نویسنده: آندره تریس
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
از مجموعه داستان های کشورِ سنگال
بارانِ تازه فرو بارید و فراوانی و نعمت به سرزمین بوکی بازآمد و بدینگونه کفتار به آسانی توانست برای خود و خانواده اش طعمه پیدا کند. او با خیال راحت، این جا و آن جا میگشت، و از این کار خوشش میآمد، زیرا بیماران و از پا افتادگان را نشان میکرد و در کمینشان مینشست تا شب کارشان را بسازد و غذای خود را فراهم آورد.روزی بوکی که در پی شکار میگشت به پای درخت پنیر (1) بزرگو با شکوهی، پوشیده از خار و آراسته و گرانبار از میوه های سفید، رسید. ناگهان دید که تنهی درخت مانند دهان حیوانی، که برای فریاد زدن یا سخن گفتن گشوده شود (در آن زمان حیوانات هم مانند مردمان حرف میزدند)، باز شد و یکی از شاخه های آن چون بازویی دراز و به طرف زمین خم شد، اما یک مرتبه چنین نمود که با دیدن کفتار از حرکت باز ماند و خشکش زد.
بوکی، که سخت در شگفت افتاده بود، گفت: «ای درخت پنیر آیا میخواهی با من حرف بزنی؟»
ناگهان درخت بزرگترین شاخهی خود را به طرف او دراز کرد و آن را تلپی بر کلهی حیوان فرود آورد و او را بی هوش نقش زمین کرد.
بوکی پس از مدتی به هوش آمد. یکی از چشمانش را اندکی باز کرد و دید که درخت پنیر با پریشانی و نگرانی بسیار نگاهش میکند، روی او اخم شده و با شاخه هایش او را باد میزند و چون دید که بوکی به هوش آمده دوباره به حال و وضع پیشین خود درآمد و به او گفت: «بوکی، گوش کن و خوب به خاطر بسپار! من به تو هشدار میدهم که دیگر هیچ وقت همچو پرسشی از من مکنی! در این جا کسی نمی داند که من میتوانم ببینم و بشنوم و حرف بزنم، هر گاه کسی این سؤال ها را من بکند: «درخت میتوانی مرا ببینی؟»، «درخت میتوانی حرف های مرا بشنوی؟» یا «درخت میتوانی با من حرف بزنی؟»، چنان با گرز خود بر سرش میکوبم که نفسش بند بیاید و کالبد بی جانش به پای من بیفتد!»
بوکی به محض این که توانست دوباره پاهای خود را به کار بیندازد از برابر آن غول هراس انگیز فرار کرد، اما شامگاهان با خود گفت: «هرگاه من بتوانم حیوانهای دیگر را به پای این درخت ببرم و کاری بکنم که آنان این جملات ممنوع را بر زبان برانند، درخت از پایشان درمیآورد و من بی هیچ رنج و زحمتی صاحب طعمهای میشوم و شکمی از عزا در میآورم!»
بی گمان شما هم میدانید که کفتار لاشهی جانوران را میخورد و شکم بی هنر خود را با پس ماندهی شکار درندگان سیر میکند و فقط به هنگام ناچاری به جانوران بیمار و زخمی حمله میکند، اما به قدری پست و بزدل است که هرگز جرئت نمیکند به جانوران سالم حتی بی سلاح ترین آنان حمله کند.
فردای آن روز بوکی رفت و مبیل، ماده گوزن معصوم و بی آزار را که به همه اعتماد میکند و حرف همه را باور میکند، پیدا کرد و به او گفت: «مبیل، رفیق لطیف و ظریفم (مقصود او از این حرف لطافت گوشت مبیل در زیر دندان هایش بود) تو که همه جای چمنزار را میشناسی آیا درخت پنیر بینا را هم میشناسی؟
ماده گوزن که چشمان درشت و زیبایش از تعجب و حیرت از حدقه بیرون آمده بود گفت: «چه میگویی؟ درخت پنیر بینا؟ مگر چنین چیزی هم ممکن است، مگر درخت هم میتواند ببیند؟»
- من به چشم خود آن را دیده ام، کافی است به نزدیک آن درخت بروی و بگویی: «درخت مرا میبینی؟» تا ببینی که درخت با چشمان درشت و بزرگ خود تو را نگاه میکند.
ماده گوزن که چارپایی کنجکاو و ساده دل بود خواست به چشم خود چنین معجزهای را ببیند، پس بوکی او را به نزدیک درخت پنیر برد و گفت: «کافی است به سایهی تنهی درخت نزدیک بشوی و همان طور که گفتم از او بپرسی درخت مرا میبینی؟»
حیوان ساده دل بی آن که گمان بدی درحق کفتار بکند، نزدیک درخت رفت و پرسید: «درخت، مرا میبینی؟»
ناگهان شاخهی گره دار درخت بر سر ماده گوزن بیچاره و ساده دل فرود آمد و او را از پای درآورد.
بوکی منتظر ماند تا شب شد و آن شب شام لذیذی خورد و بسیار شاد و خوشحال بود که چنین راهی برای پیدا کردن طعمه و شکار پیش پایش قرار گرفته است.
فردای آن روز بوکی خری را دید که در نزدیکی های دهکده ای چرا میکرد. با خود گفت: «این خر احمق هم میتواند طعمهی خوبی برای من باشد.»
وقتی بوکی به خر نزدیک شد، خر سرش را به سوی او برگردانید و گفت: «ای جانور زشت و نفرت انگیز، خیال کردی میتوانی مرا غافلگیر کنی؟ مگر نمیدانی که طبیعت برای این دو گوش بزرگ من داده که با آن ها کوچک ترین صدایی را از یک کیلومتری بشنوم! اگر جرئت داری نزدیکم بیا تا با جفتگی آرواره هایت را خرد کنم! ...»
- رفیق عزیز، عصبانی مشو! من نمیخواهم کوچک ترین بدی در حقت بکنم و کمترین آزاری به تو برسانم. تنها آرزویی که دارم این است که رفیق فهمیده و هوشمندی پیدا کنم و از لذت مصاحبتش برخوردار شوم.
خر، که از این تعارف غیر متعارف بسیار خشنود شده بود، عرعر بلندی سر داد تا به بوکی نشان بدهد که چه خوب میتواند حرف بزند.
بوکی به او گفت: «پس تو ادعا میکنی با این دو گوش دراز شنواتر از همهی جانورانی و شنواتر از تو در جهان نیست؟ اما من یکی را میشناسم که خیلی بهتر از تو میشنود!»
- کیست که شنواتر از من است؟ میتوانی او را نشانمبدهی؟
- البته که میتوانم، در این نزدیکی ها درخت پنیری است بسیار شنواتر از تو!
- ریشخندم میکنی؟
- به هیچ روی! اگر باور نمیکنی دنبالم بیا تا نشانت بدهم! وقتی به پای آن درخت رسیدی از او بپرس: «درخت صدای مرا میشنوی؟» تا جوابت بدهد!
بوکی و خر به طرف درخت پنیر رفتند. اما لوک، خرگوش، در راه آن دو را دید و از حیوان بدبوی لاشخوار بدگمان شد و دورادور دنبالش رفت. وقتی به نزدیکی های درخت پنیر رسیدند، بوکی پنهان شد و خر به درخت نزدیک شد و با صدایی رعدآسا گفت: «درخت پنیر میتوانی صدای مرا بشنوی؟»
همان طور که بوکی گفته بود خر جواب خود را شنید، اما جوابی که هیچ انتظارش را نداشت. خرک بدبخت پیش از آن که فرصت آه کشیدنی هم پیدا کند بی جان بر خاک افتاد!
لوک آنچه را میخواست بفهمد فهمید و بی آن که خود را به بوکی نشان بدهد از آن جا گریخت و بوکی را گذاشت که شام شوم خود را بخورد.
چند روز بعد بوکی به لوک برخورد و به دیدن او آتش کینهی درونش زبانه کشید، اما فکر کرد که به جای جنگ و ستیز به حیله و تزویر کارش را بسازد یعنی او را هم به پای درخت پنیر بکشاند و همان بلایی را بر سر او بیاورد که بر سر گوزن و خر آورده بود و آن روز از طعمهی نرم تر و لذیذتر احتمالی چشم بپوشد! پس رو به او کرد و گفت: «لوک، از دیدنت بسیار خوشحالم! بیا گذشتهها و کینه ها را فراموش کنیم و اختلاف ها را کنار بگذاریم. من از همهی بدی هایی که تو در حقم کردهای چشم میپوشم!»
خرگوش چون این حرفها را شنید دریافت که کفتار نقشهای برای نابود کردنش کشیده است و از این رو هوش و حواسش را جمع کرد تا غافلگیر نشود و در جواب او گفت: «از لطف و محبتی که در حق من میکنی سپاسگزارم! بگو ببینم چه شده که صبح به این زودی بیدار شدهای و این طرفها پرسه میزنی؟
- خبر بسیار عجیبی دارم! تو هیچ میدانستی که در این نزدیکی ها درخت پنیری است که حرف میزند؟
لوک چنین وانمود کرد که از شنیدن این خبر بسیار متعجب شده است و گفت: «درخت پنیر سخنگو؟ درخت پنیری که حرف میزند؟ ... هرگزکسی چنین ادعای احمقانهای نشنیده است!»
- اگر باور نمیکنی با من بیا تا ثابت کنم که دروغ نمیگویم!
- بسیار خوب میآیم، اما بگو ببینم برای دیدن چنین معجزه ای چه باید کرد؟
بوکی به تفضیل برای او شرح داد که چه کار باید بکند و بعد اضافه کرد: «مخصوصاً یادت نرود که به صدای بلند بگویی درخت تو میتوانی با من حرف بزنی؟»
لوک گفت: «چه گفتی؟ پس از این خشکسالی لعنتی و گرسنگی خوردن ها من بکلی هوش و حواس خود را از دست داده ام!»
خرگوش چنین وانمود کرد که نمیتواند جملهای را که بوکی به او یاد میداد درست یاد بگیرد. بوکی هم با حوصله و شکیبایی حیرت آوری جملهی خود را چندان تکرار کرد. که سرانجام لوک چنین وانمود کرد که جملهای را که قرار بود او را روانهی دیار نیستی کند یاد گرفته است.
چون کفتار و خرگوش به نزدیکی های درخت پنیر رسیدند بوکی به لوک گفت که به پای درخت پنیر برود، اما لوک قیافهی بدگمانی به بوکی نشان داد و گفت: «پسرعمو، من به تنهای پای درخت نمی روم، چون میترسم بلایی بر سرم بیاید، یا تو هم با من بیا یا من از همین جا بر میگردم!
بوکی فهمید که قربانی و شکاری که این بار انتخاب کرده بسیار با هوش تر و حیله گرتر از دیگران است، اما در دل گفت: «باشد، چه اهمیتی دارد، من هم با او میروم، چون فقط کسی کشته خواهد شد که این جملهی شوم را بر زبان بیاورد. بنابراین هیچ خطری برای من وجود ندارد!» آن گاه رو به لوک کرد و گفت: «پسر عموجان! لوک عزیز! معلوم میشود که تو خیلی بدگمانی اما این بدگمانی بیهوده است و من برای که ثابت کنم خیال بدی درباره ات ندارم با تو میآیم!»
آن دو به زیر شاخه های درخت پنیر رفتند. بوکی به لوک اشاره کرد که سؤال خود را از درخت بکند. لوک هم که چنین وانمود میکرد جملهی شوم را فراموش کرده شروع کرد به تته پته کردن که: «ای درخت، ... تو، ... تو... میتوانی...» اما نتوانست جملهی خود را به پایان برساند و مشت به پیشانی کوفت و چنین به بوکی نشان داد که میخواهد دنبالهی جمله اش را پیدا بکند! لوک دوبار، سه بار، چهار بار جمله اش را از سر گرفت و گفت: «ای درخت آیا تو ... تو ... میتوانی با من حر...»
بوکی که حوصله اش از بی هوشی و گیجی لوک سر رفته بود و از خشم به خود می پیچید بار آخر که لوک برای بیستمین بار شروع کرد به گفتن: «درخت میتوانی ... با من ...» چون نتوانست جمله اش را به پایان برساند از خشم عقل خود را از دست داد و به صدای بلند در گوش او گفت: «... با من حرف بزنی!»
گفتن این چند کلمه همان بود و فرود آمدن شاخهی سنگین و گره دار درخت پنیر بر سر بوکی همان!
بوکی بی جان پای درخت پنیر افتاد و لوک از آن جا دور شد. پس از آن روز لوک با لذت و خوشحالی بسیار صدای درختان و زمزمهی گیاهان را هنگامی که باد بر آنان میوزد میشنود، اما اطمینان داشته باشید که او هرگز این کنجکاوی را پیدا نمیکند که پرسشی از آن ها بکند.
پینوشتها:
1- درخت پنیر درختی است نزدیک به تیرهی بائوباب ها که در نواحی گرمسیر آفریقا و آسیا و استرالیا میروید. – م.
منبع مقاله :تریس، آندره؛ (1382)،مترجم: اردشیر نیکپور، داستانهای سنگالی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم