دل نوشته هايي در بزرگداشت خيام نيشابوري
«جهان گذران» را گذراندي تا به خدا نزديک تر شوي.
عباس محمدي
آمدي تا شاعرانگي کني؛ ساده تر از آسمان صاف.
آمدي تا به همه رؤياهاي دور دست تر از خورشيد برسي.
در برابر روزگار و ناملايماتش ايستادي؛ دشوارتر از همه سنگلاخ هاي وحشي.
شاعرانگي ات، بکرتر از رؤياهاي کودکي بود و شعرهايت، خوش آوازتر از لهجه همه رودهاي فصلي.
نيکي و بدي که در نهاد بشر است
شادي و غمي که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است
آيين بندگي را جز بندگي حق نمي دانستي
به دنيا، پاي بند نبودي، اما به اخلاق بسيار.
اي ساده تر از حرف هاي دل من! زلال بودي، چون آسمان آبي و بي ابر نيشابور.
با رنج دنيا پيوسته بودي و شادمان مي سرودي:
از رنج کشيدن آدمي حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف، در گردد
گر مال نماند، سر بماناد به جاي
پيمانه چو شد تهي، دگر پر گردد
آرزوهايت را به باد گره نمي زدي؛ چرا که روان تر از رودها مي سرودي:
اي بس که نباشيم و جهان خواهد بود
ني نام ز ما و ني نشان خواهد بود
زين پيش نبوديم و نبد، هيچ خلل
زين پس چو نباشيم، همان خواهد بود
نامت بلنداي دماوند و روشن تر از خورشيد، در آسمان علم و حکمت تابيدن گرفت.
ستاره ها، هرشب به جست و جوي گيسوي تو، کهکشان را زير پا مي گذارند .
همه کهکشان تو را مي شناسد . تو آشناتراز ماهي و نامت روشن تر از مهتاب.
تويي که با زبان همه ستاره ها، آشنا بودي و شب ها با کائنات سخن مي گفتي.
آوازه علمت را همه پرنده ها، آوازه کرده اند. زبان اعداد را به زيبايي شعرهايت مي دانستي و با اعداد، بر صفحات سفيد کاغذ، حرف دلت را مي نوشتي؛ چرا که مي دانستي يک روز، اعداد و ستاره ها و رياضي و شعر، گواهي خواهند داد که «حکيم عمر خيام» پرنده شادي بود که نامش بر همه ابرهاي سخاوتمند، حک شده است.
جامي که در عرفان خيام از آن ياد مي شود، نوعي سرمستي همراه آرامش است. چه زيبا، مصداق آيه «انا لله و انا اليه راجعون» را به تصوير مي کشد:
از واقعه اي تو را خبر خواهم کرد
و آن را به دو حرف مختصر خواهم کرد
باعشق تو در خاک فرو خواهم شد
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش؟
اشعار خيام در نکوهش دل بستگي به دنياي فاني کم نيستند؛ آنجا که مي گويد:
چرا که نصايح اخلاقي اين انديشمند فرزانه انگشت عبرت، همواره پايان مسير را اشاره مي کند:
در کارگه کوزه گري رفتم دوش
ديدم دو هزار کوزه گويا و خموش
ناگاه يکي کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
وچه زيباست که براي دل بستن، بهترين را انتخاب کرد و غبار جسم را شست و بر افلاک قدم نهاد:
اي دل ز غبار جسم اگر پاک شوي
تو روح مجردي بر افلاک شوي
عرش است نشيمن تو، شرمت نايد
کايي و مقيم خطه خاک شوي
بي شرع کسي رود، طريقت نبود
عالم محضر خداست و در حضورش، معصيت نارواست . اين نکته را به زباني شيرين در شعر خيام مي خوانيم که:
با نفس هميشه در نبردم چه کنم
وز کرده خويشتن به دردم چه کنم
گيرم که ز من در گذري خود به کرم
زين شرم که ديده اي چه کردم چه کنم
رسيدن به کمال روحي، ظرايفي دارد که بايستي آنکه قدم در اين راه مي گذارد، نه از راه رياضت صوفيانه و نه آنچه دل مي گويد ، مسير را انتخاب کند؛ چرا که:
رفتن به هواي دل شريعت نبود
بي شرع کسي رود، طريقت نبود
هر چيز که نادان ز رياضت بيند
آن وهم و خيال ست، حقيقت نبود
و اين گونه است که حضور قلب و تسليم در برابر معبود را به زمزمه مي نشيند:
با خود به خرابات همي گويم راز
به زان که به محراب کنم بي تو نماز
اي اول و آخر و جز تو همه هيچ
خواهي تو مرا بسوز و خواهي بگداز
عفو تواميد است که دستم گيرد
در نگاه خيام، دريافتن حقيقت، سفري باطني مي خواهد که تفکر و تعقل را به جست وجو در جهان مادي، ترجيح مي دهد؛ آنجا که مي گويد:
اي مرد رونده، مرد بيچاره مباش
از خويش مرو برون وآواره مباش
در باطن خويش کن سفر چون مردان
اهل نظري، تو اهل نظاره مباش
خيام، مثل شيفتگان يکدل و مردم آزاده، از اين عالم گذران چشم مي پوشد و چشمانش بازاست و مي بيند که مرگ، حقيقتي است روشن:
گر من گنه روي زمين کردستم
عفو تو اميد است که گيرد دستم
گفتي که به روز عجز دستت گيرم
عاجزتر از اين مخواه کاکنون هستم
منبع: ماهنامه ي اشارات شماره ي 96
/خ
عباس محمدي
آمدي تا شاعرانگي کني؛ ساده تر از آسمان صاف.
آمدي تا به همه رؤياهاي دور دست تر از خورشيد برسي.
در برابر روزگار و ناملايماتش ايستادي؛ دشوارتر از همه سنگلاخ هاي وحشي.
شاعرانگي ات، بکرتر از رؤياهاي کودکي بود و شعرهايت، خوش آوازتر از لهجه همه رودهاي فصلي.
نيکي و بدي که در نهاد بشر است
شادي و غمي که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است
آيين بندگي را جز بندگي حق نمي دانستي
به دنيا، پاي بند نبودي، اما به اخلاق بسيار.
اي ساده تر از حرف هاي دل من! زلال بودي، چون آسمان آبي و بي ابر نيشابور.
با رنج دنيا پيوسته بودي و شادمان مي سرودي:
از رنج کشيدن آدمي حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف، در گردد
گر مال نماند، سر بماناد به جاي
پيمانه چو شد تهي، دگر پر گردد
آرزوهايت را به باد گره نمي زدي؛ چرا که روان تر از رودها مي سرودي:
اي بس که نباشيم و جهان خواهد بود
ني نام ز ما و ني نشان خواهد بود
زين پيش نبوديم و نبد، هيچ خلل
زين پس چو نباشيم، همان خواهد بود
تو فقط شاعر نبودي
نامت بلنداي دماوند و روشن تر از خورشيد، در آسمان علم و حکمت تابيدن گرفت.
ستاره ها، هرشب به جست و جوي گيسوي تو، کهکشان را زير پا مي گذارند .
همه کهکشان تو را مي شناسد . تو آشناتراز ماهي و نامت روشن تر از مهتاب.
تويي که با زبان همه ستاره ها، آشنا بودي و شب ها با کائنات سخن مي گفتي.
آوازه علمت را همه پرنده ها، آوازه کرده اند. زبان اعداد را به زيبايي شعرهايت مي دانستي و با اعداد، بر صفحات سفيد کاغذ، حرف دلت را مي نوشتي؛ چرا که مي دانستي يک روز، اعداد و ستاره ها و رياضي و شعر، گواهي خواهند داد که «حکيم عمر خيام» پرنده شادي بود که نامش بر همه ابرهاي سخاوتمند، حک شده است.
جام عرفان خيام
جامي که در عرفان خيام از آن ياد مي شود، نوعي سرمستي همراه آرامش است. چه زيبا، مصداق آيه «انا لله و انا اليه راجعون» را به تصوير مي کشد:
از واقعه اي تو را خبر خواهم کرد
و آن را به دو حرف مختصر خواهم کرد
باعشق تو در خاک فرو خواهم شد
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش؟
اشعار خيام در نکوهش دل بستگي به دنياي فاني کم نيستند؛ آنجا که مي گويد:
چرا که نصايح اخلاقي اين انديشمند فرزانه انگشت عبرت، همواره پايان مسير را اشاره مي کند:
در کارگه کوزه گري رفتم دوش
ديدم دو هزار کوزه گويا و خموش
ناگاه يکي کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
وچه زيباست که براي دل بستن، بهترين را انتخاب کرد و غبار جسم را شست و بر افلاک قدم نهاد:
اي دل ز غبار جسم اگر پاک شوي
تو روح مجردي بر افلاک شوي
عرش است نشيمن تو، شرمت نايد
کايي و مقيم خطه خاک شوي
بي شرع کسي رود، طريقت نبود
عالم محضر خداست و در حضورش، معصيت نارواست . اين نکته را به زباني شيرين در شعر خيام مي خوانيم که:
با نفس هميشه در نبردم چه کنم
وز کرده خويشتن به دردم چه کنم
گيرم که ز من در گذري خود به کرم
زين شرم که ديده اي چه کردم چه کنم
رسيدن به کمال روحي، ظرايفي دارد که بايستي آنکه قدم در اين راه مي گذارد، نه از راه رياضت صوفيانه و نه آنچه دل مي گويد ، مسير را انتخاب کند؛ چرا که:
رفتن به هواي دل شريعت نبود
بي شرع کسي رود، طريقت نبود
هر چيز که نادان ز رياضت بيند
آن وهم و خيال ست، حقيقت نبود
و اين گونه است که حضور قلب و تسليم در برابر معبود را به زمزمه مي نشيند:
با خود به خرابات همي گويم راز
به زان که به محراب کنم بي تو نماز
اي اول و آخر و جز تو همه هيچ
خواهي تو مرا بسوز و خواهي بگداز
عفو تواميد است که دستم گيرد
در نگاه خيام، دريافتن حقيقت، سفري باطني مي خواهد که تفکر و تعقل را به جست وجو در جهان مادي، ترجيح مي دهد؛ آنجا که مي گويد:
اي مرد رونده، مرد بيچاره مباش
از خويش مرو برون وآواره مباش
در باطن خويش کن سفر چون مردان
اهل نظري، تو اهل نظاره مباش
خيام، مثل شيفتگان يکدل و مردم آزاده، از اين عالم گذران چشم مي پوشد و چشمانش بازاست و مي بيند که مرگ، حقيقتي است روشن:
گر من گنه روي زمين کردستم
عفو تو اميد است که گيرد دستم
گفتي که به روز عجز دستت گيرم
عاجزتر از اين مخواه کاکنون هستم
منبع: ماهنامه ي اشارات شماره ي 96
/خ