ابـن عـنبه نيز مـدعي نشده که احمد بلا عقب بوده است!
از طرف ديگر، ابن عنبه گاه اعقاب امام را در مورد سيد عـلي ابن حمزة ابن حمزة ابن علي... تا هشت نسل و در مورد سـيد حـمزه ( دفـتر دار سلطان اولجايتو ) تا شانزده نسل بر ميشمارد و اين طولاني ترين انسابي است کـه در مورد فرزندان امام موسي کاظم (ع) در کتاب عمدة الطالب مييابيم. شايان دقت است کـه نسب شيخ صفي بـا بـيست واسطه به امام ميرسد؛يعني اگر ابن عنبه ميتوانست تا شانزده نسل امام را معرفي کند، اولاً اين امر شامل همه ي فرزندان و فرزند زادگان امام نميشد و ثانياً اين شمارش بيشتر از شانزده نسل را در بـر نميگرفت. بنابراين، سکوت ابن عنبه راجع به اولاد احمد ابن قاسم ابن حمزه به هيچ وجه دليل موجهي براي انکار سيادت شيخ صفي الدين نيست. مگر يک نفر در دنياي متعصب آن زمان، کـه بـسياري از اولاد ائمه ي شيعه جهت در امان ماندن از تعقيبهاي حکام ظالم و خونريز مدعي پيروي از مذهب تسنن مجبور به مهاجرت به اقصي نقاط ممالک اسلامي- تا بلخ، دور ترين نقطه ي دنياي اسلام- ميشدند، تا چـه انـدازه توان و امکان کسب اطلاعات و اخبار انساب را داشت؟!
انبوه امام زادگان شهيد مدفون در جاي جاي ايران حاکي از نبود امنيت جاني براي آن بزرگواران است. حاکمان جور، از قبيل منصور عباسي، آل علي (ع) را بـه عـنوان شکار تعقيب ميکردند و بعد از دستگيري و شهادت، سرشان را بريده به ديوار ميزدند و نوشتههايي که در آنها نسبشان تا به علي (ع) ثبت شده بود را از گوشهايشان ميآويختند. منصور موزهاي از اين سرها ترتيب داد و بـراي جـانشينش بـه ارث گذاشت! (18)
با اين تـعقيب و گـريزها و شـهادتها، آيا همه ي فرزند زادگان ائمه خود را ميشناسانيدند؟ سيادتشان را اعلام ميکردند؟علاوه بر امام زادهها، شيعيان تحت چنان فشاري بودند که مجبور به تقيّه شـده خـود را شـافعي معرفي مينمودند.
مورد جالب ديگر در نسب نامه ي شـيخ صـفي الدين، برخوردار به دو نام لقب « شاه » است: فيروز شاه جدّ ششم و شرفشاه جدّ هشتم، به نوشته ي مرحوم دهخدا: «شـاه لقـب عـامي بود که درويشان و صوفيان به مراد، مرشد، شيخ و پيرشان، کـه نسبت [ نسب؟ ] به سيادت ميرسانيدند، ميدادند. از اين لقب، بيشک، معني سروري، برتري و ممتاز بودن نيز استفاده ميشد شاه نعمت اللّه ولي و شاه قـاسم انـوار. » (19) کـسروي نيز معتقد است که «قبل از شيخ صفي، سادات صوفي و غير صـوفي را بـا القابي چون سيد، امير و شاه ميخواندند ». (20) آيا فيروز شاه و شرفشاه از اجداد شيخ صفي علاوه بر اشـتهار بـه سـيادت، پيرو مرشد صوفي نيز نبودند؟
*** توضيح شکل: [571- 2 ع]
بررسي رابطه ي لقب شيخ با سيادت
از مستندات اصلي مخالفان سـيادت شـيخ صفي الدين اردبيلي، باز به تبعيت از کسروي، عدم اشتهار شيخ صفي به لقـب سـيد اسـت. کسروي در اين مورد مينويسد:شيخ صفي را، چه در زمان خود و چه پس از آن، چه در زبانها و چه در نـوشتههاي، جـز با لقب شيخ نخواندهاند. لقب سيد براي شيخ و پسرش صدر الدين ديده نـشده اسـت. ايـن دليلي است که شيخ و چند تن از جانشينانش در زمان خودشان به سيدي شناخته نميبودند؛زيرا هـنوز شـيخ از زمان شيخ، اين شيوه در ايران ميبود که سيدان را، چه از صوفيان و چه از ديـگران، جـز بـا لقب سيد يا امير يا شاه نخوانند. (21)
متأسفانه کسروي همه جا به دنبال دلايل نـفي سـيادت شـيخ صفي و فرزندانش رفته و اصرار ورزيده تا نسب نامه ي اين خاندان را مجعول نـشان دهـد. شايد اگر انديشهاي غير از اين داشت، در اثبات سيادت خاندان شيخ صفي اثري قويتر باقي ميگذاشت و بـا دلايـلي بيشتر سيادت آنان را ثابت ميکرد. بههرحال، در فراز مذکور نيز کسروي بياطلاعي خـود را از تـاريخ نشان داده است. اصل ادعاي وي اين است کـه چـون شـيخ، سيد خوانده نشده پس سيد نبود!اين ادعـاي کـسروي با سه دليل اساسي رد ميشود:
الف- در کتاب عمدة الطّالب، در شرح حال اولاد علي (ع)، به نـامهاي مـتعددي از بزرگان و معاريف بر ميخوريم کـه در عـين سيادت بـه لقـب شـيخ ( و نه سيد ) معروف بودند. اسامي تـعدادي از ايـن بزرگواران از اين قرار است:
شيخ ابن الحسن علي ابن محمد عمري مـعروف بـه شيخ عمري؛ (22)
شيخ نقيب تاج الديـن محمد ابن معيه حـسني؛ (23)
شـيخ شمس الدين فخار ابن مـعد ابـن فخار موسوي، نسابه و فقيه بزرگ متوفاي 430 هـ.ق؛ (24)
نسابه شيخ جلال الدين عبد الحـميد ابـن شيخ شمس الدين ابن فـخار ابـن مـعد ابن فخار مـوسوي. (25) ( فـرزند نفر قبل )؛
شيخ عـلم الديـن مرتضي علي ابن شيخ جلال الدين عبد الحميد ابن... (26) ( فرزند نفر قبل )؛
شـيخ ابو احمد ابن محمد ابن ابـراهيم ابـن احـمد الاکـبر ابـن ابي سبحه ابـن ابـراهيم الاصغر ابن کاظم (ع)؛ (27)
شيخ جليل احمد رفاعي، فقيه شافعي [ اين بار نيز شافعي! ] متوفاي 578 هـ.ق که از بـزرگان مـشايخ طـريقت و از ارباب کرامات بوده و بعضي نسابهها وي را سـيد شـناختهاند؛ (28)
شـيخ عـبد الحـميد ايـن نقي ابن اسامه حسيني؛ (29)
شيخ نسابه و نويسنده جمال الدين احمد ابن محمد ابن مهنا ابن حسن ابن محمد صاحب کتاب وزير الوزراء؛ (30)
شيخ جلال الدين ابن عبد الحـميد ابن تقي؛ (31)
شيخ رضي الدين حسين ابن قتاده ي مدني حسني؛ (32)
شيخ نسابه رضي الدين حسن ابن قتاده ي حسني؛ (33)
شيخ فخر الدين ابن اعرج حسيني؛ (34)
شيخ حافظ علي ابن محمد ابـن زيـد موسوي؛ (35)
شيخ نسابه قريش ابن سبيع ابن مهنا. (36)
ب- کاربرد توأم دو لقب شيخ و سيد براي جمعي از بزرگان و مشايخ صوفيه، چند قرن قبل از روي کار آمدن صفويان، در نظم فارسي ديده ميشود. ايـن کـاربرد را در ديوان ناصر بخارايي ميبينيم.
ناصر بخارايي، شاعر ايراني متولد بخارا ( متوفاي 773 هـ.ق ) دوره ي جواني را در فرارود ( ماوراء النهر ) گذرانيد و از مشايخ آنجا کسب دانش نـمود؛سـپس به سير و سياحت پرداخت. در بـغداد بـه دربار سلطان اويس پسر شيخ حسن ايلکاني ( حکومت 757- 776 هـ.ق ) راه يافت و مورد توجه آن پادشاه ادب دوست قرار گرفت. ناصر، پس از مدتي که در بغداد و تبريز خدمت سلطان اويـس کـرد، از ملازمت وي دست کشيد و بـه سـير و سلوک پرداخت و در سلک درويشان در آمد. غزل و قصيده را به سبک شعراي عراق ميسرود. موضوع قصيدههايش بيشتر وصف خداوند، رسول اکرم (ع) و پند و اندرز است. (37)
در ديوان ناصر بخارايي قصيدهاي ديده ميشود که ظاهراً بين سالهاي 740 تا 770 در تمجيد و مدح يکي از بزرگان صوفي که قـطب و مـرشد ابناي زمـان خود بود و نامش معلوم نيست، سروده شده است. شاعر وي را شيخ دور ( دوره )، قطب روي زمين و مرشد زمان مـيخواند و ميگويد:
ز شيخ دور طلب کن طريق رشد و ثبات *** که قطب زمين اسـت و مـرشد ز مـن
سپس، با آنکه او را شيخ ميخواند، با اين حال، به سيادت او نيز تصريح ميکند و او را«يگانه سيد سادات و فـخر آل رسـول»، «نهال آل نبي»و از«آل مصطفي»ميداند و در مدحش چنين ميسرايد:
يگانه سيد سادات فخر آل رسول *** کـه در مـيان امـم مستشار و مؤتمن است
به علم و جود و سخاوت به مردي و [ به ] هنر *** به روز معرکه نايب مناب بـو الحسن است
صفاي آينه دارد ولي نمد پوش است *** کزين لباس به آينه ي نور مقترن اسـت
نمود بر قد او صـورت نـمد زيبا *** کز آن به هر سر موئيش سيرت حسن است
رياض منقبت آل مصطفي چمني است *** که صد هزار ثنا خوان چو من در آن چمن است
زمانه همچو مغيلان گهست غولان را *** نهال آل نبي ارغـوان و ياسمن است. (38)
از اين ابيات چنين بر ميآيد که اقطاب، مرشدان و پيران طريقتي که سيد بودند هم لقب شيخ ميگرفتند نه آنکه هر شيخ غير سيد را با عنوان شيخ خطاب کنند! در فـرهنگها و کـتابهاي لغت نيز معاني«شيخ»چنين است: عابد، زاهد، محدّث، استاد، کثير العلم، پير، رهبر، صاحب رأي صائب، مرشد، خواجه و... (39) ولي در هيچ موردنظر کسروي تأييد نشده تا اين قول را بپذيريم و معتقد شويم کـه « شـيخ » يعني کسي که « سيد » نباشد.
پ- همچنين در ديوان ناصر بخارايي قصيدهاي در مدح شيخ صدر الدين فرزند شيخ صفي الدين ديده ميشود که در آن به سيادت وي تصريح شده است. بخارايي معاصر شـيخ صـدر الديـن بوده و در قصيده ي مذکور ( که حـدود سـالهاي 750 هـ.ق، يعني يک قرن و نيم پيش از ظهور سلسله ي صفوي و در روز ميلاد پيامبر اسلام سروده شده ) ميگويد:
ميرود قافله ي عمر رفيقا به شتاب
روز مـولود رسـول اسـت خدا را درياب
شاعر پس از سرودن بيتهايي، چنين به مـدح شـيخ صدر الدين ميپردازد:
خلف حضرت او خواجه ي هفت اقليم است *** آنکه سر حد جهان راست حريمش محراب
خواجه صدر الديـن، سـلطان طـريقت که به شرح *** کشف اسرار حقيقت کند از راه صواب
تا آنـجا که از غياب به خطاب التفات کرده گويد:
اي کريمي که کف کافيت از خوان کرم *** پيل با پشه همي بـخشد و عـنقا بـه ذباب
هادي ملت اسلامي و از دار سلام *** ميرسد ذات تو را سلمک اللّه خـطاب
فـايض از نور رسول است به سوي امت *** طبع فياض تو در گوهر بحر الانساب (40)
غرض از ذکر اين مـطلب، نـقل بـيت اخير است که سيادت شيخ صدر الدين را، به خلاف نظر کسروي کـه مـدعي اسـت: « لقب سيد براي شيخ و پسرش صدر الدين ديده نشده »، به صراحت ميرساند. در اواسط قـرن هـشتم هـجري، شيخ صدر الدين اردبيلي سيد و از خاندان رسول اکرم (ص) شناخته ميشد که شاعري چون بـخارايي او را بـدين گونه با احترام و عزّت مدح نموده است.
پيشينه ي تاريخي سيادت صفويان
در مورد پيـشينه ي سـيادت صـفويان، مورخان دانشگاه کيمبريج مينويسند: « در قديمي ترين نسخ کتاب صفوة الصفا، که نميتواند از افزودنيهاي دوره ي حـاکميت صفوي باشد، مييابيم که شيخ صفي الدين گفته است در نسب ما سيادت اسـت. » (41)در مـورد شـيخ صدر الدين پسر شيخ صفي الدين نيز گفتيم که ناصر بخارايي به سيادت وي تصريح نـموده اسـت. اسنادي در دست است که نشان ميدهد، چند ده سال قبل از تشکيل دولت صـفوي، سـلاطين و پادشـاهان دشمن با آن خاندان، سيادت اعقاب شيخ صفي الدين را پذيرفته بودند. در کتاب معروف منشآت السـلاطين، کـه در واقـع مجموعهاي از رو نوشت نامههاي دولتي ( عثماني، ايراني و... ) است و به توسط فريدون بيک مـلقب بـه توفيقي در سال 982 هـ.ق جـمعآوري شـده و در سـال 1274 هـ.ق در قسطنطنيه ( استانبول ) چاپ شده است (42)، نـامهاي از شـيروان شاه خليل اللّه نقل شده که در آن، وي جنيد پدر حيدر ( جدّ شاه اسماعيل ) را از زمره ي سادات بـرشمرده اسـت. (43) جنيد در رأس پيروانش براي جهاد بـا کـفار به گـرجستان، داغـستان و چـرکسان- که هنوز جمع زيادي غير مـسلمان و بـت پرست داشتند- رفت و در نبرد با شروان شاه که متحد گرجستان بود، در يـکي از سـالهاي بعد از 864 هـ.ق کشته شد. (44)
سلطان عـثماني با يزيد دوم ( حکومت 886- 918 هـ.ق )، شـيخ حيدر پدر شاه اسماعيل را سيد مـيدانست. (45) سـلطان يعقوب آققويونلو ( دائي شاه اسماعيل )، که نيروهاي اعزامياش به دربند در نبردي خونين شيخ حـيدر را ( کـه او نيز مانند پدر به جهاد در گـرجستان رفـته بـود ) در سال 894 هـ.ق بـه قـتل رساندند، در فتحنامه ي خود خـطاب بـه سلطان با يزيد عثماني مينويسد: «... شيخ حيدر، نسبت نسبش به خاندان اولياء و دودمان اصـفياء مـنتهي بود». (46)
در ايامي که دولت عـثماني بـا دولت جوان صـفوي سر شاخ نشده بود و دو طرف به همديگر احترام ميگذاشتند، سلطان با يزيد دوم به سيادت شاه اسماعيل و پدرانـش معتقد بود. توضيح اينکه جمع زيادي از پيروان شيخ صفي الدين در آنـاطولي مـيزيستند و جـهت زيارت مدفن وي به اردبيل ميرفتند. از طرف دولت عثماني، به دلايلي، اين سفر قدغن اعلام شد و مأموران نظامي و سـر حـدّي مانع خروج زوّار از مرزهاي امپراتوري شدند. شاه اسماعيل در نامه ي بسيار محترمانهاي از سلطان با يـزيد خـواست اجـازه دهد پيروان شيخ صفي همچنان در سفر به اردبيل آزاد باشند. (47) با يزيد در جواب نامه ي شاه اسـماعيل او را چنين مورد خطاب قرار داد: «جناب سلطنت مآب، حکومت انتصاب، شوکت قباب، سعادت ايـاب، سيادت انتساب، مبارز السـطنة و الحـکومة و العزّ و الاقبال شاه اسماعيل اسس بنيان عدله و افضاله الي يوم الدين... » (48)
جالب است که در ادامه ي نامه، با يزيد شيخ صفي الدين و ديگر شيوخ مدفون در مقبره ي او را اولياء اللّه دانسته مينويسد:
« ... حکم فرموديم که هـر فردي از اين طبقه [ مريدان شيخ صفي ] در وقتي که داعيه ي زيارت اولياء اللّه عليهم الرحمه نمايند، هيچ احدي مانع و دافع نگردند تا طريقه ي محبت، چنانچه دلخواه طرفين و مقصود جانبين است، معمور و دائر گردد. » (49)
مدتي بـعد، کـه سلطان سليم معروف به«ياووز» ( يعني: درنده، برنده و قاطع ) با کشتن پدرش؛با يزيد، به حکومت عثماني رسيد (50) و به فکر حمله و تسخير ايران افتاد، در نامههايش خطاب به شاه اسماعيل وي را به بـاد فـحش و تکفير گرفت. در نامههاي سلطان سليم از لقبهايي چون«سيد»و«اولياء اللّه»به هيچ وجه خبري نيست و، در عوض، شاه اسماعيل با عناوين تند و زنندهاي مانند: « ضحاک روزگار، داراب گير و دار، افراسياب عهد » (51) و« صوفي بچه ي لئيم، ناپاک لئيم، افاک ذميم سفاک » (52) و« شاه گـمراه زنـادقه ي کـافرنژاد » (53) مورد خطاب و اشاره قرار گرفته است. همچنين سليم طي چند نامه از شاه اسماعيل خـواست تـا ( از گـرويدن به مذهب تشيع و انتشار و رسميت آن ) استغفار نمايد، به مذهب سني حنفي درآيد و نواحي و بـلاد ( ايـران ) را با مضافات و تعلقات، تحت سلطه ي امپراتوري عثماني درآورد (54)که در اين صورت: «سعادت او را خواهد بـود و از نـواب کـامکاري [ سلطان سليم ] غير از نيکويي و دلجويي و عاطفت و خوشخويي نخواهد ديد. » (55) شاه اسماعيل نيز در جواب، ظرفي محتوي مـواد افـيوني به سلطان فرستاد. (56) کنايه از اينکه آنچه نظر و دستور سلطان است فقط در عالم نـشئگي مـيسور اسـت و لا غير! نتيجه ي عملي چنان ادعاهايي و چنين جوابي جنگ خونين چالدران بود.
آري در عالم سياست و دشمني، مـيتوان بـسياري حقايق را که گذشتگان به گونهاي صريح بيان داشتهاند کتمان کرد و اين هـمان کـاري بـود که سلطان سليم انجام داد.
شاه اسماعيل اول، متخلص به خطايي که اولين شاعر از ميان شاهان صـفوي بـوده ( غـير از او شاه تهماسب اول متخلص به عادل، شاه اسماعيل دوم متخلص به عادلي و شاه مـحمد خـدابنده متخلص به فهمي نيز شاعر بودند ) و از شاعران بزرگ زبان ترکي آذربايجاني محسوب ميشود، در ابياتي آشکارا سـيادت خـود و پدرانش را بيان داشته است و اين بيان سيادت، قبل از دستکاري ادعايي در کتب تـاريخي ( از جـمله صفوة الصفا ) جهت سيد نشان داد صفويان صـورت گـرفته اسـت. در ديوان شاه اسماعيل چنين ميخوانيم:
سرور مـردان عـلي نون آلي يم اولادي يم *** تاج دولدول ذوالفقار شاه مردان مندهدور
(آل و اولاد سرور مردان علي هـستم) *** (تـاج دلدل و ذوالفقار شاه مردان پيش مـن اسـت)
آچارام ديـن مـحمد مـذهب جعفر يقين *** لا فتي الاّ علي، بو سـرّ پنـهان منده دور
( دين محمد و مذهب جعفري را رسميت ميدهم *** (سرّ پنهان لا فتي الاّ علي پيـش مـن است) (57)
*** توضيح شکل: [572-2ع]
دشمن خطرناکِ شرقي ايران يـعني ازبکها نيز، که بـا حـکومت صفوي و مذهب تشيع عـداوتي خشن و خونين نشان مـيدادند، شـکي در سيادات اعقاب شيخ صفي الدين نداشتند. در جواب نامهاي که عبيد اللّه خان پادشاه مقتدر ازبـک ( مـرگ 946 هـ.ق به شاه تهماسب اول ( حکومت 930- 984 هـ.ق ) نـوشته، آشکارا بـه اصـل سـيادت صفويان اعتراف نموده اسـت. بخشهايي از اين نامه را کسروي بدون ذکر منبع چنين نقل کرده است:
ديگر نوشته بودند بـا آل عـلي هرکه درافتاد برافتاد. هرکه مؤمن و مـسلمان اسـت و امـيد نـجات آخـرت دارد محبت اصحاب کـبار حـضرت رسول را از دست نميدهد و حضرت امير المؤمنين علي يکي از آن مذکورانند. با اولاد امجاد ايشان مخالفت کردن در تعادل از ديـانت و اسـلام دور اسـت. اما با آن طايفه [ صفويان ] مجادله و گفتوگو داريم که رفـض ( تـشيع ) را اخـتيار نـموده؛بـا وجـود آنکه ميدانند رفض کفر است اين کفر را شب و روز شعار خود ساخته دم از اولادي آن بزرگوار ميزنند. به مضمون کريمه ي انه ليس من اهلک، حضرت مرتضي علي از آن نوع فرزندان بيزار اسـت... مخبر صادق در کلام مجيد خود خبر ميدهد که: اذا نفخ في الصور فلا انساب بينهم يومئذ و لا يتسائلون؛ در روز جزا پرسش از عمل خواهد بود از اب و نسب نخواهد بود. (58)
سلطان سليمان عثماني، در ايامي که بـا شـاه تهماسب صفوي روابط حسنه داشت، به اصل سيادت او اعتراف نموده است. در نامهاي که فريدون بيک نقل نموده، سلطان سليمان با عناويني چون: «حضرت عالي رتبت فلک مکنت، شمسه ي ايـوان عـزت، آسمان شوکت و... »شاه تهماسب را مورد خطاب قرار داده و در آخر نامه مينويسد: «بارگاه حشمت و مکنت در عرصة مجد و عزت قائم و اساس دولت و بنيان سيادت به تأييد مـستحکم و دائم بـاد بالنبي و آله الا مجاد. » (59)
همانگونه کـه مـلاحظه ميشود، پادشاهاني چون شيروان شاه و يعقوب آققويونلو ( و اين ديگر شاهدي از درون به حساب ميآيد چون وي دائي شاه اسماعيل بود )، سالها قبل از تشکيل حکومت صفوي و احتمال ادعـايي دسـتکاري در متون تاريخي، اصل سـيادت اولاد شـيخ صفي الدين را پذيرفته بودند. سلاطيني چون با يزيد عثماني و عبيد اللّه خان ازبک نيز به سيادت پادشاهان صفوي و پدرانشان اعتقاد داشتند. با وجود اين، احمد کسروي بعد از پنج قرن اين سـيادت را نـميپذيرد!و نويسندگان زيادي نيز کسروي زده شده ادعاهاي ناصحيح او را بدون بررسي و تجزيه و تحليل قبول ميکنند.
در نوشتن تاريخ بايد خدا را در نظر گرفت که ميبيند و اعـمال و نـوشتهها ثبت مـيشود. دست گذشتگان و رفتگان از اين دنيا کوتاه است و نميتوانند به ادعاها پاسخ دهند؛اما خدايشان حيّ و حاضر اسـت!
***
در پايان تذکر اين نکته بجاست که قصد نويسنده جانبداري از کارهاي خـلاف و نـاصحيح صـفويان، به خصوص پادشاهان سلسله ي مذکور، نبوده و نيست. ( کار بد از هر کسي بد است و از بزرگان و حاکمان بدتر! ) چـنانکه در بـخشي از کتاب خليفه گزيني بعد از پيامبر اسلام و ده مقاله ي تاريخي ديگر برخي از خلافها و بديهاي شـاهان صـفوي را يـاد آور شدهايم. در اين مقاله سعي بر اين بود تا به تحليل درباره ي مذهب و سيادت شيخ صـفي الدين اردبيلي بپردازيم و اين بار خلافهاي احمد کسروي را آشکار سازيم. خداوند بزرگ مـا را به راه راست هدايت فـرمايد.
پينوشتها:
1- کسروي، آذري يا زبان باستاني آذربايجان، همان، ص 41.
2- سلسلة النسب صفويه، هـمان، ص 31.
3- هـمان، صـص 33-35.
4- همان، ص 35.
5- کسروي، شيخ صفي و تبارش، همان، ص 83.
6- همان، ص 80.
7- قاضي نور الله شوشتري. مجالس المؤمنين. تهران، کـتابفروشي اسـلاميه، 1354. ج 1، ص 82.
8- کسروي، شيخ صفي و تبارش، همان، ص 64.
9- دايرة المعارف تشيع، ج 1، صص 352- 353. جهت اطلاعات بيشتر به همين منبع مراجعه شود.
10- ابن عـنبه. عـمدة الطـالب في انساب آل ابي طالب. تصحيح محمد حسن آل طالقاني. نجف، المـطبعه الحيدريّه، 1380 هـ.ق.
11- دخترهاي امام عبارت بودند از: ام عبد اللّه، قسيمه، لبابه، ام جعفر، امامه، کلثوم، محموده، زينب، رقيّه، آمـنه، فـاطمه و... مـصحح کتاب عمدة الطالب، همه ي اسامي دخترهاي امام را در پاورقي صص 196- 197 آورده است.
12- ابن عنبه، همان، صص 196- 197.
13- سلسلة النسب صفويه، هـمان، صـص 10- 11.
14- کسروي، شيخ صفي و تبارش، همان، ص 64.
15- نقيب، جمع آن نقبا: اشخاصي که وظيفهشان شناخت افراد خاندانهاي مهم بود. در واقـع آنـان رابط حکومت با افراد اين خاندانها بودند. پس هر نقيبي نسّابه ( نسبشناس ) هـم مـحسوب مـيشد.
16- ابن عنبه، همان، صص 228- 229.
17- همان، ص 229 به بعد.
18- تقي الدين احمد ابن علي مقريزي. النزاع و التـخاصم. تـرجمه ي سـيد جعفر غضبان. بيجا، مرتضوي، بيتا. ص 151.
19- لغتنامه ي دهخدا، ذيل شاه.
20- کسروي، شيخ صفي و تبارش، هـمان، ص 54.
21- همان، ص 54. کـسروي سـپس نام ده تن از صوفيان را که لقب سـيد داشـتند ذکر مـيکند مـانند: سـيد جمال الدين تبريزي، سـيد محمد مشعشع، امير قاسم و...
22- ابن عنبه، همان، صص 202 و 269.
23- همان، ص 206.
24- همان، صص 206 و 216.
25- همان، صص 216 و 229.
26- همان، صـص 206 و 216.
27- همان، ص 213.
28- همان، ص 214.
29- همان، ص 224.
30- همان، ص 260.
31- همان، ص 244.
32- همان، ص 246.
33- همان، صـص 250 و 263.
34- هـمان، ص 259.
35- همان، ص 265.
36- همان، ص 266.
37- حسن انوشه. دانشنامه ي ادب فارسي. تهران، دانشنامه، 1375. ج 1، ص 166. ديوان ناصر بخارايي در سال 1353ق- در تـهران بـه کوشش دکتر مهدي درخشان چاپ شده است.
38- مجله ي دانشکده ي ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران، ش 4، س 21، زمستان 1353، صص 159- 160. مقاله ي پيرامون کلمه ي شيخ و سيد، دکتر مهدي درخشان.
39- لغتنامه ي دهخدا، ذيل شيخ.
40- مجله ي دانشکده ي ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران، همان، صص 154- 155. اين مطلب به قلم دکتر مهدي درخـشان در مـجله ي گوهر، س اول، ش يازدهم و دوازدهم، آذر و دي 1352، صص 1143- 1144 نيز چاپ شده است.
41- تاريخ ايران دوره ي صـفويان، هـمان، ص 17؛ابن بزّاز، همان، ص 71.
42- فرهنگ معين، ج 6، ص 2029.
43- فريدون بيک ( 1274 هـ.ق ). مـنشآت السلاطين. تـرکيه، چـاپ سـنگي در دو جلد. ج 1، ص 345.
44- پيکولوسکايا و ديگران، تـاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده ي هيجدهم ميلادي، همان، صص 472- 473.
45- فريدون بيک، همان، ص 303.
46- همان، ص 309. سـلطان يـعقوب در مورد شکست سپاه شيخ حيدر و کـشته شـدنش، در نـامهاي بـه سـلطان با يزيد عـثماني مـينويسد: «... سر حلقه ي ارباب ضلال، شيخ حيدر اگرچه نسبت نسبش به خاندان اولياء و دودمان اصفياء منتهي بـود، مـخالف سـاير اخلاف و مغاير طرق اسلاف آن خانواده بود، بـد نـام کـننده ي نـکونامي، بـه قـصد غزو گرجستان روانه ي آن جانب شد و جمعي را به خدعه و تلبيس رفيق خود ساخته و بعد از آن، بنابر عداوت قديم که با عالي جناب سلطنت مآب شيروان شاه داشت، بـا فرقه ي ضالّه ي خود بر سر شيروان شاه غافل، چون بليّه، نازل شده و دست ظلم و عدوان به نهب اموال مسلمانان دراز کرده و هرکسي که پيش او آمده از ذکور و اناث و صغار و کبار با اطـفال و شـير خواره به هلاکت آورده و آثار کفر و الحاد از گفتار و کردار ايشان پديدار آمده و عالي جناب ( شيروان شاه ) استعانت از عساکر نصرت شعار نمود. جمعي از امرا را با سليمان بيک به اعانت و امداد و دفـع اهـل بغي و الحاد تعيين فرموديم... شيخ حيدر به طرف دربند باب الابواب متوجه شد و شهر را تصرف کرد. عساکر نصرت با آن قوم ياغي، که دوازده هـزار کس مسلح بودند، محاربه و مـقاتله نـمودند. بر زلال شمشير آبدار، انحاس وجود خبائث هستي ايشان از صفحه ي زندگاني شسته شد و شيخ حيدر در حين جدال و قتال مقتول شد. آن فرقه ي ضال و مجمع ضلال، اعـداي شـرع نبوي و خصماي طريقه ي مـرتضوي و خـارجيان دين و دولت و ( دشمن ) ملک و ملت بودند. »سلطان با يزيد در جواب چنين نوشت: «... از استيلاء و تغلّب فرق با يندريّه [ نام ديگر آققويونلوها ] ايدهم اللّه بر گروه ضالّه ي حيدريّه لعنهم اللّه و دمرهم، جهانيان را فرحت در فزوده و از اشعه ي اين فـتح و فـيروزي انجمن روم و شام را نور و صفا در فزود،
لاله صفت صوفي اگر سر کشد
با کُلّه سرخ ز فرمانبري
غرقه ي خون باد کلاه و سرش
با دل چون قير ز يزدان بري
منشآت السلاطين، ج 1، صص 309- 312
کلّه سرخ اشـاره بـه کلاه سرخ رنگ صوفيان صفوي است که به همين خاطر، قزلباش ( سرخ سر ) نام گرفتند. هر دو نامه بدون تاريخ است.
47- فريدون بيک، همان، ص 345.
48- همان.
49- همان، ص 346.
50- سليم اول پسر با يـزيد ( شـروع حـکومت 918 هـ.ق؛فوت 926 هـ.ق ) بسيار جـسور و سـفاک بـود. مورخان ترک او را ياووز به معني برنده و قاطع لقب دادهاند. وي ظرف هشت سال سلطنتش شاه اسماعيل صفوي را شکست داد و کردستان و ديار بکر را گـرفت. شـام، مـصر و عربستان را در سال 923 هـ.ق تصرف کرد و کمي بعد بـر حـرمين ( مکه و مدينه ) سيادت يافت و خليفه ي مصر را مطيع خود کرده اشياء متعلق به پيامبر اسلام را از او گرفت و حق خلافت را به خـود اخـتصاص داد. از ايـن تاريخ است که سلاطين عثماني لقب امير المؤمنين را اختيار کـردند. سليم در مذهب تسنن متعصب و در سياست سختگير و زودکُش بود. ( فرهنگ معين، ج 5، ص 795 ) سليم دستور داد مخفيانه تعداد شيعيان عثماني را به دسـت آوردنـد، آنـگاه، از ميان هفتاد هزار شيعه، فرمان قتل عام چهل هزار تن را صـادر کـرد. پيشاني بقيه را داغ زدند تا شناخته شوند! احتمالاً از همان داغي که در قزوين بر پيشاني بزرگان شيعه ي شـهر زده شـده بود.
51- همان، ص 379.
52- هـمان، ص 375.
53- هـمان، ص 381.
54- همان، صص 380 و 383.
55- همان، ص 381.
56- همان، ص 385.
57- شاه اسماعيل خطائي. کليات ديوان شاه اسماعيل. به کـوشش رسـول اسماعيلزاده. تهران، انتشارات هدي، 1380. ص 139.
58- کسروي، شيخ صفي و تبارش، همان، ص 71.
59- فريدون بيک، همان، ج 2، ص 13.
فصلنامه ي تاريخ معاصر ايران، سال 12، ش 46، ص 104 تا 143