کارنامه‌ی ادبی مهدی حمیدی شیرازی

در اشعار حمیدی، (متولد شیراز 1293 ش / متوفی تهران 1365 ش) گاهی این دلیری و تیغِ زبان را آشکار می‌توان دید، که از سپاه دشمن بیم ندارد. پشتش را می‌توان شکست، اما گردنش خم نمی‌شود. در نامه‌ای به فریدون توللی بی‌هیچ
جمعه، 27 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کارنامه‌ی ادبی مهدی حمیدی شیرازی
 کارنامه‌ی ادبی مهدی حمیدی شیرازی

 

نویسنده: فضل الله رضا




 

در اشعار حمیدی، (متولد شیراز 1293 ش / متوفی تهران 1365 ش) گاهی این دلیری و تیغِ زبان را آشکار می‌توان دید، که از سپاه دشمن بیم ندارد. پشتش را می‌توان شکست، اما گردنش خم نمی‌شود. در نامه‌ای به فریدون توللی بی‌هیچ پروا و بیم از حکمرانان زمان می‌نویسد:

چو کرم پیله از تاری که رشتم *** درون خانه‌ی خویشم به زندان
لگد مالم به پای گاوریشان *** گرفتارم به دست ریشخندان
به ببر استخوان بشکسته مانم *** که بهراسم ز سُمّ گوسفندان
«12-5-1350- حمیدی»

نوای سخن این شیرازی نحیف اندام، که به گفته‌ی فریدون توللی، در خانه خودش هم به گونه‌ای به زندان بوده است:

بر او خانه زندان و کاشانه گور *** عذابی که عیسی بن مریم نداشت

بیشتر به غرش سخن آن شاعر خراسانی می‌ماند. (1)
شاعر شیراز، نه تنها با کاسه و کیسه و چاپلوسی سروکار ندارد، مرد خاموش هم نیست، سخن درشت می‌گوید، عیبها را برمی‌شمارد، و پیوسته ارزش آزادگی را یادآور می‌شود. مردان درست و درستگوی مایه‌ی افتخار جامعه‌اند، به ویژه آنها که توانایی گفتار دارند، و سخن حق دلیرانه توانند گفت:

سعدیا چندان که می‌دانی بگوی *** حق نشاید گفتن الا آشکار
سعدی

حمیدی در یکی از شعرهایش، داعیه‌داران معرفت را، که به پشتوانه‌ی جاه و مال سرافراشته‌اند، سخت گوش می‌مالد و از دولت و دیوانیان زورمند آن روزگار هراسی ندارد:

در لاف، بر گشاده‌ترند از دهان شیر *** در ذوق، در کشیده‌تر، از چشم روبهند
لنگند و ایستاده چو نیلوفر از چنار *** پستند و سربلند که میرآخور شهند
مشتی سگند مرده‌خور و استخوان‌پرست *** کز سایه‌ی قبور به عیش مرفهند
بر روح مرده گرمترند از دم جحیم *** بر جان زنده سردتر از باد دیمهند
خاموش و آفرین‌خوان، وین هر دو نابجا *** سرشان ز تن جدا که خروسان بیگهند
تا یوسفی به چاه نیفتد، عزیز نیست *** اینان، اسیر یوسف افتاده در چهند

حمیدی در 12 اسفند 1344 نامه‌ای از تهران به دخترش (نازنین) در آمریکا نوشته است. نامه «شعر» است، یعنی رسالت و پیام دارد. آثار دلیری روح گوینده را، از خلال اعترافها و تندیها و بی‌پرده‌گوییهای او می‌توان دریافت. شعر نمودار گویای و توانایی اوست. شاعر قلم در دست گرفته تا به دخترش نامه بنویسد، حال و شوری داشته و سیل سخن سرازیر شده است. به قول فردوسی «دل آگنده بودش، همه برفشاند». نامه مدح یا هجو نیست، برای درج بعدی در روزنامه، یا گرفتن جایزه سروده نشده است. سخنور گویاست، و اندیشه‌های پر شور ضمیر خود را به فصاحت و روانی بر کاغذ آورده است. اینکه فرزندان آمریکایی شده‌ی ما آن را دریافته‌اند یا نه، دیگر امروز مطرح نیست. فرزند معنوی حمیدی، خود همین شعر است که اینک در دفتر ادب فارسی معاصر ثبت شده است. شاعر شیراز، همان دردهای بی‌درمان، بی‌همدلی و بی‌همزمانی مردم جهان سوم پراکنده در غرب را به زبان شعر بیان کرده است:

نازنین ‌ای سپیدی روزم *** واپسین شادی شب افروزم
ای ز یک لحظه اشتباه پدر *** چون پدر غرق در گناه پدر
بی‌گنه تفته ز آتش هستی *** داده کفاره‌ی دمی مستی
از که نالم که دشمن تو منم *** اهرمن کیست؟ من خود اهرمنم
من ترا میل کاستن دارم *** هستی و درد خواستن دادم
از حریم نهانیت کندم *** در ضمیر جهانت افکندم
ای به غم پیرهن دریده‌ی من *** مرغ از آشیان پریده‌ی من
تو ندانی و هیچ فرزندی *** هجر فرزند دیده‌ی چندی
گر به فرمان روی و گر نروی *** عاقبت هرچه کشته‌ای دروی
آگهم کن که چیست درمانت *** گر قلم می‌رود به فرمانت
در این توصیف، نگاهی به بعضی دشواریها و رنج تنهایی تمدن ماشینی مغرب زمین بفرمایید. رنجهای روانی و آینده‌ی مردم سرزمین خودمان را از تقلید این ظواهر مانند ترافیک و آلودگی هوا و از هم‌پاشیدگی رشته‌های خانوادگی و گریز از مرکز و بیماریهای روانی و خرابکاریهای تقلید می‌توان به چشم آورد:

مردمی خسته از جهان‌توزی *** دردشان دخل و مرگشان روزی
کار بسیار و رنج کار بسی *** نه امیدی و نه کسی به کسی
شومی و وحشت و هیولایی *** اینت درمان و آنت لالایی
در دیاری که نیست آدمیش *** می‌کشد درد بیشی از کمیش
بام تا شام گرم و تافته‌اند *** سینه‌ی ذره را شکافته‌اند
پرزنان در هوای زهره و ماه *** روز خود کرده همچو شام سیاه
یعنی آنجا که دل نمی‌ورزند *** تو در آنجا چه می‌کنی، فرزند؟

نامه‌ی حمیدی به دخترش، زبان حال بسیاری از ما پدران ایرانی است که فرزندانمان در اروپا و آمریکا از ما و از فرهنگ ما بریده شده و می‌شوند. این نسل کم‌کم خوش‌کلامی شاعران بزرگ فارسی زبان و سنت‌های فرهنگی و اجتماعی ایران را از یاد خواهد برد، بدون این‌که به درستی از ریشه‌های اساسی فرهنگ غربی آگاهی یابد. این فرار از مرکز، این بی‌کسی و بی‌وطنی، بعدها دلتنگیها و تنهاییها به بار خواهد آورد، ولی چه می‌شود کرد؟ دردها یکی دو تا نیست.

دانم ار با پلنگ یار شوی *** نتوانی کزان دیار شوی

گفتگو با مادر

در ادب سنتی ایران، گفت و شنود میان مادر و فرزند، به ویژه در قرنهای اخیر، چندان چشمگیر نبوده است. در این صد سال، گویی، نوعی پرده‌ی حرمت و ادب در ایوان خانواده‌ها آویخته بودند، که بُردِ گفت و شنود مستقیم را محدود می‌کرد. در قرنهای پیشتر، چنین پرده‌ای نداشتیم.
در شاهنامه مکالمه‌ی مادر و فرزند نمونه‌هایی دارد، مانند سخن درشت اسفندیار به مادرش کتایون قیصر به هنگام مستی؛ (2) مکالمه‌ی سعدی با مادر و سخن جامی نیز درباره‌ی مادر مشهور است. (3)
حمیدی در پانزده بهمن 1350 ه‍.ش، قصیده‌ای به نام «آخرین حرف» سروده است که همچنان نمودار آفرینندگی و دلیری اوست. ظاهراً صحنه‌ی دفاع شاعر از نقدی است که بعض ناقدان در رادیو و مطبوعات از اشعار وی نموده‌اند. مخبر روزنامه‌ای گفته‌های او را، به عقیده‌ی شاعر، تحریف کرده و مطالب را ناتمام به دست خوانندگان داده است. این قصیده گرچه آن غرایی و سنگینی خاقانی‌وار بعضی قصاید دیگر حمیدی را، که گروهی از ادیبان سنتی بیشتر دوستدار آنند، ندارد، ولی به عقیده‌ی من، نمونه‌ی آشکار و زیبایی است از گویایی شاعر، که بحثهای ناگفته پیش از او را، به نحوی جاندار و تازه بیان می‌کند. مصاحبه با مخبر روزنامه، و نقد پای رادیو، در شعر فارسی بلیغ دیده نشده بود. اگر قالب کهنه است، سخن نو و بسیار گویاست. حمیدی نخست درباره‌ی گسترش تخصص در رشته‌های علمی چند بیت می‌سراید، آنگاه گله‌ای کلی و عمومی می‌کند که در کشور ما هر کسی می‌تواند خود را متخصص فن یا ادیب یا ناقد شعر بداند:

علم اندک‌خور شد و باریک بین *** زاد از هر فن، فنون دیگری
«ذی فنی» معنای رسوایی گرفت *** «ذوالفنونی» معنی رسواتری
علمِ هر حرفی ز هر دفتر گذشت *** علمها شد، علم حرف از دفتری

حمیدی می‌گوید در چنین دنیای پیشرفته‌ای، دریغا که در جامعه‌ی ما گاهی مردم کم‌اطلاع و کم‌دان، جای کاردانان ذی‌فن را گرفته‌اند. گاهی کسانی ظاهر آراسته کرده، خود را متخصص و عالِم نمایش می‌دهند. فی‌المثل، بعضی‌ها که در آمریکا و اروپا درسی خوانده‌اند، به عناوین دکتری و پروفسوری، که سهل است، بسنده نکرده و می‌خواهند از بوعلی سینا و بومعشر هم برتر بنشینند:

در چنین قرنی که زرها قلب گشت *** ساخت ملک من، ز هر قلبی زری
«دینوری» آورد و «رازی» پرورید *** دید هر جا خرسکی بر منبری
سِبلَتی، ریشی، عصائی، عینکی *** «بوعلی سینا» شد و «بومعشری»
مرد کشتی‌گیر شد نقاد شعر *** جان معنی گشت هر جاناوری
هر کجا خرمُهره‌ای گوهر شود *** بی‌گمان خرمهره گردد گوهری

این‌گونه گویاییهای دلیرانه، سخنان تند انوری و خاقانی را به یاد می‌آورد، و نظایر آن در دیوانها زیاد نیست. بحث در آفرینندگی و نوآوری حمیدی است، نه در قصیده‌سرایی و سخن‌پردازی در اوزان مشهور با اندیشه‌های کهنه‌ی مکرر. بخصوص که سخن درشت او دست‌اندرکاران دولتی را در آن روزگار فرو می‌کوبد (سال 1350).
درباره‌ی بانوی ناقد و مخبر روزنامه چند بیت از کلام گویا و طنزآمیز حمیدی نقل می‌شود:

نکته بر من گیرد و بر شعر من *** پیرهن از زانوان بالاتری
گرگ چوپان گشت و سگ قصاب شد *** پیرهنها دوخت، پیراهن دری
آن خبرپردازک تزویرگر *** ز ابلهی، افروخت هر جا آذری
تا بیاراید پریشانهای خویش *** از زبان من بر آن زد زیوری
بانگ من، آوای من، تلفیق او *** نهره‌ی شیری و، از نای خری
مخبری را شرط اول راستی‌ست *** شرط دوم دوری از هر منکری
ویژه آن مخبر که با این دستگاه *** پُر تواند کرد هر گوش کری

جان کلام آنکه، حمیدی علاوه بر دلیری در سخن، توانایی گفتار هم دارد، که صحنه‌های نو زندگانی معاصر را در قالب شعر سنتی در بیاورد. جمع این دو موهبت نادر بسیار بسیار ارزنده است.

