بهاء الدّین محمد بن جلال الدّین محمد بن بهاء الدّین محمد معروف به سلطان ولد و متخلص به «ولد» به سال 623 در لارنده از گوهرخاتون نخستین همسر جلال الدّین مولوی به وجود آمد. مولوی این فرزند را بسیار دوست میداشت و همواره به وی میگفت که تو از همه کس خَلقاً و خُلقاً به من مانندهتری. (1) وی مقدمات فقه را نزد پدر خود آموخت و بعد از آن که به مرتبهی رشد رسید به فرمان پدر و به همراهی برادرش علاء الدّین محمد (؟) برای تحصیل معرفت به دمشق رفت. پس از بازگشت به قونیه سلطان ولد همواره مصاحب پدر بود و در نزد او چنان ارج داشت که در خطاب به وی میگفت: «بهاء الدّین، آمدن من به این عالم جهت ظهور تو بود، چه این همه سخنان من قول من است، تو فعل منی.» (2)
چون مولانا درگذشت (سال 672) بهاء الدّین نزدیک پنجاه سال داشت و هر قدر حسام الدّین چَلَبی خلیفهی مولانا بر او اصرار کرد که به جای پدر بنشیند نپذیرفت و تا سال 683 که حسام الدّین چشم از جهان فرو بست، همچنان که حلقهی ارادت او را در گوش داشت، ولی بعد از وفات چَلَبی خلیفهی پدر شد و سی سال به نشر طریقت مولوی و وضع آداب فرقهی مولویّه و ایجاد مولوی خانهها و شرح و بسط افکار پدر مشغول بود تا سرانجام به سال 721 در حدود نودسالگی در قونیه درگذشت و در کنار پدر به خاک سپرده شد و بعد از او پسرش جلال الدّین فریدون معروف به امیر عارف بر جای پدر نشست.
از سلطان ولد آثاری به نظم و نثر باقی مانده است. دیوان شعر او شامل قصیده و غزل و رباعی است و در حدود 12719 بیت دارد که به پیروی از روش مولوی ساخته شده است ولی سراسر شعرهای آن متوسط و گاه سست و معمولاً خالی از گرمی و شوق و حدّت احساسات و وسعت مشرب و لطافت ذوق است. مثنویهای سهگانهی او که به مثنوی وَلَدی یا ولدنامه شهرت دارد، عبارت است از یک مثنوی به بحر خفیف بر وزن حدیقهی سنایی مشتمل بر بیان دقیقههای عرفانی و اخلاقی و شرح حدیث و خبر و تفسیر آیههای قرآن. بخشی از این مثنوی در احوال مولانا جلال الدّین و برهان الدّین محقق و شمس تبریزی و صلاح الدّین زرکوب و حساب الدّین چَلَبی و خود گوینده است. دو مثنوی دیگر نیز حاوی مطلبهایی از سنخ مثنوی نخستین میباشد. در این مثنویها نیز سخن شاعر متوسط و گاه سست است.
از شعرهای اوست:روی خوبت آن چنان زیبا چراست *** و آن لبت شیرینتر از حلوا چراست
نرگسان چشم شوخت مست کیست *** وان رخان هم چون گل حمرا چراست
چون خرامی ناز نازان جلوهگر *** صد هزاران چون منت شیدا چراست
گرنه گنج حسن داری، بر سرت *** زل مشکین مار و اژدرها چراست
گرنه ای عیسی دم ای آب حیات *** گفت شیرین تو جان افزا چراست
چون که کان حسن و لطفی در جهان *** از تو این قهر و جفا بر ما چراست
با همه نرمی چو آب ای بحر لطف *** بر منت دل سخت چون خارا چراست
گرنه از عشقت ولد دیوانه شد *** پس روان در کوه در صحرا چراست
امروز در این میکده ما مست شرابیم *** از ما مطلب عقل که بی خویش و خرابیم
امروز نداریم به خود حکم و نه بر کس *** زیرا که در این سیل همه بُردهی آبیم
از کفر گذشتیم و ز اسلام به کلّی *** امروز نه در بند خطاییم و صوابیم
فارغ ز بهشتیم و ز حوران سمن بر *** و ایمن ز غم نار جحیمیم و عذابیم
از قال مگو هیچ تو ای شیخ و نه از حال *** صد ساله ره آن سوی سؤالیم و جوابیم
گوید ولد ای قوم به جان زندهی عشقیم *** نی همچو شما زنده به خوردیم و به خوابیم
حاجت نبود مستی ما را به شراب *** نی مجلس ما را طرب از چنگ و رباب
بی مطرب و بی شاهد و بی ساغر و می*** هر شام و سحر فتاده مستیم و خراب
گاهی ز تو هشیارم و گاهی ز تو مست *** گاهی ز تو بالایم و گاهی ز تو پست
گر جان و تن و چرخ و زمین محو شدند ***جای گله نیست چون تو هستی همه هست
ما لعبتکانیم و تویی لعبت باز *** تو مطرب عشاقی و ما جمله چو ساز
محمود تویی و غیر تو نیست ایاز *** چون جمله تویی با که همی گویی راز
پینوشتها:
1. مناقب العارفین، ص. 785.
2. مناقب العارفین، ص. 791.
ترابی، سیّدمحمد؛ (1392)، نگاهی به تاریخ و ادبیات ایران (جلد اول) (از روزگار پیش از اسلام تا پایان قرن هشتم)، تهران، انتشارات ققنوس، چاپ اول