حکیم ابوالفتح عمربن ابراهیم خیّامی نیشابوری ملقّب به «حجّة الحق»، ریاضیدان و شاعر بزرگ ایرانی در اواخر قرن پنجم و آغاز قرن ششم است. از روزگار کودکی و نوجوانی و جوانی او اطلاعی در دست نداریم. از آنچه نظامی عروضی سمرقندی در چهارمقاله و علی بن زید بیهقی در تتمهی صوان الحکمه ذکر کردهاند بر میآید که وی در نیشابور به دنیا آمده نیاکانش هم از آن شهر بودهاند، بسیار باهوش بود و حافظهای قوی و خویی تند داشت، در همهی اجزاء حکمت غوری تمام کرده و در آن دومِ ابوعلی سینا و در ریاضیات آگاهترین زمان خود بود با این همه علاقهی فراوان به تألیف و تصنیف نداشت. در گذشت او میان سالهای 506 تا 526 هجری رخ داد، نظامی عروضی و علی بن زید بیهقی هر دو با او دیدار کرده بودند، در کارهای بزرگ علمی از قبیل رصد ستارگان و اصلاح تقویم مورد مراجعه عالمان بود. امام محمّد غزالی هم دربارهی نجوم از وی سؤالاتی کرده و او پاسخ گفته بود، او با حسن صباح و خواجه نظام الملک معاصر بود امّا داستانی که از همدرسی آنان در نزدِ یک استاد حکایت دارد بیشتر مجعول به نظر میرسد تا درست، و میگویند سفرهایی به سمرقند و بلخ و هرات و اصفهان و حجاز کرد. ظاهراً به سبب اظهار حیرت یا تشکیکی که در حقیقت احوال وجود میکرد و حقایقی که گاه بر زبان میراند مورد کینهی عالمان دین واقع و گاه سخن در بدی اعتقادش گفته میشد و شاید به همین سبب است که بیهقی میگوید: داماد خیام یعنی محمدالبغدادی حکایت کرده است که روزی خیّام با خلالی زرّین دندان پاک میکرد و سرگرم تأمّل در الهیات شفا بود، چون به فصل واحد و کثیر رسید خلال را میان دو ورق نهاد و وصیت کرد و برخاست و نماز گزارد و هیچ نخورد و هیچ نیاشامید و چون نماز عشاء بخواند به سجده رفت و در آن حال میگفت: «خدایا بدان که من تو را چندان که میسّر بود بشناختم، پس مرا بیامرز! زیرا شناخت تو برای من به منزلهی راهی است به سوی تو.» (1)
خیام به فارسی و عربی شعر میسرود امّا در عهد خود شهرتی در شاعری نداشت. بعدها که رباعیات لطیف و فیلسوفانهاش شهرتی پیدا کرد نام او در شمار شاعران درآمد و کار او مورد پسند آنان واقع شد و بسیاری از آثاری که به تبع یا تقلید از او به وجود آمد در عِداد رباعیهای او درآمد و بر تعداد آنها افزود امّا رباعیهایی که بتوان گفت از اوست در حدود یکصد و پنجاه تا دویست رباعی است که بسیار ساده و دور از تصنّع سروده شده و در کمال فصاحت و بلاغت و در قالب الفاظی کوتاه و کلماتی استوار و مشتمل بر معانی عالی و عمیق است که خیام در آنها اندیشههای فلسفی خود را در هالهای از تحیّر یک فیلسوف متفکر در برابر رموز خلقت و اسرار آفرینش و ناپیدایی سرانجام کار آدمیان بیان کرده است. این رباعیات که شهرت فراوان یافت و مورد استقبال بی نظیر قرار گرفت به زبانهای مختلف ترجمه و نشر شد و زمینه تحقیقات فراوانی را در زبان فارسی و زبانهای دیگر به وجود آورد که اغلب آنها با پژوهشی در احوال و آثار خیام همراه است و برشمردن همه آنها یک کتاب شناسی مستقل را میطلبد. خیام غیر از رباعی هم اشعاری دارد. نمونهای از رباعیات اوست:
جامی است که عقل آفرین میزندش *** صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف *** میسازد و باز بر زمین میزندش
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست *** بی بادهی گلرنگ نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست *** تا سبزهی خاک ما تماشاگه کیست
هر ذرّه که بر خاک زمینی بوده است *** خورشید رخی زهره جبینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان *** کان هم رخ و زلف نازنینی بوده است
ز آوردن من نبود گردون را سود *** وز بردن من جاه و جمالش نفزود
وز هیچ کسی نبود و گوشم نشنود *** کآوردن و بردن من از بهر چه بود
یک روز ز بند الم آزاد نیم *** یک دم زدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار *** در کار جهان هنوز استاد نیم
چون حاصل آدمی در این شورستان *** جز خوردن غصه نیست تا کندن جان
خرّم دل آن که زین جهان زود برفت *** و آسوده کسی که خود نیامد به جهان
برشاخ امید اگر بری یافتمی *** هم رشتهی خویش را سری یافتمی
تا چند زتنگنای زندان وجود ***ای کاش سوی عدم دری یافتمی
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن *** فردا که نیامدست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن *** حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
ای دل غم این جهان فرسوده مخور *** بیهوده نهای غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید *** خوش باش غم بوده و نابوده مخور
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است *** در بند سر زلف نگاری بوده است
این دسته که در گردن او میبینی *** دستیست که در گردن یاری بوده است
از جملهی رفتگان این راه دراز *** باز آمده کیست تا به ما گوید راز
پس بر سر این دو راههی آز و نیاز *** تا هیچ نمانی! که نمیآیی باز
دریاب که از روح جدا خواهی رفت *** در پردهی اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمدهای *** خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
اجزای پیالهای که در هم پیوست *** بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سرِ دست *** بر مهر که پیوست و به کین که شکست
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت *** کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند *** زان روی که هست کس نمیداند گفت
این کوزه که آبخوارهی مزدوریست *** از دیدهی شاهی و دل دستوریست
هر کاسهی می که در کف مخموریست *** از عارض مستی و لب مستوریست
پینوشت:
1. نقل از تاریخ ادبیاتِ استاد صفا، ج. 2، ص.525.
منبع مقاله :ترابی، سیّدمحمد؛ (1392)، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران (جلد اول) (از روزگار پیش از اسلام تا پایان قرن هشتم)، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول