نویسنده: جمعی از نویسندگان
مقدمه
استفان هاوکینگ به دکتر استرنجلاو، شیطان فیلم کلاسیک کوبریک تشبیه شده است. او چیزی فراتر از این شباهت آشکار است. کسانی که با او کار کردهاند از شباهت زیاد انرژی فکری سرکوب شدهی او با استرنجلاو سخن میگویند. دکتر استرنجلاو تقلید نامناسبی از قدرت اراده صرف ولی از نوع پیچیده، دارای احساسات قوی و نقطه ضعف انسانی است که هیچ چیزی ناتوانی فلج کنندهی او را کاهش نمیدهد. هاوکینگ تأکید میکند که باید او را انسانی نرمان محسوب کنند و عمل او مؤید دیدگاههای او است.هرگز در این فیلم دفتر دکتر استرنجلاو را نمیبینیم. چنان چه مکانی لازم بود، دفتر دکتر هاوکینگ در کمبریج انتخاب خوبی است. او فقط وقتی سکوت خود را میشکند که دکمهای را میفشارد. اطراف او صفحات کامپیوتر، مانند آینهای که تصویری از قصد و نیت او را به طرف شما باز میتاباند و پوسترهای زیبایی که چشم را خیره میکنند، قرار دارند.
این ذهن بیتفاوت نسبت به جهان در خانهای دوردست در کیهان قرار دارد. او چندین تفکر هیجان انگیز کیهان شناسی تمام زمانها را تولید کرده است. تصویر کامل ما از جهان توسط هاوکینگ به طور چشمگیری تغییر و تحول یافته است. تصویری که او و همکارانش تولید کردهاند، یک اثر هنری بزرگ، خیالی و زیبا است. این مانند یک رویای غیرممکن است و فهم پیچیدگی آن ورای درک ما است. هاوکینگ عقاید هیجانانگیز جدیدی دربارهی سیاهچالهها ارائه کرده است، تئوری او دربارهی همه چیز است و راجع به منشاء جهان سخن میگوید.
کیهان شناسی به مطالعهی جهان میپردازد. اما آیا واقعاً کیهانشناسی یک علم است؟ (چون ریاضیات پیچیده و بغرنج است و البته بیشتر آنها را نمیتوان اثبات کرد.) آیا کیهان شناسی یک فعالیت معنیدار و مفید است؟ آیا مانند داستان پریان است؟ آیا با زندگی ما ربط دارد یا این که مانند رفتار عجیب و غریب الهههای یونان باستان است؟ موفقیت هاوکینگ میتواند روی درک ما از خود زندگی هم تأثیرگذار باشد. کتاب را بخوانید و خودتان داوری کنید.
زندگی و کار هاوکینگ
استفان هاوکینگ در روزهای سیاه جنگ جهانی دوم به دنیا آمد. والدین او خانهای در هایگیت در شمال لندن داشتند. آرامش شب با حملهی هوایی، لرزش تیر چراغ گردان، نور ناگهانی و سقوط بمبهای ارتش آلمان شکسته میشد.فرانک و ایزابل هاوکینگ پیش از تولد استفان برای در امان ماندن از خطرات جنگ، هنگام تولد فرزندشان موقتاً به آکسفورد رفتند. آلمانها موافقت کرده بودند که آکسفورد و کمبریج را به خاطر معماری بی نظیر آنها بمباران نکنند. متحدین هم موافقت کرده بودند که شهرهای تاریخی و دانشگاهی آلمان مانند هایدلبرگ و گوتینگن را بمباران نکنند. فرزند ایزابل در 18 ژانویهی 1942 میلادی مصادف با سالروز تولد نیوتن به دنیا آمد. این روز با سالگرد درگذشت گالیله نیز مصادف بود. گالیله دقیقاً 300 سال پیش در چنین روزی در سال 1642 میلادی درگذشت. تولد هاوکینگ به نظر ستارهشناسان خوش یمن بود.
فرانک و ایزابل هاوکینگ در دانشگاه آکسفورد تحصیل کرده بودند. فرانک پزشک بود و برای انجام تحقیقات پزشکی معمولاً به خارج از کشور سفر میکرد. از طرف دیگر ایزابل هم در شغل خود با کمبود وقت روبهرو بود. او کارش را در سمت بازرس مالیاتی شروع کرد و تا پستهای بالاتر ارتقاء یافت. (چند سال بعد مگی تاچر مسئولیت کانون محافظهکاران دانشگاه آکسفورد را به عهده گرفت. در مدت جنگ، زنان وارد کارخانهها شدند، آنها در انجام خدمات شهری موفق بودند. برخی زنان از پیشخدمتی در خانهها به کار کشاورزی در مزارع پناه بردند یا در کارخانهها و در مشاغل مردانه مشغول به کار شدند).
روبهرو شدن ایزابل با فرانک هاوکینگ یک راز بود. فرانک اخیراً از سفری تحقیقاتی از آفریقا بازگشته بود. آنها خیلی زود ازدواج کردند و ایزابل چهار بچه به دنیا آورد. او فردی درونگرا بود و کنترل زیادی روی بچههایش داشت.
زندگی ایزابل اساساً ناموفق بود. او به کمونیسم عقیده داشت و به زودی طرز برخورد خود را عوض کرد اما سوسیالیستی افراطی باقی ماند. بعدها، در راهپیمایی مبارزه برای خلع سلاح هستهای از الدرماتسون تا لندن شرکت کرد. هدف راهپیمایان برای نجات بشر از خودکشی هستهای بود. آنها تولید سلاح هستهای را فعالیتی وحشیانه و ضد اجتماعی تلقی میکردند.
خانوادهی هاوکینگ در سال 1950 میلادی به 30 مایلی شمال لندن به س تی البانس رفتند که شهرکی کلیسایی و کوچک بود. فرانک رییس شاخهی انگلشناسی مؤسسهی ملی تحقیقات پزشکی بود. خانوادهی هاوکینگ زندگی متعارفی را ادامه دادند اما به آنها انگ اشخاص غیرمتعارف زده شد. خانهی آنها با کتاب تزیین شده بود. خانوادهی هاوکینگ به نمایشنامههای رادیویی و موسیقی کلاسیک گوش میکردند. فرانک در اوقات بیکاری چند داستان نوشت که هیچ وقت چاپ نشد، و همسرش آنها را مسخره میکرد. سرمشق استفان جوان، نه استانلی متیوز یا ماکس میلر بلکه برتراند راسل و گاندی بودند.
آنها برای گذراندن تعطیلات تابستانی به دشتی در اوسمینگتن در نزدیکی خلیج رینگ استید میرفتند. خانوادهی هاوکینگ در آن جا کاراوانی داشتند که قبلاً متعلق به کولیها بود. کولیها این کاروان را با رنگهای تند و شاد رنگآمیزی کرده بودند. خانوادهی هاوکینگ یک خانوادهی متوسط بود، به همین دلیل بیشتر از دیگر خانوادههای متوسط در آن دورهی ملالانگیز رکود اجتماعی شادتر یا غمگینتر به نظر نمیرسید.
استفان در سن ده سالگی به بهترین مدرسهی محلی میرفت که شهریهی هر ترم تحصیلی آن 50 گینی (1) بود. استفان دانشآموزی ریز نقش و تنبل بود. او در میان بچههای مدرسه با شیطنتهای خاص بچگی، شاگردی متمایز بود.
استفان حتی وقتی که از آزمایشگاه علوم به خانه برمیگشت، علاقهی خود را به لولهی آزمایش و باقیماندهی آزمایشات قدیمی، روشهای سادهی تولید باروت، سیانور و گاز خردل نشان میداد.
کم کم مشخص شد که استفان نسبتاً باهوش است اما او با استانداردهای آموزشی مدارس عالیتر هماهنگ نبود. استفان خیلی کار نمیکرد، ولی در کلاس خوب میدرخشید. او هیچ وقت عالی نبود اما تیزهوش بود و در حالی که سریع حرف میزد، به سادگی قابل درک بود. استفان در اتاق خودش با تعدادی از دوستان مدرسه به اختراع بازیهای صفحهای پیچیده میپرداخت. بازی کردن با آنها لااقل پنج ساعت از وقت او را میگرفت و در تعطیلات هم تمام هفته او را به خود مشغول میکرد. جای تعجب نیست که خیلی زود پی برد که به ضرر خودش کار میکند. دوستان و خانوادهاش تحت تأثیر توانایی او قرار گرفتند که معمولاً ساعتها بیوقفه جذب برخی مسایل پیچیده میشد تا این که سرانجام آنها را حل میکرد. مادرش میگفت تا جایی که من میتوانستم بفهمم، این کار برای او تقریباً جانشینی برای زندگی بود.
به نظر میرسید استفان از زندگی در جهان منظم انتزاعی لذت میبرد و تلاش میکند با ساختار آن به کشمکش بپردازد. او هیچ وقت ناراحت دیده نمیشد، اما واقعاً غیرعادی بود. تمرکز فکری او روی مسایل مجرد بود و به نظر میرسید که با تمایلی خیلی قوی به جلو رانده میشود.
مایکل، دوست استفان به او احترام میگذاشت. یک روز آنها در آزمایشگاه استفان دربارهی زندگی و فلسفهی آن با هم صحبت میکردند. مایکل گفت که خیلی به فلسفه علاقه دارد. اما وقتی گفت وگوی آنها ادامه یافت، متوجه شد که استفان او را برانگیخته و مخفیانه او را تشویق کرده است. او ناگهان احساس کرد فرد مستقلی که از بالا رفتارهای او را زیر نظر گرفته با دیدهی تحقیر به او مینگرد. مایکل گفت برای نخستین بار بود که فهمیدم او در برخی جهات با دیگران متفاوت است، نه این که باهوشتر، شجاعتر یا اصیلتر بلکه استثنایی بود. نخبهی کوچک شاد معمولاً مقدار زیادی از وقتش را صرف اندیشیدن دربارهی این سؤال میکرد که دنیا برای چه به وجود آمده است.
جهان شناسی، موضوعی است که فلسفه دربارهی آن بحث میکند. یونانیان باستان کلمهی کیهان را برای جهان به کار میبردند. کیهان به معنی نظم است، و کلمهی آرایش هم از این کلمه گرفته شده است زیرا به نظر یونانیان باستان، نظم جهان چیز زیبایی بود. امروزه، کیهان شناسی حاشیههای فلسفی مبهم خود را دور ریخته و به مطالعهی ساختار جهان محدود شده است. کشف نظم در همهی گسترهها، حسی از زیبایی و تعجب فلسفی را بر میانگیزد. این تعجب فلسفی در ذهن فکور استفان نوجوان اتفاق میافتد و او به سوی اندیشههای انتزاعی کشیده میشود. بدین ترتیب او میتواند تمرکز زیادی روی موضوعی که میخواهد به آن فکر کند، داشته باشد و تا انتها پیش رود. استعداد پنهان هاوکینگ به شوک نیاز داشت، پیش از آن که در روشنایی روز آشکار شود. این موضوع وقتی اتفاق افتاد که او 16 ساله بود و برای رسیدن به نمرهی الف مطالعه میکرد. پدر استفان در سال 1958 میلادی کاری تحقیقاتی در هند گرفت. خانوادهی او تصمیم گرفتند ماجراجویی کنند و با اتومبیل به هند بروند (سفری شجاعانه در آن زمان). اما یک ناامیدی بزرگ وجود داشت. سفر، همهی افراد خانواده را شامل نمیشد. استفان باید بماند تا نمرهی الف بگیرد و به همین دلیل او در خانهی همسایهی خوب و نزدیک به نام هامفری مهمان شد. خانم هاوکینگ با خانوادهی هامفری روابط خوبی داشت. منش خانم هاوکینگ تمام و کمال انگلیسی بود. استفان روابط خوبی با خانوادهی هامفری داشت. والدین او هم در هند دوران خوبی را سپری میکردند. به هر حال خبرهایی راجع به ناشیگری استفان به گوش آنها میرسید. در یک نمایش دلقکبازی، خانوادهی هامفری گاری پر از سفالینههای اعلاء را گم میکنند. بعد خانم هامفری را صدا میکنند. خانم هامفری میگوید: گمان میکنم که برای همه خندهدار است ولی استفان پس از مکثی با صدای بلند شروع به خندیدن میکند. تأثیر دور بودن هاوکینگ از خانواده، کفایت میکرد تا عقل زندگی کردن او را تحریک کند. پدر استفان میخواست او زیستشناسی بخواند، به این امید که در حرفهی پزشکی دنبال رو پدر باشد... استفان خیلی علاقهمند بود که ریاضیات بخواند چون در ریاضیات، بهترین بود. اما پدرش به رشتهی ریاضیات امیدی نداشت و فکر میکرد که فقط برای آموزش مناسب است. سرانجام آنها به توافق رسیدند. استفان ریاضیات، فیزیک و شیمی مطالعه کرد. او خود را به نمرهی الف رسانید و برای امتحانات ورودی آکسفورد تمرین کرد. او میخواست امتیاز ورود به دانشگاه را در سال آینده کسب کند. استفان با ناباوری در امتحان ورودی آکسفورد رتبهی خوبی آورد، به طوری که بورس تحصیلی آن منطقه را گرفت.
استفان هاوکینگ در سن 17 سالگی به کالج دانشگاه آکسفورد وارد شد تا دانش طبیعی با تأکید بر فیزیک را بیاموزد. هاوکینگ آن موقع به ریاضیات هم توجه خاصی نشان داد زیرا ریاضیات کلید درک جهان پهناور است. اما کیهان به تنهایی عمیقترین دل مشغولی او بود.
بسیاری از تازهواردهای دیگر حدود یک سال و نیم از استفان 17 ساله بزرگتر بودند و بقیه هم تا سه سال از او بزرگتر بودند، چون دو سال خدمت سربازی را هم گذرانده بودند. استفان عینکی، لاغر اندام و کم تجربه بود و کسی به او اهمیت نمیداد. او بیشتر سال تحصیلی را در اتاقش گذرانید و کار نکرد چون خسته و سردرگم بود و دوست داشت از طرف دیگران پذیرفته شود. این کار سبب شد تا او خیلی خیالاتی شود، و نظریات عجیب و غریب دربارهی کیهان داشته باشد اما علاقه به درس دانشگاهی را در او تحریک نمیکرد. اگر استفان روزی یک ساعت کار میکرد، خوشحال بود.
علاقهی هاوکینگ به جهان بزرگ اطرافش متمرکز بود و با این هدف هم مطالعه میکرد و شبها آسمان را مشاهده میکرد. او نمیتوانست از ویژگیهای خیره کننده، منظرههای جالب توجه و خصوصیات جذاب آسمان یادداشتبرداری نکند. در ابتدای سال دوم تحصیل، استفان هاوکینگ آماده بود تا وارد این جهان شود. موهایش به نحو چشمگیری رشد کرده بود (در دههی 1950 میلادی) و مؤدبانه بذلهگویی میکرد. او به ظاهر خودش هم توجه میکرد. بچه اردک زشت از تخم خارج شد، او از مکانی به مکان دیگر میرفت و در فعالیتهای مختلف شرکت میکرد. او حتی به افراد جسور کلوب قایقرانی پیوست و سکاندار گروه هشت نفرهی قایقرانی دانشکدهاش شد.
وقتی هاوکینگ تصمیم میگرفت کاری انجام دهد، عزمش را جزم میکرد. مثل کنجکاوی دربارهی این که جهان برای چیست. این چیزی بود که دوستش مایکل را شوکه کرده بود و نشان میداد که چیزی استثنایی در او وجود دارد. اما ویژگی ترسناک وجود او به اندازهی غرورش نبود، اعتماد به نفس او تحریک شده بود.
هاوکینک تمایلی به دروس نشان نمیداد، او فقط روزی یک ساعت صرف مطالعهی آنها میکرد. علی رغم اینها دکتر رابرت بِرمَن، استاد فیزیک هاوکینگ یادآوری کرد که او واقعاً باهوشترین دانشجویی بود که من تا آن زمان داشتم. من افتخار میکنم که توانستهام چیزی به او بیاموزم.
هاوکینگ از جنبهی اجتماعی و عقلی کاملاً در عالم خودش بود. او در توانایی ذهنی استثناییاش هیچ نقطه ضعفی نمیدید. چنین تکبری به خودستایی او اضافه شده بود. استفان میخواست علاوه بر کارش به مطالعات خود ادامه دهد و پس از اتمام دورهی لیسانس در کیهان شناسی تحقیق کند. بنابراین برای مطالعه با هویل به کمبریج رفت که در آن زمان بزرگترین مرکز کیهان شناسی بود. او به شرطی پذیرفته شد که رتبهی اول را به دست آورد.
هاوکینگ تا آخرین لحظه هم اعتماد به نفسش را از دست نداد. او در امتحان نهایی دچار بیخوابی شده بود و به همین علت تعدادی از سؤالها را با بیدقتی پاسخ داد. نمرات نهایی او در مرز بین رتبهی اول و دوم بود. همان طور که در چنین مواردی معمول بود، برای تصمیمگیری دربارهی آیندهی تحصیلیاش از او دعوت شد. در این زمان اعتماد به نفس او برگشته بود و وقتی از او سؤال شد، پاسخ داد: «اگر رتبهی اول را به دست آورم به کمبریج میروم و اگر رتبهی دوم را کسب کنم در آکسفورد میمانم. بنابراین انتظار دارم که رتبهی اول به من تعلق گیرد.» بنا به نظر دکتر برمن، آنها به اندازهی کافی باهوش بودند که بفهمند با شخصی خیلی باهوشتر از خودشان صحبت میکنند. هاوکینگ رتبهی او را به دست آورد و در پاییز سال 1962 میلادی در سن 20 سالگی وارد ترینیتی کالج کمبریج شد.
ورود او به دانشگاه آکسفورد به اندازهی کافی بد بود اما ورود او به کمبریج بدتر بود. هاوکینگ متوجه شد که هویل تصمیم گرفته است تا بعد از این با او کار نکند. دستیار هویل مأموریت داشت تا سرپرست او هم باشد. غرور هاوکینگ ضربه خورد. این چیزی بود که نمیتوانست فراموش کند. در تحصیلات تکمیلی کمبریج، هاوکینگ دیگر آن ستارهی دوران لیسانس نبود. کمبریج ستارههای علمی واقعی داشت و اتفاقات علمی مهمی در آن جا رخ میداد. کریک و واتسون ساختمان DNA را در آزمایشگاه کاوندیش در کمبریج کشف کردند. آنها در هفتههای اول ورود هاوکینگ برندهی جایزهی نوبل شدند. در همان زمان کندرو و پروتس هم در کاوندیش برندهی جایزهی نوبل شیمی شدند. آنها هنوز درکمبریج اقامت داشتند. هاوکینگ حتی در جهان کوچک بخش ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری DAMTP خیلی زود کشف کرد که کار سخت پیش میرود. یک ساعت مطالعهی روزانه در کنار کار کم بود، و ضعف پایهی ریاضی او زود آشکار شد.
هاوکینگ در سال آخر دانشکده از پلهها افتاد و سرش ضربه خورد و در نتیجه حافظهی موقت او آسیب دید. اما این اولین بار نبود که او از پلهها میافتاد. در مواقعی متوجه میشد که برای بستن بند کفش هم مشکل دارد. هاوکینگ بعد از این مواظب پلهها بود، اما عوارض بعدی ادامه یافتند.
وقتی در پایان ترم اول از کمبریج به خانه برگشت، پدرش تصمیم گرفت تا او را برای چکآب به بیمارستان بفرستد. نتیجهی معاینات ورای بدترین کابوسها بود. هاوکینگ به بیماری ای ام ال یا تباهی سلولهای عصبی مسئول حرکت عضلات یا به عبارت دیگر به بیماری دستگاه حرکتی مبتلا شده بود.
ای ام ال بیماری پیشروندهی سلولهای عصبی در نخاع و مغز است. این سلولها فعالیت عضلات حرکتی را کنترل میکنند و با پیشرفت بیماری، عضلات تحلیل میروند در نتیجه به زمینگیری و سرانجام به ناتوانی در سخن گفتن منجر میشود. بدن هم به وضعیت نباتی تحلیل میرود، اما در این دوره ذهن کاملاً توانا باقی میماند. در ضمن تمام ارتباطات غیر ممکن میشود. طی چند سال مرگ سراغ انسان میآید و در مراحل آخر بیمار با مرفین درمان میشود تا یأس مزمن و وحشت او زایل شود.
واکنش هاوکینگ ناشی از تربیت و شخصیت او بود. درک این که شخص بیماریای دارد که احتمالاً ظرف چند سال او را خواهد کشت، او را شوکه میکند. واکنش مادرش را نمیتوان بیان کرد. او تقاضا کرد تا با ارشدترین متخصص در درمانگاه لندن ملاقات کند. اما او متکبرانه به مادر اطلاع داد که واقعاً کاری نمیتوانم بکنم. به هر حال، همین است.
با وجود حرفهای شجاعانهای که هاوکینگ زد، اما او تحت تأثیر نظر پزشک قرار گرفته بود. دختری که پیش از رفتن او به بیمارستان در جشن سال نو او را ملاقات کرده بود، گفت: «هاوکینگ در وضع کاملاً رقتباری قرار دارد. گمان میکنم که تمایل به زندگی را از دست داده است.» هاوکینگ به کمبریج برگشت و در حال افسردگی مخربی فرو رفت. چند ماه به سختی میتوانست از جایش بلند شود و تنها صدایی که از اتاقش خارج میشد، صدای صفحات گرامافون بود.
اما به تدریج ابرهای غمبار احساس بدبختی ناپدید شدند. دختری که او را در جشن سال نو دیده بود، برای دیدن او به کمبریج آمد. آن دختر 18 سال داشت و نامش جین وایلد بود. او برای کسب نمرهی الف در دبیرستان س. تی آلبناس درس میخواند و قصد داشت همان سال به دانشگاه لندن برود.
جین خجالتی بود. وقتی هاوکینگ برای نخستین بار به او گفت که رشتهی کیهانشناسی میخواند، لازم بود تا معنی آن را در فرهنگ لغت پیدا کند. جین به خدا عقیده داشت و طبعاً خوشبین بود. هر چیزی هدف دارد و اهمیت هم ندارد که ممکن است چیزهای بد عارض انسان شود، چیزهای خوب هم ممکن است از آن بروز کند. هاوکینگ مدتها پیش با هرگونه اعتقاد به خدا مخالف بود، اما نگرش جین به دلش نشست. او یک دنده بود. این هم راز او بود. چرا اکنون او باید تغییر کند؟
هاوکینگ به خاطر میآورد که پیش از آن که به شرایط من پی ببرند، خیلی از زندگی خسته شده بودم. به نظرم میرسید که چیزی بدتر از آن وجود نداشته باشد. اما اکنون وضع فرق کرده است. هاوکینگ به یاد میآورد که خواب میدیدم من را اعدام میکنند و ناگهان فهمیدم که اگر اجرای حکم اعدام به تعویق بیافتد، کارهای ارزشمند زیادی وجود دارند که میتوانستم انجام دهم. او دائماً در حال بازسازی ذهنی بود اما از نظر بدنی وضعیت خوبی نداشت.
بیماری ناتوانی حرکتی به شیوهی منظمی پیشرفت نمیکند. شدت گرفتن علایم بیماری معمولاً برگشت به حال عادی را هم به دنبال دارد، تثبیت بیماری گاهی به طور شگفتآوری تا مدتها ادامه مییابد. پزشکها به هاوکینگ گفتند که بیماری او به دورهی ثبات وارد شده است، اما پیشبینی آنها اشتباه از کار درآمد. بیماری شروع به پیشرفت کرد و هاوکینگ بعد از چند ماه مجبور شد تا برای قدم زدن از عصا استفاده کند. پزشکها به او گفتند که بیش از دو سال دیگر زنده نمیماند. به نظر نمیرسید که آن مدت برای گرفتن درجهی پی اچ دی کافی باشد، چون ممکن بود پیش از آن که شانس بیاورد که تزش را تمام کند، بمیرد.
هاوکینگ به رابطهای که با جین داشت ادامه داد، اما اجازه نمیداد که عواطف وارد دوستی آنان شود. او از ترحم نفرت داشت و تصمیم گرفته بود تا جایی و زمانی که ممکن است مستقل بماند. او احساس میکرد انسانی نرمال است و میخواست که با او چنین رفتار شود. هاوکینگ، جین را دختر خیلی خوبی میدانست و جین هم شجاعت او را تحسین میکرد. هر دو یکدیگر را تحسین میکردند و در رابطهی آنان احساسات نقشی نداشت تا گمان کنند که میتوانند به غیرممکنها صورت واقعی ببخشند. جین میگفت، آنان به این تفاهم رسیدهاند که میتوانند کار ارزشمندی برای زندگیشان بکنند.
سرانجام آن دو نامزد شدند و این کار همه چیز را برای هاوکینگ عوض کرد. دیگر چیزی داشت که برای آن زندگی کند. اما اگر باید ازدواج میکرد، لازم بود که کاری دست و پا کند. اگر میخواست کار بگیرد، پی اچ دی ضروری بود.
اعتماد به نفس هاوکینگ برگشت و او دربارهی مسئلهای مهم برای پی اچ دی شروع به تفکر کرد. او خودش را موفق میدید. کیهانشناسی ابزاری جز تلسکوپ نمیخواست و به تجربه و کارشناس کار آزموده نیاز نداشت. تنها چیزی که لازم داشت مغزش بود، یکی از اندامهای بدنش که از تأثیر بیماری سالم مانده بود.
هاوکینگ در سال 1965 میلادی در سن 23 سالگی، پی اچ دی خود را شروع کرد و در هر ماه ژوئیهی آن سال با جین ازدواج کرد. پاییز آن سال، جین برای به پایان رساندن سال آخر دانشگاهش به لندن رفت. او آخر هفتهها به کمبریج برمیگشت. هاوکینگ خانهای سازمانی درست در فاصلهی 100 متری بخش ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری گرفت. او مقداری از پول ازدواجش را صرف خرید سه چرخهای کرد که با آن بتواند به رصدخانهی بیرون شهر برود.
سرسختی هاوکینگ تحریک شده بود و ذهنش به نحو چشمگیری متمرکز شده بود. مسائلی که هاوکینگ میخواست به آنها فکر کند و برای آنها پاسخی مناسب بیابد، از جمله پیچیدهترین و بلندپروازانهترین موضوعات کیهانشناسی بود.
سالهای زیادی بود که کیهانشناسی را موضوعی از نوع شبه دانش تلقی میکردند که تعداد قابل توجهی از شبه دانشمندان را به خود جذب کرده بود. ایدههای بزرگ دربارهی جهان که با تعداد قابل ملاحظهای از افراد پشتیانبی میشد، موفق به جذب افکار عمومی شد (یا افکار عمومی را گیج کرد.) چنین ایدههایی مانند دایناسورهای دانش جدید بودند: بزرگ، ساده و در حال انقراض. دانشمندان واقعی، دانش واقعی را ترجیح میدهند که با آزمایش اثبات یا رد میشوند. جامعهی سردرگم در برابر انتشار خبرهای جدید راجع به کیهان عکسالعملی جز بهت و حیرت نداشت. وجود اعتراضات هم هیچ تأثیری نداشت.
در اوایل دههی 1960 میلادی همه چیز شروع به تغییر کرد. کشفیات بزرگ اوایل قرن بیستم، نظریهی کوانتوم و نسبیت، دید ما را دربارهی ذرات بنیادی اتم و جهان عوض کرد. نسبیت به این معنی است که فضا مدور است و جهان حد و مرز دارد. اما امروزه نظریهی کوانتوم و نسبیت به طوری جدی برای ذرات بنیادی و اندازهی کهکشانها به کار میرود. این عقاید روی تجربهی مداوم و گستردهای که جهان را میسازد چه تأثیری دارد؟ چه کسی از سیاهچالهها یعنی شکافهای نامرئی در جهان، جایی که فضا و زمان به سادگی ناپدید میشوند، تصور درستی دارد؟
هاوکینگ گفته بود که نسبیت با دانش فیزیک در سطح مکانیک کوانتومی هماهنگ نیست و نمیتواند دربارهی سیاهچالهها توضیح دهد. تحقیقات او دربارهی این موضوع نتیجهی مهیجی به وجود میآورد.
جای شگفتی است که وجود سیاهچالهها (گر چه به این نام نامیده نمیشدند) را مدتها قبل در سال 1783 میلادی پیشبینی کرده بودند. فردی روستایی به نام جان میشل وجود سیاهچالهها را پیشبینی کرد که اتفاقاً یکی از بهترین ستارهشناسان عصر خودش بود. (او علاوه بر سیاهچالهها، دربارهی طبیعت ستارگان دوگانه هم مطالبی گفت و دربارهی فواصل شبه ستارهها هم پیش بینیهای خیلی دور و درازی داشت.)
میشل اظهار داشت که اگر ستارهای به اندازهی کافی بزرگ و چگال باشد، هیچ نوری از سطح آن ساطع نمیشود. مشاهدات او از آسمانها، او را به نوشتن این نظریه سوق داد که کیهان شامل تعداد زیادی ستاره است که وجود آنها را با اثر جاذبهای که روی ستارهها و سیارات نزدیک دارند، میتوان تشخیص داد.
در سالهای اولیهی قرن بیستم میلادی این ایده را ستارهشناس آلمانی، کارل شوارتز چیلد رواج داد. او در مدت زمانی که در سال 1916 میلادی در جبههی روسیه بود، کار روی تأثیرات تئوری نسبیت عمومی را شروع کرد که اینشتین تازه منتشر کرده بود. طبق این نظریه پرتوهای نور، جذب جاذبه شده و خم میشوند. (زندگی در جبههی روسیه هم تقریباً به همان اندازهی سنگرهای جبههی غرب خطرناک و ناراحت کننده بود، اما چیزی محرک اندیشه باید وجود داشته باشد. در همان زمان، در فاصلهی دوری از خط مقدم، فردی اتریشی به نام لودویگ ویتگنشتاین روی این ایده فکر میکرد که باید فلسفهی قرن بیستم را تغییر و تحول بخشید.)
شوارتز نشان داد که وقتی ستارهای تحت فشار جاذبهی خودش متلاشی میشود، اتفاقات خاصی میافتد. بر اساس نظریهی اینشتین دربارهی تأثیر جاذبه بر نور، پس از تأثیر جاذبه به نقطهی خاصی چنان افزایش مییابد که هیچ چیز، حتی نور، نمیتواند از حوزهی جاذبهی آن خارج شود. وقتی ستاره متناسب با جرم خود تا شعاع معینی متلاشی میشود، به این نقطه میرسیم. این شعاع، نقطهای است که ستاره پس از متلاشی شدن به سیاهچاله تبدیل میشود. (در صورت خورشید، که شعاع آن 700000 کیلومتر است، اگر شعاع آن تا 3 کیلومتر کاهش یابد این نقطه به سیاهچاله تبدیل میشود). شوارتزچیلد چیزی را که میشل فقط گمان کرده بود، اثبات کرد.
شگفت این که اینشتین یافتههای شوارتزچیلد را رد کرد، علی رغم آن که بر نظریهی او بنا نهاده شده بود. با این وجود، شعاع حیاتی که در آن جا ستارهای تبدیل به سیاهچاله میشود اکنون به شعاع شوارتزچیلد معروف است.
یک سال بعد، عقاید کیهان شناسی اینشتین بار دیگر رد شد. این بار ستارهشناس روسی الکساندر فریدمن که در پتروگراد کار میکرد، آن را رد کرد. در حالی که انقلاب روسیه بیرون خانهی او در جریان بود، فریدمن پی برد که تصویر اینشتین از جهان استاتیک نادرست است. اینشتین فلسفهی گیتی را در جریان محاسباتش ثابت فرض کرده بود، او آن را لمذا نامید. در حقیقت این سوال پدید میآمد که آیا کیهان ساکن است؟ فریدمن نشان داد که دلیل موجهی برای این فرضیه وجود ندارد.
فریدمن جرأت کرد تا فرض کند که جهان با ابری رقیق و یکنواخت از ماده پر شده است. یافتههای جدید علی رغم تفاوتها، محاسبات جهانی را تأیید کرده است. فریدمن میتوانست با کار روی این مدل و نسخهای از محاسبات اینشتین که به طرز مناسبی اصلاح شده، نشان دهد که کیهان قاعدتاً باید در حال منبسط شدن باشد. اینشتین بار دیگر تفاوت را پذیرفت.
فرضیات فریدمن با مشاهدات عملی سال 1928 میلادی ستارهشناس آمریکایی ادوین هابل (بعدها نام او را بر تلکسوپ فضایی هابل گذاشتند) تأیید شد. هابل بیاطلاع از تئوریهای اینشتین یا فریدمن و با استفاده از تلسکوپ 100 اینچی در کوه ویلسون مطالعه روی سرخ سویی تعدادی از کهکشانهای متفاوت را شروع کرد. (سرخ سویی، جابه جایی خطوط در طیف است که نشان دهندهی سرعت نسبت به ناظر است). هابل کشف کرد که کهکشانها هر چه از زمین فاصلهی بیشتری داشته باشند، سرعت فروکش کردن آنها هم بیشتر میشود. این نخستین سند عملی از جهان در حال انبساط است.
پنج سال بعد پیشرفت نظری مهم بعدی در روسیه محقق شد. پاکسازی استالین در جریان بود. برای دانشمندی دلسوز و متعهد شاید انقلاب روسیه در بیرون در جریان بود و او میتوانست آن را نادیده بگیرد اما ترس و وحشتی که استالین ایجاد کرده بود، چیز دیگری بود. مأموران استالین با اورکتهای چرمی بزرگ به در خانهها میکوبیدند. و میخواستند وارد آن جا شوند، حتی اگر صاحب خانه با محاسبات کیهانشناسی مهمی سرگرم باشد. بعد از ژنرالها و مدیران حزبی اکنون نوبت دانشمندان رده بالا بود تا به درخواست استالین در محاکمات نمایشی نقش بازی کنند.
فیزیکدان نظری لو لندائو میدانست که عمیقاً به زحمت افتاده است چون نه تنها تازه از کار در خارج از کشور برگشته بود، بلکه یهودی هم بود. لندائو آرزو داشت تا به چنان برتری جهانی دست یابد که حضور او در جایگاه شهود ( و متعاقب آن عدم حضورش) ثابت کند که در مدینهی فاضلهی شوروی آشفتگی وجود دارد. سریعاً مقالهای نوشت مبنی بر این که برای مدتی روی برخی عقاید کیهانشناسی اندیشیده است. او نامه را با عجله به آدرس فیزیکدان بزرگ و دوستش نیلز بور در کپنهاگ فرستاد. لندائو به همراه آن نامه از بور درخواست کرد که اگر مقاله را قابل انتشار یافت، از نفوذش استفاده کند و در نشریهی علمی و بینالمللی طبیعت چاپ کند.
چند وقت بعد، بور تلگرامی از روزنامهی رسمی حزب به نام ایزوستیا دریافت کرد مبنی بر این که آیا مقالهی لندائو را تأیید میکند. بور فرصت نکرده بود تا مقاله را بخواند، اما تصوری کلی از آن داشت. او نامهای اغراقآمیز به مسکو فرستاد و به لندائو اطمینان داد که مقالهاش در نشریهی نیچر چاپ شده است. (علیرغم این که لندائو در سال 1938 میلادی دستگیر شده بود اما زود آزاد شد. گویا کشف کرده بودند که اشتباه کردهاند.
لندائو سالها اندیشیده بود که علت گرمای ستارگان انرژی زیادی است که آنها تولید میکنند. طبق نظریهی او مرکز ستارگان با ستارهای فوقالعاده فشرده پر شده که عمدتاً از ذرات ریز هستهای خنثی به نام نوترون ساخته شده است. (ستارهای مانند خورشید احتمالاً نوترونی که حدود یک دهم جرم آن را تشکیل میدهد در خود دارد. اما ستارهی نوترونی به قدری فشرده شده که شعاع آن تا 1 کیلومتر کاهش یافته است.) گرمای غیرعادی ساطع شده از ستاره از کشش نوترون گازی درون ستاره تولید میشود.
مقالهی لندائو با عجله نوشته شده بود و پیش از آن که فرصت کند دربارهی آن خوب فکر کند منتشر شد. این مقاله را فیزیکدان بینظیر کوانتمی آمریکا، اوپنهایمر و دستیار زیرک او هارتلند اشنایدر خواندند. هارتلند سابقاً در یوتا رانندهی تراکتور بود.
اوپنهایمر و اشنایدر در مقالهی لندائو نقصهای زیادی یافتند اما این مقاله بر ایدهای مهم مبتنی بود. به نظر اوپنهایمر و اشنایدر، وقتی ستارهی بزرگی سوختش را تخلیه میکند و میسوزد، تحت جاذبهی خودش از درون منفجر میشود تا اندازهای که تا شعاع حیاتی منقبض میشود، تا حدی که پرتوهای نور هم نمیتوانند از سطح آن ساطع شوند. ستاره در این مرحله از بقیهی کیهان جدا میشود و اتفاقات یک طرفهای در آن روی میدهد. ذرات و پرتوها میتوانند وارد شوند ولی قادر به فرار از سطح ستاره نیستند. وحدت زمان و مکان شکل میگیرد؛ ابعاد فضا، و بعد زمان مرتبط با آن، به سادگی ناپدید میشود. به هیچ وجه نمیتوان بیان کرد که در درون کیهان چه میگذرد و اوپنهایمر حتی حاضر نشد دربارهی آن فکر کند.
اوپنهایمر و اشنایدر یافتههای خود را در اول سپتامبر سال 1939 میلادی در نشریهی فیزیکال ریویو منتشر کردند. آن روز هیتلر به لهستان حمله کرد و جنگ جهانی دوم آغاز شد. نیلز بور فیزیکدان آمریکایی و جان ویلر در همان شمارهی نشریه فیزیکال ریویو، مقالهای دربارهی چگونگی شکافت هستهای (مکانیسم تولید بمب هستهای) منتشر کرده بودند. اوپنهایمر بر همین اساس پروژهی منهتن را به عهده گرفت و اولین بمب هستهای را ساخت. دقیقاً همان روزی که جنگ جهانی دوم شروع شد، طی مقالهای روش پایان دادن آن هم منتشر شد. علاوه بر آن، مقالهای منتشر شد که به این کار صورت عملی بخشید. اما در آن زمان مقالهی اپنمایمر عمدتاً نادیده گرفته شد، جهان در آن موقع چیزی با اهمیتتر از نگرانی دربارهی کیهان داشت.
ویلر روی بمب هیدروژنی کار کرد اما وقتی کارش دربارهی این که چطور میتوان سیارهی زمین را نابود کرد به پایان رسید، توجهش به کیهان جلب شد. خوشبختانه موضوع کیهان شناسی نه کشتار جمعی بلکه کلنگری است. البته ویلر قصد داشت کار ناتمام دیگری از حوزهی فعالیت قبلیاش را معرفی کند. ویلر فردی با گرایشات دست راستی و افراطی بود و مانند آمریکاییان دههی 1950 میلادی مک کارتی را ضد کمونیست میدانست اما علی رغم آن که بمب اوپنهایمر سبب پیروزی در جنگ شد، به جاسوسی برای کمونیستها متهم بود. ویلر عقاید اوپنهایمر در کیهانشناسی را تأیید نمیکرد، ولی سرانجام مجبور شد قبول کند که ممکن است در ایدهی یکپارچگی زمان و فضا در جهان با حوادث یک جانبه چیزی وجود داشته باشد. ویلر حتی باید فراتر رود و ایدهی «شیء کاملاً منهدم شده با جاذبه» را به نام سیاهچاله نام گذاری کند. شاید ویلر ناچار بود تا با تمام گفتههای اوپنهایمر موافقت نکند. ویلر عقیده داشت که میتوانیم چیزی را که در سیاهچالهها اتفاق میافتد توصیف کنیم. فیزیک کوانتوم و نسبیت در آن جا با هم ادغام میشوند.
اما در اوایل دههی 1960 میلادی بسیاری دربارهی وجود سیاهچالهها تردید داشتند (چنین چیزی تا سال 1969 میلادی نامگذاری نشده بود). بدترین بدگمانی ویلر وقتی تایید شد که گروهی از دانشمندان شوروی اعلام کردند که ثابت کردهاند که شگفتی زمان و مکان (سیاهچالهها) نمیتواند به سادگی وجود داشته باشد. به نظر دانشمندان شوروی سیاهچالهها حدس وگمانی اشتباه است و وقتی بروز میکند که شخص فرض کند که ستارههای بزرگ در حال متلاشی شدن به روش متقارن منفجر میشوند. تنها در این صورت است که میدان جاذبهی متمرکز روی نقطهی خاصی تمرکز میکند و سبب نزدیکی زمان و فضا میشود. بدون این تقارن غیر احتمالی، یکپارچگی به وجود نمیآید. آبرا کادابرا: سیاهچاله وجود ندارد.
میبینیم که کیهان شناسی در اوایل دههی 1960 میلادی وقتی هاوکینگ وارد صحنه شد، شدیداً در جریان بود. سنت غالب در کمبریج هنوز به نفع تئوری «حالت پایا» بود که هویل آن را پیشنهاد کرده بود. بر طبق این نظریه: جهان شروع نشده و پایان هم نمیپذیرد بلکه همیشه وجود دارد. معنی این نظریه این است که جرم مخصوص برای همیشه به حالت پایا ثابت باقی میماند. هویل برای نخستین بار در دههی 1950 میلادی، عقاید مخالف را به نحو تحقیرآمیزی به نام تئوری «انفجار بزرگ» نام گذاری کرد و نظریهی آفرینش را به نام «دختر مهمانی که از کیک بیرون میپرد» مسخره کرد.
با این حال تئوری پایای هویل به ترفندهای جادویی مشابهی نیاز داشت. چگونه او میتوانست انبساط جهان را توضیح دهد، در حالی که هابل قبلاً آن را تماشا کرده بود؟ هویل برای حل این سؤال اعلام کرد که ستارگان و کهکشانها در حقیقت به طور مداوم به طرف بیرون از فضا باز میشوند. اما چگونه؟ به نظر هویل این یکی از ویژگیهای فضا است. برای صورت واقعی بخشیدن به این موضوع، ستارهها و کهکشانها پیوسته در گسترهی بینهایت و ناشناختهی فضا در حال ناپدید شدن هستند.
هویل خستگیناپذیر، برخی اوقات در مورد تبلیغ تئوری حالت پایا بسیار عجول بود. او در یک فرصت طلایی در انجمن سلطنتی لندن پیش از آن که برای اظهاراتش پشتیبانی پیدا کند، سخنرانی کرد. هویل بدون اطلاع او، عکسهایی مقدماتی به هاوکینگ نشان داد و تعدادی از بینظمیها را مشخص کرد. هاوکینگ تصمیم گرفت در جلسهی سخنرانی هویل در انجمن سلطنتی شرکت کند که با ابراز احساسات حضار استقبال شد. هویل پرسید کسی سؤالی دارد. دانشجوی تازه فارغالتحصیل جوان، عینکی و لاغر اندامی با کمک عصا و با زحمت بلند شد. صدها نفر از حضار که بسیاری از دانشمندان برجسته هم در میان آنها بودند، برگشتند تا ببینند که آیا تازه واردی که این جسارت را داشته شخص مشهوری است؟
هاوکینگ پرسید: «واگرایی که شما دربارهی آن صحبت میکنید، چه قدر است؟»
نجوای هیجانی از بین حضار شنیده شد: «اگر موضوع این است، حرفهای هویل بی ارزش است.» هویل به شکل تحقیرآمیزی پاسخ داد: «البته واگرایی ندارد.»
هاوکینگ تأکید کرد: «واگرایی دارد.»
هویل گفت: «تو از کجا میدانی؟»
هاوکینگ به آرامی اظهار داشت: «زیرا من به آن دست یافتهام.»
حضار زیر لب خندیدند. هویل برافروخته شد، و گفت: «این جوان تازه به دوران رسیدهی مغرور کیست؟»
هاوکینگ با این سؤال ورود قدرتمندانهی خود را به صحنهی کیهانشناسی اعلام کرد.
اما این سؤال که درون سیاهچالهها چه اتفاقی میافتد، به قوت خود باقی است. کسانی که نظریهی غیرمتقارن را برای متلاشی شدن ستارگان به کار میبرند، مانند موردی که شوروی به آن دست یافت، تصویر جدیدی را ارائه کردهاند. برطبق این نظریه، ستاره چنان غیر منتظره و قدرتمند منفجر میشود که مثل برق از کنار خودش عبور میکند و دوباره منبسط میشود.
ریاضیدان جوان بریتانیایی به نام راجر پنروز این مسئله را حل کرد. او روشهای ریاضی تازه کشف شده در توپولوژی را دربارهی ستارگان در حال متلاشی شدن به کار برد و به چند نتیجهی جذاب دست یافت. بر اساس نظریهی سیاهچالهها، متلاشی شدن ستارهها چنان بود که ویلر پیشگویی کرده بود. متلاشی شدن ستارهها سبب شکلگیری سیاهچالههایی میشود که در آنها حرکت زمان متوقف میشود و قوانین فیزیک کارایی ندارد. حتی اگر آنها به شکل نامنظمی هم منفجر شوند، به وضعیت قبلی بر میگردند تا دوباره منفجر شوند. ستارههای بزرگ در حال متلاشی شدن در گسترهی خودشان منفجر میشوند. و منجر به پدید آمدن سیاهچاله میشوند. (برای ستارهای ده برابر اندازهی خورشید، وقتی چنین اتفاقی میافتد که شعاع آن تا 30 کیلومتر کاهش یابد.) اما پنروز پی برد که علاوه بر این نقطه، ستارهی در حال متلاشی شدن شروع به انقباض میکند. چنین مکانیسمی مطابق تصویری که از تئوری نسبیت عمومی به دست دادیم قابل توضیح است. وقتی میدان جاذبه تشدید میشود، نور، ماده، فضا و زمان با شدت فزایندهای به داخل آن کشیده میشوند یعنی با چنان شدت رو به رشدی منقبض میشود که سرانجام به حجم صفر و فشردگی بیحد وحصری میرسد. به عبارت دیگر قوانین جاذبه را تا حد داشتن جرم ولی نداشتن بعد نقض میکنند. زمان، فضا و نور هم به داخل سیاهچاله کشیده نمیشوند، بلکه به شکل نامشخص و محکمی در نقطهای که در آن جا ناپدید شدهاند درهم پیچیده و به صورت گلوله در میآیند.
همهی اینها در افق رویداد اتفاق میافتند و بنابراین غیرقابل مشاهده باقی میمانند. اما این افق رویداد به هیچ وجه منقبض یا منفجر نمیشود بلکه یکنواخت باقی میماند. یعنی در نقطهای که ستارهی در حال انفجار تبدیل به سیاهچاله میشوند. (مثلاً، افق رویداد برای ستارهای ده برابر اندازهی خورشید تا شعاع 30 کیلومتری ادامه مییابد، در حالی که درون ستاره تا کوچکی و فشردگی معینی منقبض میشود.)
هاوکینگ ایدهی پنروز را نکته به نکته مطالعه کرد و پس از آن ایدهی شگفت انگیزی در ذهنش شکل گرفت. این ایده هم مانند بسیاری از عقاید بزرگ دیگر اساساً ساده بود. در حالی که ریاضیات برای تأیید آن چیزی را ثابت نمیکرد. هاوکینگ از خودش میپرسید اگر سیاه چاله بتواند کمی خودش را معکوس کند، چه اتفاقی میافتد. سپس او این ایده را برای تمام جهان به کار برد. اگر جهان در حال انبساط بیش از ستارهی بزرگ در حال انفجار معکوس نباشد، چه اتفاقی میافتد. زمان در سیاهچاله مضمحل میشود و اگر این فرایند معکوس شود، مانند فضا، شامل خلق زمان هم میشود. ماده از جرم مخصوص معین اما نقطهی فاقد بُعد، منشاء میگیرد و این نقطه محل انفجار بزرگ است. جریان آفرینش همین است.
نظریهی نسبیت در هر دو روش به کار میرود. وقتی میدان جاذبه تشدید میشود فضا، زمان، ماده و پرتوها متمرکز میشوند. وقتی میدان جاذبه منبسط و ضعیف میشود، پرتوها و ماده هم پراکنده میشود. هاوکینگ تا جایی پیش رفت که گفت، در گذشتههای دور سیاهچالهی وجود داشته که زمان از آن نشأت گرفته است. اگر جهان به انبساط خود پایان دهد و شروع به انقباض کند، سرانجام منفجر میشود و به شکل گیری سیاهچاله یا «واقعهی بزرگ» منتهی میشود. دربارهی پیش از پیدایش جهان و این که بعد از پایان جهان چه اتفاقی میافتد بحثی نداریم، چون در چنین شرایطی چیزهایی مانند زمان و فضا و ماده وجود ندارد.
هاوکینگ توضیح داد که جهان چگونه به وجود آمد. او نشان داد که انفجار بزرگ عملاً چگونه اتفاق افتاد و چطور از سیاهچاله معکوس کاملاً محصور به وجود آمد. روسها متهورانه بر این عقیده باقی ماندند که چیزی به نام سیاهچاله وجود ندارد. هویل با سرسختی به دفاع از نظریهی حالت پایا ادامه داد. سخن از تئوری شگفتانگیز هاوکینگ به جز در شوروی و در میان کهنهاندیشان به سرعت در همه جا گسترش و مقبولیت عام یافت. هاوکینگ مانند ستارهای در حال طلوع در صحنهی کیهانشناسی خود را نشان داد.
اما کیهان شناسی هم مربوط به جهان کوچک است و شهرت هاوکینگ به موضوعات مربوط به جهان محدود میشود. در جهان بزرگ دانشگاه کمبریج، او نابغهای در میان بسیاری دیگر از نوابغ بود. دانشجویان فارغالتحصیل به روبه رو شدن با فردی لاغر و عینکی که با عصا راه میرود و هر نوع پیشنهاد کمک را با تندی رد میکرد، عادت کرده بودند. او معمولاً چند دقیقه به دیوار تکیه میداد و نفس نفس میزد و برای صعود از راه پله مبارزه میکرد. آن موقع چهار سال از زمانی میگذشت که قرار بود دو سال زنده بماند و او مجبور بود با چوب زیر بغل رفت و آمد کند. هاوکینگ از چوب زیر بغل متنفر بود، زیرا نه تنها او را ناتوان نشان میداد بلکه به نظر میرسید که حتی بیشتر او را از پا میانداخت.
با وجودی که هاوکینگ خیلی به خودش توجه داشت، بدن او هنوز با شرایط مطلوب فاصلهی زیادی داشت. در سال 1967 میلادی فرزندش رابرت به دنیا آمد. هاوکینگ علیرغم زحمت رفت و آمد، ساعتهای سخت و طولانی به کارش اختصاص میداد. او در حالی که مشغول انجام کاری بود، غرق در احساسات میشد. اتفاقاً آن موقع از زمان قبل از بیماریاش احساس شادی بیشتری میکرد و بنابراین به همین روش ادامه میداد.
اما هیچ یک از کارهای هاوکینگ بدون حمایت پیوسته و از خودگذشتگی همسرش جین امکانپذیر نبود. زندگی با نابغه آسان نبود. آن هم نابغهای که دارای افراطیترین عواطف نوابغ بود. عصبانیت او اتفاقی نبود، هاوکینگ نمیتوانست نیروی کامل شخصیتش را نشان دهد. در حالی که او نابغه و ناتوان بود، اصرار داشت که مانند موجودی انسانی با او رفتار شود. علیرغم دشواریها، چنین چیزی هنوز ممکن بود چون ازدواج او صحیح و صمیمانه بود. جین از روی یادداشتهای چنگ کلاغی او مقالاتش را مینوشت یا از صدای رو به ضعف او مطالبش را مینوشت. حرف زدن او به صورت مویههای درهم و بر هم رو به کاهش میگذاشت.
هاوکینگ معادلات ریاضی را ذهنی انجام میداد. او به اندازهی کافی تمرین کرده بود تا حدی که مهارتهای مغزی استثنایی کسب کند. علاوه بر آن فقط وقتی مسائل فکری خود را با دیگران در میان میگذاشت که به نتیجه رسیده بود. قدرت حافظه، تمرکز و مهارتهای لازم برای سازماندهی ذهنی او فوقالعاده بود.
قدرت اراده و خلاقیت ارائهی ایدههای مهم، پشتیبان تحقیقات او بودند. وقتی شهرت هاوکینگ رو به گسترش نهاد، او تیمی از با استعدادترین محققان را جذب کرد تا در بررسیهای مداوم دربارهی سیاهچالهها با او همکاری کنند. هاوکینگ در سال 1971 میلادی به این ایده دست یافت که بعد از انفجار بزرگ، تعدادی «سیاهچالههای کوچک» تشکیل شدند. آنها به قدری متراکماند که میلیاردها تن مواد را در خود جای دادهاند، در حالی که بزرگتر از فوتون نیستند. فوتون، ذرهی ابتدایی است که نور از آن ساطع میشود. هاوکینگ نشان داد که سیاهچالههای کوچک بی نظیر هستند و با توجه به جرم سنگین و جاذبهای که دارند از قوانین نسبیت تبعیت میکنند، در حالی که ابعاد ریز آنها ایجاب میکرد که از قوانین مکانیک کوانتوم هم تبعیت کنند. این طور بگوییم که در ابتدا، این دو توضیح متضاد احتمالاً یکی بوده است. میتوان اشاره کرد که در آیندهای نه چندان دور، شاید تئوری کلی ارائه شود که نسبیت و کوانتوم را شامل شود. در حالی که برای زمان حاضر چنین احتمالات مهیجی ابداً قابل درک نیستند.
در حقیقت عکس این موضوع هم قابل بحث بود. وقتی سیاهچالهای با متلاشی شدن جاذبه به وجود میآید، یعنی تمام قوانین شناخته شدهی فیزیک شکسته میشوند. شوک، هراس، انحطاط! اما از آن جا که این حادثه در سیاهچاله اتفاق میافتد، غیر قابل مشاهده است. ما از مشاهدهی این فاجعهی بزرگ با شکلی از سانسور کیهانی محافظت میشویم. در حالی که اگر قوانین فیزیک شکسته شوند، به این معنی است که پیش بینی اتفاقات آینده امکانپذیر نیست. در هر صورت، در این مورد علم ضعف بزرگی دارد.
از دید فلسفی علم با دو احتمال فاجعهآمیز و مغایر هم رو به رو است و در هر دو مورد میتوان آن را «پایان علم» دانست. وجود سیاهچالههای کوچک حکایت از آن دارد که شاید روزی یک تئوری طرح شود و همه چیز را توضیح دهد. در عین حال، بیشتر سیاهچالههای معمولی نشان میدهند که ممکن است جهان با توضیحات علمی قابل بررسی نباشد، یا دست آخر اصلاً علمی نباشد. دانش اکنون به بالاترین مرحلهی فلسفی رسیده است. جهان به طور خطرناکی به حیات خود ادامه میدهد. آن چه باقی میماند این است که احتمالاً چه بسا جهان رشد کند یا منفجر و متلاشی شود. چیزی به پایان دانش نمانده است! اما دانش به نحو معقولی تمایل دارد که بحثهای فلسفی نادیده گرفته شود.
هاوکینگ و دوستان کیهان شناس او تحقیقات خود را مصرانه ادامه دادند. دیدن داخل سیاهچالهها غیرممکن است چون قوانین فیزیک در برخی مواقع کاربرد ندارد، اما همیشه امکان حدس زدن چیزی که درون منطقهی ممنوعه است وجود دارد. منشاء سیاهچالهها توضیح داده شده بود و اکنون موضوع، توضیح چگونگی وجود دائمی آنها است.
ویلر در آن سوی اقیانوس اطلس نه تنها آنها را سیاهچاله نام گذاری کرده بود، بلکه به حدس و گمانی به نام نظریهی بدون مو رسیده بود! بر اساس این نظریه، سیاهچالهها به زودی حالت سکون پیدا میکنند در حالی که سه پارامتر جرم مخصوص، حرکت ناموزون و بار الکتریکی وجود دارند. وقتی چیزی وارد سیاهچاله میشود، فقط با این سه پارامتر برخورد میکند.
هاوکینگ و گروه او در سال 1974 میلادی تصمیم گرفتند تا نظریهی بدون مو را اثبات کنند. (مو را به همکاریهای برجستهی ابعاد و تارهای فیزیکی چسبندهی دیگر، که هنگام ورود به سیاهچاله تراشیده میشود، تشبیه کردهاند. بنابراین فقط بیمو، جرم متحرک دارای بار الکتریکی در درون آن را میسازد.) هاوکینگ نشان داد که نسبیت را میتوان برای حدس وگمان ویلر به حساب آورد. قوانین فیزیک را میتوان درون سیاهچاله به کار برد، اما بینظمی کاملی در آن جا وجود ندارد.
هاوکینگ در سال تحصیلی 1974-1975 میلادی، دعوتنامهای برای گذراندن یک سال در کالج کالیفرنیا به دست آورد. این معتبرترین مؤسسهی علمی در ساحل غربی آمریکا بود، جایی که بهترین شیمیدان قرن بیستم، لینوس پاولینگ کار کرده بود. آن جامحلی برای تجمع برندگان جایزهی نوبل بود و روشنفکرانی مثل فیزیکدان پرآوازه ریچارد فین من و ماری گلدمن در آن جا حضور داشتند.
هاوکینگ از کالیفرنیا خوشش میآمد و این فرصتی بود تا از تلسکوپ قدرتمند روی کوه ویلسون استفاده کند. هاوکینگ کسی را که میخواست او را به شهرک دیسنی ببرد، مأیوس میکرد. او از مریلین مونرو پوستر بزرگی به دست آورد، که یکی از چند پوستری بود که در دفترش در دانشگاه کمبریج به آنها علاقه داشت.
بیماری هاوکینگ شدیدتر شد و او را مجبور به استفاده از ویلچر کرد. صدای او هم به مویه کردن که به سختی قابل فهم بود، تبدیل شد. به طوری که فقط دوستان نزدیک او میتوانستند بفهمند چه میگوید. هاوکینگ برای سومین بار در سال 1979 میلادی پدر شد.
هاوکینگ در سن سی و دو سالگی جوانترین فردی بود که به عضویت انجمن سلطنتی پذیرفته شد. جوایز و افتخارات دیگر هم به دنبال آن آمد. به نظر همسر همیشه در زحمت او جوایز مانند شکری بود که روی کیکی میریزند. اما زندگی با هاوکینگ برای او چندان آسان نبود: فکر نمیکنم که بتوانم افکارم را با لرزش آهنگ زندگی که در این خانه با آن رو به رو هستم از عمق سیاه چالهها تا همهی جوایز چشمنواز وفق دهم.
در همین زمان بود که هاوکینگ به لحظهی مشهور «یافتم» رسید، که او را در مسیر اصلی کشفش قرار داد. یک شب که برای خوابیدن به بستر رفته بود، دربارهی سطح سیاهچالهها فکر کرد. پافشاری لجوجانهی هاوکینگ برای این که هر کاری را خودش انجام دهد، به این معنی بود که رفتن به بستر برای او کاری سخت بود. بنابراین او کمی وقت داشت تا فکر کند که چکار کند.
هاوکینگ از خود پرسید که برای پرتوهای نور در افق رویداد سیاهچالهها چه اتفاقی میافتد. او میدانست که پرتوهای نوری که افق رویداد را شکل میدهند هرگز به هم دیگر نمیرسند زیرا معلق نگه داشته میشوند. یعنی نه میتوانند فرار کنند و نه به داخل سیاهچاله کشیده شوند. هاوکینگ به طور ناگهانی معنی آن را متوجه شد، ناحیهی سطحی سیاهچاله هرگز کاهش نمییابد. به عبارت دیگر اگر ناگهانی معنی آن را متوجه شد، ناحیهی سطحی سیاهچاله هرگز کاهش نمییابد. به عبارت دیگر اگر دو سیاهچاله با هم ترکیب شوند. هرگز هم دیگر را نمیبلعند، بلکه تمام ناحیهی سطحی آنها یکسان باقی میماند. یا افزایش مییابد. این نکتهی پیچیدهای به نظر میرسد و پیامدهای آن باید عقیدهی کلی ما را دربارهی سیاهچالهها تغییر دهد. هاوکینگ آن را حس میکرد و هیجان آن کار سخت، رفتن به بستر را سختتر میکرد.
هاوکینگ دریافته بود که رفتار سطح سیاهچالهها شباهت مرموزی به قانون دوم ترمودینامیک دارد. به عبارت دیگر آشفتگی (بینظمی) درون سیستمهای جدا همیشه یکسان باقی میماند یا افزایش مییابد و اگر دو گونه از چنین سیستمی با هم تلفیق شوند، آشفتگی مجموع، بزرگتر از آشفتگیهای قبلی است. بنابراین اگر پدیدهها، بینظم رها شوند، یکسان باقی میمانند یا بینظمی آنها افزایش مییابد اما هرگز کاهش نمییابد. (هاوکینگ در این باره از مثال خانه استفاده کرد. اگر بازسازی خانه را متوقف کنید، بینظمی افزایش مییابد. برای ایجاد نظم یا رفع و اصلاح بینظمی، مصرف مقدار زیادی انرژی ضرورت مییابد.)
این قانون نشان میدهد که چرا برخی فرایندها یک طرفه است. اگر شما لیوانی را بشکنید، نمیتواند خودش را به وضع اول درآورد. یعنی اگر لیوان را سیستمی مستقل در نظر بگیریم، بینظمی آن افزایش مییابد. آشفتگی، جهتی را نشان میدهد که فرایندی غیرقابل برگشت باید طی کند.
چرا باید رفتار سیاهچالهها انعکاسی از قانون دوم ترمودینامیک باشد؟ آیا به این معنی است که این قانون به گونهای برای سیاهچاله به کار میرود، یعنی قبلاً پدیدهای به حساب آمده که چنین قوانینی دیگر برای آن کاربردی ندارند؟
محاسبات مربوط به سیاهچالهها تا آن زمان مبتنی بر نسبیت بود، که برای توضیح رفتار اجسام بزرگ به کار میرفته است. تأثیرات سیاهچالهها در سطح ذرات بنیادی اتفاق میافتد و از تئوری کوانتوم تبعیت میکند که نادیده گرفته شدهاند. تأثیرات ذرات بنیادی ریز وقتی که با اجرامی مانند ستارههای در حال فروپاشی و سیاهچالهها سر و کار دارد، بیاهمیت است. هاوکینگ باید نشان دهد که این فرض تا چه اندازه غلط بوده است. مکانیک کوانتوم برای شناخت طبیعت حقیقی سیاهچالهها کلیدهای مهمی به دست میدهد.
ابتدا لازم است تا کمی دربارهی مکانیک کوانتوم اطلاعات کسب کنیم. فیزیکدان آلمانی ورنر هایزنبرگ در سال 1972 میلادی یکی از عقاید شگفتانگیز و پایهای دربارهی فیزیک کوانتومی را پیشنهاد کرد. او در آن زمان 26 ساله بود و قبلاً هوادار تئوری کوانتوم بود. کشف بزرگ هایزنبرگ دربارهی اصل عدم ثبات بود که میگوید غیرممکن است که هم زمان، موقعیت دقیق و تکانهی دقیق ذره را مشخص کنیم.
هایزنبرگ اصرار داشت که این کار را به صورت تئوری هم نمیتوان کرد، زیرا حتی عقیده به موقعیت و شتاب دقیق در کنار هم در طبیعت بیمعنی است. در حقیقت این موضوع در طبیعت برای همه چیز صدق میکند، از ذرات بنیادی گرفته تا لاکپشتهای بزرگ و کهکشانها، اما فقط در سطح اتمی و مادون آن، تفاوتهایی وجود دارد که جائز اهمیت است.
برای تعیین موقعیت دقیق الکترون میتوانیم مثال سادهای بزنیم. این ذره به قدری کوچک است که آن را با چیزی کوچک به اندازهی موج مانند اشعهی گاما میتوان تشخیص داد. اما وقتی این پرتوها به الکترون برخورد میکنند، به روشی غیر قابل پیشبینی بر حرکت آن اثر میگذارند. بدون تغییر تکانهی الکترون نمیتوان به موقعیت آن پیبرد و هر چه تلاش میکنیم تا با استفاده از امواج کوتاه موقعیت آن را دقیقتر مشخص کنیم، بیشتر بر جنبش آن تأثیر میگذارد. به همین ترتیب، هر چه کمتر در تکانهی آن دخالت کنیم، کمتر میتوانیم موقعیت آن را اندازهگیری کنیم.
در بحث ذرات، میدانها را هم دارای ذرات در نظر میگیریم. اصل عدم ثبات هایزنبرگ وقتی برای فضا به کار میرود، نتایج شگفتآوری را به بار میآورد: فضا هم میدان است.
اما چگونه؟ فضا مطمئناً به معنی خلاء تعریف میشود. بر اساس اصل عدم ثبات هایزنبرگ موضوع به این سادگی نیست. چرا نیست؟
پیش از این گفتیم که اندازهگیری ارزش میدان به طور هم زمان و میزانی که تغییر میکند. با دقت مطلق غیرممکن است. این موضوع برای میدانها هم مانند ذرات درست است.
به عبارت دیگر هیچ میدانی را نمیتوانیم دقیقاً صفر اندازه بگیریم. اندازهگیری دقیق مقدار و میزان تغییر میدان بر اساس اصل عدم ثبات، غیر ممکن است. در حالی که اگر باید فضای خالی داشته باشیم، این میدان باید دقیقاً صفر باشد.
بنابراین آیا چیزی مانند فضای خالی وجود دارد؟
دقیقاً. (یا شاید به احتمال زیاد!)
بنابراین به جای آن چه چیزی داریم؟
بر اساس اصل هایزنبرگ، حتی در فضا هم کوچکترین عدم ثبات وجود دارد.
اما این به معنی است؟
عدم ثبات را میتوان نوسان کوچک از دقیقاً بالای صفر تا دقیقاً زیر صفر در نظر گرفت، اما هیچ وقت صفر نمیشود.
اما چطور چنین اتفاقی میافتد؟
باید علت چیزی را که در روش بعدی اتفاق میافتد، پیدا کنیم. نمیتوانیم چیزی نداشته باشیم، بلکه هر دو ذرات حیاتی را داریم و اینها را برای نوسان هر طرف صفر به حساب میآوریم.
اما این ذرات حیاتی کدامند و چگونه برای نوسانها عمل میکنند؟
زوج ذرات حیاتی شامل ذره و آنتی ذره است. یکی مثبت و دیگری منفی است که وقتی در کنار هم قرار گیرند همدیگر را نابود میکنند.
این زوج ذرههای حیاتی پیوسته به واقعیت میپیوندند و خارج میشوند، شکل میگیرند و همدیگر را نابود میکنند. نوسانات کوچک بالاتر و زیر صفر بدین شکل اتفاق میافتند.
بنابراین با سیاهچالهها چه باید کرد؟
سیاهچالهها در فضا وجود دارند، به عبارت دیگر این فرایند در اطراف آنها در جریان است.
هاوکینگ دربارهی اتفاقاتی که واقعاً در سطح سیاهچاله، افق رویداد، اتفاق میافتد فکر کرد. این فضا شامل زوج ذرات حیاتی میشود که پدیدار میشوند. اما پیش از آن که بتواند خود را نابود کنند، تحت تأثیر سیاهچالهها قرار میگیرند. سیاهچاله ذرات منفی را جذب و ذرات مثبت را دفع میکند. ذرات ممکن است به شکل تابش فرار کنند. سیاهچاله به طور مؤثری پرتوهای حرارتی (گرما) را از خود ساطع میکند، بنابراین درجه حرارت قابل اندازهگیری دارد.
به همین ترتیب، ذرهی بینظم با افتادن درون سیاهچاله سبب میشود تا سطح سیاهچاله افزایش یابد. (سطح سیاهچاله با شعاع شوارتزچیلد هماهنگی و با جرمهای مربوط به آن بستگی دارد). افزایش سطح سیاهچاله، هر مقدار کوچک هم باشد، نشاندهندهی افزایش حرارت سیاهچاله است. اما اگر سیاهچاله حرارت دارد، نشان دهندهی آن است که باید گرما هم داشته باشد.
واقعیت این است که این حرارت (یک میلیونیوم درجه بالاتر از صفر مطلق) را تقریباً میتوان بیاهمیت دانست، اما به طور غیرقابل انکاری وجود دارد. هاوکینگ نشان داده بود که سیاهچالهها «سیاه» نیستند. آنها پرتوهایی از حرارت را ساطع میکنند، گویی گرماند.
این گفتهی هاوکینگ مفهوم سیاهچاله را تغییر میدهد. آنها مربوط به حفرههای نامحدودی نبودند که در فضا وجود دارند و قوانین فیزیک و زمان و مکان در آن جا مضمحل میشود. سیاهچالهها را اکنون میتوان اشیایی به حساب آورد که درون جهان وجود دارند. آنها از قانون دوم ترمودینامیک تبعیت میکنند. آنها بینظمی دارند. به عبارت دیگر آنها حتی زمان هم داشتند و دیگر قابل دیدن نبودند، یعنی با قوانین فیزیک «دیده» نمیشوند.
اما این همه چیز نیست. هاوکینگ با ترکیب جاذبهی سیاهچالهها و رفتار ذرات حیاتی، برای نخستین بار به طور مؤثری مکانیک کوانتومی و نسبیت را با هم مخلوط کرد.
هاوکینگ خیلی زود به خاطر این عقیدهاش معروف شد که «همه چیز را تغییر داده است.» در نتیجه هاوکینگ در ماه فوریهی 1974، برای سخنرانی دربارهی سیاهچالهها به کنفرانسی در دانشگاه آکسفورد دعوت شد. مدیریت این کنفرانس به عهدهی جان تیلور بود که خود را کارشناس سیاهچالهها میدانست. پس از آن که سخنرانان مقالات خود را تحویل دادند، هاوکینگ به محل سخنرانی رفت. او با صدایی مقطّع سخنرانی کرد و صدایش به سختی قابل فهمیدن بود. حضار به زحمت گوش میدادند و به سختی میتوانستند چیزی را که میشوند باور کنند. اگر چیزی که هاوکینگ میگفت صحت داشت، به واقع همه چیز را تغییر میداد. هاوکینگ حتی با طرح ادعایی مهیجتر سخنرانی خود را پایان داد. سیاهچاله زمان و آشفتگی داشت و بینظمی آن مثل هر چیز دیگری افرایش مییافت. به عبارت دیگر سرانجام سیاهچاله به تشعشات صرف تبدیل میشود، یعنی «منفجر» میشود.
حضار با سکوتی حیرتآور سخنرانی هاوکینگ را ستودند. تیلور ایستاد و اظهار داشت: استفان متأسفم، اما سخنان تو بیاساس است. تیلور به سختی میتوانست خشمش را کنترل کند، او از تالار بیرون رفت. هاوکینگ یک ماه بعد مقالهای منتشر کرد که یافتههای خود را در آن نوشته بود. مقالهی او در نشریهی نیچر تحت عنوان «انفجار سیاهچالهها» منتشر شد. یکی از همکاران سابق هاوکینگ به نام دیوید شیما مقالهی او را یکی از زیباترین مقالات تاریخ فیزیک توصیف کرد. مقالهی هاوکینگ را در ردیف مقالهی نسبیت عمومی اینشتین قرار دادند و تحسین کردند. این مقاله، گرچه از همان وزن و ارزش مقالهی نسبیت برخوردار نبود، اما پاسخی دندان شکن برای کسانی بود که نمیخواستند آن را قبول کنند. چند ماه بعد، تیلور در پاسخ به ایدهی انفجار سیاهچالههای هاوکینگ مقالهی خشمگینانهای در نیچر چاپ کرد. اما در آن زمان جنگ به پایان رسیده بود و ایدههای تیلور مانند تئوری حالت پایای هویل، چیزی متعلق به گذشته بود. جهان علم از قاعدهی تکامل مستثنی نیست، در این جا هم تنازع بقا برقرار است حتی اگر اینها هم از بهترین گونههای طبیعت نباشند، نابود میشوند.
بیماری هاوکینگ به سرعت پیشرفت کرد. هاوکینگ دیگر نمیتوانست راه برود، حتی با کمک هم نمیتوانست راه برود و مجبور شد از ویلچر موتوری استفاده کند. او حتی نمیتوانست بدون کمک دیگران غذا بخورد و وقتی که سرش روی سینهاش میافتاد، توانایی نداشت تا سرش را بلند کند. اینها ضربات روحی سنگینی بود بر مردی مغرور و لجوج، که از استقلال خود بسیار احساس خوشنودی میکرد. اما اتفاقات شوم دیگری هم در انتظار او بود. هاوکینگ نمیتوانست حرف بزند و حتی نزدیکان او برای فهم چیزهایی که سعی میکرد بیان کند، دچار مشکل شدند. او به سرعت توانایی نوشتن را هم از دست داد، در حالی که ذهن او آن موقع به بالاترین میزان کارآیی رسیده بود. هاوکینگ چگونه میتوانست اندیشههایش را با دیگران در میان بگذارد؟
آن زمان 15 سال از زمانی گذشته بود که هاوکینگ باید دو سال زنده میماند. زنده ماندن او تقریباً به اندازهی کشفیاتی که دربارهی کیهانشناسی کرده بود، معجزه بود. ارتباط بین این دو تصادفی نبود. هر دوی این ها نشاندهندهی ویژگیهای استثنایی ذهن و اراده است.
هاوکینگ در سال 1979 میلادی، در سن 37 سالگی به سمت استاد لوکاس ریاضی دانشگاه کمبریج انتخاب شد. این سمت معتبرترین مقام از نوع خودش در این کشور است. این کرسی قبلاً متعلق به ایزاک نیوتن بود و بعدها ببیج پدر کامپیوتر عهدهدار آن بود. هاوکینگ عمیقاً احساس افتخار میکرد. چند ماه بعد، وقتی هاوکینگ متوجه شد که این دفتر را امضاء نکرده است، برای ثبت امضایش بسیار به زحمت افتاد. بعدها اظهار داشت: آن موقع آخرین باری بود که امضاء میکردم.
علیرغم سختیهایی که هاوکینگ با آنها دست و پنجه نرم میکرد، اصرار داشت تا در جریان فعالیتهای اجتماعی کمبریج باشد. او و همسرش به رستوران میرفتند، در مهمانیها شرکت میکردند. استاد لوکاس جدید در انظار عمومی به شهرت رسیده بود. هیچ کدام از اینها بدون کمک جین امکانپذیر نبود. یکی از دوستان نزدیک آنان میگفت که جین زنی فوقالعاده است. جین میبیند که شوهرش کاری را انجام میدهد که از انسان سالم میتوان انتظار انجام آن را داشت. آنها همهجا میرفتند و هر کاری میکردند. بزرگترین نگرانی هاوکینگ این بود که نمیتوانست با بچههای در حال رشدش بازی کند. هاوکینگ از موقعیت جدیدش در مبارزه برای زندگی بهتر ناتوانان استفاده میکرد. طبیعت جنگجوی او موضوعی را یافته بود. که به او لذت میداد تا نامههایی برای شورای شهر کمبریج بنویسد و نصب برخی وسایل برای سهولت حرکت معلولین و اصلاح خیابانها را تقاضا کند. موفقیت در این موضوعات او را مفتخر به اخذ جایزهی «مرد سال» از انجمن سلطنتی برای کمک به توانبخشی معلولین کرد.
بیماری هاوکینگ به مرحلهی ثابتی رسیده بود اما بسیاری از دوستان او احساس میکردند که او بیش از این دیگر نمیتواند دوام بیاورد. هاوکینگ با افتتاح کرسی تدریس در سمت استادی لوکاس این پیشبینی آنها را باطل کرد. عنوان درس این بود: «آیا برای فیزیک نظری هم پایانی دیده میشود؟» جمعیت زیادی در کلاس درس او شرکت کرده بودند و درس را هم یکی از دانشجویان هاوکینگ قرائت کرد.
هاوکینگ با شور و شوق به مبحثی پرداخت که باید علاقهی او را ارضاء کند. به عبارت دیگر، این مبحث «تئوری تغییر همه چیز» بود. این بحث، توصیفی همیشگی، یکپارچه و کامل از هر چیزی را فراهم میکرد. در این مورد، همهی ذرات ابتدایی و همهی تأثیرات متقابل فیزیکی و شناخته شده در جهان در یک فرمول گردآوری شده است. به این ترتیب به پایان فیزیک نظری میرسیم. هاوکینگ قبول داشت که بعد از این هنوز کارهای زیادی وجود دارد که باید انجام شود، اما این مانند کوهنوردی روی اورست است.
عالیترین توضیح از این دست به قدر قابل ملاحظهای توهمات انعطافپذیر را ثابت میکند. نخستین فیلسوف یونان باستان، تالس که شش قرن پیش از میلاد میزیست متقاعد شده بود که آن را یافته است (آب). در خلال اعصار مختلف فلاسفه و دانشمندان پیوسته عقیده داشتند که آن را یافتهاند، یا در شرف پیدا کردن آن بودهاند. موارد مختلفی از جمله: آتش، اتم، اصل موضوع هندسه، کوچکترین ذره (زنده یا غیر زنده)، جاذبه، زبان منطقی و بسیاری دیگر را نیز یافتهاند. در زمان تدریس لوکاس، هاوکینگ حتی اظهار داشت که مورد احتمالی مناسب عبارت است از: حداکثر جاذبه n=8، از آن جا که ثبات جاذبه، ساختار جهان را مشخص میکند مدتها گمان بر این بود که شکلی از جاذبه ممکن است راه حل باشد و شاید تناسبی هم با عمر زمین داشته باشد. اما در نهایت این تئوری ثابت کرد که پیچیدهتر از آن است که قابل فهمیدن باشد.
هاوکینگ از آن زمان به بعد نظرش را دربارهی تئوری سوپر استرینگ بازنویسی کرد. بنا به ادعای او اشیائی که مبنای جهان را تشکیل میدهند، نه ذرات کوچک بلکه رشته مانند و یک بعدیاند. فتوسینهای رقیق و نامتناهی حدود 35-10 متر درازا دارند و با این وجود همهی ذرات و نیروهای شناخته شده را به بیشترین کلونی یکنواخت میکنند. هاوکینگ حتی روی تئوری سوپر استرینگ حساب میکرد، در حالی که حداقل بیست سال دیگر لازم بود تا آن را افشا کند در نتیجه مسئلهی نهایی حل میشود، یعنی امکان دارد که همه چیز را دربارهی آن بدانیم.
به هر حال، در این جا خوب است سخنان ویتگنشتاین را به خاطر آوریم. او مدعی بود که به راه حل نهایی مسئلهی فلسفه دست یافته است. اما بعدها فهمید که وقتی گمان میکرد همهی مسئلهها حل شدهاند، واقعاً به چه موفقیت کوچکی رسیده بود. برخلاف علم، فلسفه در قرن بیستم به بلوغ رسید با درک این واقعیت که نه در مفهوم فلسفی و نه در مفهوم علمی چیزی به نام حقیقت نهایی وجود ندارد. علم و فلسفه سیستمهایی هستند که با آنها زندگی میکنیم و عقیدهی ما دربارهی سیستمها عقیده به حقیقت را شکل میدهند. هر دوی این سیستمها مبتنی بر عقیده به حقیقت است. هر دوی آنها برای ما مفید هستند و با چگونگی انتخاب دیدگاههای ما از جهان متناسباند. بیشترین سوپراسترینگ، حقیقتی بیش از آتش یا اتم نیست. (یا از طرف دیگر در زمان خودش به صورت حقیقت ظاهر میشود.)
هاوکینگ علیرغم بیماریاش، هنوز بر مسافرت اصرار میورزید. او به چهرهای علمی، مشهور و بینالمللی تبدیل شده بود و تصمیم داشت تا جایگاه خود را حفظ کند. هاوکینگ به کشورهای سوییس، آلمان و آمریکا سفر کرد. شرایط جسمی هاوکینگ او را مجبور میکرد تا به حافظهاش تکیه کند. او با پشتکار فراوانی تمرین میکرد. در سمیناری در کالتخ با دیکته کردن معادلهای 40 کلمهای با استفاده از حافظهاش دانشجویان حاضر در آن جا را به شگفتی واداشت. اعجوبهی کوانتوم به نام جلمن هم در آن جا بود و شایسته بود تا یادآور شود که اگر حافظهی هاوکینگ در خدمت او بود، واژهای را فراموش میکرد. معلوم میشود که جلمن درست میگفت. در جایی که حداکثر جاذبه و سوپراسترینگ وجود دارد، داشتن حافظهای فوقالعاده هم امکانپذیر است.
هاوکینگ در اوایل دههی 1980 میلادی، انتشار ایدههایی دربارهی کیهانشناسی را شروع کرد. او قصد داشت با فروش کتابش هزینهی تحصیل دخترش را فراهم کند. در سال 1985 میلادی پیشنویس کتابش را تمام کرد و تصمیم گرفت تا در تعطیلات تابستان آن را تمام کند. در آن زمان او در آپارتمانی در ژنو زندگی میکرد و دستیار تحقیق و پرستار مواظب او بودند، در حالی که جین برای تعطیلات به آلمان سفر کرده بود.
هاوکینگ در حین ویرایش دستنوشتهاش، مدتی را هم در تشکیلات تحقیقات هستهای اروپا در همان نزدیکی میگذراند. در آن جا شتاب دهندههای ذرات، اطلاعات عملی جدیدی را دربارهی ذرات بنیادی اتم تولید کرده بودند (چند کیلومتر محیط آن بود.)
یک شب، وقتی پرستار هاوکینگ طبق برنامه حدود ساعت 3 بامداد او را کنترل میکرد، متوجه شد که چیزی غیر عادی در آن جا جریان دارد. صورت هاوکینگ سرخ شده بود و نفسنفس میزد. صدای نامفهومی هم از گلویش خارج میشد.
هاوکینگ را به بیمارستان بردند و فوراً دستگاه تنفس مصنوعی به او وصل شد. پزشکها متوجه شدند در مسیر تنفس او گرفتگی وجود دارد و دچار بیماری سینه پهلو شده است، اتفاقی که در مراحل بعدی بیماری او به وجود میآمد. چند لحظه به نظر میرسید که ممکن است تا صبح زنده نماند. سعی کردند با جین تماس بگیرند و بالاخره او را در وین پایتخت سوییس پیدا کردند.
زمانی که بعدازظهر آن روز جین وارد شد، با وجودی که هاوکینگ در دستگاه احیاء به سر میبرد، اما خطر از سر او رد شده بود. جین خودش را با تصمیم دردناکی رو به رو میدید. هاوکینگ برای تنفس نیاز به دستگاه تنفس مصنوعی داشت. اصولاً هاوکینگ شانسی برای زنده ماندن نداشت مگر آن که جراحی شود و گلویش را شکاف دهند و ابزاری برای تنفس قرار دهند. این کار زندگی او را نجات میداد، اما به این معنی بود که دیگر نمیتواند صحبت کند. آیا جین میخواست یکی از بهترین دانشمندان دورهی خودش را برای بقیهی عمر محکوم به سکوت کند؟ جین اندیشید که زندگی شوهر او با اهمیتتر از هر چیزی است که شوهرش ممکن است بگوید و مهم نیست که شوک جهانی آن چگونه باشد هاوکینگ را جراحی کردند و او تمام توان حرف زدنش را از دست داد.
هاوکینگ در بازگشت به کمبریج مجبور شد تا وضعیت خود را اصلاح کند. او آن موقع به گران قیمتترین خدمات پرستاری نیاز داشت، هزینهای که آنان توان پرداخت آن را نداشتند. سازمان خدمات بهداشت ملی اظهار کرده بود که باید او را به آسایشگاه بیماران علاجناپذیر فرستاد. هاوکینگ فقط با بر هم زدن چشمانش میتوانست با دیگران ارتباط برقرار کند و نامههای روی میز را به زحمت نشان دهد.
جین به سازمانهای خیریهی سراسر جهان نامه نوشت. خوشبختانه یک سازمان خیریه در آمریکا جمعآوری کمکهای مالی به هاوکینگ را به عهده گرفت. خبر وضع اسفناک هاوکینگ بین جامعهی علمی منتشر شد. در نتیجه، متخصص کامپیوتر والت ولتسوز برنامهای کامپیوتری را که تازه نوشته بود، برای هاوکینگ فرستاد. این نرمافزار «برابر ساز» نامیده میشد و به او امکان میداد تا هر یک از 3000 کلمهی جدول روی صفحهی تلویزیون را انتخاب کند. استفاده از این برنامهی کامپیوتری برای هاوکینگ ویلچر سوار که از کمک دوستش دیوید ماسن استفاده میکرد مناسب رود. الن، همسر دیوید یکی از پرستاران هاوکینگ شد. حسگر این ماشین توسط کلید دستی کار میکرد و به کمترین حرکت انگشت نیاز داشت (کاری که از عهدهی او بر میآمد). وقتی جملهای را مینوشت، آن را با صداساز منتقل میکرد.
همهی این کارها به تمرین نیاز داشت. اما او پس از مدتی توانست حدود ده کلمه در دقیقه بیان کند. هاوکینگ گفت که این کار کمی آهسته است اما من هم به آهستگی فکر میکنم، بنابراین بر این من کاملاً مناسب است.
اما حقیقت چندان نویدبخش نیست. ملایمترین سخنی که زندگینامه نویسان او مانند مایکل وایت و جان گریبن دربارهی او گفتهاند، عبارت است از: خیلی به ربات شبیه نبود. بنا به گفتهی همسرش جین: روزهایی بود که احساس میکردم نمیتوانم ادامه دهم، زیرا نمیدانستم چطور با او رو به رو شوم.
هاوکینگ در عین بالاترین سؤال علمی را از جام مقدس پرسید و توضیح خواست. برای رسیدن به پاسخ لازم است چهار نیروی شناخته شده در جهان را با هم ترکیب کنیم.
این چهار نیرو عبارتاند از:
1. جاذبه:
نیروی جاذبه بزرگترین ساختار جهان شامل کهکشانها، ستارگان و سیارات را کنترل میکند. (جاذبه، عنوانی بود که نیوتن در قرن هفدهم میلادی آن را پیشنهاد کرد، ساز و کار دقیقی که دانشمندان و فیلسوفان آلمانی و فرانسوی نسل قبل آن را پیشنهاد کرده بودند).2. نیروی الکترومغناطیس:
این نیرو اتمها را در کنار هم نگه میدارد و در همهی واکنشهای شیمیایی هم به کار میرود.3. نیروی قوی هستهای:
این نیرو نوترونها و پروتونها را در هستهی اتم نگه میدارد و در واکنشهایی مثل شکافت و هم جوشی هستهای به کار میرود.4. نیروی هستهای ضعیف:
وقتی که ذرات آلفا و بتا به طور خودکار ساطع میشوند، این نیرو مسئول متلاشی کردن رادیواکتیو هسته است.وقتی جهان کمتر از یک نانو ثانیه عمر داشت، چهار نیرو از هم جدا شدند تا پدیدههای مجزایی را به وجود آورند. یک نانو ثانیه با یک میلیاردم ( ) ثانیه برابر است.
چنان که دیدهایم، ایدههایی در راستای نظریهی «همه چیز ممکن»، تاریخی طولانی تقریباً به اندازهی خود علم دارد اما به هر حال این تئوری در شکل موجود تنها در قرن بیستم میلادی توانایی خود را نشان داد، وقتی که تئوری کوانتوم و نسبیت دید ما را نسبت به جهان تغییر دادند. تا آن زمان گمان میرفت که تنها دو نیرو در جهان وجود دارند: جاذبه و الکترومغناطیس.
در دههی 1920 میلادی، الکترومغناطیس ماکسول با نظریهی کوانتوم جاذبه با هم ترکیب شدند تا الکترودینامیک کوانتومی راتشکیل دهند. با دیدی خوشبینانه میتوان به آن عنوان «بفرمایید» داد. وقتی این کلمه به کار میرود که اثبات هندسی و موفقیتآمیزی داشتهایم. «بفرمایید» به نظر میرسد که دربارهی هر چیزی توضیح میدهد. خوب است بدانید که در سال 1928 میلادی استاد فیزیک دانشگاه گوتینگن، نظریهپرداز بزرگ آلمانی به نام ماکس برن توانست اعلام کند: فیزیک، چنان که ما آن را میشناسیم ظرف مدت شش ماه کارش تمام است.
اما لازم نبود برن نگران اثبات نظریهی خودش باشد چون تئوریهای متعددی برای پشتیبانی از نظریهی او داده شده بود که باید اثبات میشد. دو نیروی جدید کشف شدند. نیروهای قوی و ضعیف هستهای مشاهده شدند که در سطح هستهای عمل میکنند.
دانشمندان به زودی متوجه شباهت جدی بین نیروی هستهای ضعیف و نیروی الکترومغناطیس شدند. در دههی 1960 میلادی نوعی تئوری ریاضی شکل گرفت که هر دوی این نیروها را در یک مجموعه معادله توصیف میکرد. این معادله به نام تئوری الکترونیک معروف شد. این تئوری وجود سه ذرهی بنیادی ناشناخته را پیشبینی کرد. ( ) این سه ذرهی بنیادی در سال 1983 میلادی به همراه شتابدهندهی ذرات در سرن یا سازمان اروپایی پژوهشهای هستهای شهر ژنو کشف شدند، دو نیرو از چهار نیرو اکنون با هم ترکیب شدند و تبدیل به سه نیرو شدند.
«بفرمایید» واقعاً نام این بازی بود. فیزیکدانان در آن زمان کار روی تئوری مشابهی را شروع کرده بودند. این تئوری نیروی هستهای قوی ایجاد میکرد و پروتون و نوترون هستهی اتم را در کنار هم نگه میداشت.
متأسفانه ذرات اصلی هسته شامل پروتون و نوترون در این زمان به مقدار زیادی شکسته شدهاند. در کالتخ، جلمن کشف کرده بود که این ذرات اولیه در حقیقت شامل ذرات بنیادی دیگری میشوند. او این کوارکها را به نام مرموزی نامگذاری کرد: سه کوارک برای ماستر مارک! (شاهکار مدرن که جلمن دوست داشت در وقت بیکاری بخواهد و حتی خیلی دشوارتر از فهم جهان است).
یک بار دیگر ماسه از بین انگشتان نظریهپردازهایی که متقاعد شده بودند آن را کاملاً چسباندهاند، شروع به ریزش کرد. چون به نظریهی جدیدی نیاز بود تا توضیح دهد کوارکها چه قدر با هم تعامل دارند. این نظریه ارائه شد. تئوریپردازها به سرعت این تئوری را با تئوری الکتروویک ترکیب کردند. در نتیجه مجموعهای از معادلات به دست آمدند که آن را نظریهی وحدت بزرگ نامیدند. اما این تئوری چنان که ممکن است به نظر برسد در حقیقت به طور زیبایی همه چیز را با هم تلفیق نکرد. نظریهپردازها در تعجیلی که داشتند، همه چیز را دربارهی جاذبه فراموش کردند.
هاوکینگ اصلاح این تئوری را به شکل جدی شروع کرد. او مجموعهای از معادلاتی را مطرح کرد که جاذبه را به نیروهای اصلی دیگر مربوط میکرد. هاوکینگ میگفت اگر پاسخی برای این معادلات پیدا کنیم، پیروزی نهایی استدلال بشری خواهد بود و بدین ترتیب میتوانیم مشیت خدا را دریابیم. فیثاغورث در قرن پنجم پیش از میلاد نخستین کسی بود که قانون مشیت خدا را با ریاضیات وفق داد.
جستوجو ادامه یافت. اما از کجا شروع کنیم؟ وقتی بیش از 154 نوع مختلف از ذرات ابتدایی را فرض میگیریم، استفاده از جاذبهی قوی n=8 استثنائاً فوقالعاده دشوار است (کمتر از سه جین از آن تاکنون کشف شدهاند). دریافتیم که حتی برای سادهترین محاسبات و با استفاده از قدرت کامل کامپیوتر چهار سال وقت لازم است.
سپس تئوری سوپر استرینگ به صورت مظنون شمارهی یک قلمداد شد. اما در این مورد هم پیچیدگیهای محیرالعقول شروع به جوانه زدن کرد. در این جا هم کمتر از 26 بعد نداشتیم. برای پذیرفتن چنین غیرممکنهای چشمگیری از این نوع؛ هر نقطهی فضا را باید به صورت دستهای 22 بعدی از فضا در نظر بگیریم که چنان پیچیده و فشرده میشود که تنها زیر (ده تریلونیم) یک سانتیمتر پدیدار میگردد. در صورتی که این کافی نبود، تئوری ورم هول هم اعمال میشود. بر این اساس، سیاهچالهها در جهانهای دیگر ناپدید میشوند، در جایی که آنها به صورت سفیدچاله چیزهایی را که خورده بودند، بیرون میریزند. (خوشبختانه، این نظریهپردازی چیزی غیر از اقتضای وظیفهای است که قابل کنترل شدن است. سفیدچالهها حفرههایی بزرگاند، این طور به نظر میرسد.) اما نظریهی ورم هول معمای جهانهای گوناگون را رد میکند.
فوقالعاده کوچک، فوقالعاده دیر. علیرغم تلاشهای بیهوده برای ساده کردن، بسیاری از دانشمندان تئوری سوپر استرینگ را به صورت تئوری همه چیز ممکن پذیرفته بودند. در حقیقت برخی دانشمندان گمان کردند که شاید همهی کاوشها بیهوده باشد و درنتیجه آنها به وضعیت ناامیدی برسند و کنارهگیری کنند. اما دانش به این سادگی تسلیم نمیشود.
استقامت یا لجاجت؟ طبق نظر دانشمندان، حقیقتاً هر چیزی روزی کشف میشود. تنها یک مشکل وجود دارد. به زبان ساده مانند معجزه است. این فرایند احتمالاً به قدری پیچیده است که غیر قابل فهم است. در هر صورت به جایی بر میگردیم که از آن جا شروع کردیم.
اما معجزه اتفاق میافتد. هاوکینگ در سال 1987 میلادی کتاب مشهور خود دربارهی کیهان شناسی را توسط نشریهی بنتام منتشر کرد. عنوان کامل کتاب عبارت بود از: «تاریخچهی زمان از انفجار بزرگ تا سیاهچالهها». این کتاب در روز اول ماه آوریل سال 1988 میلادی منتشر شد. بنتام پیش از آن هرگز کتابی دربارهی دانش منتشر نکرده بود، اما علاقه به کیهانشناسی رو به افزایش بود. مدیران بنتام خیلی امیدوار بودند تا فروش کتاب هاوکینگ به چاپ پنجم برسد.
این کتاب ظرف مدت ده سال به 30 زبان ترجمه شد و 6 میلیون نسخهی آن در سراسر جهان به فروش رسید. چرا، کسی واقعاً نمیداند. در این باره همه نوع نظریهای ارائه شده است. هر کس که احساس میکرد باید دربارهی علم، اطلاعات هر چند مختصر داشته باشد و اگر این امکان را داشت که کتاب را بخرد (اگر حتی لزوماً آن را نخواند)، آن را میخرید. مردم کتابهای مشهور را که افراد متخصص در حرفهی خودشان آن را نوشتهاند، میخرند. کتاب، اعتباری ظاهراً روشنفکرانه به افراد میبخشد. کتاب، هدایای کریسمس، تولد، تشکر از پدربزرگ، نوهها، برادرزادهها و عموها را فراهم میکند. کتاب، هدیهای مناسب به نسلی است که آشکارا بیسواد است و به صدا و کامپیوتر علاقه دارد. کتاب برای پرورش اینشتین جدید ضروری است. تئوریها محدودیت دارند و محققان هم زیاد کار میکنند. آنها میخواهند کشف کنند که در مرحلهی بعد چه کنند؟
مردم کتاب هاوکینگ را میخرند، اما آن را نمیخوانند. آنها خیلی گرفتار و خستهاند و ترجیح میدهند بعداً کتاب را بخوانند. اما از میلیونها نسخهای که به فروش میرسد، تعداد کمی از مردم کتاب را از اول تا آخر میخوانند. وقتی نسل جوان به صفحهی 182 کتاب میرسد، تأثیر کتاب بر آنها بسیار زیاد است. اغراقآمیز نیست که بگوییم این کتاب نسل جدیدی از دانشمندان را خلق کرده است. برندههای آیندهی جایزهی نوبل به یاد خواهند آورد: یک روز بعدها «تاریخچهی زمان» را میخوانم و میدانم که چه میخواهم. به این ترتیب این کتاب جهان را تغییر میدهد.
این کتاب، کتابی خواندنی است و اطلاعات خوبی دارد. البته مفاهیم کتاب سخت است و فهم مطالب آن بدون سادهنگری دشوار است. هاوکینگ آن را نوشته است. نمونهای از سرفصلهای آن نشان دهندهی این است که دربارهی چه چیزی بحث میکند. جهان در حال انبساط، سیاهچالهها، منشاء و آیندهی جهان، یکپارچه شدن دانش فیزیک.
این کتاب با طرح چند سؤال فلسفی نتیجهگیری میکند و در عین حال فیلسوفانی را که نتوانستند خود را با پیشرفت تئوریهای علمی همراه کنند، به باد انتقاد میگیرد. ژرفاندیشی هاوکینگ ممکن است به خاطر چند سیاهچالهی فلسفی رنگ ببازد، اما آنها جالب و عجیباند. به همین علت است که دانشمندان بزرگ در دنیای امروز موقعیت و میزان اندیشهورزی خود را از دست میدهند. دانشمندان جدید، فرضیات فلسفی کمی ارائه کردهاند که ممکن است ضعیف یا نادرست باشند اما استفاده میشوند. دانشمندان جدید، بهترین اندیشههای خوب زمان ما را خلق کردهاند. بنابراین آیا فلسفه برای علم مهم است؟ هاوکینگ فکر میکرد که واقعاً این طور است.
هاوکینگ در نتیجهگیری از کتاب «تاریخچهی زمان»، این مباحث را به ذات خداوند و تئوری وحدت نسبت میدهد (تئوری همه چیز). چه این دو مسئلهی مشکل ساز وجود داشته باشند یا نباشند، مورد بررسی و کنکاش قرار نمیگیرند یا حتی به ربط داشتن آنها هم توجه نمیشود. هاوکینگ بیش از اولی اعتقاد راسخی به دومی داشت. به هر حال، این نکتهای فلسفی و مهم را مطرح کرد: روش متعارف دانش برای ساخت مدلی ریاضی از جهان نمیتواند پاسخگوی این سؤال باشد که چرا باید مدلی از جهان داشته باشیم تا آن را توصیف کنیم. (ویتگنشتاین فیلسوف، و هاوکینگ به ویژه آن را به تمسخر گرفتند. آنها این سؤال را 70 سال پیش به طور مختصری ارائه کردند. مطلب این نیست که چرا پدیدههای این جهان در رمز و راز قرار دارند، بلکه مهم این است که وجود دارند.)
هاوکینگ میپرسد: آیا تئوری وحدت آن قدر محکم و قوی است که خودش را نشان دهد؟ به عبارت دیگر، این تئوری نوعی ایدهی داستانی است. فیلسوفان قرون وسطی بحث میکردند که نظریهی کاملی باید وجود را هم شامل شود و ادعا میکردند که این اثبات وجود خدا است. در جهان هاوکینگ (یا جهانها: محال، اما ظاهراً و ضرورتاً جمع) جایی برای خدا وجود ندارد. در حالی که میتوان خدا را به عنوان آفریدگار انتخاب کرد، حتی اگر این انتخاب به عدم انتخاب منجر شود. زیرا جهان باید آفریده شده باشد و باید به روشی آفریده شود که شده است. چرا؟ تنها یک یا تعداد کمی تئوری وحدت کامل از قبیل تئوری استرینگ یا ریسمان هتروسیس وجود دارد که منسجم است. وجود ساختارهای پیچیدهی بشری امکان میدهد تا قوانین جهان مطالعه و دربارهی ذات خدا سؤال شود. چنین نظریهای مانند ماری که دم خودش را میبلعد. منسجم است، دارای وحدت است.
پس از انتشار کتاب پرفروش هاوکینگ، او به سرعت مشهور شد. مرد کوچکی که سوار بر ویلچر موتوری بود، یکی از انسانهای دیدنی کمبریج محسوب میشد. آن زمان هاوکینگ را از سراسر جهان میخواستند، سفر به خارج و کسب افتخار. جین آن زمان تدریس میکرد و در مدت ترم تحصیلی در کمبریج بود، بنابراین الن ماسن، پرستار هاوکینگ در سفر به خارج او را همراهی میکرد. موقعیت جین ارتقاء یافت. دربارهی هاوکینگ، فیلمی تلویزیونی به نام «حکمران جهان» ساخته شده است. جین در آن فیلم ایفای نقش میکند و به سادگی به هاوکینگ میگوید که او خدا نیست. در سال 1990 میلادی ازدواج بین استفان هاوکینگ و جین به هم خورد. هاوکینگ با پرستارش الن به خانهای دیگر رفت. الن همسر دوستش دیوید ماسن، مهندس کامپیوتر بود.
ناخشنودی اجتناب ناپذیر است
هیچ کس را نباید سرزنش کرد. این مطلب کاملاً علمی است: هر چه موقعیت پیچیدهتر شود، سختیهای بیشتری برای آن باید انتظار داشت. (شاید تئوری همه چیز، به تئوری همه چیز به استثنای چیزی که مهم است تبدیل شود.)از ریسمان بزرگ تا زرق و برق
هاوکینگ در سال 1990 میلادی وارد هالیوود شد و در آن جا استفان اسپیلبرگ را دید. هر دو کار همدیگر را ستودند. اسپیلبرگ قول داد تا بر مبنای کتاب «تاریخچهی زمان» فیلم بسازد. هاوکینگ پیشنهاد کرد که آن را «بازگشت به آینده» بنامند.سرانجام ساخت این فیلم در استودیو الستری نزدیک لندن شروع شد و با مدلی دقیق از ادارهی هاوکینگ تکمیل شد. هاوکینگ در برگشت به کمبریج مانند دیگر بازیگران استراحت کرد. هاوکینگ به شانس برنده شدن جایزهی اسکار میاندیشید. اسکار برای کار هاوکینگ بهترین نقش حمایتی را داشت. اما متأسفانه، استودیوهای جهان که او در آن جا کار میکرد، صرفاً برای کسانی که برندهی نوبل میشوند مناسب بود. (نوعی اسکار برای آدمهایی که فیلم را در جهان واقعی نمیسازند.) هاوکینگ آشکارا برای گرفتن جایزهی نوبل علاقمندی نشان میداد. (جایزهی نوبل بزرگترین مدخل را در فهرست «تاریخچهی زمان» داشت.) اما شانس برنده شدن او در حقیقت خیلی کوچک بود.
چرا؟ بنا به گفتهی شخصی، یک کیهان شناس آلفرد نوبل سوئدی غول دینامیت را فریب داد. آلفرد نوبل جایزهی نوبل را بنیان گذارد. بنابراین او دستور داد این جایزه به جز کیهان شناسان به سایر دانشمندان تعلق بگیرد. به خاطر این موضوع مدتها جایزهی فیزیک را به کیهان شناسان میدادند. اما قاعدهی دیگری میگوید که جوایز علمی را باید برای کارهای علمی بدهند. در روزهای اولیهی ورود به قرن بیستم، وقتی نوبل جایزهاش را بنیان نهاد، علم محدود به حوزههایی بود که بتوانید آن را اثبات کنید. این کار را هم باید با مشاهده و آزمایش انجام داد. بحثهای نظری و گیج کنندهی هاوکینگ را نمیتوان اثبات کرد. (من آن جا بودم، من ابتدای جهان را دیدم.) در حقیقت دانش هنوز نمیتواند وجود سیاهچالهها را ثابت کند.
هاوکینگ در بخش ریاضیات کاربردی و فیزیک نظری بیهوده کار میکرد. اگر کارش بر بیهودگی آن صحه میگذاشت، صورت واقعی داشت و او ادارهاش را از دست میداد. هاوکینگ در ادارهاش خیلی از اندیشههای دامنهدارش را پرورش میداد (با توجه به اطلاعیهی روی در: لطفاً آرام باشید، رییس خواب است). هاوکینگ با بدنی کوچک که درون ویلچری موتوری افتاده، با صفحهی کامپیوتر، آینه، کابلهای پیچیده و ابزارهای کنترل، به آرامی محاسبات کوچک را با تئوری گسترده هماهنگ میکند. روی میز روبه رویش صفحهی کامپیوتری دیگر و دستهای کاغذ قرار دارد. آن طرف، پوستر بزرگی از مرلین مونرو با اشتیاق به بیمار اندیشمندش نگاه میکند. هاوکینگ محیط اطراف خود را فراموش کرده و ذهنش را درگیر مبارزه علیه محدودیتهای جهان کرده است. گاهگاهی دستیار یا پرستار به آرامی وارد میشوند و بدون اطلاع خارج میشوند.
دقیقاً ساعت چهار بعدازظهر هر روز، برنامهی روزانه اجرا میشود. هاوکینگ با ویلچر از راهرو عبور میکند تا به سالن برسد. تصاویری از استادهای سابق لوکاس را به دیوار سالن آویختهاند. هاوکینگ در آن جا با نشاط در نشستن محققان جوان شرکت میکند. وجود این جمع «به گروه راک در روز بعد» ارتباط دارد و زبان آنان برای انسانهای معمولی کاملاً غیر قابل فهم است. چهرهی اصلی این گروه روی ویلچر نشسته و پیشبند بسته است. پرستار فنجان او را نگه داشته و یک دستش را پشت سر او گرفته و سرش را پایین میآورد تا بتواند چای را بنوشد. عینک هاوکینگ روی بینیاش به طرف پایین میلغزند و لبهای شل و ول او چای را هورت میکشد. در همین لحظه جوانی با اشتیاق بحث میکند. برخی اوقات بحث متوقف میشود و یکی از افراد گروه فرمول ریاضی را روی میز فورمیکا یادداشت میکند.
گاهگاهی گروه به مرد کوچک و در هم شکستهی داخل ویلچر رو میکنند و او پاسخی میدهد که با صدایی اعصاب خرد کن از داخل دستگاه تنفس شنیده میشود. گاهی یکی از افراد گروه توضیح ضعیفی ارائه میکند و هاوکینگ لبخند بزرگ مشهورش را نشان میدهد. او در محیط دلخواه خودش است: مادهی اصلی افسانههای گذشته، مرکز دنیای ریاضی او است.
پینوشت:
1. سکهی طلا که آخرین بار در 1813 ضرب شد و معادل 12 شیلینگ بود. گینی امروز هم برای ذکر قیمت کالاهای لوکس به کار میرود. گینی معادل 10/5 شیلینگ است.
منبع مقاله :جمعی از نویسندگان زیرنظر شورای بررسی، (1394)، آشنایی با مشاهیر علم، تهران: نشر و تحقیقات ذکر، چاپ اول