غزلی مرگ‌آگین

باید گفت که در ذهن حمیدی یک زمینه‌ی تیرگی و بدبینی به جهان وجود دارد. همین شیشه‌ی تیره را گاهی در برابر چشم بزرگان معرفت، مانند عمر خیام و استاد توس نیز می‌توان یافت. تا اندازه‌ای هم تفکر فلسفی در کیهان اعظم و در زیست آدمی، این‌گونه اندیشه‌ها را پذیراست. البته بدبینی و تلخکامی در ذهن هنرمندان و سخنوران درجات و مراتب دارد. تیرگی به خرد آمیخته، هنرمند را از منفی‌گری، و هیچ‌انگاری باز می‌دارد. اما تیرگی منفی بدوی، می‌تواند مرد را فلج کند، یا کار می‌ و معجون و ساقی را به ابتذال بکشاند. حمیدی سعدی‌وار غزل می‌سراید. اما، اندکی مانند فردوسی، و در میزان کمتری مانند ناصرخسرو، خرد گریبانش را می‌فشارد. بدیهی است، که مبانی دین و حکمت در ذهن ناصرخسرو ریشه‌ی قویتر از دیگران دارد. فردوسی هم‌عنان اندیشه‌های فلسفی خود را در میدان سخن از دست نمی‌گذارد. بیناست، خموده و از پای افتاده نیست. با این معیار، آن تلخی و تیرگی که در بعضی از آثار حمیدی دیده می‌شود، پذیرفتنی است، زیرا وی از زی خود برون نمی‌رود، تا در بحث حکمی و فلسفی فروبماند. حرف حکمت عمیق بر زبان نمی‌راند. شاعر دژم و شوریده‌ای است که خود را چنان که هست نشان می‌دهد، می‌داند که حکمت خیام، و خرد ناصرخسرو جای دیگر می‌نشیند. تلخی و بدبینی حمیدی، رقت و شوریدگی شعری دارد، و الفاظ میان‌تهی، از نوع فلسفه‌بافی تازه‌کاران «حکیم نمای» در آن به چشم نمی‌آید.
حمیدی در سال 1347 ه‍.ش یک غزل ده بیتی با عنوان «معنای عمر» سرود، که موج بدبینی آن و دلتنگی از روزگار، سفینه‌ی غزل را در دریای احساسات، دستخوش طوفان کرده است.
شاید اندیشه‌ی شعر را به دید سنتی نتوان در چارچوب افکار غزلهای متداول نشاند. چون اثری از می‌ و معشوق و مغازله و مانند آنها در شعر دیده نمی‌شود. اما، اگر غزل سعدی‌وار نیست، چه بهتر که در آن حمیدی و تفکر او درخشش دارد، (غزل حمیدی‌وار است). به هر حال، غزل یا غزل‌گونه، نگارنده بیشتر با مفاهیم و معانی سروکار دارد تا با صورت‌ها و سنت‌ها. شعر زهرآگین حمیدی بسیار سوزناک و پرشور و فصیح است. پیش از آنکه به بحث در باب این شعر بپردازیم، یادآور می‌شود که وزن و ردیف غزل همانند غزلی از حافظ است؛ و چه دشوار است در پهنه‌ی ادب فارسی یافتن غزلهایی به وزن و قالب غزل حافظ و در عین حال در برابر آن بنای بلند جلوه‌گری کردن! شعر بلند حافظ بدین مطلع است:

سینه مالامال درد است ‌ای دریغا مرهمی *** دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی

و غزل حمیدی:

از غمی می‌سوزم و ناچار سوزد از غمی *** هر که را رنج درازی مانده و عمر کمی
دل که از بحر فنا چون موج پروایی نداشت *** دم به دم بر خویش می‌لرزد کنون چون شبنمی
گاه گویم زندگانی چیست؟ عین سوختن *** تا نمیرد شمع، از سوزش نیاساید همی
چشم بینا نیست مردم را و این بهتر که نیست *** ورنه هر گهواره‌ای گوری است، هر عیشی غمی
ای عزیز، ‌ای محرم جان! با که گویم راز دل *** باز نتوان گفت هر رازی به هر نامحرمی
درد بی‌درمان من ‌ای کاش تنها مرگ بود ***‌ای بسا دردا که پیشش مرگ باشد مرهمی
خالق شیطان و گندم، شادی مردم نخواست *** عالمی غم ساخت پیش از آنکه سازد آدمی
گر ز چشم من به هستی بنگری بیبنی مدام *** خواب شوم ناگواری، عیش تلخ درهمی
ور بجویی از زبان کلک من معنای عمر *** درد جانسوز فریبایی، بلای مبهمی
و آن بهشت و دوزخ یزدان که از آن وعده‌هاست *** با تو بنشستن زمانی، بی‌تو بنشستن دمی

رنجور خشم‌آگین

حمیدی که با شاعر همشهری خود فریدون توللی دوستی دیرینه داشت در نامه‌ای به او درد دل می‌کند:

آتشین کلک‌ ای فریدون! ‌ای هزار آوای من! *** گر تو را هم روزگار افگند از پا، وای من
نامه‌ی تو، شعر تو، نثر تو، هرگه می‌رسید *** بوی جنت می‌دمید از دوزخ مأوای من
قطعه‌ی شعر توام این بار سر تا پا بسوخت *** گرچه در آتش سراپا بود، سر تا پای من
«سنگر امن و پناه من» تو بودی ‌ای دریغ *** رای تو این است و دانی نیست جز این رای من
راست گفتی، در بلاها جان دلبند تو بود *** آن‌که پروا داشت از خمّیدن بالای من
دانم از دلداری گرم تو می‌آید برون *** نغمه‌های رنگ رنگِ گونه‌گون از نای من
روز بیماریِّ دل، کردی پرستاری مرا *** و اینک از درد تو پر از خون، دل دروای من
پشتیبان من تو بودی، پشت من بر کوه بود *** سینه‌ی گرم تو بیشک سینه‌ی سینای من
پندی از من خواستی، افسوس کآب از سرگذشت *** پند اگر خواهی بخواه از دیگری، الای من
نی غلط گفتم که گر با چشم عبرت بنگری *** پندها گیری ز محنتهای جان‌فرسای من
این دو بیت دلنشین از کلک خاقانی شنو *** تا بدانی نیک، معنای خود و معنای من
«نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت *** نیک بد رنگی، نداری صورتِ زیبای من
نافه گفتش یافه کم‌گو، کآیت معنی مراست *** وینت اینک صحبت گویا، دم بویای من»
کلک تو بر دعوی تو، شاهد دعوای تو *** کلک من بر دعوی من، شاهد دعوای من
پشت من چون بید می‌لرزد که بنویسم تو را *** عاقبت دزدید گردون گوهر دریای من
یعنی آخر مردم چشم مرا کندند و ماند *** جسم بیجان من و این چشم نابینای من
گر ز مژگان خون بریزم، ور هزار افسون کنم *** چون برآید صبح روشن، زین شب یلدای من؟
کیستم اکنون؟ یک رنجور خشماگین که هست *** آرزویم دیدن امروزِ بی‌فردای من

گُلِ ناز


از برون آمد صدای باغبان *** گفت: کو ارباب؟ کارش داشتم
از درون گفتم که: این جایم بگو! *** گفت: هر جا هر چه باید کاشتم
گفتم: آخر بود در گُل‌های تو؟ *** نازِ دلخواهی که گفتم، داشتی؟
گفت: در واکُن، بیا بیرون ببین *** هرگز این گُل‌ها که کِشتم کاشتی؟
رفتم و دیدم که سحر باغبان *** معنی ناسازگاری سوخته
آتشی از شمعدانی‌های سرخ *** در حریر سبزه‌ها افزوخته!
جَعد شبنم‌دارِ سنبل خورده تاب *** در هوا پاشیده مشک و زعفران
چشمِ مستِ نرگسِ بیدادگر *** بازگشته تازه از خوابِ گران
وان بنفشه، زرد و مشکین و کبود *** غرقِ گُل چسبیده در آغوشِ هم
تا جَهَد از محبسِ شمشادها *** رفته بالا از سر و از دوشِ هم
زیر ناز گیسویِ افشانِ بید *** سوسن و مینا و ناز افتاده مست
هر زمان در سینه‌ی گُل‌های سرخ *** برگِ لرزانِ چناری برده دست
لحظه‌ای بر هر گُلی کردم نگاه *** زیر لب گفتم که: پس آن نازکو؟
باغبان بر شاخه‌ای انگشت زد *** یعنی این ناز است! چشمِ باز کو؟
گفتم این را دیده بودم پیش از این *** این کجا ناز است؟ این نازِ شماست!
خشمگین شد، گفت: جز این ناز نیست *** یا اگر باشد به شیرازِ شماست!
باغبان گر این سخن بی‌طعنه گفت *** راستی را چشم جانش باز بود
کان گُل نازی که دلخواهِ من است *** یک گُل ناز است و در شیراز بود!
تهران، 1330/12/13

پی‌نوشت‌ها:

1. مسعود سعد سلمان.
2. برای متن گفتگو به شاهنامه مراجعه شود. آغاز آن این است:
کجا مست باز آمد اسفندیار *** دژم گشته از خانه‌ی شهریار
کتایون قیصر که بُد مادرش *** گرفته شب تیره اندر برش...
3. من آنم که از دست نگذاشتی *** مدام به آغوش برداشتی

منبع مقاله :
رضا، فضل الله؛ (1393)، نگاهی به شعر سنتی معاصر، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط